🌹رهروان دین🌹
👌هفتاد و پنج حدیث از رسول اکرمﷺ که اندازه هزار کتاب معلومات و حکمت میباشد 🌸حدیث دوم عَنِ النَّبِيِّ ﷺ ♦️« خَيْرُكُمْ مَنْ تَعَلَّمَ الْقُرْآنَ وَعَلَّمَه»ُ. رواه البخاری 🌿بهترین شما کسی است که قرآن را یاد بگیرد و به دیگران یاد بدهد 🌿(بخاری 5028) کپی…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👌هفتاد و پنج حدیث از رسول اکرمﷺ که اندازه هزار کتاب معلومات و حکمت میباشد
🌸حدیث سوم
🌿«عَنْ ابنِ عُمَرَ رَضِیَ اَللهُ عَنْهُمَا : أَنَّ رسول الله ﷺ قَالَ: «صَلاةُ الْجَمَاعَةِ تَفْضُلُ صَلاةَ الْفَذِّ بِسَبْعٍ وَعِشْرِينَ دَرَجَةً»»
ترجمه: «ابن عمر رَضِیَ اَللهُ عَنْهُمَا نقل میكند كه رسول الله ﷺ فرمود: «نماز جماعت بر نمازی كه تنها خوانده شود، بیست و هفت درجه، برتری دارد»».
📚صحیحبخارى:645
کپی حلال نشر دهید جزاکم الله خیرا 💯
عضو کانال بشید تا بقیه احادیث رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🌸حدیث سوم
🌿«عَنْ ابنِ عُمَرَ رَضِیَ اَللهُ عَنْهُمَا : أَنَّ رسول الله ﷺ قَالَ: «صَلاةُ الْجَمَاعَةِ تَفْضُلُ صَلاةَ الْفَذِّ بِسَبْعٍ وَعِشْرِينَ دَرَجَةً»»
ترجمه: «ابن عمر رَضِیَ اَللهُ عَنْهُمَا نقل میكند كه رسول الله ﷺ فرمود: «نماز جماعت بر نمازی كه تنها خوانده شود، بیست و هفت درجه، برتری دارد»».
📚صحیحبخارى:645
کپی حلال نشر دهید جزاکم الله خیرا 💯
عضو کانال بشید تا بقیه احادیث رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
❤2👍2
پروردگارا مرا در بهشت جايگاهي عطا فرما تا وقتي مي نشينم به روزهاي خسته دنيا بخندم، گويي غم را نديده ام و اصلاً احساس نكرده ام...
پروردگارا دنيا ديگر مرا وسوسه نمي كند و من فقط به آمرزش و رحمت و رضایت و بهشتت طمع دارم، پس مرا از بهترین چیزهایی که داری محروم مکن، من بنده ضعیف تو هستم و تو ارحم الراحمین. 🥹❤️🩹
آمین، 🤲🕊💛
پروردگارا دنيا ديگر مرا وسوسه نمي كند و من فقط به آمرزش و رحمت و رضایت و بهشتت طمع دارم، پس مرا از بهترین چیزهایی که داری محروم مکن، من بنده ضعیف تو هستم و تو ارحم الراحمین. 🥹❤️🩹
آمین، 🤲🕊💛
❤15😢1
👍2
🌹رهروان دین🌹
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت یازدهم› نفسم را عمیق بیرون دادم و چشمانم را بستم؛ در آن لحظه که چشمان ترسیده و مظلومش را دیدم که چادرش در دستان شعیب بود، غیرت اسلامی و بعد غیرت مجاهدانه و در آخر غیرت مردانهام جوشید. من بخاطر چادر زنان مسلمان قیام کردم، نمیتوانستم…
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت دوازدهم›
یک روز تا آمدن احمد و شروع مأموریت باقی مانده بود. اخباری که به دستمان رسیده بود، بیانگر اوضاع نامساعدِ فلسطین، حاکی از درگیری شدید بین مردم و دولت بود. تمام ورودیهای شهر تحت تدابیر امنیتی شدیدی قرار داشت؛ تقریبأ ورود من و احمد به شهرِ فلسطین سخت و ناممکن بود!
افکارم سخت مغشوش بود. باید فکری برای ورود به شهر میکردم.
رو به یعقوب گفتم:
با این اوضاع، چجوری میتونیم وارد شهر بشیم؟! ورودیها و خروجیها تحت نظارتن.
- سخته، ولی یهجوری تو و دوستت رو وارد میکنم.
کنجکاوانه پرسیدم: چجوری؟
نفسی سر داد و گفت: شعیب دوستای دولتی داره. چون رشته خودش هم سیاسته، تو دانشگاه با این چیزا بیشتر سروکار داره. راحت بدون توقف با یه کارتِ مخصوص دولتی وارد شهر رفتوآمد میکنه.
باچشمانی گرد شده سراسیمه از جایم بلند شدم.
- عمو چی میگی؟ شعیب دولتیه؟! امّا... چِـ... چطور یعنی شما میخواستی منو...
در میان حرفم پرید.
- فائز صبر کن... نه، من نمیخوام تو رو تحویل دولت بدم، خودت فکر کن اگه من میخواستم تو رو تحویل بدم این همه روز تو خونم نگهات میداشتم و مداوات میکردم؟! اگه قصدم این بود، این خطر رو به جون میگرفتم؟! خب همون شب به سربازا تحویلت میدادم...
با شرمندگی بسیار نگاهم را پایین گرفتم و عذرخواهی کردم.
- ببخشید... یهو شوکّه شدم... امّا شعیب! چطوری با اون رفتوآمد میکنین درحالیکه میدونید با دولتیهایه؟ هر چند که خواهرزادتونم باشه!
با آهی عمیق گفت:
آه... فائز مجبورم... نمیتونم اعتراضی بکنم، اونم بخاطر صفیه...
با کلافگی پرسیدم:
- چرا؟ برای چی؟
- شعیب پا توی یه کفش کرده که صفیه رو میخواد. دستشم تو دولت بازه... تازه فهمیدم خواستگارهای قبلی صفیه، با تهدیدهای شعیب مواجه میشدن که منصرف برمیگشتن! مردم بخاطر جَووناشون از شعیب هراس دارن! من هیچ چارهای جز تحمل و سکوت ندارم که اینم بخاطر صفیهست...
- حتی اگه صفیه نخواد؟!
- حتی اگه صفیه نخواد! چون هیچ جَوون بادلوجرأتی ندیدم که صفیه رو بهش بسپرم تا در مقابل ظلم شعیب و دولتیها ازش محافظت کنه... حقیقتی درباره پدر صفیه هست که کسی جز من نمیدونه حتی خود صفیه! با وجود این حقیقت، دلم خیلی میسوزه که صفیه رو به دست شعیب بسپرم!
- چه حقیقتی؟ چرا صفیه خبر نداره وقتی که به خودش مرتبطه؟!
- حالا که فکر میکنم آخر عمری ترس فایدهای نداره، هر چی شد بشه خدا کریمه.
- عمو فکرم رو متزلزل نکن خواهش میکنم بگو.
- تو مجاهد فیسبیلاللهای. تو این چند روز فهمیدم مردِ خدا بودن چه فضیلتیه! اونم همراه با تو فائزجان... اخلاق، مرام و معرفتت و مهمتر از همه ایمان و شجاعتت باعث شد از خودم بیشتر بهت اعتماد داشته باشم...
هر حرفش من را بیشتر متعجب میکرد. با سکوتی پر از سؤال به او گوش سپردم.
