Telegram Web
این خاله‌زنک‌ها ...

سالها بعد، اگر بلایی بر سر ایران بیاد، و اگر روزی کسی خواست مستندی از اوضاع سیاست و جنگ قدرت داخلی در جمهوری اسلامی بسازه، میتونه سکانس گفتگوی دیشب شبکه خبر رو در مستندش قرار بده.

ماجرا این که دیشب شبکه خبر محمد قوچانی و علی نادری رو به عنوان مهمان برای گفتگو دعوت کرده بود. توضیح این که قوچانی و نادری دو نفر از دو انتهای طیف سیاسی (اصلاحات و اصولگرا) هستند. احتمالا صداسیما مثلا خواسته در جهت وحدت ملی این دو تا رو همزمان دعوت کنه ولی از همون اول مشخص بود که نباید این دو با هم دعوت می‌شدند.

خلاصه بحث شروع شد و به جلو رفت، قوچانی در ابتدا طعنه‌ای بابت صحبت وحید جلیلی راجع به آغل و اینها کرد. در مقابل، نادری ماجرای هواپیمای اوکراینی و حاجی‌زاده رو پیش کشید، در آخر هم مجری در حرکتی که نمی‌دانم چرا بحث ۱۴۰۱ و حجاب رو پیش کشید. نتیجتا برنامه از فورمت خودش که قرار بود صحبت حول وحدت ملی باشه خارج شد و تبدیل به مناظره شد و آن قدر آتش تند شد که دقایقی زودتر از وقتی که باید تمومش کردند تا مبادا به جاهای بدتری برسه.

دیدن این برنامه اون هم کمتر از ۷۲ ساعت بعد از توقف جنگ بسیار معنادار بود. جنگ قدرت بین سیاسیون پدر مردم را درآورده. اینها از اختلافات فرهنگی و زخم‌هایی که وجود داره در حکم ابزاری برای مقابله با هم دارند استفاده می‌کنند. به شخصه من بعید می‌دونم مثلا مساله حجاب در بین آحاد جامعه آن قدر تنش‌انگیز و شدید باشه که در بحث‌های بین اصولگرا و اصلاح‌طلب‌ها هست. یا اصلا چه دلیلی داشت که علی نادری (اون هم به عنوان یک اصولگرا) زخم هواپیمای اوکراینی رو یکبار دیگه باز کنه؟ کاری که این بشر ارزشی دیشب کرد خیانت به حاجی‌زاده بود. قوچانی در واقع داشت به وحید جلیلی بابت گفتمان ضدوحدتش حمله می‌کرد ولی نادری و مجری صداسیما برای دفاع از جلیلی، متوسل به گسل حجاب و هواپیمای اوکراینی و ۱۴۰۱ و .... شدند.

حاکمیت به احتمال زیاد دنبال تقویت پدافند و نیروی هوایی تا راند بعدی حمله اسرائیل هستند، چیزی که ولی مشخصه اینه که نظام اگر میخواد اتفاقات بدتری دفعه بعد رخ نده باید اقدامات عمیق‌تری رو هم در صداسیما شروع کنه. حداقلش اینه که یک فرد کودنی اونجا نباشه که قوچانی و نادری رو همزمان با هم دعوت کنه و یک فرد دیگه‌ای هم نباشه که تعبیر آغل رو برای کشور به کار ببره.

پی‌نوشت: قوچانی هم همچین آدم سفیدی نیست. جلوتر احتمالا راجع بهش صحبتی خواهیم داشت.
Out of Distribution
واژه‌ها گنگ و لالند ولی خب ... ۱/... در روزهای جنگ، این شدیدترین تجربه نسل ما، خیلی دوست داشتم بنویسم ولی خب نمی‌شد. دلایل برای نشدن نوشتن زیاد بودند. اول آن که کلمات شدت و گنجایش وصف و گفتن آن چه که می‌خواست و باید گفته شود را نداشتند. اتفاقی افتاد بود…
اضافات زندگی

۲/...

نیمه شب جمعه ۲۲ خرداد، مدام بدنم را روی تخت چپ و راست می‌کردم. از فکر به آینده و نگرانی‌هایی که داشتم خوابم نمی‌برد. نگرانی بابت دکترایم و این که چطور باید مقاله بدهم، بابت کارم و این که چرا محصولمان به نتیجه نمی‌رسد، و البته بابت آینده زندگی شخصیم. کمتر از ۲۴ ساعت بعد اما همه چیز واژگون شده بود. دیگر هیچ یک از این چیزها برایم مهم نبود و بقا همه چیز شده بود. برای خودم هم این حس عجیب بود که چطور بدون این که حتی بخوابم و بیدار شوم، یکهو همه چیزهایی که دغدغه‌ام بودند بی‌ارزش شده بودند. کم کم اما چیزهایی که همیشه از دیگران می‌شنیدم و فکر می‌کردم بی‌معنی اند ظاهر شدند. انگار دغدغه‌های دکترا و کار و حتی چیزهای شخصی اضافاتی بودند بر اصل زندگی. چرا؟ چون ترسیده بودم. چون برای اولین بار در زندگیم، نمی‌توانستم در ذهنم زنده ماندنم در سه ساعت بعد را بدیهی بدانم. انگار هر چیزی که دوست داشتم و می‌دانستم و می‌خواستم برایم آن موقع بی‌معنی شده بودند.

نقطه عطفی که در ذهنم مانده بعدازظهر روز دوم جنگ بود. عید غدیر بود. برای حفظ روحیه هم که شده تصمیم گرفتم تا چهار راه ولیعصر بروم و پیاده به خانه برگردم. یکساعتی پیاده‌روی کردم تا به خانه رسیدم. وقتی داشتم دست‌های را می‌شستم، خنکی آب روی دستانم ناگهان کاری کرد که ناگهانم دستانم را کاسه کردم و سرم را خم کردم و همانجا آب نوشیدم. بدون این که به خودم مهلت دهم تا به روال معمول از لیوان استفاده کنم. انگار ولع زندگی در همان آب نوشیدن با دست خالی بود. همه خواسته‌های پیچیده‌ام نظیر مقاله‌دادن و درست‌شدن کدهای شرکت و خواست‌های شخصی کنار رفته بودند و خواسته‌های ساده‌ای نظیر آب خوردن برایم پررنگ شدند. دیگر مثل سابق این که چرا شب‌‌ها خوابم نمی‌برد مساله نبود، برعکس هر وقت می‌توانستم از این که می‌توانستم چند ساعت پشت سر هم بخوابم راضی بودم (یک چیزی عجیب که تجربه کردم این بود که با این که شاید در شبانه روز سه ساعت بیشتر نمی‌خوابیدم اما باز هم بعد از پنج روز خوابم نمی‌برد). برای اولین بار خوشحال بودم که اپلای نکردم، تا این روزها در کنار خانواده‌ام باشم عوض این که عذاب وجدان داشته باشم پول مالیاتم صرف ساختن بمب‌هایی می‌شود که انفجارشان ممکن است خانواده‌ام را بکشد. همه چیز انگار عوض شده بود و من یک من دیگری شده بودم با این که حافظه خواست‌ها و دغدغه‌های قبل از جنگ با من بوده و همین برایم عجیب‌تر بود. حتی نمازهایم هم تغییر کرده بود. من که به شک‌های نمازم با قاعده کثیرالشک رفتار می‌کردم حالا لفظ به لفظ گفتنش برایم طول می‌کشید. از یک جایی به بعد وقتی شوک‌ها بیشتر شد و فهمیدم که به خدا ایمان درست و حسابی نداشتم، دین هم برایم معنی دیگری پیدا کرده بود. فکر می‌کردم که تا آن موقع انگار اصلا دینی نداشتم. اندک کار شری نمی‌توانستم بکنم. قشنگ یادم هست تا روز چهارم یا پنجم جنگ حتی پشه نمی‌توانستم بکشم. منی که همیشه قبل از خواب مدتی را به شکار پشه‌های اتاق صرف می‌کردم حالا دریغم می‌آمد که جان یک پشه را ازش بگیرم. فکر می‌کردم گناه دارد. کم کم نگاهم عوض شده بود. از دیدن درخت‌های مختلف لذت می‌بردم و تک تک درخت‌ها را جدا جدا می‌دیدم و وارسی می‌کردم. تغییر حتی فراتر از زندگی واقعی بود. خواب‌هایم هم بر خلاف روال عادی شده بود. در جنگ انگار مغز آدم‌ خواب های خوب اما ساده بیشتر می‌بینید. یک بار خواب دیدم یک خانه بزرگ خریدم. یک بار خواب دیدم خوراکی خریدم و ... انگار همه چیزها و کسانی که علاقه به آن‌ها به زندگیم اضافه شده بود کنار رفته بودند و حالا فقط چیزها و کسانی را دوست داشتم که خود اصل زندگیم بودند. من هیچ وقت در این ۲۸ سال زندگیم، اصل زندگی را این قدر واضح و نزدیک ندیده بودم.

