tgoop.com/rehrovan/42764
Last Update:
ولی این بار صاحب خانه زیر بار نرفت و گفت: «همه باید همکاری کنند تا بتوانیم مواد فراهم کنیم.» خلاصه اینکه نادانسته گرفتار دام مواد مخدر شده بودیم. از آن پس با جمعآوری پول از همهی دوستان، هر چند شب یک بار بساط راه میانداختیم و خوشحال بودیم که تفریح لذتبخشی نصیبمان شده است!
سال تحصیلی جدید شروع شد. پدرم من را وارد مدرسهی غیرانتفاعی کرد تا بتوانم آرزوی خودم و آرزوهای پدر و مادرم را با گرفتن مهندسی یا مدرک خلبانی و ... بهدست بیاورم! البته من هم تقصیری ندارم. تقصیر از کسی است که من را به آن تفریح نیمساعته دعوت کرد. خدا لعنت کند کسانی را که با فراهم کردن چنین تفریحاتی، سرنوشت جوانان امت اسلامی را اینگونه تغییر میدهند.
روزها سپری میشد و ما همچنان دور از چشم خانواده، مجلس بساط خود را تشکیل میدادیم. نتیجهاش این شد که در آخر سال مردود شدم و خانوادهام را سرافکنده کردم. ولی در عوض، خواهرم با نمرات عالی قبول شد و مورد تحسین خانواده و اطرافیان قرار گرفت. به خواهرم تبریک گفتم و پرسیدم: «برایت چه جایزهای تهیه کنم؟» میدانید چه گفت؟ گفت: «بهترین جایزه برایم این است که خودت را جمع و جور کنی و به درسها و آیندهات فکر کنی؛ تو تکیهگاه من هستی.» ای کاش این جمله را نمیگفت. آخر من چه تکیهگاهی برای تو هستم که با دستان خودم باعث نابودی تو خواهم شد؟! حسبنا الله ونعم الوكيل!
هرچه تلاش میکردم، چیزی جز مردودی و تاریکی و بدبختی نصیبم نمیشد. به آخر خط نزدیک میشدم. کار به جایی رسیده بود که بدون مواد حتی یک روز دوام نمیآوردم. روزی یکی از دوستان، نه بلکه از دشمنان و شیاطین راندهشده، گفت: «موادی قویتر وجود دارد که ماندگاریاش بیشتر و مزهاش به مراتب بهتر است.» خلاصه آن را نیز با پول بیشتری که از جیب پدرانمان پرداخت میشد، فراهم کردیم.
خواهرم ساره که بیش از دیگران نگران من بود، کمکم به من مشکوک شده بود و رفتارهای من را تحت کنترل داشت. تا اینکه روزی وارد اتاق من شد و جریان را برایم گفت و نصیحتم کرد و تهدیدم نمود که اگر دست از این کار برندارم، پدر و خانوادهام را در جریان اوضاع قرار دهد.
جریان را با دوستان نابابم در میان گذاشتم و از آنها چارهجویی کردم. یکی از آنان گفت: «من برای این کار چارهی خوبی اندیشیدهام، ولی مرد میخواهد که آن را عملی کند.» میدانید چه راهحلی پیشنهاد کرد؟ به خدا سوگند اگر از ابلیس راهحل جویا میشدم، ذهنش به اینجا نمیرسید! فکر میکنید گفت: «خواهرت را به قتل برسان؟» ای کاش! این را میگفت. ولی او بدتر از این را گفت. آیا گفت: «زبانش را قطع کن و چشمهایش را در بیاور؟» ای کاش! این را پیشنهاد میکرد، ولی او بدتر از این را پیشنهاد کرد. میدانید چه گفت؟ لعنت خدا بر هر فرد اهل مواد مخدر! بر فروشندگان و توزیعکنندگان و استفادهکنندگان آن. او که نفرین خدا بر او باد و خداوند در دنیا و آخرت او را رسوا نماید و هرگز توفیق توبه نیابد و با فرعون و هامان حشر گردد، گفت: «بهترین راهحل این است که خواهرت را معتاد کنیم!»
من با عصبانیت سخن او را رد کردم و گفتم: «امکان ندارد که خواهر عزیز و محترم و پاکم را معتاد بکنم.» با این حال، آنها دست بردار نبودند و گفتند: «شما فقط به او قرص بده و نیازی نیست بیرون منزل استفاده بکند. این کار چه لطمهای به حیثیت و آبروی او میزند؟ نیازی نیست معتاد حرفهای بشود، فقط به قدری که برای ما مشکل درست نکند.»
من هم که عقلم اسیر مواد شده بود، نهایتاً تسلیم نقشهی شوم آنان شدم و با مقداری دوا به خانه برگشتم. همین که وارد خانه شدم، خواهرم به پیشوازم آمد. گفتم: «برو چای درست کن تا همه چیز را برایت بگویم.» بیچاره با عجله رفت تا برایم چای بیاورد و در کنارم بنشیند تا بتواند به برادرش کمکی بکند و گره از کارش بگشاید. غافل از اینکه برادرش چه نقشههایی برای نابودی او در سر میپروراند!
دیری نگذشت که با دو فنجان چای حاضر شد. من گفتم: «برایم یک لیوان آب بیاور.» و در غیاب او دوا را داخل فنجان چای خواهرم ریختم. در عین حالی که خواهر معصوم و بیچارهی من آن فنجان، در واقع زهر را مینوشید، بیاختیار قطرهی اشکی از چشمانم جاری شد. نمیدانم دلم به حال خواهرم سوخت یا اینکه اشک وجدانم بود یا آخرین قطرهی غیرتم بود که میریخت؟
خواهرم با دیدن اشکهایم دلش به حالم سوخت و گفت: «مرد که گریه نمیکند.» سعی کرد من را آرام کند. فکر کرد من از کردهی خود پشیمانم. بیچاره نمیدانست من به حال او گریه میکنم. به خاطر آیندهاش که تباه میشود، به خاطر چشمهای زیبا و قلب پاک و جسم نازنینش که آلوده میشد.
پایان قسمت دوم
چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ جواب را در قسمت بعدی پیدا کنید!
گرفته شده از کتاب: #کلیــد_اســرار (مجموعه ای از داستان های آموزنده و سودمند)
BY 🌹رهروان دین🌹
Share with your friend now:
tgoop.com/rehrovan/42764