حرفی هست ولی الان زمان مناسبی برای افشایش نیست. گاهی شاید نوشتن عمومی یک متنی، به فرامتنهای که هنوز در حال جریانند (هر چند فرسوده و شکسته و رو به موت) آسیب میزند. بعضی حرفها، گفتنشان نه تنها توفیری ندارد که تف سر بالا هستند. خنجری است که از دست آدم خارج میشود ولی برمیگردد و سینه خودش را میشکافد. به هر حال سکوتی که گذشت داستان خودش را دارد. وحشت کردم و از وحشت، سکوت را در آغوش گرفتم و هنوز هم میترسم که رهایش کنم، هر چند که آن هم توفیری برایم نداشت. چه سکوت، چه فریاد، چه فایده؟
آنچه رفت، لازم بود تا این بماند. چیزهای دیگری هم هستند که خلاف انتظار هنوز نیامدهاند. شاید هم هیچ وقت نیایند. ای وای بر زندگی نزیسته ...
#افکار_پریشان
آنچه رفت، لازم بود تا این بماند. چیزهای دیگری هم هستند که خلاف انتظار هنوز نیامدهاند. شاید هم هیچ وقت نیایند. ای وای بر زندگی نزیسته ...
#افکار_پریشان
"امید گردننگیر است"
به طرز غیرقابل انتظاری، دلم برای دوران دبیرستان و راهنمایی تنگ شده. دقیقتر بخواهم بگویم برای درس ادبیات و بخش املا و واژگان. نه براب خودشان، بلکه به دلیل وسعتی که از واژگان و اصطلاحات در دسترس قرار میدادند. متاسفانه اما هرچه در گذر زمان جلوتر آمدیم، به دلیل فقدان مواجهههایی از این دست در حیات روزمره، همان اندوختههای پیشین نیز از حافظه رخت بربستند و به لحاظ دایره واژگانی دچار فقر شدیم (همیشه در موقع تعریف این ماجرا، عبارت حسودان بدگهر و عنودان بدنظر در ذهنم میآید)
در چند سال اخیر اما LLM به سان آفت این امر کمبود تنوع واژگانی و اصطلاحات را بدتر هم کردهاند. حتی اگر خود آدم هم سعی کند از وسوسه کلمهرانی LLM ها به دور باشد اما واقعیتش این است که استفاده همگانی جامعه باعث شده تا شما کمتر به گوشتان واژههای مهجور بخورد و عدهای واژه و اصطلاح چه بسا این وسط منقرض شوند. به طرز تلخی هوش مصنوعی دارد همه ما را به شبیه به هم میکند. اتوماتکردن و صنعتیکردن سخن گفتن ابتدالش بیشتر از ساختن پورن با هوش مصنوعی نباشد، کمتر نیست.
در همین راستا یکی از اهداف نسبتا ادایی زندگی خودم را تلاش برای حفظ دایره واژگانی قرار دادهام که البته آن قدر هم موفق نبودم. یکی از کارهایی که در این جهت میکنم استعمال پستهای کانال تحفات، به نویسندگی جواد شاکر است. فارغ از مفهوم پستهایش (که البته آنها هم عالی و سورپرایزکننده هستند)، تنوع واژهها و عبارات و استعاره های ood ای که به کار میبرد را بسیار دوست دارم. احتمال شنیدن عبارتی مثل فسخالعزائم یا چرتکه انداختن یا گردننگیری امید یا کاش پرحسرت و ... در زندگی عادی این روزها به صفر میل میکند. خواندن پستهای تحفات به همین لحاظ حفظ گنجینه واژگانی غنیمت است.
پینوشت: تیتر از قسمتی از پست آخر کانال تحفات برداشته شده.
کانال تحفات:
https://www.tgoop.com/tohafaat
به طرز غیرقابل انتظاری، دلم برای دوران دبیرستان و راهنمایی تنگ شده. دقیقتر بخواهم بگویم برای درس ادبیات و بخش املا و واژگان. نه براب خودشان، بلکه به دلیل وسعتی که از واژگان و اصطلاحات در دسترس قرار میدادند. متاسفانه اما هرچه در گذر زمان جلوتر آمدیم، به دلیل فقدان مواجهههایی از این دست در حیات روزمره، همان اندوختههای پیشین نیز از حافظه رخت بربستند و به لحاظ دایره واژگانی دچار فقر شدیم (همیشه در موقع تعریف این ماجرا، عبارت حسودان بدگهر و عنودان بدنظر در ذهنم میآید)
در چند سال اخیر اما LLM به سان آفت این امر کمبود تنوع واژگانی و اصطلاحات را بدتر هم کردهاند. حتی اگر خود آدم هم سعی کند از وسوسه کلمهرانی LLM ها به دور باشد اما واقعیتش این است که استفاده همگانی جامعه باعث شده تا شما کمتر به گوشتان واژههای مهجور بخورد و عدهای واژه و اصطلاح چه بسا این وسط منقرض شوند. به طرز تلخی هوش مصنوعی دارد همه ما را به شبیه به هم میکند. اتوماتکردن و صنعتیکردن سخن گفتن ابتدالش بیشتر از ساختن پورن با هوش مصنوعی نباشد، کمتر نیست.
در همین راستا یکی از اهداف نسبتا ادایی زندگی خودم را تلاش برای حفظ دایره واژگانی قرار دادهام که البته آن قدر هم موفق نبودم. یکی از کارهایی که در این جهت میکنم استعمال پستهای کانال تحفات، به نویسندگی جواد شاکر است. فارغ از مفهوم پستهایش (که البته آنها هم عالی و سورپرایزکننده هستند)، تنوع واژهها و عبارات و استعاره های ood ای که به کار میبرد را بسیار دوست دارم. احتمال شنیدن عبارتی مثل فسخالعزائم یا چرتکه انداختن یا گردننگیری امید یا کاش پرحسرت و ... در زندگی عادی این روزها به صفر میل میکند. خواندن پستهای تحفات به همین لحاظ حفظ گنجینه واژگانی غنیمت است.