نکته عجیب اما این که آدم کم کم عادت می‌کند. از روز دهم به بعد دوباره اندک اندک نگران دکترایم شدم. سعی کردم شروع کنم مقاله بخوانم دیدم نمی‌توانم. دو روز بعد اما نهایتا این مرحله از جنگ تمام شد. آن صبحی که خبر توقف جنگ آمد. یک حس غریبی داشتم که نمی‌توانستم حتی با ترکیب‌ حس‌های دیگر توصیفش کنم. اگر کسی برایم از قبل توصیفش می‌کرد می‌گفتم حس پوچی است ولی اکنون که تجربه‌اش کرده بودم می‌گویم که حس پوچی نبود. بعد از چند روز کم کم دوباره دغدغه‌های قبل از ۲۲ خرداد برایم ظاهر شدند و چهره زندگی دوباره پشت آن‌ها پنهان شد و به عقب رانده شد. دوباره نگران پیپرها هستم و دوباره مشغول وررفتن با فلوی چت‌بات شرکت و کم کم دوباره ذهنم درگیر این می‌شود که چه چیز و کسی را دوست دارم. دوباره انگار زندگی دارد پیچیده می‌شود
«افق ایران»| مصطفی نجفی
📌ماجرای بمباران جلسه شورای عالی امنیت ملی با حضور سران قوا 🔻علی لاریجانی مشاور رهبر انقلاب: «اسراییل قصد داشت بعد از زدن سران قوا در جلسه شورای، سراغ رهبری برود». 🔻با توجه به اظهارات لاریجانی، یکی از نقاط عطف جنگ ۱۲ روزه، همین تلاش اسرائیل برای ترور جمعی…
درباره مساله Line of Succession یا خط جانشینی

در قانون اساسی بعضی کشور‌ها یک چیزی وجود داره به نام order of succession یا خط جانشینی. این در واقع یک ساز و کار هست که تعیین می‌کنه در صورتی که برای یک مقام ارشد کشور اتفاقی رخ بده و پست اون خالی بشه، مسئولیت‌های اون جایگاه موقتا به چه کسی باید داده باشه. این کار برای اینه که یک وقت کشور دچار خلا قدرت و بی‌نظمی نشه. در آمریکا مثلا اینجوریه اگر برای رئیس‌جمهور اتفاقی بیفتد، اول معاون رئیس‌جمهور جانشین اون می‌شه. حالا اگر برای معاون رییس جمهور هم اتفاقی افتاده بود، بعدش به ترتیب رئیس مجلس نمایندگان، رئیس موقت سنا و بعد وزرای کابینه به‌ترتیب، نفر بعدی در خط جانشینی هستند (جمعا ۱۸ نفر تو صف خط جانشینی رییس جمهور هستند). از اونور مثلا در انگلیس هم برای مقام پادشاه/ملکه خط جانشینی از پیش مشخصی وجود داره (از سال ۱۷۰۱ این قانون وجود داره)، به طوری که الان برای پادشاه فعلیشون ۶۴ نفر در خط جانشینی دارند!

در قانون اساسی ایران هم شرایط ویژه برای دو جایگاه رهبری و ریاست جمهوری پیش‌بینی شده. در صورتی که برای رهبر اتفاقی رخ بده تا زمانی که خبرگان بتونه رهبری جدیدی رو انتخاب کنه، شورای موقت رهبری شامل رییس جمهور،‌ رییس قوه قضاییه و یکی از فقهای شورای نگهبان که مجمع تشخیص مصلحت نظام انتخابش می‌شه، تشکیل می‌شه و مسئولیت‌های رهبری رو به عهده می‌گیره. برای ریاست جمهوری هم این شکلیه که اگر اتفاقی برای رییس جمهور بیافته تا زمان انتخاب شدن رییس جمهور بعدی،‌ شورای موقت ریاست جمهوری متشکل از معاون اول رییس جمهور (نخست‌وزیر)، رییس قوه قضاییه و رییس مجلس تشکیل می‌شه و مسئولیت‌های ریاست جمهوری رو به عهده می‌گیره. حالا اسراییل نا به کار گویا چنین پلنی داشته که راس فرماندهی و سیاسی ایران رو حذف کنه و کشور رو دچار خلا قدرت و هرج و مرج کنه. اسراییل این نقشه شوم رو یکبار در سپتامپر و اکتبر پارسال علیه حزب‌‌الله به شدت اجرا کرد و هم کادر فرماندهی و هم کار رهبری حزب الله رو در کمتر از دو هفته پاک کرد. در این قضیه حزب‌الله با این که آسیب دید اما اسراییل اگر ده بار متوالیا این پلن رو اجرا می‌کرد حزب الله نهایت نابود نمی‌شد چرا که پشتش به ایران گرم بود و ایران این مساله خلا قدرت رو برای حزب الله حل می‌کرد. در مورد ایران اما این نقشه ایجاد خلا قدرت بسیار خطرناک با پیامدهای غیرقابل تصور می‌تونه باشه.

مساله و سازکار خط جانشینی ممکنه که در کیس‌های مثل آمریکا یا انگلیس فانتزی به نظر برسه (مثلا ۶۴ امین جانشین پادشاه انگلیس چه معنی داره؟!؟) اما به هر حال یک ساز و کاری براشون وجود داره که امکان ایجاد بحران خلا قدرت رو می‌گیره. البته باز هم نمیشه قطعی گفت. فرض کنید ما در کشور یک خط جانشینی ۲۰ نفره هم برای هر قوه‌ای داشتیم باز موساد با تمرکز جمع‌تری فقط افراد همون لیست رو حذف می‌کرد یا سعی در نفوذ در کنارشون می‌کرد. در نهایت به نظر مساله‌ جلوگیری از ایجاد خلا قدرت مساله‌ای نیست که راه‌حل صد درصدی داشته باشه بلکه سعی می‌کنه شانس رسیدن به اون نقطه رو کمتر کنه (مگر این که مثل سیستم انگلیس یک قاعده‌ای فراتر از افراد وجود داشته باشه که بشه در هر لحظه بدون ابهام به کارش بست و الی‌الابد نفر بعدی جانشین رو تعیین کرد)
چرچیل برای این روز‌ها

دیشب فیلم "Darkest Hour" رو دیدم. به طرز زیادی با حال و هوای این روزها همخوانی داره. فیلم از می ۱۹۴۰ شروع می‌شه، سیاه‌ترین موقعیت جنگ جهانی برای انگلیسی‌ها. جایی که نیروهای انگلیسی همراه با نیروهای فرانسوی در حال جنگ در جبهه اروپا با نیروهای آلمان نازی هستند ولی شکست می‌خورند و فرانسه در آستانه سقوط قرار می‌گیره. در چنین شرایطی اپوزسیون مجلس،‌ خواستار کناره‌گیری نخست‌وزیر وقت انگلیس، چمبرلین، می‌شه. چمبرلین سیاست خودش رو در اون سالها بر اساس صلح با آلمان‌ها و معامله با اونها قرار داده بوده و برای همین مورد انتقاد قرار می‌گیره. در چنین شرایطی چمبرلین کناره‌گیری می‌کنه و طی یک شرایط غیر پیش‌بینی شده، چرچیل، که کارنامه موفقی نداشته و همه با شکست‌های نظامی که قبلا داشته به یادش میارن به نخست‌وزیری می‌رسه. حالا چرچیل نخست‌وزیر می‌شه در حالی که ۳۰۰ هزار نیروی انگلیس در داخل فرانسه گیر کردند و اگر هم بخوان برگردند ممکنه در دریا زیر حمله نیروی هوایی آلمان همگی نابود بشن. باقی فیلم روایت همین ماجرای تصمیم‌گیری بین دو گزینه است: ادامه به جنگیدن با هیتلر یا تسلیم‌شدن و مذاکره با هیتلر. همونطور که گفتم فیلم بسیار با حال و هوای امروز همخوانه و احتمالا در شرایط فعلی بهتر از هر کسی در جهان (حتی بریتانیایی‌های فعلی) بتونید حال و هوای دیالوگ‌ها و نقاط نقس‌گیر ماجرا رو لمس کنید. چند تا چیز برام از فیلم و روایتش جالب بود:

روایت فیلم به نحوه‌ایه که هر چه قدر جلوتر می‌ریم تصورمون نسبت به این که چرچیل یک آدم ویژه و اسطوره‌ای بوده فاصله می‌گیره و چرچیل رو بیشتر نزدیک به آدم‌های معمولی می‌بینیم. یک آدم معمولی با ضعف‌ها، اشتباهات و تردید‌های همگانی. البته که بازی گری اولدمن هم که به خاطرش اسکار برد کاملا موثر بوده تو این اتفاق.

- این فکت که چرچیل، قبل از جنگ جهانی در چند موقعیت دیگه خراب کرده بوده و بالاخره در اون چنین بزنگاه حساسی اسم خودش رو در تاریخ ثبت میکنه تامل برانگیزه. در واقع، سابقه شکست‌، مانع قهرمان‌شدن نیست.

- همونطور که گفتم حال و هوا فیلم خیلی با این روزها قابل مقایسه است (از لفظ تطبیق استفاده نمی‌کنم). از بحث درباره جنگ و صلح گرفته تا چیزای دیگه. یک جایی ارتش متفقین در حال تار و مار شدنه ولی چرچیل در مصاحبه می‌گه که ما داریم پیشروی می‌کنیم. افراد آگاه به قضیه به چرچیل حمله می‌کنن چرا به مردم راستش رو نمی‌گی و چرچیل می‌گه اگر این حرفها رو نزنم اونها روحیه‌ای برای جنگیدن نخواهند داشت. یا جایی راجع به مذاکره کردن یا نکردن با هیتلر بحث در بر می‌گیره و دیالوگی گفته می‌شه که وقتی سر شما داخل دهان یک ببره نمی‌تونه باهاش منطقی صحبت کنید.