- پدر صفیه از مجاهدین و امیران فلسطین بود که هویتش توسط پدرِ شعیب پیش دولتیها فاش شد. ناغافل، شب تو خونش به همراه همسر و پسر کوچیکش ترور شدن. نامردا به شهادت رسوندنشون... اون شب صفیه خونه نبود وگرنه اونو هم شهید میکردن. ولی تا الان هیچکی جز من نمیدونه مسبب شهادت پدرش، پدرِ شعیبه! چندین ساله بخاطر امنیت صفیه، پا تو خونه شعیب اینا نذاشتم حتی با خواهر خدابیامرزمم خیلی همصحبت نمیشدم... صفیه مجاهد زادهست دلم میسوزه به غیر یه مجاهد به دستان کسی مثل شعیب و خونوادش بسپرمش. من از آرزوهای صفیه خبر دارم، الحمدلله افکاری مثل پدر و مادرش داره...
از حرفهایی که میشنیدم در ابتدا به اوج تعجب و سردرگمی رسیدم. باورش برایم سخت بود. بعد به تدریج به سمت خوشحالی نامفهومی رفتم...
باید تصمیمی برای این احساس نامفهموم میگرفتم. اول باید شجاعت به خرج میدادم، احساسم را به خودم معترف میشدم و بعد یعقوب را در جریان میگذاشتم که تصمیمهایی دارم؛ در کنار جهاد و شهادت، بهاذن الله میخواهم همسفر مجاهدهای داشته باشم...
از میدان تا رسیدن به خدا...
ادامه دارد...
#چادر_فلسطینی
‹قسمت دوازدهم›
یک روز تا آمدن احمد و شروع مأموریت باقی مانده بود. اخباری که به دستمان رسیده بود، بیانگر اوضاع نامساعدِ فلسطین، حاکی از درگیری شدید بین مردم و دولت بود. تمام ورودیهای شهر تحت تدابیر امنیتی شدیدی قرار داشت؛ تقریبأ ورود من و احمد به شهرِ فلسطین سخت و ناممکن بود!
افکارم سخت مغشوش بود. باید فکری برای ورود به شهر میکردم.
رو به یعقوب گفتم:
با این اوضاع، چجوری میتونیم وارد شهر بشیم؟! ورودیها و خروجیها تحت نظارتن.
- سخته، ولی یهجوری تو و دوستت رو وارد میکنم.
کنجکاوانه پرسیدم: چجوری؟
نفسی سر داد و گفت: شعیب دوستای دولتی داره. چون رشته خودش هم سیاسته، تو دانشگاه با این چیزا بیشتر سروکار داره. راحت بدون توقف با یه کارتِ مخصوص دولتی وارد شهر رفتوآمد میکنه.
باچشمانی گرد شده سراسیمه از جایم بلند شدم.
- عمو چی میگی؟ شعیب دولتیه؟! امّا... چِـ... چطور یعنی شما میخواستی منو...
در میان حرفم پرید.
- فائز صبر کن... نه، من نمیخوام تو رو تحویل دولت بدم، خودت فکر کن اگه من میخواستم تو رو تحویل بدم این همه روز تو خونم نگهات میداشتم و مداوات میکردم؟! اگه قصدم این بود، این خطر رو به جون میگرفتم؟! خب همون شب به سربازا تحویلت میدادم...
با شرمندگی بسیار نگاهم را پایین گرفتم و عذرخواهی کردم.
- ببخشید... یهو شوکّه شدم... امّا شعیب! چطوری با اون رفتوآمد میکنین درحالیکه میدونید با دولتیهایه؟ هر چند که خواهرزادتونم باشه!
با آهی عمیق گفت:
آه... فائز مجبورم... نمیتونم اعتراضی بکنم، اونم بخاطر صفیه...
با کلافگی پرسیدم:
- چرا؟ برای چی؟
- شعیب پا توی یه کفش کرده که صفیه رو میخواد. دستشم تو دولت بازه... تازه فهمیدم خواستگارهای قبلی صفیه، با تهدیدهای شعیب مواجه میشدن که منصرف برمیگشتن! مردم بخاطر جَووناشون از شعیب هراس دارن! من هیچ چارهای جز تحمل و سکوت ندارم که اینم بخاطر صفیهست...
- حتی اگه صفیه نخواد؟!
- حتی اگه صفیه نخواد! چون هیچ جَوون بادلوجرأتی ندیدم که صفیه رو بهش بسپرم تا در مقابل ظلم شعیب و دولتیها ازش محافظت کنه... حقیقتی درباره پدر صفیه هست که کسی جز من نمیدونه حتی خود صفیه! با وجود این حقیقت، دلم خیلی میسوزه که صفیه رو به دست شعیب بسپرم!
- چه حقیقتی؟ چرا صفیه خبر نداره وقتی که به خودش مرتبطه؟!
- حالا که فکر میکنم آخر عمری ترس فایدهای نداره، هر چی شد بشه خدا کریمه.
- عمو فکرم رو متزلزل نکن خواهش میکنم بگو.
- تو مجاهد فیسبیلاللهای. تو این چند روز فهمیدم مردِ خدا بودن چه فضیلتیه! اونم همراه با تو فائزجان... اخلاق، مرام و معرفتت و مهمتر از همه ایمان و شجاعتت باعث شد از خودم بیشتر بهت اعتماد داشته باشم...
هر حرفش من را بیشتر متعجب میکرد. با سکوتی پر از سؤال به او گوش سپردم.
- پدر صفیه از مجاهدین و امیران فلسطین بود که هویتش توسط پدرِ شعیب پیش دولتیها فاش شد. ناغافل، شب تو خونش به همراه همسر و پسر کوچیکش ترور شدن. نامردا به شهادت رسوندنشون... اون شب صفیه خونه نبود وگرنه اونو هم شهید میکردن. ولی تا الان هیچکی جز من نمیدونه مسبب شهادت پدرش، پدرِ شعیبه! چندین ساله بخاطر امنیت صفیه، پا تو خونه شعیب اینا نذاشتم حتی با خواهر خدابیامرزمم خیلی همصحبت نمیشدم... صفیه مجاهد زادهست دلم میسوزه به غیر یه مجاهد به دستان کسی مثل شعیب و خونوادش بسپرمش. من از آرزوهای صفیه خبر دارم، الحمدلله افکاری مثل پدر و مادرش داره...
از حرفهایی که میشنیدم در ابتدا به اوج تعجب و سردرگمی رسیدم. باورش برایم سخت بود. بعد به تدریج به سمت خوشحالی نامفهومی رفتم...
باید تصمیمی برای این احساس نامفهموم میگرفتم. اول باید شجاعت به خرج میدادم، احساسم را به خودم معترف میشدم و بعد یعقوب را در جریان میگذاشتم که تصمیمهایی دارم؛ در کنار جهاد و شهادت، بهاذن الله میخواهم همسفر مجاهدهای داشته باشم...
از میدان تا رسیدن به خدا...
ادامه دارد...
❤6
🌹رهروان دین🌹
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت دوازدهم› یک روز تا آمدن احمد و شروع مأموریت باقی مانده بود. اخباری که به دستمان رسیده بود، بیانگر اوضاع نامساعدِ فلسطین، حاکی از درگیری شدید بین مردم و دولت بود. تمام ورودیهای شهر تحت تدابیر امنیتی شدیدی قرار داشت؛ تقریبأ ورود من…
#چادر_فلسطینی
‹قسمت سیزدهم›
نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد میآمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس میشد.
به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خوابآلود گفت: الو...
- چته! نامیزونی!