پینوشت: تیتر از قسمتی از پست آخر کانال تحفات برداشته شده.
کانال تحفات:
https://www.tgoop.com/tohafaat
Telegram
تحفات
متنها پیشکش، فرامتنها طلبتان
زمانپریشی هم در متنها و هم در ترتیبشان فوران میکند!
خیال و واقعیت هم طلبتان، ولی هر خیالی رگهای از واقعیت دارد و شاید واقعیت همان خیال باشد.
@MJ_ShakerArani
https://www.tgoop.com/BChatBot?start=sc-1a6b24dac8
زمانپریشی هم در متنها و هم در ترتیبشان فوران میکند!
خیال و واقعیت هم طلبتان، ولی هر خیالی رگهای از واقعیت دارد و شاید واقعیت همان خیال باشد.
@MJ_ShakerArani
https://www.tgoop.com/BChatBot?start=sc-1a6b24dac8
نوسان بر خلاف مواقعی که دلار بالا میره و لحظهای آپدیت میده، موقعی که قیمت فاز نزولی میگیره، به طرز جالبی خودش رو آپدیت نمیکنه. در فاز مدیران دولتی نیستم که میگن قیمت ارز رو چند تا سایت و کانال تلگرامی تعیین میکنند ولی برام سواله که امثال نوسان و بنبست چطور قیمتها رو محاسبه و اعلام میکنند؟ کما این که در هیچ جای نوسان هم اعلام نشده که فرمول قیمت رو چطور به دست میاره و از طرفی خودش هم اذعان میکنه که صرافی نیست.
پینوشت: و اصلا چه تضمینیه فردی که پشت امثال بنبست و نوسان هست خودش از قیمت دلار اعلامی نوسانگیری نکنه؟
پینوشت: و اصلا چه تضمینیه فردی که پشت امثال بنبست و نوسان هست خودش از قیمت دلار اعلامی نوسانگیری نکنه؟
که فاش میدانی تو ...
درد دل من دواش میدانی تو
سوز دل من سزاش میدانی تو
من غرق گنه پردهٔ عصیان در پیش
پنهان چه کنم که فاش میدانی تو
رباعیات نقلشده از ابوسعید از دیگر شاعران
درد دل من دواش میدانی تو
سوز دل من سزاش میدانی تو
من غرق گنه پردهٔ عصیان در پیش
پنهان چه کنم که فاش میدانی تو
رباعیات نقلشده از ابوسعید از دیگر شاعران
انسان غربی در اژدهای شرق
این رو احتمالا چندین پست باید براش بذارم تا حق مطلب درست ادا بشه و البته خودم هم اینجا بیشتر تجربه به دست بیارم. تو این پست میخوام تفاوت سوپروایز کردن استادم تو اینجا با سوپروایز کردن استادای ایرانی رو بگم. جلسه اول اون تیمی که قراره توش کار کنم یک ارائه…
در اهمیت انباشت تجربه
گاهی در دوره از زندگی، یک مفهوم یا یک کلید واژه تبدیل به عینکی میشه که با اون به دنیا نگاه میکنیم. من هم از این قاعده مستثنی نیستم. زمانی واژههایی مثل الیگارشی یا بورژوازی بخش بزرگی از تحلیلهایم را شکل میدادند که البته این دغدغهها بیارتباط با شرایط آن روزهایم نبود. این روزها ولی عینکی که روی چشمم قرار داره و نگاهم به مسائل مختلف رو شکل میده، مفهوم انباشته.
انباشت در ذهن من به این مفهومه که برای انجام بعضی کارها نیاز به جمعشدن چیز خاصی در طول زمانه تا اون کار محقق بشه. اون چیزی که بیشتر باهاش مثال زده میشه مثلا انباشت سرمایه است که مثلا خاندانهایی که نسل اندر نسل انباشت سرمایه دارند میتونن با سرمایهگذاری باعث رشد تکنولوژیکی یا علمی بشه (در واقع انقلابهای تکنولوژیکی نیاز به یک سرمایه کلان دارند که اگر انباشت نشده باشه نمیشه کاری از پیش برد). حالا انباشت میتونه در انواع و دوره زمانیهای مختلف باشه. از جمله انباشت تجربهای که میتونه بین آدمهای مختلف منتقل بشه.
انباشت تجربه به این معنیه که شما وقتی میخواید کاری رو انجام بدید لازم نیست از صفر تمام مسیرهای اشتباه رو برید بلکه میتونید از انباشت تجربه آدمهای دور و برتون که اون مسیرهای ممکن رو رفتند استفاده کنید و مسیر بهتری رو بسازید. در دنیای بدون انباشت تجربه شما مجبورید چرخ و آتش رو هم خودتون اختراع کنید (مرتبط با این، یکی از بدبختیهای من در دوره دکتری این بود که بازه ابتداییش مصادف شده بود با اوج کرونا و مجازی بودن دانشگاه به خاطر همین من هیچ وقت در حد ده دقیقه هم با دانشجو های دکترای سال بالاییم نتونستم صحبت کنم چون اونها هم زود فارغ شدند در نتیجه زنجیره تجربهای که نسل اندر نسل بین اینها منتقل شده بود منقطع شد و به من نرسید)
پرانتز انباشت رو فعلا ببندیم. علی عبداللهی، فارغ التحصیل سابق ارشد هوش شریف، چندیه که به دانشگاه هنگ کنگ نقل مکان کرده. یکی از اخلاقهای قابل این بشر اینه که علاقه به ثبت همین تجارب و انباشتها داره. مثلا در یکی از پستهای آخر کانالش دیدم که تجربهای که از تفاوت سوپرویژن بین استادهای چینی و ایرانی هست رو ذکر کرده. برای همین من فرصت رو مناسب دیدم تا کانالش رو معرفی کنم و همچنین راجع به این بگم که چرا ما تجاربی که به دست میاریم رو به اشتراک نمیگذاریم؟ بر خلاف همین عبدل، من تعداد زیادی رفیق داشتم که به جاهای مختلفی در دنیا مهاجرت کردند ولی بعد از مهاجرت هیچ کدوم حتی اندازه صد کلمه توضیح ندادند که دقیقا فرق اونوریها چیه و چرا بهتر میتونن کار کنند.