- این که چرچیل لکنت زبان داشته و در عین حال سخنور ماهری بوده بسیار برام جالب بود.

- چرچیل یک سخنرانی معروف داره که در فیلم هم بهش پرداخته می‌شه، انتهای این سخنرانی چنین بندی هست که معروف‌ترین بند سخنرانیش‌ هم هست:

We shall not flag nor fail. We shall go on to the end. We shall fight in France and on the seas and oceans; we shall fight with growing confidence and growing strength in the air. We shall defend our island whatever the cost may be; we shall fight on beaches, landing grounds, in fields, in streets and on the hills. We shall never surrender and even if, which I do not for the moment believe, this island or a large part of it were subjugated and starving, then our empire beyond the seas, armed and guarded by the British Fleet, will carry on the struggle until in God's good time the New World with all its power and might, sets forth to the liberation and rescue of the Old.


انتهای این سخنرانیش یک تکان ریزی آدم می‌خوره. اون هم این که فرضیه شکست رو راجع بهش سکوت نکرده و حتی راجع بهش صحبت می‌کنه. اون چیزی که تکان‌دهنده است نه فقط باور به مقاومت تا آخرین نفس که شهامت حرف‌زدن از شکست و امید به رسیدن پیروزی بعد از اونه. این عبارت عجیب God's good time
مدتیه که در کار جاهای جدی‌تر کد می‌زنم، و البته مدتیه که تیم‌لیدرم هم جدی‌تر توبیخ و نقدم می‌کنه (که خب طبیعیه). و البته بیشتر جاهایی که ازم شاکیه بابت هندل نکردن ارورها و شرایط پیش‌بینی نشده است. این هفته مثلا چندین سری فرستادم بالا محصول رو و می‌دیدم فالبک خورده و سر چیزهایی که اصلا تصور نداشتم ارور خورده اومده پایین. تصویر کلی این شکلی بود که پیاده کردن منطق یک چیز چند ساعت وقت می‌برد ولی هندل کردن درست ارور‌های ممکن مختلفش گاها بیش از یک روز طول می‌کشید. این مسأله اهمیت ارور هندلینگ مخصوصا وقتی که شما منطق تصمیم‌گیری یک جا رو به llm می‌سپرید بسیار حیاتی‌تره.

در مقایسه صنعت و آکادمی در این مسأله میشه گفت که در آکادمی آدم یاد میگیره فلان چیز چرا کار میکنه و حتی چطور باید ازش استفاده کرد. ولی در صنعت کاملا جمله "شیطان در جزییات است" تداعی میشه. تو آکادمی شما هیچ وقت نمیای خطای مدل رو بهش کاری داشته باشی، تو کاربرد واقعی ولی وظیفته به تک تک اتفاقاتی که ممکنه بیافته فکر کنی تا محصول درست کار کنه نهایتا.

#تجارب
تکامل شیعه از نگاه مدرسی

هفته پیش با چند نفر از دوستان مذهبی در کانتکس‌های مختلف مشغول صحبت و بحث بودیم. به طرز عجیبی در همه این بحث‌ها مستقل از هم، دوستان مقابل ما از کتاب "مکتب در فرآیند تکامل" حرف زدند. من اسم کتاب رو نشنیده بودم، هفته پیش تهیه‌اش کردم و دیشب آخر شب فرصت کردم بخونمش. کتاب آن قدر روان و جذاب بود که همان بار اولی که شروع کردم بخوانمش تمامش کردم. قبل از صحبت در مورد کتاب البته باید در مورد نویسنده‌اش حرف زد، چون به نظرم با این که کتاب جالبی هست ولی نویسنده‌اش آدم جالب‌تریه. سید حسین مدرسی یک فرد متولد دهه سی در ایران هست که در ایران تحصیلات حوزوی رو تا اجتهاد دنبال می‌کنه بعدش وارد تحصیلات آکادمی می‌شه و نهایتا دکترای خودش رو از دانشگاه آکسفورد می‌گیره و در نهایت هم به آمریکا مهاجرت می‌کنه و هیات علمی دانشگاه پریسنتون می‌شه و الان هم صاحب کرسی در پرینستون هست. در واقع شما وقتی کتاب رو می‌خونید متوجه می‌شید با یک فردی مواجه هستید که به صورت آکادمیک کتاب رو نوشته و نه به صورت حوزوی. مثلا بسیار به رفرنس‌ها حساسه و بحث رو در اکثر جاها بدون هیچ گونه پیش‌داوری و ملاحظه خاصی جلو می‌بره. اما نکاتی که از کتاب برام جالب بودند:

- موضوع کتاب رو اگر بخوایم راجع بهش صحبت کنیم این شکلیه که مدرسی اومده تاریخ شیعه رو به صورت خاص از زمان امام باقر تا ابتدای غیبت کبری به صورت تاریخی و با ریزجزییات بررسی کرده که در بستر حوادث تاریخی که رخ داده شیعه چطور شکل گرفته. مدرسی این نوع نگاه به حوادث تاریخی رو هم خیلی به صورت زمینی تصویر کرده طوری که شما همذات‌پنداری راحت‌تری با ائمه شیعه و استراتژی که در پیش گرفتند می‌تونید داشته باشید. در واقع در نهایت کتاب می‌خواد بگه که مکتب شیعه محصول یک روند تاریخی پیچیده (با همه پیچیدگی‌ها و بازیگر‌هاش اعم از ائمه و جامعه) است و این طوری نبوده که از اول یکهو شکل بگیره.

- یک مساله‌ مهم تاریخی که در شیعه وجود داشته مساله وجوهات بوده. مدرسی به خوبی مساله رو بررسی کرده و نحوه شکل‌گیری‌اش رو توضیح داده و نشون داده که چطور اهمیت مساله وجوهات حتی از مسائل استفائات شرعی هم مهم‌تر بوده. و وکلا و بعدا نواب به لحاظ مسئولیت نقش‌های کاملا متفاوتی با فقها و متکلمین شیعه داشتند.

- برخی چالش‌هایی که در زمینه جانشینی ائمه در زمان امام بعدی رخ داده بوده رو خیلی خوب راجع بهشون صحبت شده در کتاب. تقریبا از امام کاظم به بعد، به غیر از مورد امام هادی، بر سر جانشینی هر امامی بین شیعیان اختلاف نظر رخ داده. مدرسی این اختلافات و فتنه‌های اتفاق افتاده رو بدون هیچ گونه لکنت و چشم‌پوشی بیان کرده و به خوبی توضیح داده. به خصوص در مورد مساله امام جواد که در ۹ سالگی به امامت می‌رسه به خوبی بحث کرده.

- مورد جالب اینه که وکلایی که ائمه منصوب می‌کردند نه تنها معصوم نبودند که گاهی بسیار تبدیل به آدم‌های مساله‌داری می‌شدند و خودشون باعث ایجاد مشکلات و انحرافات در میان شیعیان می‌شدند (نظیر مورد فارس بن حاتم)

- ما از امام عسکری روایت‌های کمتری می‌شنویم و اون روایت‌هایی هم که می‌شنویم بیشتر در کانتکس ماجرای امام زمان هستند ولی مدرسی در این کتاب ماجراهایی رو نقل می‌کنه که نشون میده امام عسکری در چه فشاری حتی از سمت شیعیان خودش بوده. جالب این جاست که مدرسی که در کل کتاب سعی می‌کنه کمتر مساله متافیزیکی رو وارد بحث کنه اینجا گریزی می‌زنه و میگه شاید به همین علت ناشکری شیعه نسبت به ائمه‌اش بوده که خدا سلب نعمت کرده ازشون و اونها رو وارد دوران غیبت کرده.

- یک اصطلاحی داریم به نام غلو. در تاریخ شیعه به کسانی اطلاع می‌شده که ائمه رو تا سطح خدا بالا می‌بردن و به این افراد هم غالی گفته می‌شد. اکثر منابع و مراجع شیعی غالیان رو به شدت کوبیدند. مدرسی در این کتاب اما به سراغ مفهوم تفویض می‌ره و مفوضه رو هم می‌کوبه. تفویض به این معناست که معتقد باشیم خدا بخشی از امور عالم رو به ائمه واگذار کرده. رفتار مراجع شیعی (نه ائمه) با مفوضه مانند غالیان نبوده و اختلاف بیشتر بوده. نظر مدرسی اما اینه که ائمه از آن نظر که پاک‌ترین افراد بشر و نزدیک‌ترین آنان به خدا هستند منشا برکات و وجود آنان واسطه فیوضات حق است.