- مومنِ خدا، ساعت یه ربع به پنج صبح زنگ زدی بعد میگی نامیزونی! من از دیشب تا الآن سرِ نگهبانی بودم، یکی یه چای ناقابل نداد دستم...
- میخوای برات آستین بالا بزنم تا چاییت همیشه تازهدم باشه؟
- اول به فکر خودت باش! هرچند هیچکی تو یکی رو نمیگیره... واسه من که تو نوبتن! اولیشم حورالعینه!...
خندهای سر دادم و گفتم: اگه من تو این مدت دوماد شده باشم چی؟
- اوه اوه فائز تو بدون من شیرینی خورده باشی ریشتو میزنم بهخدا...
- نگران نباش بدون تو شیرینی نمیخورم. گذشته از شوخی، خواستم خوابو از سرت بپرونم.
- چطور مگه؟
- یادت که نرفته امروز باید بیایی برای برنامهریزی و پیشبردن مأموریت...
- کی من؟! یه وقت یادت نره که من از تو جَوونترم.
- باشه جَوونک... حالا راه بیفت که وقت کمه.
- چشم پدرسالار!
- منتظرم. خداحافظت.
با سرخوشی گوشی را قطع کردم.
خدمت به مسلمین در سنگرِ مردان و بودن در جمع یارانِ جنّتی، نعمتی عظیم بود که از بهجا آوردن شکرش عاجز بودم.
به سمت خانه روانه شدم. چشمم به سایهای افتاد. آرام راهم را همان سمت کج کردم. صفیه آنجا نشسته و به نقطه نامعلومی چشم دوخته بود.
این دختر برایم بسیار عجیب بود. او یک مجاهدزاده است. الحمدلله شوق و شجاعتش برایم نمایان شده بود.
چه چیزی باعث شده بود او تا این اندازه در فکر فرو برود؟!
به اطراف چشم دوختم. هنوز آسمان روشن نشده بود. فضا را صدای چهچهه بلبلها و خشخش برگها پر کرده بود. بوی خاک نَمگرفته از هر سمتوسو به مشام میرسید. صدای جیرجیرکها در لابهلای آن غرق میشد. همه اینها در کنار هم فضای دلانگیزی ایجاد میکرد.
محو این همه زیبایی شده بودم. یادم رفته بود برای چه آمادهام...
وقتی صفیه متوجه حضورم شد به سرعت ایستاد.
- شما از کی اینجایین؟
با این سؤال از عالم مسرّتبخش پرت شدم. سراسیمه گفتم: خب راستش... هیچی همینجوری!
سکوت کردم و نیمنگاهی که به او انداختم باز او را در فکر دیدم.
تک سرفهای کردم و گفتم: خیره؟ این وقت، اینجا؟ البته ببخشید که میپرسم.
- خواهش میکنم، اشکال نداره. من هر روز اینجام.
- همینجوری؟
و سرم را پایین گرفتم.
"صفیه"
به دنبال کلماتی برای جواب میگشتم.
تمام واژهها در ذهنم بهم ریخته بود و من ناتوان از ردیف کردن آنها!
چه باید میگفتم؟
با هزار جان کندن پاسخ دادم:
من هر روز از اینجا به سرزمین مجاهدانِ عُشاقالشهادت فکر میکنم.
- خیلی شوق شهادت دارین! الله حفظتون کنه و به این شوق لبیک بگه...
- ممنون... همچنین.
"فائز"
برای لحظهای سکوت میانمان حاکم شد. ماندنم را بیشتر جایز ندانستم.
- پس با اجازه...
امروز آخرین روزِ ماندنم در روستا بود. منتظر جواب بودم. اما او همچنان سکوت کرده بود. دو دل بودم. از خود پرسیدم: این سکوت یعنی چی؟ باید همینجوری برم؟! یا منتظر باشم؟!
ناامیدانه، آرام سر برگرداندم تا بروم، که حرفهایش متوقفم کرد...
"صفیه"
چه باید میگفتم؟
من اینجا نشسته بودم. به آرزوهایم فکر میکردم که با دستان شعیب در حال نابود شدن بودند. نمیخواستم به این راحتیها رویاهایم را از دست بدهم. حتی شده به قیمت جانم... من با آرزوی "شهادت" شبهایم را به صبح رساندم. همیشه در عالم رویا، خودم را در سنگر در حال خدمترسانی به برادران مجاهدم و جنگ با کفار میدیدم. چطور میتوانستم از آنها دل بِکنم! در حالیکه ذکر هر روز و شبم شهادت فی سبیل الله بود. همراه با مجاهدی که من را به خدا و رسول میرساند...
اما نتوانستم این حرفها را به او بگویم.
امروز دوستش میآمد و او میرفت. بغض بدی گلویم را میفشرد، اجازه حرف زدن را سلب کرده بود.
با دیدن سکوتم، بعد از چند لحظه برای رفتن سر برگرداند. چانهام لرزید. اما با شجاعتی که از خودم انتظار نداشتم گفتم:
منم با خودتون ببرین جهاد...
"فائز"
با این حرفش خشکم زد، مکث کردم. بعد از لحظهای به سرعت رو به او کردم...
با چشمانی به نَم نشسته و صدایی که به وضوح میلرزید مُلتمسانه گفت: خواهش میکنم مجاهد...
ماتم برده بود.
- جهاد؟!
- آره... من میتونم به برادران مجاهد کمک کنم مثلأ به زخمیا رسیدگی کنم، غذا بپزم، لباساشونو بشورم. شایدم... شایدم شخصأ در سنگر حضور داشته باشم. فقط خواهش میکنم مثل بقیه من رو نصیحت نکنین که جهاد جای زن نیست! وقتی مَرد هست، تو بشین خونه! مگه اولین زن در جهاد دریایی امحرام نبود؟ خوله چی؟ امالمومنین صفیه که دوازده تا یهودی رو با چوبِ خیمه از پا درآورد...
ادامه دارد...
‹قسمت سیزدهم›
نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد میآمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس میشد.
به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خوابآلود گفت: الو...
- چته! نامیزونی!
- مومنِ خدا، ساعت یه ربع به پنج صبح زنگ زدی بعد میگی نامیزونی! من از دیشب تا الآن سرِ نگهبانی بودم، یکی یه چای ناقابل نداد دستم...
- میخوای برات آستین بالا بزنم تا چاییت همیشه تازهدم باشه؟
- اول به فکر خودت باش! هرچند هیچکی تو یکی رو نمیگیره... واسه من که تو نوبتن! اولیشم حورالعینه!...
خندهای سر دادم و گفتم: اگه من تو این مدت دوماد شده باشم چی؟
- اوه اوه فائز تو بدون من شیرینی خورده باشی ریشتو میزنم بهخدا...
- نگران نباش بدون تو شیرینی نمیخورم. گذشته از شوخی، خواستم خوابو از سرت بپرونم.
- چطور مگه؟
- یادت که نرفته امروز باید بیایی برای برنامهریزی و پیشبردن مأموریت...
- کی من؟! یه وقت یادت نره که من از تو جَوونترم.
- باشه جَوونک... حالا راه بیفت که وقت کمه.
- چشم پدرسالار!
- منتظرم. خداحافظت.
با سرخوشی گوشی را قطع کردم.
خدمت به مسلمین در سنگرِ مردان و بودن در جمع یارانِ جنّتی، نعمتی عظیم بود که از بهجا آوردن شکرش عاجز بودم.
به سمت خانه روانه شدم. چشمم به سایهای افتاد. آرام راهم را همان سمت کج کردم. صفیه آنجا نشسته و به نقطه نامعلومی چشم دوخته بود.