در سطح کلانتر این همه آدم وجود دارند با فالوئرهای بسیار، اکثرا اما مطالبی که میگذارند شبیه یک بلندگو هست که میخوان خوب یا بد بودن چیزی رو اثبات کنند. اون چیزی که اما ارزشمنده ثبت تجارب و مشاهداته تا تبدیل به انباشت تجربه بشه و افراد بعدی بتونن در عین تازه کاری با داشتن تجربه زندگی چندصد ساله دست به اکشن بزنند.
بنده به جد در این سن از زندگیم اعتقاد دارم اون چیزی که تفاوت بین آدمها، گروهها و ملتها رو رقم میزنه بیش از این که به تلاش یا استعدادشون وابسته باشه خیلی خیلی به اون عنصر پنهان انباشت وابسته است. حالا بخواد انباشت سرمایه باشه، انباشت تجربه باشه یا انباشت قوانین و نهادهای اجتماعی، فرهنگی، علمی و ... باشه. چیزها و آدمهای خفن معمولا ادامه زیست چیزها و آدمهای خفن دیگه هستند. یکی از دلخوشی های من از این کانال همینه که حالا من که نتونستم موفق بشم اما لااقل اشتباهات ثبت شدهام شاید تبدیل به یک انباشتی برای مسیر یک آدم موفق بتونه بشه.
گاهی در دوره از زندگی، یک مفهوم یا یک کلید واژه تبدیل به عینکی میشه که با اون به دنیا نگاه میکنیم. من هم از این قاعده مستثنی نیستم. زمانی واژههایی مثل الیگارشی یا بورژوازی بخش بزرگی از تحلیلهایم را شکل میدادند که البته این دغدغهها بیارتباط با شرایط آن روزهایم نبود. این روزها ولی عینکی که روی چشمم قرار داره و نگاهم به مسائل مختلف رو شکل میده، مفهوم انباشته.
انباشت در ذهن من به این مفهومه که برای انجام بعضی کارها نیاز به جمعشدن چیز خاصی در طول زمانه تا اون کار محقق بشه. اون چیزی که بیشتر باهاش مثال زده میشه مثلا انباشت سرمایه است که مثلا خاندانهایی که نسل اندر نسل انباشت سرمایه دارند میتونن با سرمایهگذاری باعث رشد تکنولوژیکی یا علمی بشه (در واقع انقلابهای تکنولوژیکی نیاز به یک سرمایه کلان دارند که اگر انباشت نشده باشه نمیشه کاری از پیش برد). حالا انباشت میتونه در انواع و دوره زمانیهای مختلف باشه. از جمله انباشت تجربهای که میتونه بین آدمهای مختلف منتقل بشه.
انباشت تجربه به این معنیه که شما وقتی میخواید کاری رو انجام بدید لازم نیست از صفر تمام مسیرهای اشتباه رو برید بلکه میتونید از انباشت تجربه آدمهای دور و برتون که اون مسیرهای ممکن رو رفتند استفاده کنید و مسیر بهتری رو بسازید. در دنیای بدون انباشت تجربه شما مجبورید چرخ و آتش رو هم خودتون اختراع کنید (مرتبط با این، یکی از بدبختیهای من در دوره دکتری این بود که بازه ابتداییش مصادف شده بود با اوج کرونا و مجازی بودن دانشگاه به خاطر همین من هیچ وقت در حد ده دقیقه هم با دانشجو های دکترای سال بالاییم نتونستم صحبت کنم چون اونها هم زود فارغ شدند در نتیجه زنجیره تجربهای که نسل اندر نسل بین اینها منتقل شده بود منقطع شد و به من نرسید)
پرانتز انباشت رو فعلا ببندیم. علی عبداللهی، فارغ التحصیل سابق ارشد هوش شریف، چندیه که به دانشگاه هنگ کنگ نقل مکان کرده. یکی از اخلاقهای قابل این بشر اینه که علاقه به ثبت همین تجارب و انباشتها داره. مثلا در یکی از پستهای آخر کانالش دیدم که تجربهای که از تفاوت سوپرویژن بین استادهای چینی و ایرانی هست رو ذکر کرده. برای همین من فرصت رو مناسب دیدم تا کانالش رو معرفی کنم و همچنین راجع به این بگم که چرا ما تجاربی که به دست میاریم رو به اشتراک نمیگذاریم؟ بر خلاف همین عبدل، من تعداد زیادی رفیق داشتم که به جاهای مختلفی در دنیا مهاجرت کردند ولی بعد از مهاجرت هیچ کدوم حتی اندازه صد کلمه توضیح ندادند که دقیقا فرق اونوریها چیه و چرا بهتر میتونن کار کنند.
در سطح کلانتر این همه آدم وجود دارند با فالوئرهای بسیار، اکثرا اما مطالبی که میگذارند شبیه یک بلندگو هست که میخوان خوب یا بد بودن چیزی رو اثبات کنند. اون چیزی که اما ارزشمنده ثبت تجارب و مشاهداته تا تبدیل به انباشت تجربه بشه و افراد بعدی بتونن در عین تازه کاری با داشتن تجربه زندگی چندصد ساله دست به اکشن بزنند.
بنده به جد در این سن از زندگیم اعتقاد دارم اون چیزی که تفاوت بین آدمها، گروهها و ملتها رو رقم میزنه بیش از این که به تلاش یا استعدادشون وابسته باشه خیلی خیلی به اون عنصر پنهان انباشت وابسته است. حالا بخواد انباشت سرمایه باشه، انباشت تجربه باشه یا انباشت قوانین و نهادهای اجتماعی، فرهنگی، علمی و ... باشه. چیزها و آدمهای خفن معمولا ادامه زیست چیزها و آدمهای خفن دیگه هستند. یکی از دلخوشی های من از این کانال همینه که حالا من که نتونستم موفق بشم اما لااقل اشتباهات ثبت شدهام شاید تبدیل به یک انباشتی برای مسیر یک آدم موفق بتونه بشه.