- چیزی که مدرسی رو خاص کرده داشتن کرسی پرینستون هست. این داشتن کرسی، اون رو از دو جهت خاص می‌کنه. اول این که باعث شده به صورت آکادمیک و علمی متن بنویسه (وقتی کتاب رو می‌خونید میزان طولانی‌بودن پاورقی‌هاش و رفرنس‌ها در صفحات توجهتون رو جلب می‌کنه، خیلی صفحات این طوریه که توشون پنج شش خط هست و در عوض بیست خط پاورقی وجود داره!). از طرفی دیگه اما چیزی که مهمتره اینه که داشتن کرسی در پرینستون باعث بی‌نیازی مدرسی نسبت به حوزه در ایران شده. مدرسی اگر در ایران بود احتمالا نمی‌تونست این کتاب رو چاپ کنه یا اگر چاپ هم می‌‌تونست بکنه کسی بهش توجه نمی‌کرد.
Out of Distribution
اعلان عدم بیعت و سناریو‌های ممکن ۱/۳ امام حسین چرا قیام کرد و چه کسانی او را کشتند؟ واقعیت این است که هر چه قدر قاطعانه و یک ضرب بخواهیم پاسخ این دو سوال را بدهیم بیشتر خودمان و البته حق مطلب را ضایع کرده‌ایم. مخصوصا اگر پاسخ‌هایمان را مقدمه‌ای کنیم برای…
پناه بردن به اندوه بزرگتر

بچه که بودم، همیشه در این دو گانه شور و شعور مراسمات دینی، تصور میکردم که شعور مهمتر است. برای همین هیچ وقت مداح و روضه برایم مهم نبود و دنبال سخنران و سخنرانی بهتر بودم. خیلی‌ها را هم امتحان کردم. نهایتا هر کدام را چند وقتی امتحان میکردم بعد می‌دیدم حرفهایش از نظر منطقی، تاریخی و عقیدتی جور درنمی‌آید. این اواخر نهایتا از دو روحانی خوشم آمد یکی داود فیرحی یکی هم مسعود دیانی. خوانش فیرحی از قصد امام بر عدم بیعت با یزید و نه قیام به آن مفهومی چپ‌گونه باعث شد تا ماجرا برایم شفاف تر شود و آن شکی که همیشه راجع به انتحار داشتم رفع شود. فیرحی در کرونا فوت کرد و هیچ وقت فرصت نشد تا فراتر از گوش‌کردن سخنرانی‌های سالهای گذشته‌اش و خواندن کتاب‌هایش تجربه فراتری داشته باشم و عملا هر چه راجع به عاشورا سخنرانی کرده بود و نوشته بود را خوانده بودم. در طرف دیگر مسعود دیانی هم سازنده برنامه سوره بود، سطح سوره حقیقتا در لول متفاوتی قرار داشت و دیانی هم به خوبی و بدون پیش‌داوری و لکنت قضایا و زوایای مختلف عاشورا را کنکاش میکرد. دو سه سالی من جای سخنرانی‌های محرم را با دیدن سوره پر میکردم. از بخت کوتاه اما دیانی هم در جوانی و مانند فیرحی نا به هنگام درگذشت. در کنار فیرحی و دیانی البته خواندن کتاب سیدجعفری شهیدی هم برایم جالب بود مخصوصا از این نظر که ریشه عاشورا را از زمان قبل از اسلام و انحرافات اقتصادی بعد از اسلام بررسی کرده بود.

اکنون بعد از فیرحی و دیانی دوباره وارد همان برهه نداشتن محتوا درباره حقیقت عاشورا شده‌ام. سایرین هم که عینک منظور خودشان رو برمیدارند و از آن منظر عاشورا را برایش روایت سازی می‌کنند (کافی است این روزهای بعد جنگ محتوای تولیدشده توسط اصولگراها و اصلاح‌طلب‌ها را نگاه کنید. اصولگراها از لزوم قیام محتوا سازی می‌کنند و اصلاح طلبها از لزوم مذاکره. این که شما بردارید و برای منظور خودتان یک روایت از عاشورا بیرون بکشید کار دلخراشی است). واقعیت ماجرا هم این است که فاصله ما به لحاظ تاریخی با واقعه زیاد است و روی بسیاری از جزییات نمی‌توانیم نهایتا واقعیت را بفهمیم. پرسشی که در ما اما می‌ماند این است که معنی عاشورا برای ما چیست؟

چند صباحی بسیار تحت تاثیر ویتگنشتاین، فیلسوف معروف معاصر، هستم. ویتگنشتاین معتقد بود که برای فهمیدن معنی یک کلمه باید استفاده‌های مختلف افراد از آن را بررسی کنیم. می‌توانیم به عاشورا هم از این زاویه نگاه کنیم. به نظرم آن وجهی از عاشورا که از تمام حاشیه‌های آن اصل‌تر است و مردم آن را نگهداری می‌کنند تراژدی و ترومای عظیم آن است. حتی اگر روضه ای نخوانیم، همین جمله که بهترین مردم (نوه پیامبر) فاجعه‌وار و تنها و مظلومانه شهید شد، جمله تکان‌دهنده ای است. ظرفیت عاشورا همین تراژدی‌اش است. تراژدی که اتفاقا دنیای زمینی و آسمانی را به هم متصل می‌کند و به ما یادآوری میکند که برای حسین، که بهترین عالم بود تراژدی به آن صورت رخ داد، ما که جای خود داریم. این پیوند زمین و آسمان با پذیرش عاشورا این گونه رخ می‌دهد که می‌پذیریم که ممکن است در دنیا، نتیجه کارها هر چند که ما آدم درستی باشیم و هر چند که کار درست را انجام دهیم به یک تراژدی ختم شود. و خب هر فرد شیعه ممکن است در زندگی به مشکل بخورد یا دچار تراژدی شود. پاسداشت تراژدی عاشورا در هر سال باعث می‌شود تا هر کسی تراژدی خودش را در عاشورا یکی کند و با فهم این که حسین بهتر از همه ما بود و تراژدی‌اش نیز از تراژدی همه ما بزرگتر بود به پذیرش از اوضاع دنیا برسد. ظرفیت عاشورا ظرفیت تراژدی است
در خیلی از داستان‌ها همیشه قهرمان داستان به سرانجام خوبی می‌رسد. این قابل همذات پنداری نیست. ابراهیم با آن همه سختی نهایتا بچه‌دار شد و خدا به بچه‌هایش برکت داد. کسی که بچه‌دار نمی‌شود نمی‌تواند با ابراهیم همذات پنداری کند. عاشورا ولی همانجایی است که تراژدی تکمیل می‌شود. تراژدی در کنار خودش عنصرهای دیگری نظیر نپذیرفتن حرف زور، فداکاری و حماسه را هم دارد و تکمیل‌تر می‌شود.

اکنون بیشتر دنبال مراسم ساده هستم. سخنران خوبی به نظرم وجود ندارد. می‌روم مسجدی دو خیابان آن طرف تر در محلمان که صرفا همین روزهای محرم به آن مسجد سر می‌زنم. دیر می‌روم که به انتهای سخنرانیش برسم. دیر میروم که به سینه‌زنی‌هایش که توسط مشتی نوجوان و کودک هدایت می‌شوند برسم. نوجوان‌هایی چند سالی است که از کودکی هر سال عین آلبوم، سال به سال منقطع می‌بینمشان که بزرگ می‌شوند و نظیر دوی امدادی، عاشورا نسل به نسل تحویل داده می‌شود و همین هم برایم یک لذت پنهان مستتری در عمق دارد. همین. دنبال یک مراسم ساده‌ام. برای تسلیت. برای پوشاندن به خودم که حسین بن علی هم که بهترین خلق خدا بود در این دنیا آن چنین شد ما که جای خود داریم. که این دنیا بسیار پست و پر از بی‌عدالتی است و عاقبت دست خداست. برای پناه گرفتن
بازدارندگی، افول طمع به آینده و قفل‌شدن چرخ‌های اقتصاد و تعدیل و ...

ما در این ۵۰ سال، یکبار محتمل جنگ از سمت عراق شدیم که تابستان ۶۷ تمام شد و یکبار هم از اسرائیل که ۱۲ روز طول کشید و فعلا در آتش‌بس به سر می‌بریم. امروز اما از وجه اثرات پایان درگیری شبیه تابستان ۶۷ نیستیم بلکه کاملا در خلاف جهت اون هستیم. درباره میزان امید اقتصادی به آینده در واقع داریم صحبت می‌کنیم. جنگ الان متوقف شده ولی ترس از ادامه جنگ در آینده باعث شده رفتار سیستم عوض بشه. در چند وقت اخیر خیلی درباره تعدیل آدم‌ها از شرکت‌ها صحبت و خبر می‌شه این مساله رو میشه از چند جهت دید:

مردم به عنوان مصرف‌کننده‌های نهایی کمتر دست به خریدهای غیرضروری می‌زنند و سعی می‌کنند سهم بیشتری از پس‌اندازهاشون رو save کنند (به صورت طلا و ارز) تا این که بخوان چیزی رو بخرند. وقتی مردم کمتر دست به خرید بزنند از اونور شرکت‌ها و تولیدکننده‌ها کمتر می‌تونن بفروشن و سود کنند و در نتیجه وارد فضای ضرردهی می‌شن. حالا همین تولیدکننده‌ها برای این که سقوط نکنند مجبورند که دست به تعدیل بخشی از نیروهاشون بزنند تا از میزان ضررشون کم بشه. حالا همین مردمی که تعدیل شدند با درآمد کمتری مواجه هستند و در نتیجه اونها هم کمتر خرید می‌کنند و از اونور این سیکل کاهش سود و تعدیل نیرو هی بازتقویت می‌شن. این وسط حالا ممکنه عده‌ای باشند که تعدیل هم نشدند ولی اونها از روی احتیاط کمتر دست به خرج غیرضروری می‌زنند تا اگر تعدیل شدند با مشکلی مواجه نشن. نکته این که این سیکل کاهش درآمد چیزی نیست که صرفا منحصر به تولیدی‌ها باشه. برای مثال فرض کنید عده کمتری می‌رن سر کار یا دست به تفریح بزنن از اونور سود شرکتی مثل تپسی هم کمتر می‌شه (تپسی در چند وقت اخیر تخفیف ۲۵ درصد بازگشتش رو حذف کرده) همه با هم چرخ اقتصادمون متوقف می‌شه.