این دختر برایم بسیار عجیب بود. او یک مجاهدزاده است. الحمدلله شوق و شجاعتش برایم نمایان شده بود.
چه چیزی باعث شده بود او تا این اندازه در فکر فرو برود؟!
به اطراف چشم دوختم. هنوز آسمان روشن نشده بود. فضا را صدای چهچهه بلبلها و خشخش برگها پر کرده بود. بوی خاک نَمگرفته از هر سمتوسو به مشام میرسید. صدای جیرجیرکها در لابهلای آن غرق میشد. همه اینها در کنار هم فضای دلانگیزی ایجاد میکرد.
محو این همه زیبایی شده بودم. یادم رفته بود برای چه آمادهام...
وقتی صفیه متوجه حضورم شد به سرعت ایستاد.
- شما از کی اینجایین؟
با این سؤال از عالم مسرّتبخش پرت شدم. سراسیمه گفتم: خب راستش... هیچی همینجوری!
سکوت کردم و نیمنگاهی که به او انداختم باز او را در فکر دیدم.
تک سرفهای کردم و گفتم: خیره؟ این وقت، اینجا؟ البته ببخشید که میپرسم.
- خواهش میکنم، اشکال نداره. من هر روز اینجام.
- همینجوری؟
و سرم را پایین گرفتم.
"صفیه"
به دنبال کلماتی برای جواب میگشتم.
تمام واژهها در ذهنم بهم ریخته بود و من ناتوان از ردیف کردن آنها!
چه باید میگفتم؟
با هزار جان کندن پاسخ دادم:
من هر روز از اینجا به سرزمین مجاهدانِ عُشاقالشهادت فکر میکنم.
- خیلی شوق شهادت دارین! الله حفظتون کنه و به این شوق لبیک بگه...
- ممنون... همچنین.
"فائز"
برای لحظهای سکوت میانمان حاکم شد. ماندنم را بیشتر جایز ندانستم.
- پس با اجازه...
امروز آخرین روزِ ماندنم در روستا بود. منتظر جواب بودم. اما او همچنان سکوت کرده بود. دو دل بودم. از خود پرسیدم: این سکوت یعنی چی؟ باید همینجوری برم؟! یا منتظر باشم؟!
ناامیدانه، آرام سر برگرداندم تا بروم، که حرفهایش متوقفم کرد...
"صفیه"
چه باید میگفتم؟
من اینجا نشسته بودم. به آرزوهایم فکر میکردم که با دستان شعیب در حال نابود شدن بودند. نمیخواستم به این راحتیها رویاهایم را از دست بدهم. حتی شده به قیمت جانم... من با آرزوی "شهادت" شبهایم را به صبح رساندم. همیشه در عالم رویا، خودم را در سنگر در حال خدمترسانی به برادران مجاهدم و جنگ با کفار میدیدم. چطور میتوانستم از آنها دل بِکنم! در حالیکه ذکر هر روز و شبم شهادت فی سبیل الله بود. همراه با مجاهدی که من را به خدا و رسول میرساند...
اما نتوانستم این حرفها را به او بگویم.
امروز دوستش میآمد و او میرفت. بغض بدی گلویم را میفشرد، اجازه حرف زدن را سلب کرده بود.
با دیدن سکوتم، بعد از چند لحظه برای رفتن سر برگرداند. چانهام لرزید. اما با شجاعتی که از خودم انتظار نداشتم گفتم:
منم با خودتون ببرین جهاد...
"فائز"
با این حرفش خشکم زد، مکث کردم. بعد از لحظهای به سرعت رو به او کردم...
با چشمانی به نَم نشسته و صدایی که به وضوح میلرزید مُلتمسانه گفت: خواهش میکنم مجاهد...
ماتم برده بود.
- جهاد؟!
- آره... من میتونم به برادران مجاهد کمک کنم مثلأ به زخمیا رسیدگی کنم، غذا بپزم، لباساشونو بشورم. شایدم... شایدم شخصأ در سنگر حضور داشته باشم. فقط خواهش میکنم مثل بقیه من رو نصیحت نکنین که جهاد جای زن نیست! وقتی مَرد هست، تو بشین خونه! مگه اولین زن در جهاد دریایی امحرام نبود؟ خوله چی؟ امالمومنین صفیه که دوازده تا یهودی رو با چوبِ خیمه از پا درآورد...
ادامه دارد...
❤13🤩1
💢شب برای غم و اندوه نیست، بلکه برای راحتی و تسبیح و سجده وتهجد و تلاوت است،،
▪️(وجعل اللیل سکنا)..الانعام
🔹خداوند شب را برای سکون و آرامش قرار داد.
▪️(ومن آناءاللیل فسبح)..طه
🔹در اوقات مختلف شب به تسبیح خدا مشغول باش.
▪️(ومن اللیل فاسجد)..المزمل
🔹در شب سجده کن.
▪️(ومن اللیل فتهجد)..الاسراء
🔹در شب نماز تهجد بخوان.
▪️(یتلون آیات الله آناءاللیل)..
🔹[بندگان واقعی]خدا در اوقات مختلف شب مشغول تلاوت آیات قرآن هستند.
❤️🩹تاریکی شب را هیچ چیز جز دعا خاموش نمیکند و خستگی روح جز با نماز تهجد رفع نمیشود .
لا تنسونا في صالح دعائکم 🤲
التماس دعا شبتـــــــــون بخیر 🩷
▪️(وجعل اللیل سکنا)..الانعام
🔹خداوند شب را برای سکون و آرامش قرار داد.
▪️(ومن آناءاللیل فسبح)..طه
🔹در اوقات مختلف شب به تسبیح خدا مشغول باش.
▪️(ومن اللیل فاسجد)..المزمل
🔹در شب سجده کن.
▪️(ومن اللیل فتهجد)..الاسراء
🔹در شب نماز تهجد بخوان.
▪️(یتلون آیات الله آناءاللیل)..
🔹[بندگان واقعی]خدا در اوقات مختلف شب مشغول تلاوت آیات قرآن هستند.
❤️🩹تاریکی شب را هیچ چیز جز دعا خاموش نمیکند و خستگی روح جز با نماز تهجد رفع نمیشود .
لا تنسونا في صالح دعائکم 🤲
التماس دعا شبتـــــــــون بخیر 🩷
❤4🤩2
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ذکربگیم🫠
استغفر الله و اتوب اليه - استغفر الله و اتوب اليه - استغفر الله و اتوب اليه - استغفر الله و اتوب اليه - استغفر الله و اتوب اليه🌸
استغفر الله و اتوب اليه - استغفر الله و اتوب اليه - استغفر الله و اتوب اليه - استغفر الله و اتوب اليه - استغفر الله و اتوب اليه🌸
❤8
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پروردگارا🌹
الهی بانام و یادت
روزمان را آغاز میکنیم
خدایا به اندازه کرم و مهربانیت
درکار همه برکت و رزق روزی،
درمشکلشان گشایش و فرج،
در وجودشان سلامتی و تندرستی
در زندگَیشان دلخوشی و
خوشبختی قراربده #آمین یا رب العالمین🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
السلام علیکم صبحتون بخیر و روزی به زیبایی تمام فصلها🩵🫠
الهی بانام و یادت
روزمان را آغاز میکنیم
خدایا به اندازه کرم و مهربانیت
درکار همه برکت و رزق روزی،
درمشکلشان گشایش و فرج،
در وجودشان سلامتی و تندرستی
در زندگَیشان دلخوشی و
خوشبختی قراربده #آمین یا رب العالمین🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
السلام علیکم صبحتون بخیر و روزی به زیبایی تمام فصلها🩵🫠
❤2
👈زمان زیادی گذشت ....