Out of Distribution
Photo
اندکی در مورد Carson Mccullers
اوایل سال بود که یکی از همکاران ما به نام آقای مزدک (که خودشون قابلیت یک اسپین آف رو دارند)، به رسم سال نو، سری کتابهای داستان کوتاه کلاسیک رو به همکاران هدیه دادند. به هر کسی کتاب متفاوتی رسیده بود و قرعه من در این بین چهار داستان کوتاه از نویسندهای به نام کارسن مکالرز شده بود. من در این چند ماه چند بار سعی کردم بخونم اما نمیشد که جلو ببرم. امشب بعد از فراغت از کار بالاخره اما تونستم کتاب رو کلا بخونم.
اولا که بنده اسم خانم کارسن مکالرز (که گویا اسم اصلیش لولا اسمیت بوده و بعد ازدواج به کارسن مکالرز تغییر میده) به گوشم نخورده بود و شناختی ازش نداشتم. داستانهاش هم از نظر متنی و نوشتاری آن چنان روان نبودند (شاید البته گیر از ترجمه بوده) و شاید به خاطر همین در این چند وقت نتونستم که زودتر کتاب رو باهاش همراه بشم. اما داستانها که تموم میشدند جالب و عجیب بودند برام. در حدی که مشتاق شدم قدری درباره کارسن مکالرز و تفسیر داستانهای کوتاهی که ازش خوندم سرچ کنم.
این چهار داستانی که من از مکالرز خوندم، همگی آثار اولیهاش بودند و در برهه سنی ۲۰ تا ۲۵ سالگیش بودند. نکته جالب در مورد زندگی شخصی مکالرز اینه که قبل از ۲۰ سالگی در آرزوی نوازندهشدن بوده و پیشرفت خوبی هم داشته ولی به دلیل بیماری از این حرفه باز میمونه و رو به نویسندگی میاره. این تم سرخوردگی از نوازندگی در دو تا از همین چهار داستانش هم قابل مشاهده است. و کلا وقتی این داستانهاش رو میخونید تهش میبینید چه قدر خوب و ساده تصویر رنج درونی آدمی رو نشون میده. حالا چه بخواد شکست یک نابغه ناکام باشه، شکست یک آدم محرومشده از روابط اجتماعی باشه که به خیال پردازی پناه برده، یا شکست یک آدمی باشه که در عشق زمین خورده. در واقع خیلی شفاف و بی رودربایستی اومده در این چهار داستان کوتاه نشون داده که رنج وجود داره (توضیح این که زندگی شخصی این بشر هم زندگی زیاد جالبی نبوده، وضعیتش در ازدواجهاش، گویا تمایلاتش، این که یکبار شوهرش دعوت میکنه با هم خودکشی کنند و در نهایت سکته مغزیش در ۵۰ سالگی همگی جزو همین زندگی کوتاهش بودند، تراژدی این که گویا در حال نوشتن اتوبیوگرافی از زندگی خودش میمونه که نوشتن همون هم ناتمام میمونه و وسطش میمیره).
در انتها دو کوتی که ازش دیدم و جالب بودند رو هم میذارم:
اوایل سال بود که یکی از همکاران ما به نام آقای مزدک (که خودشون قابلیت یک اسپین آف رو دارند)، به رسم سال نو، سری کتابهای داستان کوتاه کلاسیک رو به همکاران هدیه دادند. به هر کسی کتاب متفاوتی رسیده بود و قرعه من در این بین چهار داستان کوتاه از نویسندهای به نام کارسن مکالرز شده بود. من در این چند ماه چند بار سعی کردم بخونم اما نمیشد که جلو ببرم. امشب بعد از فراغت از کار بالاخره اما تونستم کتاب رو کلا بخونم.
اولا که بنده اسم خانم کارسن مکالرز (که گویا اسم اصلیش لولا اسمیت بوده و بعد ازدواج به کارسن مکالرز تغییر میده) به گوشم نخورده بود و شناختی ازش نداشتم. داستانهاش هم از نظر متنی و نوشتاری آن چنان روان نبودند (شاید البته گیر از ترجمه بوده) و شاید به خاطر همین در این چند وقت نتونستم که زودتر کتاب رو باهاش همراه بشم. اما داستانها که تموم میشدند جالب و عجیب بودند برام. در حدی که مشتاق شدم قدری درباره کارسن مکالرز و تفسیر داستانهای کوتاهی که ازش خوندم سرچ کنم.
این چهار داستانی که من از مکالرز خوندم، همگی آثار اولیهاش بودند و در برهه سنی ۲۰ تا ۲۵ سالگیش بودند. نکته جالب در مورد زندگی شخصی مکالرز اینه که قبل از ۲۰ سالگی در آرزوی نوازندهشدن بوده و پیشرفت خوبی هم داشته ولی به دلیل بیماری از این حرفه باز میمونه و رو به نویسندگی میاره. این تم سرخوردگی از نوازندگی در دو تا از همین چهار داستانش هم قابل مشاهده است. و کلا وقتی این داستانهاش رو میخونید تهش میبینید چه قدر خوب و ساده تصویر رنج درونی آدمی رو نشون میده. حالا چه بخواد شکست یک نابغه ناکام باشه، شکست یک آدم محرومشده از روابط اجتماعی باشه که به خیال پردازی پناه برده، یا شکست یک آدمی باشه که در عشق زمین خورده. در واقع خیلی شفاف و بی رودربایستی اومده در این چهار داستان کوتاه نشون داده که رنج وجود داره (توضیح این که زندگی شخصی این بشر هم زندگی زیاد جالبی نبوده، وضعیتش در ازدواجهاش، گویا تمایلاتش، این که یکبار شوهرش دعوت میکنه با هم خودکشی کنند و در نهایت سکته مغزیش در ۵۰ سالگی همگی جزو همین زندگی کوتاهش بودند، تراژدی این که گویا در حال نوشتن اتوبیوگرافی از زندگی خودش میمونه که نوشتن همون هم ناتمام میمونه و وسطش میمیره).