از طرفی دیگه سرمایه‌گذارها هم با دیدن این اوضاع و مشخص نبودن آینده کمتر دست به تزریق سرمایه می‌زنند. اساس سرمایه‌گذاری اینه که شما امروز یک گرم طلا در جایی سرمایه‌گذاری می‌کنید به این امید که یک سال بعد دو گرم طلا بهتون پس بده. حالا با رخداد این اوضاع سرمایه‌گذار هم از خیر سرمایه‌گذاریش می‌گذره و ترجیح می‌ده سرمایه‌اش رو پیش خودش نگه داره. پس اون کسی که از اون دریافت سرمایه کرده یا می‌خواسته بکنه هم دچار ورشکستگی میشه و همون چرخه تعدیل نیرو و ادامه ماجرا. این وسط حالا سبد سرمایه‌گذاری خیلی از صاحبان سرمایه با هم مشترک هست. وقتی بورس سقوط می‌کنه و یکی از این سرمایه‌گذار‌ها از جایی خروج می‌کنه ارزش اون سهام پایین میاد و بقیه سرمایه‌گذارها هم مجبورند دست به استراتژی محتاطانه بزنه و این گلوله برفی تبدیل به بهمن می‌شه. این ارتباط سقوط میتونه خیلی بی‌ربط هم باشه. فرض کنید مثلا من صاحب یک کسب و کار پررونقی هستم که اصلا جنگ هم روم تاثیری نمیذاره و اصلا فرض کنید با رخداد جنگ میزان فروشم هم بهتر بشه. من حالا این درآمد مازادم رو باید جایی سرمایه گذاری و نگهداری کنم. روال معمول این شکلی که صاحبان سرمایه نقدینگی‌شون رو یا به صورت خرید ارز یا طلا (صندوق طلا) یا سرمایه‌گذاری در بورس یا صندوق‌های درآمد ثابت می‌ذارن. حالا مثلا ارزش سهام‌های شرکت‌های خاص مثل پتروشیمی کاهش پیدا می‌کنه (که منطقی هم هست)، از اونور صندوق‌های درآمد ثابت هم مشکل نقدشوندگی خودشون رو دارند، ممکنه یکبار دیگه درگیری رخ بده و بورس چند روز تعطیل بشه.در نتیجه حتی این کسب و کاری هم که خودش در ایام جنگ سودده هست به سمت بازار ارز و طلا کشیده می‌شه و باز باعث افزایش تقاضا در اون بازار و اتفاقات بد بعدیش میشه.

این وسط تنها کسی که می‌تونه این چرخه باطل رو هر چند به صورت مصنوعی بشکنه دولته. اون هم اما خودش مشغولیت‌های بزرگتری داره از جمله خرج‌های نظامی (مثل تقویت پدافند) برای درگیری‌های راندهای احتمالی بعدی.

خلاصه که اوضاع امروز با تابستان ۶۷ متفاوته و ما تازه در ابتدای یک مسیری هستیم که معلوم نیست به کجا میره. در این جنگ به بازدارندگی ما خدشه وارد شد. بازدارندگی هر چند شاید یک مفهوم روی کاغذ بود ولی همین مفهوم روی کاغذ باعث طمع بیشتر مردم برای سرمایه‌گذاری و گشتن چرخ اقتصاد می‌شد. بازدارندگی ما تا جایی پراکسی‌های ما در لبنان بودند که اونطوری شدند و تا جایی هم در آستانه گریز هسته‌ای بودن ما بود که این طوری شد. یکی از مهم‌ترین کارهای در ادامه حاکمیت باید ایجاد و تعریف یک بازدارندگی جدید باشه. بازدارندگی که حداقل بتونه به لحاظ روانی مردم و سرمایه‌گذاران رو آروم‌تر کنه و بهشون اطمینان بیشتری برای طمع‌کردن بده. این مفهوم جدید بازدارندگی هم به لحاظ روانی نمی‌تونه چیز ساده‌ای باشه. تا به حال در این سی سال پیش‌فرض این بود که کشور دیگه‌ای به ایران حمله نخواهد کرد ولی اکنون این پیش فرض عوض شده و اکثرا تصور دارند که ممکنه یکبار دیگه این اتفاق رخ بده.
یادگرفتن distribution انواع distribution shift‌ها

پس از چند هفته امروز موفق شدم یک پیپر بخونم. این پیپر با این که در icml امسال پذیرفته شده ولی زیاد در توییتر هم بهش توجهی نشد، متدش هم اون قدر جالب نیست ولی سوالی که در پی پاسخ بهش هست جالبه. فیلد اصلی پیپر راجع به ood generalization هست و داستان اینه که میگه ما تعداد زیادی الگوریتم ood generalization داریم ولی همونطور که در پیپرهای قبلی نشون داده شده، هیچ الگوریتمی به صورت خاص روی همه انواع (یا حتی اکثر انواع) distribution shift نمی‌تونه بهترین عملکرد رو نسبت به بقیه الگوریتم‌ها داشته باشه. در واقع هر کدوم از این الگوریتم‌ها (از GroupDRO گرفته تا OverSampling و اینها) برای یک شرایط خاصی و یک دیستریبوشنی شیفت خاصی بهترین پیش‌بینی و جنرالیزیشن ممکن رو دارند. پس در واقع میشه مساله ood generalizaion رو به فرم انتخاب الگوریتم مناسب دید (مشابه مفهوم این جمله در یک سطح پایین‌تر مفهوم آشنای inductive bias هست که می‌گیم generalization رو می‌شه به مساله انتخاب inductive bias درست کاهش داد). اتفاقا همین الان هم خیلی وقتا در مساله ood generalization این شکلیه که برای یک مساله خاص میان الگوریتم‌های مختلف رو روی اون سعی و خطا می‌کنند و سعی می‌کنن بهترین الگوریتم رو کشف کنند ولی مساله اینه که خیلی وقته ما اصلا دسترسی به داده‌های ood نداریم که بخوایم همین روش سعی و خطا برای انتخاب الگوریتم مناسب رو هم پی‌ بگیریم. حالا سوالی که این پیپر مطرح می‌کنه اینه که اگر همه چیز ood generalization بر سر انتخاب الگوریتم مناسب هست، آیا می‌شه این انتخاب الگوریتم مناسب رو یاد گرفت؟ در واقع یک مدل داشته باشیم که بهش ویژگی‌های شیفت دیتاستمون رو بدیم و اون هم اتومات بگه که این الگوریتم مثلا oversampling بهترین الگوریتم برای این دیتاسته.

همون طور که می‌شه حدس زد مساله رو به صورت یک جور متاطور حل کردند. به این صورت که اومدند دیتاستی از دیتاست‌های شیفت خورده ساختند و روش این مدلی که می‌خواستند رو آموزش دادند. متد و نحوه فیچر ساختن از روی دیتاست‌های شیفت خورده زیاد چنگی به دل نمی‌زنه (ساختن فیچر از دیتاست‌ها رو مثلا فرض کردند که ما دیتای اتریبویت‌های دیتاست رو داریم). با این همه ولی این که ابسترکشن generalization رو برده در سطح ood generalization و ادعا کرده که میشه ood generalization رو یاد گرفت برای من جالب بود. مثلا یک جایی از متن همچین عبارتی داشت که تامل برانگیزه:

No-free-lunch theorem prevents a universal solution to the selection of the best learning algorithm. But distribution shifts appearing in real-world data are not arbitrary. If shifts were arbitrary, inductive reasoning and machine learning would not be possible. A learning approach could thus be trained for effective algorithm selection on a particular distribution of distribution shifts.


حرف جالبی که می‌زنه اینه که خود distribution shift‌ها قاعدتا از یک distribution خاصی باید باشند وگرنه اصلا بدون داشتن سوگیری القایی و فرض پایه نمی‌شه روی اونها جنرالیزیشن داشت.