#_فهميدم هميشه اونى كه ميخواى نميشه...!
#_فهميدم هركسى كه باهاته الزاماً "دوستت" نيست!
#_فهميدم كسى كه تو نگاه اول ازش بدت مياد يه روزى ميشه صميمى ترين دوستت و بلعكس... !
#_فهميدم كه بى تفاوتى بزرگ ترين انتقامه...
#_تنفر يه نوع عشقه ...
#_دلخورى و ناراحتى از ميزان اهميته...!
#_غرور بزرگ ترين دشمنه...
#_خدا بهترين دوسته ...
#_خانواده بزرگ ترين شانسه ...
#_سلامتى بالاترين ثروته...
#_اسايش بهترين نعمته ...
#_فهميدم" رفتن" هميشه از روى نفرت نيست ...
#_هركى زبونش نرمه دلش گرم نيست...
#_هركى اخلاقش تنده،جنسش سخت نيست!
#_هركى ميخنده، بدون درد و غم نيست!
#_ظاهر دليلى بر باطن نيست...
#_فهميدم كسى موظف به اروم كردنت نيست...
#_فهميدم بحث كردن با خيليا اشتباهه محضه...
#_فهميدم خيلى موقع ها خواسته هات ، حتى باگريه و التماس، انجام شدنى نيست ...
#_فهميدم گاهى اوقات توو اوج شلوغى تنهاترينى!
#_گاهى اوقات دلت تنگه اون آدماى دوست داشتنى سابق ميشه...
#_گاهی اوقات صمیمی ترین کست میشه غریبه ترینه
#فهمیدم خدا تنها یارورفیقی هست که تنهات نمیزاره
#فهمیدم دعا وقرآن قویترین صلاح مومن هست🙂💓
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇
🦋
↶ '•🕊🦋•'
@rehrovan
#_فهميدم هميشه اونى كه ميخواى نميشه...!
#_فهميدم هركسى كه باهاته الزاماً "دوستت" نيست!
#_فهميدم كسى كه تو نگاه اول ازش بدت مياد يه روزى ميشه صميمى ترين دوستت و بلعكس... !
#_فهميدم كه بى تفاوتى بزرگ ترين انتقامه...
#_تنفر يه نوع عشقه ...
#_دلخورى و ناراحتى از ميزان اهميته...!
#_غرور بزرگ ترين دشمنه...
#_خدا بهترين دوسته ...
#_خانواده بزرگ ترين شانسه ...
#_سلامتى بالاترين ثروته...
#_اسايش بهترين نعمته ...
#_فهميدم" رفتن" هميشه از روى نفرت نيست ...
#_هركى زبونش نرمه دلش گرم نيست...
#_هركى اخلاقش تنده،جنسش سخت نيست!
#_هركى ميخنده، بدون درد و غم نيست!
#_ظاهر دليلى بر باطن نيست...
#_فهميدم كسى موظف به اروم كردنت نيست...
#_فهميدم بحث كردن با خيليا اشتباهه محضه...
#_فهميدم خيلى موقع ها خواسته هات ، حتى باگريه و التماس، انجام شدنى نيست ...
#_فهميدم گاهى اوقات توو اوج شلوغى تنهاترينى!
#_گاهى اوقات دلت تنگه اون آدماى دوست داشتنى سابق ميشه...
#_گاهی اوقات صمیمی ترین کست میشه غریبه ترینه
#فهمیدم خدا تنها یارورفیقی هست که تنهات نمیزاره
#فهمیدم دعا وقرآن قویترین صلاح مومن هست🙂💓
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇
🦋
↶ '•🕊🦋•'
@rehrovan
❤3👍1
👈خواهران از الله بترسید 😥😭
بترسید از روزی که شما را غسل میدهند ،
در حالی که غسال مجبور است ناخن هایی که کاشتید رو با انبر بکشد تا شمارو غسل دهد...
کاشت ناخن حرام است حرام و ناجایز شما دارید چیزی رو که خدای مهربان آفریده رو دستکاری میکنید یعنی درواقع دارید به خلقت خدا بی احترامی میکنید و عیب روییش میگذارید
از الله بترسید خواهرانم پیامبر ﷺ فرموند بیشترین کسانی که در جهنم دیدم زنان بودند 😭😭
الله همه ما را به راه راست هدایت کند 🤲🏻🤲🏻 از خواهری شنیدم که دختری جوان چند هفته پیش از دنیا رفت وقتی او را بردند تا غسل بدهد دیدند ناخن هایش مصنوعی است یعنی ناخن کاشته مجبور شدند ناخن هایش را با انبر بکشند 😥 تا او را غسل دهند
وای بر ما چقدر میتوانیم به چیز هایی که در این دنیا ارزش ندارد فکر کنیم به کارهای که خلاف اسلام است عمل کنیم چرا باید مثل کافران و دشمنان اسلام زندگی کنیم واقعا چرا به خودمان بیایم آخرتمان را با این کارها خراب نکنیم..
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇
🦋
↶ '•🕊🦋•'
@rehrovan
بترسید از روزی که شما را غسل میدهند ،
در حالی که غسال مجبور است ناخن هایی که کاشتید رو با انبر بکشد تا شمارو غسل دهد...
کاشت ناخن حرام است حرام و ناجایز شما دارید چیزی رو که خدای مهربان آفریده رو دستکاری میکنید یعنی درواقع دارید به خلقت خدا بی احترامی میکنید و عیب روییش میگذارید
از الله بترسید خواهرانم پیامبر ﷺ فرموند بیشترین کسانی که در جهنم دیدم زنان بودند 😭😭
الله همه ما را به راه راست هدایت کند 🤲🏻🤲🏻 از خواهری شنیدم که دختری جوان چند هفته پیش از دنیا رفت وقتی او را بردند تا غسل بدهد دیدند ناخن هایش مصنوعی است یعنی ناخن کاشته مجبور شدند ناخن هایش را با انبر بکشند 😥 تا او را غسل دهند
وای بر ما چقدر میتوانیم به چیز هایی که در این دنیا ارزش ندارد فکر کنیم به کارهای که خلاف اسلام است عمل کنیم چرا باید مثل کافران و دشمنان اسلام زندگی کنیم واقعا چرا به خودمان بیایم آخرتمان را با این کارها خراب نکنیم..
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇
🦋
↶ '•🕊🦋•'
@rehrovan
👍5😢3
اللهم اجعلنا ممن لهم نصيبٌ في الدُّعاء المُستجاب، وإرفَع عنا البلاء، وعظِّم لنا الجزاء ، و اشرح صدورنا ويسِّر أمورنا وتقبَّل منا🤍🌱
خدایا ما را از مستجاب کنندگان قرار ده و بلا را از ما دور کن و ثواب ما را زیاد کن و سینه هایمان را گشاده و کارمان را آسان گردان و از ما بپذیر.🤲🌿
خدایا ما را از مستجاب کنندگان قرار ده و بلا را از ما دور کن و ثواب ما را زیاد کن و سینه هایمان را گشاده و کارمان را آسان گردان و از ما بپذیر.🤲🌿
❤3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹 دعای انسان مصیبت زده:
#پناهگاه_مسلمان
🎙گوینده: ماموستا ادریس شریفپور
🤲 الله به شنونده و نشر دهنده جزای خیر دهد
عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
#پناهگاه_مسلمان
🎙گوینده: ماموستا ادریس شریفپور
🤲 الله به شنونده و نشر دهنده جزای خیر دهد
عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
❤1
🌹رهروان دین🌹
#چادر_فلسطینی ‹قسمت سیزدهم› نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد میآمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس میشد. به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خوابآلود گفت: الو... - چته! نامیزونی! - مومنِ خدا، ساعت یه ربع به پنج صبح زنگ…
#چادر_فلسطینی
‹قسمت چهاردهم›
همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل بشی بعد از اون شهیدی به دنبال داره به اذن الله!...
سر به زیر به آرامی گفت:
مجاهد فائز، من اگه دنبال مادّیات بودم فکرِ جهاد اصلأ از ذهنم عبور نمیکرد! من دنبال آخرتم؛ آخرتی بیپایان! من یک دختر مسلمانم که الگوی من سمیه و خوله و امحرّامه. میخوام مثل اسما بنت ابوبکر باشم، برای استراحت مجاهدین پاسی از شب رو نگهبانی بدم. مثل عفیره فریادِ جهاد و غیرت سر بدم، مثل خوله مشرکان رو تو میدان از بین ببرم. برای منِ مسلمان، بهترین الگو این مجاهدهها هستن...
هر حرف صفیه من را به فلک میبرد و در ثریا غرق میکرد. امّا طولی نکشید که لبخند بر لبانم خشکید! شعیب در ذهنم مجسم شد و تمام خوشحالیام را بههم زد. پرسیدم:
پس آقا شعیب چی؟!
- من فقط فکر و هدفم جهاد فیسبیل الله، خدمترسانی به مسلمین و شهادته و بس!
اینبار لبخندی کمرنگ بر گوشهٔ لبم جاخوش کرد.
- پس چند ساعتی بهم فرصت بدین. فکر نکنین که خدای نکرده به جسارت و شجاعتتون شک کردم! نه، فقط اینکه... اینکه میخوام با عمویعقوب در موردتون صحبت کنم. اگه خودتون هم راضی باشین.
به سرعت نگاهم را به سمتی دیگر کشاندم. درواقع حالتی خجل که تاکنون تجربه نکرده بودم من را در برگرفته بود.
سرش پایین بود و سکوت کرد. با لبخند محوی که از چشمان تیز من پنهان نماند، باشتاب از کنارم گذشت و به سمت خانه رفت.
چند دقیقهٔ از رفتنش میگذشت، من همچنان خیره به جای خالیش ایستاده بودم.
واقعأ احساسی عجیب بود. در دل زمزمه کردم: خدایا منو لایق بدون و همچین مجاهده غیوری رو نصیبم کن. اگه نصیبم کردی منو شرمنده خودت و خودش که بهم میسپاریش نکن.
دریافتم که این احساس تنهایی که بعد از معاذ و معاویه همدوشم شده به تدریج در حال کمرنگ شدن بود.
باز فکر نسلِ مجاهد و همسفری تا جنّت به همراه رضامندی خدا زمزمه گوشهایم شد. لبخندی دندان نما زدم، کلاه مشکی لبهدارم را از سر بیرون آوردم، انگشتانم را در موهایم به صورت شانهوار فرو کردم، صافشان کردم و باز کلاه را به سر نهادم. با شوروشوقی که در قلبم غالب شده بود، به سمت خانه به راه افتادم. وقتی به اتاق وارد شدم عمویعقوب مثل همیشه پدرانه از من خواست تا در کنارش بنشینم. در استکان، چای تازه دمی ریخت. در مقابلم قرار داد. طعمش را که مزه کردم تلخ بود. پرسیدم:
چه نوع چاییه؟!
- چای تلخ عراقی، فکر کنم قند لازمت شد پسر!
با خنده گفتم: اره.
مشغول چای خوردن بودم که خروسِ بی محل وارد شد و سلامی سرد کرد. جواب دادم. کنار یعقوب نشست و دم گوشش پچپچکنان چیزهایی میگفت. یعقوب فقط نفسهای عمیقی سر میداد. بعد از اتمام حرفهای شعیب، نگاهی پرحرف و ناامیدانهای به من انداخت، بعد رو به شعیب گفت:
امشب جواب رو بهت میدم.
شعیب با نگاه پیروزمندانهاش ته دلم را خالی کرد. ناخودآگاه اخم کردم. مشغول خوردن چای شدم و دیگر متوجه تلخی طعمش نشدم. ندای درونیام به صدا در آمد: کاش احمد زودتر بیاد تا این مسئله رو هم ختمِ بخیر کنم.
چند دقیقهای نگذشته بود که احمد زنگ زد. گوشی را برداشتم بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
من نزدیکیای روستام.
به ورودی روستا رسیده بود با کمک یعقوب راهنماییش کردم و بعد گوشی را قطع کردم. هر سه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
یعقوب از قبل من را در جریان گذاشته بود که به شعیب گفته که؛ وقتی که ماشینش در جاده خراب شده، با من آشنا شده، از آنجا با هم دوست شدهایم. چون الان دلتنگم بوده من را دعوت کرده تا چند روزی مهمانش باشم.
موتور احمد از دور نمایان و صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد.
احمد را هم در مورد شعیب مطلع کرده بودم که دولتی است و حواسش را جمع کند.
احمد رسید، موتور را خاموش کرد و پیاده شد. با خوشحالی به سمتش رفتم، محکم در آغوش کشیدمش:
خوش اومدی برادرم.
او هم من را در خود فشرد و گفت: خوشحالم که سالم میبینمت.
بعد از آن که از هم جدا شدیم رو به یعقوب و شعیب سلام کرد. یعقوب بامحبت جواب داد.
احمد دم گوشم بدون جلب توجه گفت: مُخبره همینه؟
- آره حواستو جمع کن.
به داخل راهنماییش کردم. وقتی نشستیم یعقوب استکان چای را جلو احمد گذاشت.
احمد گفت: ببخشید... شرمنده... مزاحم شما هم شدیم و بهتون زحمت دادیم.
- استغفرالله... اینچه حرفیه پسرم! مهمون حبیب خداست... راحت باش.
- جزاکم الله.
رو به احمد گفتم: بعدأ باهات کاری دارم. متعجب گفت: خیره داداش؟
- بابت امر خیریه نگران نشو...
با چشمانی پر سؤال گفت: الله اکبر!
ادامه دارد...
‹قسمت چهاردهم›
همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل بشی بعد از اون شهیدی به دنبال داره به اذن الله!...
سر به زیر به آرامی گفت:
مجاهد فائز، من اگه دنبال مادّیات بودم فکرِ جهاد اصلأ از ذهنم عبور نمیکرد! من دنبال آخرتم؛ آخرتی بیپایان! من یک دختر مسلمانم که الگوی من سمیه و خوله و امحرّامه. میخوام مثل اسما بنت ابوبکر باشم، برای استراحت مجاهدین پاسی از شب رو نگهبانی بدم. مثل عفیره فریادِ جهاد و غیرت سر بدم، مثل خوله مشرکان رو تو میدان از بین ببرم. برای منِ مسلمان، بهترین الگو این مجاهدهها هستن...
هر حرف صفیه من را به فلک میبرد و در ثریا غرق میکرد. امّا طولی نکشید که لبخند بر لبانم خشکید! شعیب در ذهنم مجسم شد و تمام خوشحالیام را بههم زد. پرسیدم:
پس آقا شعیب چی؟!
- من فقط فکر و هدفم جهاد فیسبیل الله، خدمترسانی به مسلمین و شهادته و بس!
اینبار لبخندی کمرنگ بر گوشهٔ لبم جاخوش کرد.
- پس چند ساعتی بهم فرصت بدین. فکر نکنین که خدای نکرده به جسارت و شجاعتتون شک کردم! نه، فقط اینکه... اینکه میخوام با عمویعقوب در موردتون صحبت کنم. اگه خودتون هم راضی باشین.
به سرعت نگاهم را به سمتی دیگر کشاندم. درواقع حالتی خجل که تاکنون تجربه نکرده بودم من را در برگرفته بود.
سرش پایین بود و سکوت کرد. با لبخند محوی که از چشمان تیز من پنهان نماند، باشتاب از کنارم گذشت و به سمت خانه رفت.
چند دقیقهٔ از رفتنش میگذشت، من همچنان خیره به جای خالیش ایستاده بودم.
واقعأ احساسی عجیب بود. در دل زمزمه کردم: خدایا منو لایق بدون و همچین مجاهده غیوری رو نصیبم کن. اگه نصیبم کردی منو شرمنده خودت و خودش که بهم میسپاریش نکن.
دریافتم که این احساس تنهایی که بعد از معاذ و معاویه همدوشم شده به تدریج در حال کمرنگ شدن بود.
باز فکر نسلِ مجاهد و همسفری تا جنّت به همراه رضامندی خدا زمزمه گوشهایم شد. لبخندی دندان نما زدم، کلاه مشکی لبهدارم را از سر بیرون آوردم، انگشتانم را در موهایم به صورت شانهوار فرو کردم، صافشان کردم و باز کلاه را به سر نهادم. با شوروشوقی که در قلبم غالب شده بود، به سمت خانه به راه افتادم. وقتی به اتاق وارد شدم عمویعقوب مثل همیشه پدرانه از من خواست تا در کنارش بنشینم. در استکان، چای تازه دمی ریخت. در مقابلم قرار داد. طعمش را که مزه کردم تلخ بود. پرسیدم:
چه نوع چاییه؟!
- چای تلخ عراقی، فکر کنم قند لازمت شد پسر!
با خنده گفتم: اره.
مشغول چای خوردن بودم که خروسِ بی محل وارد شد و سلامی سرد کرد. جواب دادم. کنار یعقوب نشست و دم گوشش پچپچکنان چیزهایی میگفت. یعقوب فقط نفسهای عمیقی سر میداد. بعد از اتمام حرفهای شعیب، نگاهی پرحرف و ناامیدانهای به من انداخت، بعد رو به شعیب گفت:
امشب جواب رو بهت میدم.
شعیب با نگاه پیروزمندانهاش ته دلم را خالی کرد. ناخودآگاه اخم کردم. مشغول خوردن چای شدم و دیگر متوجه تلخی طعمش نشدم. ندای درونیام به صدا در آمد: کاش احمد زودتر بیاد تا این مسئله رو هم ختمِ بخیر کنم.
چند دقیقهای نگذشته بود که احمد زنگ زد. گوشی را برداشتم بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
من نزدیکیای روستام.
به ورودی روستا رسیده بود با کمک یعقوب راهنماییش کردم و بعد گوشی را قطع کردم. هر سه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
یعقوب از قبل من را در جریان گذاشته بود که به شعیب گفته که؛ وقتی که ماشینش در جاده خراب شده، با من آشنا شده، از آنجا با هم دوست شدهایم. چون الان دلتنگم بوده من را دعوت کرده تا چند روزی مهمانش باشم.
موتور احمد از دور نمایان و صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد.
احمد را هم در مورد شعیب مطلع کرده بودم که دولتی است و حواسش را جمع کند.
احمد رسید، موتور را خاموش کرد و پیاده شد. با خوشحالی به سمتش رفتم، محکم در آغوش کشیدمش:
خوش اومدی برادرم.
او هم من را در خود فشرد و گفت: خوشحالم که سالم میبینمت.
بعد از آن که از هم جدا شدیم رو به یعقوب و شعیب سلام کرد. یعقوب بامحبت جواب داد.
احمد دم گوشم بدون جلب توجه گفت: مُخبره همینه؟
- آره حواستو جمع کن.
به داخل راهنماییش کردم. وقتی نشستیم یعقوب استکان چای را جلو احمد گذاشت.
احمد گفت: ببخشید... شرمنده... مزاحم شما هم شدیم و بهتون زحمت دادیم.
- استغفرالله... اینچه حرفیه پسرم! مهمون حبیب خداست... راحت باش.
- جزاکم الله.
رو به احمد گفتم: بعدأ باهات کاری دارم. متعجب گفت: خیره داداش؟
- بابت امر خیریه نگران نشو...
با چشمانی پر سؤال گفت: الله اکبر!
ادامه دارد...
❤5🎉1
🌹رهروان دین🌹
#چادر_فلسطینی ‹قسمت چهاردهم› همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل…
#چادر_فلسطینی
‹قسمت پانزدهم›
دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست:
خُب!...
-خب چی؟
- خر که نیستم میدونم منو چرا اینجا آوردی و تتهپته میکنی! خب بگو کیه؟ چیه؟!
- بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ تو فرمانده مایی احمد خان...
- خوبه خوبه حالا نمیخواد ناز بکشی! گوشم با توئه.
- برادرزاده عمو یعقوبه.
الحمدلله عقیده مجاهدانه و اسلامی داره. در حال حفظ هم هست؛ خلاصه یه مجاهده تمام و کماله.
- عجب! تو چطوری همه اینا رو فهمیدی؟
- خب من وقتی زخمی بودم اون بود که منو به خونشون آورد و مداوام کرد. تو این چند روز اینا رو فهمیدم.
- عجب! یعنی الان داری از من اجازه میگیری پسرم؟!
- خوبه دوسال ازم کوچیکتری باباجون!
- باشه ضد حال! چه کاری از دست من ساخته ست؟
- راستش تا امشب میتونی با عمو یعقوب صحبت کنی؟ تا از این بابت خیالم راحت بشه بعد به مأموریت ادامه میدیم.
- حالا چرا اینقدر عجله؟! چیزی شده مگه؟
- اون پسره شعیب هم خواستگارشه. امروز شنیدم عمو یعقوب میخواد تا امشب جواب قطعی بهش بده.
- خروس بی محل!
- آره خب... حالا چی میگی؟
- نمیدونم والا! من تا حالا خیلی شاهکار کرده باشم دو کلوم بابت نظم مجاهدین با امیر علاءالدین صحبت کردم. از خواستگاری سر در نمیارم خدایی. ولی خب، بخاطر توی داداش یه چیزی میپرونم.
با خنده گفتم: بپا عروس رو نپرونی!
- عجبها! داماد شدی رفت!
به سنگریزههای جلوی پایم چشم دوختم. احمد سنگریزهای را به طرفم پرت کرد و گفت:
مرض! خجالت هم میکشه!
با این حرف شلیک خندهمان به هوا بلند شد. خندهکنان سمت خانه راه افتادیم.
نزدیک نماز ظهر، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم. بعد از ادای نماز با اضطراب یعقوب را به گوشهٔ مسجد کشاندم.
- خیره پسرم چیزی شده؟
- خب حقیقتش... چطور بگم!
- بگو پسر.
- بابت امرخیری مزاحمتون شدم... شرمنده ببخشید دیگه...
سرم را از کمرویی پایین گرفتم. مقدمه چینی برایم سخت بود. نمیتوانستم حرف دلم را به او بگویم.
یعقوب همچنان با سکوت نگاهم میکرد. سنگینی نگاهش را تاب نیاوردم. سرم را بلند کردم گفتم:
شرمندهام. جسارت چنین بیادبی رو نمیخواستم بکنم...
لبها و چشمان یعقوب بهیکباره با لبخندی شکفته شد. متعجب ما باقی حرفم را خوردم.
- پس بالاخره پا پیش گذاشتی مجاهد! حقیقتش منتظر بودم.
- منتظر چی؟!
- بشین.
وقتی نشستیم ادامه داد: من متوجه احساس تو و صفیه نسبت بههمدیگه بودم، اما منتظر موندم ببینم تو چیکار میکنی. حالا که خودت مطمئنی و پا پیش گذاشتی منم دلمو به دریا میزنم.
- چطور دل به دریا میزنین؟
- راستش از وصلت با شعیب راضی نیستم. اگه دیدی جلوش سکوت کردم رازهایی در این سکوته که نصفشو میدونی...
- خب نصف دیگهاش چیه؟
- من میدونم شعیب خاطرخواه صفیه نیست. به خواست باباش پا پیش گذاشته تا دهن من بسته بشه و اگر یه وقتی بخوام پدرشو لو بدم، منو تهدید به مرگش کنند. هر چند گفتن یا نگفتنم ضرری به اونها نمیرسونه. آخه من به کی شکایتشونو بکنم؟! به دولت ظالمی که خودش دستور مرگشونو داده؟! بعدشم، مدرک دارن که برادرم مجاهد بوده؛ بازم شکایتم بیهودهست. نمیدونم دلیل ترسشون چیه! من که دستم به جایی نمیرسه. تمام همّوغمم صفیه...
- اون از ما میترسه که مبادا بفهمیم قاتل یه امیرِ مجاهد بوده و تو خونهاش ترورش نکنیم...
یعقوب با چشمانی از حدقه درآمده گفت: واقعا؟!
- بله شک نکنین که ما چنین اشخاصِ برادرفروش و مخبر رو به سزای اعمالشون میرسونیم. خب عمو حالا که اینطوره اگه اجازه بدین احمد از طرف من وکیل باشه بابت خواستگاری.
- بگو الان بیاد.
با تعجب پرسیدم: الان؟!
تبسمی کرد و گفت: چه جایی بهتر از خونه خدا وقتی امرِخیری باشه...
ادامه دارد...
‹قسمت پانزدهم›
دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست:
خُب!...
-خب چی؟
- خر که نیستم میدونم منو چرا اینجا آوردی و تتهپته میکنی! خب بگو کیه؟ چیه؟!
- بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ تو فرمانده مایی احمد خان...
- خوبه خوبه حالا نمیخواد ناز بکشی! گوشم با توئه.
- برادرزاده عمو یعقوبه.
الحمدلله عقیده مجاهدانه و اسلامی داره. در حال حفظ هم هست؛ خلاصه یه مجاهده تمام و کماله.
- عجب! تو چطوری همه اینا رو فهمیدی؟
- خب من وقتی زخمی بودم اون بود که منو به خونشون آورد و مداوام کرد. تو این چند روز اینا رو فهمیدم.
- عجب! یعنی الان داری از من اجازه میگیری پسرم؟!
- خوبه دوسال ازم کوچیکتری باباجون!
- باشه ضد حال! چه کاری از دست من ساخته ست؟
- راستش تا امشب میتونی با عمو یعقوب صحبت کنی؟ تا از این بابت خیالم راحت بشه بعد به مأموریت ادامه میدیم.
- حالا چرا اینقدر عجله؟! چیزی شده مگه؟
- اون پسره شعیب هم خواستگارشه. امروز شنیدم عمو یعقوب میخواد تا امشب جواب قطعی بهش بده.
- خروس بی محل!
- آره خب... حالا چی میگی؟
- نمیدونم والا! من تا حالا خیلی شاهکار کرده باشم دو کلوم بابت نظم مجاهدین با امیر علاءالدین صحبت کردم. از خواستگاری سر در نمیارم خدایی. ولی خب، بخاطر توی داداش یه چیزی میپرونم.
با خنده گفتم: بپا عروس رو نپرونی!
- عجبها! داماد شدی رفت!
به سنگریزههای جلوی پایم چشم دوختم. احمد سنگریزهای را به طرفم پرت کرد و گفت:
مرض! خجالت هم میکشه!
با این حرف شلیک خندهمان به هوا بلند شد. خندهکنان سمت خانه راه افتادیم.
نزدیک نماز ظهر، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم. بعد از ادای نماز با اضطراب یعقوب را به گوشهٔ مسجد کشاندم.
- خیره پسرم چیزی شده؟
- خب حقیقتش... چطور بگم!
- بگو پسر.
- بابت امرخیری مزاحمتون شدم... شرمنده ببخشید دیگه...
سرم را از کمرویی پایین گرفتم. مقدمه چینی برایم سخت بود. نمیتوانستم حرف دلم را به او بگویم.
یعقوب همچنان با سکوت نگاهم میکرد. سنگینی نگاهش را تاب نیاوردم. سرم را بلند کردم گفتم:
شرمندهام. جسارت چنین بیادبی رو نمیخواستم بکنم...
لبها و چشمان یعقوب بهیکباره با لبخندی شکفته شد. متعجب ما باقی حرفم را خوردم.
- پس بالاخره پا پیش گذاشتی مجاهد! حقیقتش منتظر بودم.
- منتظر چی؟!
- بشین.
وقتی نشستیم ادامه داد: من متوجه احساس تو و صفیه نسبت بههمدیگه بودم، اما منتظر موندم ببینم تو چیکار میکنی. حالا که خودت مطمئنی و پا پیش گذاشتی منم دلمو به دریا میزنم.
- چطور دل به دریا میزنین؟
- راستش از وصلت با شعیب راضی نیستم. اگه دیدی جلوش سکوت کردم رازهایی در این سکوته که نصفشو میدونی...
- خب نصف دیگهاش چیه؟
- من میدونم شعیب خاطرخواه صفیه نیست. به خواست باباش پا پیش گذاشته تا دهن من بسته بشه و اگر یه وقتی بخوام پدرشو لو بدم، منو تهدید به مرگش کنند. هر چند گفتن یا نگفتنم ضرری به اونها نمیرسونه. آخه من به کی شکایتشونو بکنم؟! به دولت ظالمی که خودش دستور مرگشونو داده؟! بعدشم، مدرک دارن که برادرم مجاهد بوده؛ بازم شکایتم بیهودهست. نمیدونم دلیل ترسشون چیه! من که دستم به جایی نمیرسه. تمام همّوغمم صفیه...
- اون از ما میترسه که مبادا بفهمیم قاتل یه امیرِ مجاهد بوده و تو خونهاش ترورش نکنیم...
یعقوب با چشمانی از حدقه درآمده گفت: واقعا؟!
- بله شک نکنین که ما چنین اشخاصِ برادرفروش و مخبر رو به سزای اعمالشون میرسونیم. خب عمو حالا که اینطوره اگه اجازه بدین احمد از طرف من وکیل باشه بابت خواستگاری.
- بگو الان بیاد.
با تعجب پرسیدم: الان؟!
تبسمی کرد و گفت: چه جایی بهتر از خونه خدا وقتی امرِخیری باشه...
ادامه دارد...
❤3🤩1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قبل از خواب این دعا رو بخون....🥰🌿
خواب برادر مرگه وقتی میری به فراش خوابت ....
خواب برادر مرگه وقتی میری به فراش خوابت ....
❤1
Forwarded from Tools | ابزارک
✰﷽✰
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
◈(گــــروه نــــــــــاب)◈
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
┗━━━•◈•◆•◈•━━━━┅┄
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
◈(گــــروه نــــــــــاب)◈
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
┗━━━•◈•◆•◈•━━━━┅┄
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