در انتها دو کوتی که ازش دیدم و جالب بودند رو هم میذارم:
این همیشه یکی از بزرگ ترین ترس های یک نویسنده است: داستان ها از کجا می آیند؟ چه حادثه ای، چه قصه ی کوچکی در زندگی زنجیره ی خلق یک اثر را آغاز می کند؟ یک بار داستانی نوشتم درباره ی نویسندهای که دیگر قادر به نوشتن نیست و زمانی که دوستم تنسی ویلیامز آن را خواند، گفت: چطور جرات کردی چنین داستانی بنویسی؟ این وحشتناک ترین قصه ای بود که خواندم و من درست زمانی این داستان را نوشته بودم که در همین ناتوانی غرق شده بودم.
The imagination is truer than the reality
سوزیم به آتشی که دودی نکند ...
در چنگ غم تو دل سرودی نکند
پیش تو فغان و ناله سودی نکند
نالیم به نالهای که آگه نشوی
سوزیم به آتشی که دودی نکند
رباعیات نقلشده از ابوسعید از دیگر شاعران
در چنگ غم تو دل سرودی نکند
پیش تو فغان و ناله سودی نکند
نالیم به نالهای که آگه نشوی
سوزیم به آتشی که دودی نکند
رباعیات نقلشده از ابوسعید از دیگر شاعران
مینیمم محلی و از نو ساختنی که هزینه نشدنی داره
دیروز بعد از صحبت درباره هشت تا پاد هر کدوم هشت تا ترد با حسین انصاری، بحثمون به ارزیابی و بهبود پرامپتها پیچید. در خلال بحثمون به این نکته رسیدیم که یک محصول llm وقتی شروع میکنه به ساخته شدن از یک دقت پایینی مثل ۵۰ درصد شروع میکنه. بعد هر تکه پرامپتی که بهش اضافه میشه دقتش بالاتر و بالاتر میره. آخر سر ناخودآگاه به خودتون میاید میبینید در یک جایی هستید که سعی میکنید یک چیز دیگه ای رو به میدلتون بفهمونید ولی هر کاری میکنید و هر چه سعی میکنید در پرامپتش تغییری بدید دقت کلیش نه تنها بهتر نمیشه که بدتر میشه. نهایتا میبینید اگر بخواهید بهتر بشید باید بکوبید و با نوع نگاه فعلیتون، و از نو بسازید که خب هزینه دارن و گاها نشدنیه. در واقع شما در یک لوکال مینما گیر کردید.
امروز اتفاقا همراه امید موروثی در حین تلاش برای ریورت کردن به نسخههای قبلی بودیم که بحثمون دوباره به همین جا کشید. موروثی یک قدم فراتر برد و گفت که این مفهوم مختص llm نیست و خود یک محصول هم درگیر همینه. شما مثلا یک محصولی رو بالا میاری و به جای خوبی هم میرسه بعد میبینی فلان نیازمندی رو هم خوبه براش درست کرد ولی وقتی فکر میکنی میبینی نمیشه و اگر اون نیازمندی رو بخوای باید از نو محصوت رو بسازی.
موروثی که پرامپت رو به محصول تعمیم داد من هم ناخودآگاه در ذهنم به زندگی و آدمها تعمیم دادم. آدمها کارهایی میکنن، چیزهایی کسب میکنند، در مسیرهایی میافتند، نهایتا ممکنه در نگاه ظاهربین موفق هم به نظر بیان و به جایی رسیده بشن ولی میرسه وقتی که دنبال یک چیز دیگه میافتند و اون وقت هر چه سعی میکنند با بهبود محلی به اون برسند میبینند نمیشه. اگر اون چیزهای جدید بخوان مجبورند از نو بکوبند و بسازند. و خب نمیخوام هم فاز روانشناسی زرد بگیرم، کوبیدن و از نو ساختن هزینه داره و گاه اصلا آدم اون مقدار هزینه رو نداره که بده. زندگی خود من هم در چند بعد مختلف این شکلی شده و تو مینیممهای محلی گیر افتاده.
شب بخیر
دیروز بعد از صحبت درباره هشت تا پاد هر کدوم هشت تا ترد با حسین انصاری، بحثمون به ارزیابی و بهبود پرامپتها پیچید. در خلال بحثمون به این نکته رسیدیم که یک محصول llm وقتی شروع میکنه به ساخته شدن از یک دقت پایینی مثل ۵۰ درصد شروع میکنه. بعد هر تکه پرامپتی که بهش اضافه میشه دقتش بالاتر و بالاتر میره. آخر سر ناخودآگاه به خودتون میاید میبینید در یک جایی هستید که سعی میکنید یک چیز دیگه ای رو به میدلتون بفهمونید ولی هر کاری میکنید و هر چه سعی میکنید در پرامپتش تغییری بدید دقت کلیش نه تنها بهتر نمیشه که بدتر میشه. نهایتا میبینید اگر بخواهید بهتر بشید باید بکوبید و با نوع نگاه فعلیتون، و از نو بسازید که خب هزینه دارن و گاها نشدنیه. در واقع شما در یک لوکال مینما گیر کردید.
امروز اتفاقا همراه امید موروثی در حین تلاش برای ریورت کردن به نسخههای قبلی بودیم که بحثمون دوباره به همین جا کشید. موروثی یک قدم فراتر برد و گفت که این مفهوم مختص llm نیست و خود یک محصول هم درگیر همینه. شما مثلا یک محصولی رو بالا میاری و به جای خوبی هم میرسه بعد میبینی فلان نیازمندی رو هم خوبه براش درست کرد ولی وقتی فکر میکنی میبینی نمیشه و اگر اون نیازمندی رو بخوای باید از نو محصوت رو بسازی.