لینک پیپر:
https://arxiv.org/abs/2410.02735

پی‌نوشت: مقاله‌شون خیلی ماژولار و سیستماتینک نوشته شده. جای جای متن رو تیکه تیکه و عنوان بندی کردند (حتی abstract رو) و این حس خوبی موقع خوندن و احتمالا نوشتنش به آدم می‌ده
تست علامه دهر

امروز حین قدم زدن در خیابان و تحت تاثیر هوای ابری داشتم فکر می‌کردم که در این مدت جنگ و پس از جنگ، کلی آدم تعداد زیادی تحلیل نوشتند، ولی چیزی که در اکثر این تحلیل‌ها مشترک بود این بود که تک تک جملات و نظریه‌پردازی این آدم‌ها قطعی و خبری بود. یعنی مثلا این شکلی نبود که شما شروع کنید به خوندن یک تحلیلی و بعد از چند جمله ببینید طرف مثلا نوشته باشه که همچین سوالی برای من وجود داره، بلکه اکثرشون خیلی قطعی و انگار که از همه چیز مطلعند و اصلا سناریو آینده رو هم خودشون نوشتند مساله رو تحلیل کردند. این پترن هم خاص یک دسته خاص نیست بلکه انواع اقسام آدم‌ها چه بخوان ارزشی باشند چه برانداز باشند چه طرفدار جنگ باشند چه مخالف باشند چه تحصیلات آکادمیک داشته باشند چه نداشته باشند در همه شون دیده می‌شه. و این به نظرم یک نشانه جهل و مهمل‌گویی میاد. این که شما یک تحلیلی بنویسی و در هیچ جای اون برات سوالی یا برنچ احتمالاتی نباشه نشون میده که هم فرض کردی از همه چیز خبر داری و هم فرض کردی که نتیجه اتفاقات قطعی هست. در حالی که قطعا خیلی از همین سلبریتی‌های سیاسی‌نویس شبکه‌های اجتماعی قطعا همه اطلاعات پشت صحنه رو ندارند. از طرف دوم هم من فکر می‌کنم حتی بازیگران اصلی این موقعیت (سران ایران و آمریکا و اسراییل) نمی‌دونند که دقیقا ته این ماجرا به کجا می‌رسه چرا که در کارهای این دنیا این ذات عدم قطعیتی وجود داره.

خلاصه که یکی از فیچرهای که در این متن‌های تحلیلگران سیاسی، ژئوپلتیک، میلتاری و ... دوست دارم ببینم اینه که طرف نقاط ابهام درستی رو هم مشخص کرده باشه. این کاریه که ما در ریسرچ‌های علمی هم انجام می‌دیم خیلی جاها وسط فرضیه‌سازی‌هامون یک علامت سوال می‌گذاریم و می‌گیم که یک بخشی هست که ما در مدلسازی مون به عنوان علامت سوال در نظر می‌گیریم، می‌دونیم که جوابش رو نمی‌دونیم ولی در عین بهش توجه داریم. از این پس هر وقت یک تحلیل می‌خونم سعی می‌کنم همین تست رو روش اعمال کنم و ببینم طرف چه قدر ابهام‌ها رو در نظر گرفته یا این که در سناریوسازیش فرض کرده علامه‌دهر هستش. تحلیلی که توش نثطه ابهام نداشته باشه تحلیل نیست.
Out of Distribution
https://en.m.wikipedia.org/wiki/Publish_or_perish
همچون درخت بی‌ثمر، بی‌فایدگی دانشگاه در ایران
۱/۲


چند روز پیش جواد شاکر (حفظه الله)، در روزنامه شرق متنی منتشر کرد که در آن به بررسی مهاجرت اساتید دانشگاه شریف در چند سال اخیر پرداخته بود. مهاجرتی که البته برای اساتید جوانتر و تازه‌کارتر شریف بیشتر است. شاکر البته به صرف گزارش این پدیده اکتفا نکرده و دلایل این اتفاق را هم ذکر کرده. مهمترین این دلایل عبارتند از: دریافتی پایین اساتید جوان هیات علمی شریف (۲۰ میلیون در ماه!)، تحت فشار بودن اساتید جوان برای انتشار مقاله برای جلوگیری از اخراج‌شان و البته پذیرفتن مسئولیت‌های اجرایی دانشکده مثل معاونت دانشجویی و ... که اساتید مسن‌تر معمولا از زیربار آن‌ها شانه خالی می‌کنند و اساتید جوان‌تر مجبور به پذیرش آن‌ها می‌شوند. پس این بندگان خدا هم حقوق کم می‌گیرند و هم اگر مقاله چاپ نکنند اخراج می‌شوند و هم گاها مجبورند مسئولیت‌های سنگین اجرایی را تحمل کنند. فاجعه اما همین جا ختم نمی‌شود بلکه این اساتید جوان به همین علت معمولا فرصت دلمشغولی‌های فراوان، فرصت کار در بیرون دانشگاه را هم ندارند و از آن ور هم حتی فرصت بستن پروژه‌های بیرون دانشگاه برایشان فراهم نیست چرا که در عنفوان جوانی نه مورد اعتماد دیگران هستند و نه شبکه خودشان را ساخته‌اند. من اما در حاشیه‌ای بر متن شاکر می‌خواستم بر روی مساله ضرورت انتشار مقاله کمی مانور بدهم و بیشتر بنویسم که دقیقا این چرا این طوری است.

امروزی که این متن را می‌نویسم ایام مصاحبه‌های ورودی دکتراست. بسیاری از داوطلبین دکترا وقتی از جلسه مصاحبه بیرون می‌آیند این حس تلخ را چشیده‌اند که اساتید در جلسه به آن‌ها می‌گویند که در طول دوره دکترای خود بایستی فول‌تایم برای دانشگاه کار کنند و نباید جای دیگری کار کنند. با در نظر گیری این امر که در ایران به دانشجویان دکترا حقوقی تعلق نمی‌گیرد (که جلوتر می‌گوییم چرا)، برای ۹۰ درصد داوطلبین دکترا (مخصوصا پسرها) این الزام به فول‌تایم کار کردن عجیب و غریب است. من اما اینجا می‌خواهم بگویم که اتفاقا چرا اگر از نمای دورتری نگاه کنیم همه چیز منطفی به نظر می‌رسد. برای این فهمیدن منطقی‌تر لازم است که یک لحظه از نقش دانشجو خارج شویم و خود را در نقش استاد بگذاریم. یک استاد تازه وارد از مرحله‌ اولی که هیات علمی می‌شود سفر بسیار سخت را از مرتبه آزمایشی تا رسمی-استادیاری و نهایتا دانش‌یاری می‌پیماید تا نهایتا جایگاه خود را امن کند و خیالش از بابت اخراج نشدن راحت شود. این استاد بایستی تعدادی مقاله در ژورنال‌های معتبر منتشر کند تا بعد از چند وقت از آزمایشی مقامش به استادیار رسمی تبدیل شود و بعد هم باز باید همین کار مقاله چاپ‌کردن در ژورنال‌های معتبر را طی کند تا تبدیل به دانش‌یار شود. در صورتی که استاد نتواند به قدر کافی مقاله در ژورنال معتبر چاپ کند آن وقت احتمال اخراجش از سمت دانشگاه می‌رود. خب پس اگر استاد مقاله چاپ نکند از سمت دانشگاه اخراج می‌شود و برای همین نیاز به تعدادی دانشجو دارد. تا اینجا رفتار استاد منطقی شد اما دانشگاه چرا دنبال مقاله است؟

دانشگاه‌ها بر حسب تعداد مقالات در ژورنال‌های معتبر (این عبارت را هی تکرار می‌کنم تا عمق اعصاب‌خردی مشخص شود)،‌ رنک می‌شوند. در واقع تعدادی رنکینگ در دنیا وجود دارند که دانشگاه‌ها را بر حسب تعدادی متریک که بعضی از آن‌ها همین مقالات Q1 دانشگاه‌ها هستند، آن‌ها را سورت می‌کنند. حالا دانشگاه‌ها بر حسب همین رنکینگشان توانایی جذب گرنت‌ها و پروژه‌های مالی را دارند. اینجا لازم است یک پرانتر بزرگ باز کنیم تا بگوییم اصلا دانشگاه‌ها چطور کار می‌کنند. دانشگاه‌ها در کشورهای مختلف به دو صورت دولتی و خصوصی وجود دارند. برای مثال اکثر دانشگاه‌ها در آمریکا خصوصی هستند. اساس درآمد دانشگاه‌های خصوصی بر دو چیز است: شهریه‌ گرفتن از دانشجویان کارشناسی و گرفتن پروژه از شرکت‌های صنعتی و انجام آن‌ها به وسیله دانشجویان تحصیلات تکمیلی. در مورد اولی این گونه است که در این دانشگاه‌ها آموزش دادن یک نوع خدمت دادن محسوب می‌شود و کسی که خواهان یادگیری است باید هزینه آن را بپردازد. در مورد دومی هم این طور است که صنعت بعضی از پروژه‌های R&D خودشان را با صرف مبلغی که کمتر از هزینه انجام به وسیله نیروهای آن شرکت است، به آزمایشگاه‌های دانشگاه‌ها می‌سپرند. از آنور هم دانشجویان دکترا بر حول این پروژه‌ها جذب می‌شوند و دکترا یک شغل محسوب می‌شود که در آن، دانشجوی دکترا بر حول این پروژه کار می‌کند و در ازایش مبلغی دریافت می‌کند. درصدی از این پول پروژه‌ها هم به استاد و درصدی هم به دانشگاه می‌رسد. این گونه دانشگاه یک صنعت سودده می‌شود که در آن مالکیت خصوصی معنادار می‌شود. حالا هر چه قدر رنکینگ یک دانشگاه بهتر باشد شانسش در گرفتن پروژه‌های صنعتی بیشتر است. برای همین دانشگاه‌ها دنبال مقالات معتبر بیشترند تا لقمه‌چرب‌تری دریافت کنند.
Out of Distribution
همچون درخت بی‌ثمر، بی‌فایدگی دانشگاه در ایران ۱/۲ چند روز پیش جواد شاکر (حفظه الله)، در روزنامه شرق متنی منتشر کرد که در آن به بررسی مهاجرت اساتید دانشگاه شریف در چند سال اخیر پرداخته بود. مهاجرتی که البته برای اساتید جوانتر و تازه‌کارتر شریف بیشتر است. شاکر…
همچون درخت بی‌ثمر، بی‌فایدگی دانشگاه در ایران
۲/۲