موروثی که پرامپت رو به محصول تعمیم داد من هم ناخودآگاه در ذهنم به زندگی و آدمها تعمیم دادم. آدمها کارهایی میکنن، چیزهایی کسب میکنند، در مسیرهایی میافتند، نهایتا ممکنه در نگاه ظاهربین موفق هم به نظر بیان و به جایی رسیده بشن ولی میرسه وقتی که دنبال یک چیز دیگه میافتند و اون وقت هر چه سعی میکنند با بهبود محلی به اون برسند میبینند نمیشه. اگر اون چیزهای جدید بخوان مجبورند از نو بکوبند و بسازند. و خب نمیخوام هم فاز روانشناسی زرد بگیرم، کوبیدن و از نو ساختن هزینه داره و گاه اصلا آدم اون مقدار هزینه رو نداره که بده. زندگی خود من هم در چند بعد مختلف این شکلی شده و تو مینیممهای محلی گیر افتاده.
شب بخیر
امروز با عمران بعد از صبحانه به عادت مألوف و هنگام خوردن آخرین چای نباتها گرم خواندن چند شعر شدیم. عمران یک شعر از حافظ خواند که برای من جالب بود. آمدم سرچش کنم که ذخیرهاش کنم دیدم اصلا برای حافظ نبود، بلکه طالب آملی سروده بودتش. هر چه به عمران گفتم برای حافظ نیست، تا خودش سرچ نکرد باور نکرد. خلاصه که بعضی وقتها شما ممکنه این قدر خوب یک چیزی رو خلق کنی که بقیه فکر کنند کار فلان استاد بزرگ باید باشه و کار شما نیست:
منی که نام شراب از کتاب میشستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
کنون که کاتب دکان می فروش شدم
فضای خلوت میخانه خرقه پوشم کرد
طالب آملی
منی که نام شراب از کتاب میشستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
کنون که کاتب دکان می فروش شدم
فضای خلوت میخانه خرقه پوشم کرد
طالب آملی
Out of Distribution
در ستایش بادوکبال صدبار هم که صداسیما جومونگ را پخش کند و مردم غر بزنند، بار صد و یکم دوباره همین مردم قسمت به قسمت آن را میبینند و تحلیل هم میکنند (هفته پیش جایتان خالی سلمانی بودم، ملت حاضر در صف و آقای پیرایشگر داشتند در مورد ادامه سریال بحث میکردند…
کاراکترهای منفی حیفند ...
چند روز پیش تصادفا این خبر مربوط به حاتمیکیا را خواندم که در آن از تمجیدهای رهبری نسبت به فیلم موسی گفته بود. مثل همیشه مد است که هر کسی در این مملکت بخواهد از نقد فرار کند از میدان رهبری استفاده میکند. فارغ از این ماجرا اما سپردن موسی به حاتمیکیا اشتباه بود. پروژهای که از اول قرار بود سریال باشد و حاتمیکیا تبدیل به سینماییش کرد و سالها صرف آن کرد تا نهایتا یک سینمایی برای بازه تولد موسی بیرون بدهد. جدای از همه نقدهایی که به موسی حاتمیکیا شد، اما یک چیزی که بسیار در ذوق میزند انتخاب بهنام تشکر برای نقش فرعون است. بهنام تشکر، فرعونی که قرآن به خوبی قدرت و نخوتش را به تصویر میکشد حیف میکند. نصف عظمت موسی به ایستادنش در برابر فرعون است، حال وقتی شما بهنام تشکر را در نقش فرعون میگذارید اولین چیزی که برای موسی به ذهنتان میآید هومن برق نورد است.
در کل، آثار ایرانی هیچ کدام قابلیت شخصیت پردازی قابل توجهی برای شخصیتهای منفی را ندارند. موسی حاتمیکیا که هیچ، سریال مختارنامه را در برابر جومونگ در نظر بگیرید. شخصیتهای منفی جومونگ صدبرابر عمیقتر و قابلباورتر هستند. بادوکبال، گوموآ، تسو، یونگ پو، نارو و ... همهشان جوری هستند که شما بعد از چند بار دیدن سریال کم کم درکشان میکنید و میتوانید خودتان در جایشان قرار دهید و بفهمید که اگر شما هم در موقعیت آنها قرار بگیرید همان کارهایی را میکنید که این به ظاهر بدمنها میکردند. گوموآ مثلا از اول تا آخر درگیر انتخابهای بین علایق خودش و مصلحت کشورش است. تسو درگیر رقابتی نابرابر با جومونگ بر سر ولیعهدی و سوسانو است که اولی حقش است و دومی را هم میبازد. یونگپو در بین رقابت بین جومونگ و تسو محو میشود و تماما در پی اثبات خودش است و نارو جرمی جز وفاداری به تسو ندارد (ای کاش من یک نارو داشتم). در مختار ولی مثلا یک شخصیت بد است چون که از اول قرار بوده بد باشد. حتی در باقی سریالهای تاریخی نظیر امام علی و یوسف و .... همه و همه کاراکترهای منفی حیف شدهاند (مثلا معاویه در امام علی هم به نظرم آن معاویهای که باید از آب درنیامده). خلاصه که نمیتوان موسی را به درستی فهمید اگر فرعون مقابلش را تمام و کمال نفهمیم.
پینوشت ۱: این که مثلا معاویه یا فرعون حیف شده اند به این معنا نیست که مثلا از معاویه چهره خوبی بسازیم. نه منظور این است که ظرافت کار معاویه در عین شیطنتش به خوبی به تصویر کشیده نشده است. اگر مثلا بلاتشبیه فیلمهای غربی را در نظر بگیرید در آن جا بدمن هر چه قدر هم که سیاه باشد باز یک نبوغ یا قدرت سیاهی دارد که با آن روند برآمدن و بالا رفتنش منطقی میشود و اتفاقا ارزش کار قهرمان مقابلش را بالاتر میبرد در آثار ما اما این گونه نیست.
پینوشت ۲: حتی خاکستری تصویر کردن بدمنها هم کار مضری نیست که اتفاقا فایده دارد. در جایی که تصویرها همه سفید و سیاهند ما ناخودآگاه خودمان را به موسی داستان نزدیکتر میبینیم تا به فرعون. در حالی که چشم ما به موسی است اما همه ما پتانسیل فرعون شدن را داریم. فرعون هم که از روز اول سیاه نبوده یک خاکستری بوده مثل ماها. وقتی حالا بفهمیم که فرعونشدن هم آن قدر از ما بعید نیست حواسمان شاید از جهاتی بیشتر جمع شود.
چند روز پیش تصادفا این خبر مربوط به حاتمیکیا را خواندم که در آن از تمجیدهای رهبری نسبت به فیلم موسی گفته بود. مثل همیشه مد است که هر کسی در این مملکت بخواهد از نقد فرار کند از میدان رهبری استفاده میکند. فارغ از این ماجرا اما سپردن موسی به حاتمیکیا اشتباه بود. پروژهای که از اول قرار بود سریال باشد و حاتمیکیا تبدیل به سینماییش کرد و سالها صرف آن کرد تا نهایتا یک سینمایی برای بازه تولد موسی بیرون بدهد. جدای از همه نقدهایی که به موسی حاتمیکیا شد، اما یک چیزی که بسیار در ذوق میزند انتخاب بهنام تشکر برای نقش فرعون است. بهنام تشکر، فرعونی که قرآن به خوبی قدرت و نخوتش را به تصویر میکشد حیف میکند. نصف عظمت موسی به ایستادنش در برابر فرعون است، حال وقتی شما بهنام تشکر را در نقش فرعون میگذارید اولین چیزی که برای موسی به ذهنتان میآید هومن برق نورد است.
در کل، آثار ایرانی هیچ کدام قابلیت شخصیت پردازی قابل توجهی برای شخصیتهای منفی را ندارند. موسی حاتمیکیا که هیچ، سریال مختارنامه را در برابر جومونگ در نظر بگیرید. شخصیتهای منفی جومونگ صدبرابر عمیقتر و قابلباورتر هستند. بادوکبال، گوموآ، تسو، یونگ پو، نارو و ... همهشان جوری هستند که شما بعد از چند بار دیدن سریال کم کم درکشان میکنید و میتوانید خودتان در جایشان قرار دهید و بفهمید که اگر شما هم در موقعیت آنها قرار بگیرید همان کارهایی را میکنید که این به ظاهر بدمنها میکردند. گوموآ مثلا از اول تا آخر درگیر انتخابهای بین علایق خودش و مصلحت کشورش است. تسو درگیر رقابتی نابرابر با جومونگ بر سر ولیعهدی و سوسانو است که اولی حقش است و دومی را هم میبازد. یونگپو در بین رقابت بین جومونگ و تسو محو میشود و تماما در پی اثبات خودش است و نارو جرمی جز وفاداری به تسو ندارد (ای کاش من یک نارو داشتم). در مختار ولی مثلا یک شخصیت بد است چون که از اول قرار بوده بد باشد. حتی در باقی سریالهای تاریخی نظیر امام علی و یوسف و .... همه و همه کاراکترهای منفی حیف شدهاند (مثلا معاویه در امام علی هم به نظرم آن معاویهای که باید از آب درنیامده). خلاصه که نمیتوان موسی را به درستی فهمید اگر فرعون مقابلش را تمام و کمال نفهمیم.
پینوشت ۱: این که مثلا معاویه یا فرعون حیف شده اند به این معنا نیست که مثلا از معاویه چهره خوبی بسازیم. نه منظور این است که ظرافت کار معاویه در عین شیطنتش به خوبی به تصویر کشیده نشده است. اگر مثلا بلاتشبیه فیلمهای غربی را در نظر بگیرید در آن جا بدمن هر چه قدر هم که سیاه باشد باز یک نبوغ یا قدرت سیاهی دارد که با آن روند برآمدن و بالا رفتنش منطقی میشود و اتفاقا ارزش کار قهرمان مقابلش را بالاتر میبرد در آثار ما اما این گونه نیست.
پینوشت ۲: حتی خاکستری تصویر کردن بدمنها هم کار مضری نیست که اتفاقا فایده دارد. در جایی که تصویرها همه سفید و سیاهند ما ناخودآگاه خودمان را به موسی داستان نزدیکتر میبینیم تا به فرعون. در حالی که چشم ما به موسی است اما همه ما پتانسیل فرعون شدن را داریم. فرعون هم که از روز اول سیاه نبوده یک خاکستری بوده مثل ماها. وقتی حالا بفهمیم که فرعونشدن هم آن قدر از ما بعید نیست حواسمان شاید از جهاتی بیشتر جمع شود.
Out of Distribution
کاراکترهای منفی حیفند ... چند روز پیش تصادفا این خبر مربوط به حاتمیکیا را خواندم که در آن از تمجیدهای رهبری نسبت به فیلم موسی گفته بود. مثل همیشه مد است که هر کسی در این مملکت بخواهد از نقد فرار کند از میدان رهبری استفاده میکند. فارغ از این ماجرا اما سپردن…
ابلیس از نوع خوشتیپ و خوشاخلاق
در سطحی کلانتر و جالبتر این اتفاق در ناخودآگاههای ما هم میافته. شیطان یا ابلیس رو در ذهنتون تصور کنید. چه شکلیه؟ احتمالا یک موجود با رنگ پس زمینه قرمز، شاید شاخدار، شاید دارای دم تیز، با حالت چهره عبوس و اخمهای درکشیده و یک چهره زشت و بداخلاق و بدون محاسن و هیکلی لاغر. اما خب چرا ما شیطان رو به صورت یک موجود خوشتیپ (با هیکلی متوازن) و خوشچهره (موهای پرپشت شانهشده، چشمهایی با رنگ روشن و ابروهای موزون و ریشهای آنکادره) و خوشاخلاق (با لبخند ملیح و با کنترل و آرامش روی اعصابش ) نمیتونیم تصور کنیم؟
اتفاقا ماهیت اصلی شیطان در گروی همین جذابیتش هست. شما تا وقتی کتاب و سریال و فیلم میسازی و درش شیطان رو زشت نشون میدی نمیتونی عمق پیچیدگی و ظرافت این پدیده و فریبخوردن ازش رو نشون بدی. شیطان باید با یک نوع جذابیت و منطق (این خیلی مهمه) و حتی کاریزمای اما از نوع سیاه در صحنه حضور داشته باشه.
این تصور سادهانگارانه از ابلیس و (کلا بدمنها) باعث میشه که ما اون رو یک دشمن خارجی بسیار دور از خودمون بدونیم. هر چه قدر هم که خودمون (و اطرافیانمون) خوشتیپتر و خوشاخلاقتر میشیم فکر کنیم که بیشتر با اون شخصیت ابلیسی که در ذهنمون ساختیم فاصله داریم در حالی که اتفاقا ظرافت و پیچیدگی شیطان در اون نیروییه که ما رو به راحتطلبی، خودخواهی و حسادت سوق میده.
در سطحی کلانتر و جالبتر این اتفاق در ناخودآگاههای ما هم میافته. شیطان یا ابلیس رو در ذهنتون تصور کنید. چه شکلیه؟ احتمالا یک موجود با رنگ پس زمینه قرمز، شاید شاخدار، شاید دارای دم تیز، با حالت چهره عبوس و اخمهای درکشیده و یک چهره زشت و بداخلاق و بدون محاسن و هیکلی لاغر. اما خب چرا ما شیطان رو به صورت یک موجود خوشتیپ (با هیکلی متوازن) و خوشچهره (موهای پرپشت شانهشده، چشمهایی با رنگ روشن و ابروهای موزون و ریشهای آنکادره) و خوشاخلاق (با لبخند ملیح و با کنترل و آرامش روی اعصابش ) نمیتونیم تصور کنیم؟
اتفاقا ماهیت اصلی شیطان در گروی همین جذابیتش هست. شما تا وقتی کتاب و سریال و فیلم میسازی و درش شیطان رو زشت نشون میدی نمیتونی عمق پیچیدگی و ظرافت این پدیده و فریبخوردن ازش رو نشون بدی. شیطان باید با یک نوع جذابیت و منطق (این خیلی مهمه) و حتی کاریزمای اما از نوع سیاه در صحنه حضور داشته باشه.
این تصور سادهانگارانه از ابلیس و (کلا بدمنها) باعث میشه که ما اون رو یک دشمن خارجی بسیار دور از خودمون بدونیم. هر چه قدر هم که خودمون (و اطرافیانمون) خوشتیپتر و خوشاخلاقتر میشیم فکر کنیم که بیشتر با اون شخصیت ابلیسی که در ذهنمون ساختیم فاصله داریم در حالی که اتفاقا ظرافت و پیچیدگی شیطان در اون نیروییه که ما رو به راحتطلبی، خودخواهی و حسادت سوق میده.
از که به که شکایت بریم؟
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟
سعدی
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟
سعدی
این کامنت رو در جایی دیدم و نتونستم بدون به اشتراک گذاشتنش، ازش بگذرم. نکتهای که فقط میشه اضافه کرد اینه که این زهری که به روح و روان آدم در شریف وارد میشه صرفا منحصر به اساتید نیست. بلکه خود اصلا دانشجوها، حتی اونهایی که به دیسیپلین شریف معترضند هم بعضا خودشون بخشی از این سیستم تولیدکننده هوای سمیاند. شما به عنوان ناظر بیرونی از شریف یک اسم میشنوید با چند تا اسم فرد دیگه که درش موفق بودند. ولی در ازاش اسم کلی آدم اتفاقا بااستعداد و باپشتکار دیگه که هوای مسموم شریف فلجشون کرده رو نمیشنوید. کسی از روی بازندهها قصه نمینویسه. چرا؟ چون فروش نمیره
شب بخیر.
شب بخیر.
کدامیک از پلتفرمهای زیر اثر مخربتری بر روح و حال شما دارد؟
Anonymous Poll
63%
اینستاگرام
20%
توییتر
11%
لینکدین
1%
یوتیوب
4%
سایر موارد (میتوانید در کامنت ها ذکر کنید)
کدام یک از پلتفرمهای زیر را به صورت مرتب چک میکنید؟ (سوال قبلی شاید به تنهایی نتیجه درستی رو نرسونه)
Anonymous Poll
36%
اینستاگرام
16%
توییتر
25%
لینکدین
43%
یوتیوب
19%
هیچکدام را استفاده نمیکنم
بپذیر ...
کلام تلخ ولی صادقانه را بپذیر
بهانه است؟ چه بهتر! بهانه را بپذیر
چو بردهای که امیدش به روز آزادی ست
صبور باش و به تن تازیانه را بپذیر
پرنده بودن خود را مبر ز یاد ولی
کنون که در قفسی آب و دانه را بپذیر
نشاط عشق به رنج وجود می ارزید
ملال این سفر جاودانه را بپذیر
کسی برای ابد با کسی نمی ماند
زمانه است رفیفا! زمانه را بپذیر
فاضل نظری
کلام تلخ ولی صادقانه را بپذیر
بهانه است؟ چه بهتر! بهانه را بپذیر
چو بردهای که امیدش به روز آزادی ست
صبور باش و به تن تازیانه را بپذیر
پرنده بودن خود را مبر ز یاد ولی
کنون که در قفسی آب و دانه را بپذیر
نشاط عشق به رنج وجود می ارزید
ملال این سفر جاودانه را بپذیر
کسی برای ابد با کسی نمی ماند
زمانه است رفیفا! زمانه را بپذیر
فاضل نظری
دانشگاه صنعتی شریف
#گفتوگو گفتوگوی دکتر علی شریفی زارچی، عضو هیئت علمی دانشکده مهندسی کامپیوتر با آناتک (خبرگزاری آنا) در حاشیه مراسم اختتامیه «مسابقه ملی هوش مصنوعی و طرح ایران دیجیتال» 🔹عضو هیئت علمی دانشگاه صنعتی شریف با تحلیل فرصتها و تهدیدهای پیش روی ایران در عرصه…
کانال دانشگاه شریف شبیه روزنامههای دولتی مثل روزنامه ایران یا همشهری شده که دولتها که عوض میشن اینها هم یهو ۱۸۰ درجه عوض میشن. ناپایداری دنیا و عالم سیاست همینه.