ممکن است برایتان سوال شود که خب پس دانشگاه‌های دولتی چطور؟ برای مثال در چین اغلب دانشگاه‌ها گویا دولتی هستند و دیگر پرسش نحوه مکانیزم سوددهی و رقابت برای آن چطور تعریف می‌شود؟ پاسخ این است که در آن جا هم مفهوم رقابت و انتخاب بین دانشگاه‌های دولتی توسط دولت ایجاد می‌شود و مثلا دانشگاه‌های دولتی با یکدیگر رقابت می‌کنند تا رنکینگشان بهتر شود تا بتوانند پروژه‌های بهتری را از دولت دریافت کنند (پروژه‌هایی که بخشی هم نظامی‌اند). این جا ممکن است سوال پیش‌ بیاید که فردی مثل رییس دانشگاه که منصبش خصوصی نیست و بسته به باد ایام است چرا باید حرص رنکینگ دانشگاه را بخورد؟ پاسخ این است که در یک مکانیزم دقیق روند رشد و کارایی نیروهای به دقت چک می‌شوند و یک نظم شایسته‌سالاری حکم فرماست که در آن فرد بر حسب توانایی‌های خود می‌تواند رشد کند. این عنصر شایسته‌سالاری در چین بسیار حیاتی است. در چینی که نظام سرمایه‌داری خصوصی به مانند آمریکا در آن وجود ندارد اگر شایسته‌سالاری به خوبی اجرا نشود، آدم‌ها بدون انگیزه رشد کردن، انگیزه رشد‌دادن محیط دور و بر خود را هم ندارند و چین این گونه چین نمی‌شد. در مورد چین و نحوه رابطه صنعت با دانشگاه نکته‌ای دیگر هم هست که در بند بعدی به آن اشاره می‌کنیم.

در ایران ما اما چه کار می‌کنیم؟ ما کلا کار خاصی نمی‌کنیم و قیف را از سر گشادش می‌گیریم :)) اولا که مقطع کارشناسی در دانشگاه‌های ما عمدتا رایگان است و بنابراین دانشگاه مجبور است مقداری از بودجه خود را صرف آموزش دوران کارشناسی و هزینه‌های دیگر آن بکند. یعنی نه تنها این بخش برای دانشگاه خلق درآمد نمی‌کند بلکه دانشگاه برای تامین آن مجبور است از جیبش هم هزینه کند و از طرفی هم نمی‌تواند اساتید مناسبی را با دستمزد مناسب به کار بگیرد. در مقاطع تحصیلات تکمیلی هم که حقوقی وجود ندارد چون که پروژه‌ای از سمت صنعت به دانشگاه سپرده نمی‌شود که به خاطر آن به دانشجویان تحصیلات تکمیلی پولی داده شود. اما چرا؟ در کشور ما عمده اقتصاد بر پایه صنایع خصولتی، اقتصاد خدماتی و یا خام‌ و نیمه‌خام فروشی و البته محصور در تحریم می‌‌چرخد و دقیقا این‌ها چیزی نیستند که نیاز به رقابت و در پی آن تکامل را برانگیزند. صنایع خصولی از طرفی به علت پشتوانه حاکمیتی و از طرفی به خاطر قیمت‌گذاری دستوری (این جمله نباید باعث سواستفاده برای آزادسازی شود) انگیزه‌ای به رقابت ندارند. قابلیت صادرات به کشورهای دیگر را هم که نداریم پس باز انگیزه‌ای فراتر از بازار ایران وجود ندارد. از طرفی محصول فناوارانه‌ای هم اغلب تولید نمی‌کنیم و کارمان خام فروشی است. پس کلا انگیزه‌ای برای R&D و سپردن کار به دانشگاه پیدا نمی‌شود و قس علی هذا. تفاوت ما با چین در همین امر نبودن انگیزه برای رقابت و رشد (چه در بعد فردی و چه در بعد اجتماعی) است. نکته طنز ماجرا اما اینجاست که ما در ایران دنبال ارتقا رنکنیگ بین‌المللی هستیم در حالی که این رنک‌ها کمتر تاثیری چه در وضع داخلی و خارجی ما دارند. در بعد خارجی که دنیا ما را به هیچ جایی نمی‌گیرد و به لحاظ تحریم‌ها امکان مشارکت ما در نهادهای علمی جهانی وجود ندارد. به لحاظ داخلی هم که بودجه دولتی دانشگاه‌ها معمولا کمتر ارتباطی به رنکینگ دانشگاه‌ها ندارد و بودجه‌های صنعتی هم نیازی به بحث ندارند. پول و زمان و تلاشی که در دانشگاه‌های ما صرف می‌شود نهایتا صرفا به غربی‌ها کمک می‌کند تا با معیار بهتری بتواند نیروهای انسانی ایرانی را گزینش کنند. وگرنه باقی ماجرا برای خودمون شبیه به این دستگاه‌هایی است که موش‌ها رویش می‌دوند و نهایتا هم حاصلی ندارد. یک ریوارد و ارزشی در این سیستم تعریف کرده‌ایم که صرف نتیجه‌اش گشتن چرخ رقابت آدم‌ها با هم است و لحظه‌ای که از سیستم حذف شود همه چیز بی‌معنی می‌شود.
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما؟

ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم
الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم
یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما

در عالم محبت الفت بهم گرفته
نامهربانی او با مهربانی ما

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم
کیفیت غریبی است در بی زبانی ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم
تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم
غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری
آخر شد آشکارا راز نهانی ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم
ماندند اهل دانش پیش معانی ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی
کاری نیامد آخر از کاردانی ما

فروغی بسطامی
جالب گفته. آدم‌ها اکثرا وقتی از توانایی‌هاشون give up می‌کنند و دست می‌کشند که خیال می‌کنند هیچ قدرتی ندارند. کوت به نظر ساده و بدیهی میاد ولی وقتی به تک تک کلماتش نگاه می‌کنیم می‌بینیم در کنار هم معنی می‌دن. their power اش میگه که هر آدمی یک قدرت‌های مخصوص به خودش رو داره. give up اش داره مفهوم دست‌کشیدن از سمت خودم آدم رو میگه و اون any تهش هم داره می‌‌گه که آدم فکر می‌کنه هیچی نداره. هر کسی هر غلطی هم که کرده باشه هر چه قدر ناکام هم باشه نهایتا شاید تهش یک قدرت هایی هنوز براش مونده.
شما کارت رو ساده تعریف کن، بعد از ظهر‌ها کنارش به علایق شخصیت بپرداز

چند روز پیش، یکی از دانشجوها پیام داده بود و در رابطه با انتخاب موضوع تز ارشدش ایده می‌خواست. این من رو وسوسه کرد که در رابطه با یک چیزی که خیلی وقته می‌خوام بگم چیزی بنویسم. این یه پترن رایجه که افراد تو دانشگاه موقع انتخاب تز ارشد یا دکتراشون به وسواس می‌افتند و معمولا هم اولین سوالی که در ذهنشون هست اینه که یک موضوعی باشه که دوست داشته باشم و آینده داشته باشه. در حالی که این یک دام و تله بزرگه. زخم‌هایی که بنده در طی این سالها خوردم من رو به این نتیجه رسوندند که پروژه‌هایی که به عنوان وظایف تحصیلی دانشجو مثل تز ارشد و دکترا تعریف می‌شن باید تا حد امکان خوش تعریف و قابل انجام باشند و نه این که آدم بخواد به فاکتورهای دیگه مثل مهم و خفن بودن و آینده‌داشتن اون موضوع فکر کنه. شما اگر تزتون رو ساده تعریف (و البته قابل پذیرش) تعریف کنید بدترین اتفاقی که میتونه براتون بیافته اینه که اون تز رو سریعتر انجامش می‌دید و بعد که وقت اضافه آوردید به سراغ موضوع مورد علاقه خودتون می‌رید. در حالی که در سناریو مقابل اگر یک موضوع پیچیده تعریف کنید هر چه قدر که درش جلوتر می‌رید و زمان می‌گذره احتمالا دچار استرس بیشتری بابت به انتها رسوندن اون پروژه (به عنوان چیزی که تعهد به انجام رسوندنش رو به دانشگاه دادید) می‌شید و خدای نکرده ممکنه تهش هم فیل بشه. در دانشگاه هم کسی نگاه نمی‌کنه شما در طی این موضوع چه کردید، بلکه دنبال خروجی از شما هستند. مثالش شبیه مقایسه وزنه‌برداری هست که وزنه ۵۰ کیلویی می‌زنه و وزنه‌برداری که وزنه ۳۰۰ کیلویی رو می‌بره تا سرشونه ولی نمیتونه حرکتش رو کامل کنه. به تشویق‌ها و جودادن‌های آدم‌ها هم در ابتدای مسیرتون فریب نخورید. (این اتفاقا مخصوصا تو شریف و مخصوصا برای افراد خفن‌تر محتمل‌تره. جایی که همه ما عادت کردیم خودمون رو با دانشگاه‌های تاپ آمریکا مقایسه کنیم و انتظاراتی که از آدم‌ها داریم رو هم تا حد آدمی که اونجا هست بالا می‌بریم در حالی که با این شرایطی که ما داریم نهایتا با دانشگاه‌های اروپایی شرقی بتونیم مقایسه بشیم) خلاصه یک موضوع ساده انتخاب کنید و تمومش کنید. وگرنه وقتش که برسه همه شما رو تنها می‌ذارند و کسی نیست که ازش کمک بگیرید. جایی که گیر ارزیابی بقیه هستید تا حد امکان ریسک نکنید و هدفتون رو نه علایق شخصی که ارضای متریک‌های دیگران باید بگذارید.

در نگاه کلی‌تر زندگی، پارادوکس بزرگ همینه. شما ممکنه یک سوژه‌ای رو بابت علاقه بهش و جذابیت ذاتی که داره به یک موضوع دیگه بیشتر ترجیحش بدید. ولی هیچ وقت تا حد امکان نباید در جاهایی از زندگی که کارتون وابسته به ارزیابی شدن توسط دیگرانه، علایق شخصی‌تون رو قربانی تله‌های اجتماعی کنید. من مثلا ممکنه به علوم دینی علاقه‌مند باشم ولی اگر قرار باشه این علاقه شخصی‌ام رو هم به عنوان موضوع کسب درآمدم تعریف کنم و مثلا روحانی بشم اون وقت یا مجبورم وقتی بالای منبر می‌رم حرفی بزنم که بابتش بتونم پول بگیرم یا باید حرفهایی بزنم که آخرش گشنه‌ماندن به جوریه که حتی دیگه علایق شخصیم رو هم نمی‌تونم دنبال کنم. شاید تجربه تاریخی گذشتگان ما درست بوده که این مثل را گفته اند که تو فلان کار را بکن بعد از ظهر‌ها کنارش به علایقت هم برس.

#تجارب
Out of Distribution
ریزنینگ زنده است، چون ARC زنده است سرانجام ساعاتی پیش ARC-2 رو رونمایی کردند. تسک‌ها به نظر کامپوزیشنال‌تر شدند یعنی با rule‌هایی مواجهیم که هم خودشون ترکیب چند تا rule پایه هستند و هم خیلی به context وابسته‌اند. جایزه رو هم بردن روی ۷۰۰ هزار دلار. به شرطی…
حالا اگه میتونی اینو حل کن

ساعتی پیش از بنچمارک ARC-AGI-3 رونمایی شد. رونمایی از نسخه سوم ARC در حالیه که هنوز مدل‌ها روی نسخه دوم ARC هم نتونستند تا این لحظه عملکردی بالای ۱۶ درصد به دست بیارند. ممکنه با خودتون بپرسید خب پس چه کاری بود یک ریلیز جدید دادند؟ اما وقتی توضیحات ARC-AGI-3 رو می‌خونید می‌فهمید که ماجرا اصلا نسبت به دو نسخه قبلی بسیار فرق داره و این فرق هم اینه که این بار عوض ارائه دادن دیتاست به عنوان چالش، بازی رو قرار دادند! در واقع در این قسمت شما باید یک عامل درست کنید و اون رو در محیط بازی ARC-AGI-3 قرار بدید و عامل باید یک سری اکشن انجام بده تا بازی رو بتونه حل کنه.

دقیقتر بخوایم صحبت کنیم، ۶ تا بازی برای ARC-AGI-3 وجود دارند که سه تاشون امروز ریلیز شده و گویا سه تا دیگه‌شون یک ماه دیگه ریلیز میشه. حالا هر از کدوم از این بازی‌ها یک سری نمونه public و یک سری نمونه private دارند مثل نسخه‌های قبلی arc. مگه بازی می‌تونه نسخه public و private داشته باشه؟ بله. در واقع وقتی روی دکمه بازی‌ها به عنوان آدم کلیک می‌کنید می‌فهمید که ماجرا چیه. در بازی‌ها هیچ گونه rule‌ای توضیح داده نشدند و شما باید خودتون کشف کنید که چه کاری رو باید انجام بدید تا این پازل حل بشه. و پیچیدگی کار همینجاست. اینجا خود مسئولان ARC یک توضیح جالبی دادند و گفتند اگر ما در ARC-1 اومدیم دیپ لرنینگ رو به چالش کشیدیم و در ARC-2 اومدیم static reasoning model‌ها رو به چالش کشیدیم در نسخه سوم هدفمون به چالش کشیدن Agent‌هاست. چالش اصلی Agent‌ها در این محیط این هست که چطور rule‌های بازی رو با وجود فیدبک‌های اسپارسی که میاد بتونن کشف کنند. محیط بازی‌ها هم کاملا مانند دو نسخه قبلی همون شکلی سیمبولیک و core knowledge طوره و خلاصه خیلی abstract عه.

من چند دقیقه‌ای بازی کردم و اولش فکر کردم خودم هم نمی‌تونم حلش کنم ولی بعد از کلی سعی و خطا حداقل یک نسخه از بازی رو فهمیدم چطوری هست. یک کامنتی بعدش در ردیت دیدم به نظرم توضیح خوبی درباره این بنچمارک سوم ARC بود:

I tried it and the games are pretty easy once you learn the rules. Many/most 5-year-old children could probably beat all three example games (albeit maybe with some trial and error). The "hard" part is learning the rules. They give you no instructions, controls, or information about the goal/environment. Everything has to be learned interactively through trial and error.


مساله در واقع روی همین سنجیدن توانایی یادگیری ایجنت‌ها در محیط و توامان توانایی استدلال و اکسپلورکردنشونه.

https://arcprize.org/arc-agi/3/
در من کسی پیوسته می گرید
این من که از گهواره با من بود
این من که با من
تا گور همراه است

دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزادِ خون در دل.

ابری ست بارانی
ابری که گویی گریه های قرن ها را در گلو دارد
ابری که در من
یکریز می بارد .

شب های بارانی
او با صدای گریه اش غمناک می خوانَد
رودی ست بی آغاز و بی انجام
با های های گریه اش در بی کرانِ دشت می رانَد .

پیری حکایت گوست
کز کودکی با خود مرا می برُد
در باغ های مردمی گریان
اما چه باغی ؟ دوزخی کانجا
هر دم گلی نشکفته می پژمرد .

مرغی ست خونین بال
کز زیرِ پر چشمش
اندوهناکِ سنگباران هاست
او در هوای مهربانی بال می آراست

– کی مهربانی باز خواهد گشت ؟
– نه ، مهربانی
آغاز خواهد گشت.

از عهدِ آدم
تا من که هر دم
غم بر سرِ غم می گذارم
آن غمگسارِ غمگساران را به جان خواندیم
وز راه و بی راه
عاشق وَش از قرنی به قرنی سوی او راندیم
وان آرزوانگیزِ عیار
هر روز صبری بیش می خواهد ز عاشق
دیدار را جان پیش می خواهد ز عاشق.

وانگه که رویی می نماید
یا چشم و ابرویی پری وار
بازش نمی دانند
نقشش نمی خوانند
دل می گریزانند ازو چون وحشتی افتاده در آیینه ی تار !

هرگز نیامد بر زبانم حرفِ نادلخواه
اما چه گفتم ؟ هر چه گفتم ، آه
پای سخن لنگ است و دستِ واژه کوتاه است
از من به من فرسنگ ها راه است .

خاموشم اما
دارم به آوازِ غمِ خود می دهم گوش
وقتی کسی آواز می خوانَد
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده ست
اینجا سراپا گوش باید بود :

– درد از نهادِ آدمیزاد است !
آن پیرِ شیرین کارِ تلخ اندیش
حق گفت ، آری آدمی در عالمِ خاکی نمی آید به دست ، اما
این بندیِ آز و نیازِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟
یا آدمی دیگر ؟ …

– ای غم ! رها کن قصه ی خون بار !
چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما
من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأنِ آدمی بودند
وز کبریای روح برمیزانِ شأنِ آدمی بسیار افزودند .

– آری چنین بودند
آن زنده اندیشان که دستِ مرگ را بر گردنِ خود شاخِ گل کردند
و مرگ را از پرتگاهِ نیستی تا هستیِ جاوید پُل کردند .

– ای غم ! تو با این کاروانِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟
دیگر به یادِ کس نمی آید
آغازِ این راهِ هراس انگیز
چونان که خواهد رفت از یادِ کسان افسانه ی ما نیز !

– با ما و بی ما آن دلاویزِ کهن زیباست
در راه بودن سرنوشتِ ماست
روزِ همایونِ رسیدن را
پیوسته باید خواست .

– ای غم ! نمی دانم
روزِ رسیدن روزیِ گامِ که خواهد بود
اما درین کابوسِ خون آلود
در پیچ و تاب ِ این شبِ بُن بست
بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست !

دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته می گرید .

در من کسی آهسته می گرید.

هوشنگ ابتهاج
2025/10/16 22:18:00
Back to Top
HTML Embed Code: