Telegram Web
👆👆👆👆
البته جهان هم که اون‌وقتا درگیر روند فروپاشیِ بلوک شرق شده بوده و تلقی‌ش چرخش به راست و نرمال شدن ج.ا بود، خیلی سخت نگرفت سر اون هزاران. یه هم‌اتاقیم ترک ملکان بود و سلطنت‌طلب دوآتیشه. همیشه می‌گفت «این جمهوری اسلامی تنها کار به‌دردبخورش همین بود که نسل این کمونیستا رو کند! همینا بودن که اعلیحضرت رو ...» و چشماش بدون لهجه پر اشک می‌شد. اون‌زمون به مجاهدینم می‌گفتن مارکسیست اسلامی و شعاع دایره چپ تقریبن همه رو شامل می‌شد. حالا نکته‌ی دوّم تو ادامه‌ی چپ بودن: اونا سوژه‌ی سیاسی بودن با استمرار و عاملیّت‌شون؛ همون که تو «...» هم‌اتاقیم داری می‌بینی؛ نه ابژه‌ی اشک و مصادره‌شدنی! می‌دونم توضیح بیشترم بیشتر عصبانیت می‌کنه ولی خیلی فرقی بین کسی که می‌کشه با کسی که از کشته برای خودش مشروعیّت‌سازی می‌کنه، نمی‌بینم!
خیلی راحت می‌تونم افکار و طرز فکر ۲۴ سالگی و ۴۰ سالگیم یا ۴۰ سالگی و ۵۶ سالگیم رو جابه‌جا کنم. افکار و احوالات نه منتج از قبلیا هستن نه با ردگیری می‌شه رسید به پیشینه‌شون نه ردشونن! فکر کنم #توماس_کوهن که از «تغییر» به‌جای «تکامل» می‌گفت، موافقه باهام!
داستانی از #سارا_خوشابی:

*موتورسواران*

الهه: «سلامتیِ عشق و محتویاتش‌.»
تام هاردی گفت نوش و شیشه رو داد به اون‌یکی که آرزو داشت از تام هاردی خوشتیپ‌تر باشه ولی بهش وفادار بود.
رضام داشت با یه لبخندی که معلوم می‌کرد خوشش اومده آروم‌آروم کلمه‌کلمه می‌خوند: «زنه، حامله، هفت ماهه.» اینجا الهه داشت سعی می‌کرد حدس بزنه چی واسه یه زن که هفت ماهه بارداره عجیبه. چندتا قلو بزاد عجیبه؟ تو مترو بزاد مثلن؟ که گفت تو المپیک شرکت کرده. نمی‌دونم چه رشته‌ای. یارو در آرزوی خوشتیپ‌تر از تام هاردی بودگی، نگران قطع شدن پاش بود. وقتی گفتن نزدیک بود پاشو قطع کنن خیالم راحت شد که قطع نکردن.
من از رینگ خونین عاشق پیرنگ انتقام مونده بودم. عشق است تام هاردی، آتیش به‌پا کرد، انتقام پای گچ‌گرفته‌ی رفیقش که می‌خواست ازش خوشتیپ‌تر باشه رو از دوتا مشتری‌ْ ثابتِ خارگنده گرفت. هیچ به این فکر نکرد که طرف بهش حسودیش می‌شده و می‌خواسته ازش خوشتیپ‌تر باشه. هم‌پیاله بودن خب، حالا هم‌شیشه. یه تیم بودن. حتا اومد ملاقاتش و بازم هیچ به دختره که سیگار از دستش نمی‌افتاد و رفت یخ بگیره اهمیت نداد. «بازم» رو واسه «اهمیت ندادن» آوردم؛ وگرنه قبلش پیش نیومده بود که دختره رو نبینه.
راستش من تا وسطای فیلم مطمئن نبودم یارو تام هاردیه. می‌خوام یکی از صحنه‌‌هاشو کامل براتون تعریف کنم که ببینین تام هاردی توش نیست. یه پسری که قبلش لامپ ماشین یکی رو الکی، بی‌دلیل، ترکونده بود، به مامان باباش که دعوا می‌کردن میگه بسه. باباش کمربندو می‌کِشه رو زنش. اینم رو باباش. کمربندو همون‌جور که من می‌شناسم می‌ندازه دور گردن باباش، مامانه میفته به التماس که ولش کن کشتیش. می‌دونم خیلی شرقیه ولی فیلمش شرقی نبود. الهه همیشه به رضا می‌گفت فکر نکن اگه دعوا کنی من جیغ‌زنان میام وسط، نه من اون‌طور کلاسیک نیستم، ولت می‌کنم میرم. حالا فکر می‌کنم می‌تونم با الهه موافق باشم. اگه مادره جیغ نمی‌زد پسرش زودتر باباشو ول می‌کرد. بعدش پسره که می‌رفت، مادرش یه چیزی که درست یادم نیست یا خوب ندیدم پرت کرد سمتش. ولی خوب یادمه درست خورد به پشتش. پسره یه نیمرخ برگشت. مادره افتاد به غلط کردن. من به‌نظرم نیومد که پسره دست رو مادرش بلند کنه‌. یعنی اون‌طور پسری ندیدمش. ولی چون از زدن باباش جا نخورده بودم به مادرش حق دادم بترسه.
دیگه رضا خوابش گرفت چون از ظهر داشت تعجّب می‌کرد. بیشتر از همه از پرتابه‌ای از هوا که آقای هنیه رو ترور کرد تعجّب کرد، یا از این‌که تو اقامتگاهش زدنش. الهه کمتر تعجّب می‌کرد شاید چون خودش نمی‌خوند و از یکی دیگه می‌شنید. مثلا اگه قرار بوده خبرِ ترور وسط تهران، حالا شمالش، صدتا تعجّب تولید کنه هشتادوپنج‌تاشو رضا می‌خورد و چیزی به الهه نمی‌رسید. ولی یه تعجّبای خاص الهه‌ای هم داشت. مثلا از این‌که مردم چه اسمایی می‌ ذارن رو سلاح‌هاشون. می‌گفت پرتابه آدمو یاد آفتابه می‌ندازه. پرت بود دیگه. رضا می‌دونست زنش این‌جوریه، مخصوصا که اون شب الهه از اوّل فیلم یه‌ریز گفت تام هاردی و دهنش واسه... الله اکبر!
بقیه‌ی تام هاردی رو گذاشتن فرداشب ببینن.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
می‌خاستم بگم انقده هستم این صحنه رو که هر کپشنی حروم کردنشه.
ولی دیدم اون‌طور که رونه‌ی مرگ آستانه به ما نزدیک می‌کنه، تجربه‌ی مرگ، مثلن مبارزه با سرطان نمی‌کنه.
یه لحظه صبر کن! مطمئن نیستم و نبایدم مطمئن باشم: «آستانه» بیشتر چیزیه گذشته‌طور تا مربوط به آینده. به‌قول #ریتسوس به برگردون #فریاد «ما خالی و متروک را تاب نمی‌آوریم» پس داریم از «نشدن»‍ایی می‌گیم که به‌شرط نشدن «کار» می‌کنن٫می‌کردن؛ همون «بیا ره‌توشه برداریم٫ قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم» #اخوان_ثالث، میلی بی‌خلاصی که انگار بیشتر از این‌که از انزوا باشه، دعوته به گفتگو!

#هامون
#داریوش_مهرجویی
#خسرو_شکیبایی
#باخ
#نیما_صفار
«رفتن به خاطرات موذیانه به بهانه‌ی مرگ شاعر»

#نیما_صفار - وقتی هنوز تقرّب به قدرت نداشت دیدمش؛ #محمدعلی_بهمنی پیرمرد کپلی و گوگولی و نازی که وقتی فهمیدیم دعوت شده به گرگان، دیدیم خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کردیم ازش شنیده بودیم و شنیدن شعراش با ملاحت و لطف اجرای خودش، ماجرایی دیگه بود. چون اواخر دوران #خاتمی بود و دست‌مون یه‌خورده واز، روز آخری بداهه‌طور یه گپ‌وگفتی راه انداختم بین مرحوم و #پگاه_احمدی و #مهدی_جلیلی هم ضبط خبرنگاریش رو روشن کرد و ... بذار اینجاش رو بگم! بامزه‌ست! عادت کرده بودم و بودیم به سانسور حرفامون ولی تو گزارشی که جلیلی تو #گلشن_مهر چاپ کرد، دیدم کلّهم‌اجمعین شیک و مجلسی من که گرداننده مباحثه بودم و طرح سوأل می‌کردم و بحث پیش می‌بردم، حذف شدم. نه این‌که کمرنگ بشمااا! انگار جلیلی بوده که با دوتا مهمون اون جشنواره مصاحبه کرده بوده و حتا تو عکسا هم کرابم کرده بودن. فکر کنم م.ج حق داره این حرکتش رو تو تاریخ مطبوعات جهان ثبت #گینس کنه. تنها مورد قابل‌ مقایسه با این، بازم تو همین مطبوعات گرگان بوده که #سعید_حیدرزاده یه مقاله فرستاده بوده برای یه نشریّه، مقاله‌ش رو چاپ نمی‌کنن ولی جوابیّه تندوتیزی علیه مقاله‌یی که چاپ نکردن، می‌نویسن! داریش؟ از این بدعتا کم نداریم تو گرگان. یادته یه جماعتی به‌عنوان «حامیان صادقلو» اومدن شدن شورای شهر گرگان و بلافاصله #صادقلو رو برکنار کردن از شهرداری؟ #حامد_صمدلویی می‌گفت تو بنرا سر این‌که کدوم‌شون نزدیک‌تر به شهردار باشن دست‌به‌یقه می‌شدن! این اقدامم الحق گینسی بود و یادمه تو کلّ کشور به‌عنوان یه اتفاق باحال و محیّرالعقول تو شهری به اسم گرگان چو خورده بود. حالا اتفاقن همین جنبه‌های دایوِرتینگ گرگانه که جذابه برام و ظرفیتای خارج‌زدناش از جریانات غالب رو می‌ده بهش. یه چیستان گرگانیه «اون چیه که خودش اینقده (یه فاصله مختصر بین شست و اشاره) متیل‌متانش اینقده (دو دست به اندازه کافی واز)؟» جواب «نخ‌سوزن»؟ می‌شه ولی بیشتر همین #گپنوشت که می‌خونی! این: جالبه که تو اون میز سه‌گوش با آقای بهمنی موافق‌تر بودم تا خانم احمدی و جالبیش از این بابته که قاعدتن باید عکسش می‌شد. خانم احمدی همه‌ش از «پیشرفت» می‌گفت و می‌گفت «کارای #آتفه_چارمحالیان و #لیلی_گله‌داران رو که می‌خونم، می‌گم به خودم پگاه بجنب بجنب که عقب نمونی!» و مرحوم هی می‌پرسید «عقب موندن از چی خانوم احمدی؟ پیش رفتن تو چی؟» و واضحه که از زاویه نگاه پست‌مدرنیستی، درد دید «دلی» شاعر فقید خوردنی‌تره! دروغ چرا؟ انقدر مبهوت مرگ و سقوط #ال‌سید_یالبند موندم که عینهو کلاغ قیل‌وقال‌پرستی که هستم، حین همین شلوغی آرزوی دیدار تازه کردن با #فریدون_مشیری حین سفر، این‌بار به «آن‌سو» برای این جنوبی ... ول کن! «حالت خوبه پیرمرد؟» می‌دونم جواب نمیدی!
سعی دارم از داستان‌خوانی‌هام برای درودیوار ویدیو بامزه در بیارم...
« #موقعیت_داستانخوانی_خیابونی »
یه دعوت پس برای شما، برای تماشا کردن #داستان‌خوانی !

https://www.tgoop.com/mogheiat_khiabooni
Forwarded from موقعیت_داستانخوانی (مجید کلاته عربی)
نشسته‌ام به تو که من را دیدی یا نه! بعد گُم شدی در بین یک دسته ظهر عاشورایی برای دریافت قیمه، فکر می کنم. ظرفیت گنجایش قابلمه نذری‌ات جوری نبود که حس پرخوری بگیرم، شاید الان سیرم و به تو که نیستی و من مجبورم در تاریکی فکر کنم برای شخصی که قد ۱۴۳ سانتی دارد، چادر سیاه عربی ندارد و در دسته عزا برای حس غیرپرخوری با قابلمه آمده فکر کنم.
دست داشتی. پا داشتی. ابرو و مژه. دهان و بینی.
تو از آدم‌های اطرافت فرار نمی‌کردی، شبیه بودی خب.
حتما دیر جنبیدم. یک بار سعی نکردم زود بجنبم. سریع‌ترین واکنش یک مادر در مقابل احساس به خطر افتادگی فرزند کم‌سن را بگیرم. بذار بلند شم، از این جهان نه! زیاد چهار زانو نشستم و تو آمدی و رفتی. بهتره برق را هم روشن کنم. برای الان فکر خوبی نیست.
کسی که دراز کشیده و استراحت می‌کند بیدار میشود. باید چهار زانو هم نشکنم، چون ارتباط برق نداشتن و نشستن بهتر است.
 
_ مهدی مهدی

بردارم را صدا میکنم!

_ مسعود مسعود

برادرم را صدا میکنم!
_ مامان مامان
تنها مادرم را صدا میکنم.

پدرم استراحت میکند، صدای ذهن منم بلند است.

اتاق تاریکه! همه دراز کشیدن خوابیدن! من تو تاریکی قبل نور مانیتور موبایل، چهار زانو نشسته بودم. به تو فکر می کردم. تو ذهنم با تو حرف می زدم!
«میدونم میگی، قبل‌تر خیلی بدتر بودی! بازم بهتر میشی...»
«چیزها چطور سر جای اجباری قرار می‌گیرند؟»

#ترشی‌نوشت_۴۶
#نیما_صفار ـ جوونیا تو خابگاه، عین دعوای #پرسپولیس #استقلال #آل_پاچینو #رابرت_دنیرو #احمد_شاملو #مهدی_اخوان_ثالث #ابی #داریوش رو سر #هوشنگ_گلشیری #محمود_دولت‌آبادی هم داشتیم. طبعن فضا تمام‌نر بود و زنا محلّ مناقشه نمی‌شدن چندون. #گوگوش رو سوا گوش می‌کردیم و #هایده رو سوا. اون فنت رقابتی رو دامن نمی‌زدن. #دولت‌آبادی رو متعهّدتر فرض می‌کردیم و #گلشیری رو فرمالیست‌تر با همون تعاریف دهه‌شصتی. تو اون یکی #گپنوشت اگه #درویشیان و #یزدانی‌خرم رو سیبل کردم، بیشتر از همین منظر بیرونی بود که یکی تمثال تعهّد شناخته می‌شه و یکی پشت‌داده به چیزایی مشکوک و حرف این بود که هر دو سر طیف برامون شمشیر از رو بستن. وگرنه اگه می‌خاستم روی سنگین‌نویسی و میز کار مکث کنم، مثلن باید #محمدرضا_صفدری رو بهونه می‌کردم. حالا برای ایضاح بیشتر:

«محمود دولت‌آبادی»:
اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدم‌ها می‌میرد. نه، جوانی پنهان می‌شود و می‌ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان می‌کند. چهره نشان نمی‌دهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند، جوانی هم زبانه می‌کشد و نقاب کدورت را بی باقی می‌درد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمی‌دهد. غوغا می‌کند. آشوب. همه چیز را به هم می‌ریزد. سفالینه را می‌ترکاند. همه دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآورده اند، درهم می‌شکند. ویران می‌کند!

«هوشنگ گلشیری»:
وقتی رسیدیم در خم رو‌به‌رو زنی سوار بر دوچرخه می‌گذشت. هنوز هم می‌گذرد، با بالاتنه‌ای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستین كوتاه سفید. ركاب می‌زند و می‌رود و موهایش بر شانه‌ای كه رو به دریاست باد می‌خورد و به جایی نگاه می‌كند كه بعد دیدیم، وقتی كه زن دیگر نبود، خیابانی كه به محاذات اسكله می‌رفت و بعد به چپ می‌پیچید تا به جایی برسد كه هنوزهست، ‌اما نشد كه ببینیم. زن رفته بود. .....

این دو نمونه از نثر و روایت رندوم گرفته شدن برای یه مقایسه و یه حرف به زعم خودم مهم که می‌خام بزنم.
چهار نمونه از نثر و روایت تو مجموعه داستان #الاق_تو_چرا_با_قافی؟ مجموعه‌یی از بروبکس حومه و گرگان:
#سارا_سعیدی:
مریضی و مرگ به اون شکل دور و نزدیکش برای از دست دادن و ندادن، برگشتن به حال و روز بهتر، و دوباره بد بد شدن توی خانواده محمّدباقر از پنج سالگیش بوده؛ تمام بچّگی، وقتی دبستان می‌رفته و برمی‌گشته تا دبیرستان و دانشگاه که جای خیلی دورتری بود مریضی مامان و بعدش بابا و بعدها به جز این دوتا، خواهر بزرگش که زود سرطان معده گرفت و مرد.
#مجید_کلاته‌عربی:
یک سطر ناتمام زیر پای عبّاس می‌گذارم و دشنه‌ای از جنس سنگ مرمر درون سینه‌اش جای می‌دهم. عبّاس باحیاست حرفی نمی‌زند. خب باید آه بکشد. آهِ تشنه‌لبان می‌کشد و ردّ آهش به یک‌وری می‌رود.
#علی_رایجی:
چون زمین گرده و آرژانتین نزدیک قطب جنوبه، غروباش بعضی روزای سال خیلی طولانیه، و مردم برای این‌که حوصله‌شون سر نره تو اون روزا عزاداری می‌کنن.
#رهام_گیلاسیان:
حوصله‌ی توضیح ندارم. خودت یک باغ بزرگ بدون درختان میوه که نور روی شاخه‌هاش لم داده و خم‌شان کرده پایین و دالان‌های کوتاه ساخته که تهش مجبوری از دیوارها نازک‌ترین‌شان را پیدا کنی، باز کنی و چهاردست‌وپا بخزی در دالان بعدی را تصوّر کن. پشت دیوار این باغ از جایی که یکی دو آجرش شکسته مثل دهانه‌ی یک قوری پیرکس که بیشتر چای را از زیر چانه‌ش برمی‌گرداند توی سینی یا روی میز یا کف زمین، روی فرش یا هر جایی غیر از لیوانت می‌توانی خانه‌ام را ببینی.

قبلنم بارها گفته‌م و نوشته‌م که کارای ما جز‌ سلبیّات (تن ندادن به کلیشه‌های داستانفارسی) هیچ وجه مشترکی ندارن. اینجا چیزی که روش تأکید دارم، اینه که همه چیز تو دو مورد مشاهیر خیلی تمیز و سرراست سر جای خودشونن. هر چیزی که هست، توجیه و دلیلی برای بودنش داره و بیرون از کلّ ماجرا نمی‌زنه طوری که می‌تونی چراغ‌خاموش رو ریلش پیش بری و ملالی نباشه. تو چهار مورد بعدی به‌وضوح این وجوب، این دروپیکر و حساب‌وکتاب داشتن نیست. اینجا دقت لازمه. این دست‌انداز و بیرون‌زدگی داشتن، این ناامنی، یا دقیق‌تر، اون دست‌انداز و بیرون‌زدگی داشتن، اون ناامنی، که تو کارای این کتاب هست، یکی از عواملیه که نمی‌ذاره داستان به اون شیئیّت،‌ به اون دیده شدن از بیرون چون یک چیز برسه. انگار داستانای محمود خان و مرحوم هوشنگ فیزیک علنی‌تری دارن. راحت‌تر می‌شه لمس‌شون کرد و به‌دست‌اومدنی‌ترن.
👇👇👇
👆👆👆
انگار کمتر مازاد تولید می‌کنن و سر جاشونن! آها! حرف من دقیقن همینه! چی اونا رو سر جاشون نگه می‌داره؟ مازادی که پیش‌تر تولید شده و داستانفارسی بازتولیدش می‌کنه! یعنی این فیزیک برای این اینقدر مستقره که متافیزیکش پیشاپیش مهیّاست! قراره خرج و مصرف استعاره و استعلا و امور کلّی بشه؛ چیزی که قراره بگه، البته با لایه‌هایی از ابهام برای «هنری بودن»! امّا ما انگار به‌شدّت مشغول هدر دادنیم چون بیشتر بیرون ادبیات و چرخه‌ی تولید٫مصرفیم و مشغول جهان جاری ...

اگه بخای از این کتاب داریم هنوز چندتایی!
خب می‌میرم نگم اینو! خیلیا فروکش کردن خیزش #زن_زندگی_آزادی رو می‌ندازن گردن اشتباهات #اپوزیسیون. منم با جماعت #جورج_تاون و وکالت و ... حال نمی‌کنم ولی اصل ماجرا سر سرکوب شدید بود؛ بیشتر از ۵۰۰ کشته و هزاران ناقص‌العضو! بدون ثانیه‌یی مکث شلیک می‌کردن. سال ۵۷ من ۱۱ ساله بودم و اوّل راهنمایی. سال‌سوّمیا مدرسه رو تعطیل می‌کردن و می‌رفتیم تظاهرات. اصلا از این خبرا نبود که به‌محض دیدن مردم شلیک کنن!
«بلوچ افغانستانی فلسطینی لبنانی کارگر»

#نیما_صفار - شعار «کارگران جهان، متحّد شوید!» که #مارکس می‌داد، حالا و اینجا شنیدنی‌تر از هر وقته نه فقط چون استثمارگرای دنیا هر چقدر برای هم شاخ‌وشونه بکشن، در نهایت تو کون همن که چون با چشم غیرمسلّح هم می‌شه دید چطور ما رو این پایین انداختن به جون هم یا کمِ کمش مشغول هم کردن. مهم درباره بلوچ، افغانستانی، فلسطینی، لبنانی، کارگر #معدن_طبس همریشگیِ عمیقیه که دارن از این‌ جنبه که مهم نیستن، جون‌شون در نهایت عدده که تو دعواهای قدرت خرج بشه. #الوار_قلی‌وند از ۵۱ کشته‌ی فاجعه معدن این استوری کرده بود که «تو صد سال اخیر سرجمع ۵۰تا سرمایه‌دار تو حوادث کار مردن؟» بدیهیه که نه! چون اونا مهم هستن و با یکی از مهوّع‌ترین ترکیبات تاریخ بشر خطاب می‌شن: «کارآفرین!» یعنی بی‌شرفانه‌تر از اینم می‌شه؟ همه معکوس‌سازیای قبلِ این سوءتفاهم بود! «کار» که تنها منشأ تولید ارزش‌اضافه‌ست می‌شه طفیلیِ انگلش! البته طیّ قرون تو فرهنگا و ملل و ادیان و ... این نگاه غالب بوده که مفتخورای اون بالا «ولی‌نعمت» توده‌های زحمتکش هستن و این برده‌داره که به برده نون می‌ده و اگه سیل و زلزله و قحطی و طاعون میاد برای اینه که مردم به اندازه کافی خاکسار و مطیع حکّام نبوده‌ن و سر همین خدا قهرش گرفته! یعنی اگه دماگوژی‌یی مثل «کارآفرین» میاد بالا و تو قرن بیست‌‌ویک می‌گیره، این عقبه و رسوب روانی و دینی و ... رو داره که ستم «خودی» رو حق می‌بینه و اونجایی که جون‌به‌لب می‌شه، بلافاصله عنصری از «بیگانه» توش کشف می‌کنه! زیاد نوشته‌م ولی باید بگم منِ مشهدی که از دهه شصت ظلم مستمر به افغانستانیا رو می‌دیدم، می‌دونم اگه صد سالم شرمنده همسایه باشیم و سر پایین بندازیم کمه! سوای نیروی کارِ نه ارزون، که هم مفت و هم کاری که بودن تو همه این سالا و اگه چیزی تو این مملکت ساخته شده، سهم مهمّیش روی دوش همسایه‌های شرقی بوده، همه جور جرم و جنایتی علیه‌شون انجام می‌شده و می‌شه و صداشون به جایی نمی‌رسه، هیچ، هر جا جرمی بوده، می‌ریختن جمع‌شون می‌کردن و اعتراف‌گیری و ... وقتی ذوق‌زدگی خیلیا رو از نسل‌کشی مردم #غزه دیدم، روشن شد برام که نئولیبرالیسم چقدر رسوخ کرده تو نسوج اکثرمون با این فرمون که «زرنگی کن و جزو مهمّا و برنده‌ها باش!» و فقط این رو باید پرسید: «این اکثریّت نمی‌دونن احتمال رسوخ‌شون به اقلیّت بالا نزدیک به صفره؟» احتمالن یه‌جورایی می‌دونن و این بیشتر یه اعلام برائت روحیه از سایر بدبختا تا با بوی کباب بالاییا خوش باشن. فکر کنم #آندره_ژید بود که می‌گفت «شنیع‌تر از غارت دسترنج مردم توسّط اشراف، این است که ستمکشان این پایین گلوی هم را سر خرده‌های نانی که از لای انگشتان آنان می‌ریزد، می‌درند» (نقل به مضمون) و شاید واسه همین تو فیلم «دارودسته‌های نیویورکی» #اسکورسیزی هرگز سر خر رو کج نمی‌کنن این وسط چهارتا پولدار رو هم بکشن! فکر کن بهش!
خودت را باور کن

درهای کابینت کنار یخچال باز شد و هاروت از بالایی و ماروت از پایینی بیرون آمد. فرناز انتخاب شده بود تا دنیا را نجات دهد. باید جادو می‌آموخت. بلد بود انگشت شستش را غیب کند، بچه‌ها را می‌خنداند ولی برای نجات دنیا کافی نبود.

نمی‌دانست چرا هاروت و ماروت برعکس هستند. خواستم در گوشش طوری که فرشته‌ها نرنجند بگویم این دو به هوای نفس غلبه نکردند و تا قیامت آویزان می‌مانند تا گناهانشان بخشوده شود ولی هاروت با پیش‌دستی گفت: «ما درستیم، خدا دنیای شما رو وارونه ساخته.»

دیدم فرناز سرش گیج رفت و نتوانست توی پیش‌دستیِ هاروت تخمه بریزد. فهمیدم باور کرده است. چون حقیقت مهم نبود استاد جادو را خراب نکردم. با نجات دنیا نباید شوخی کرد.

- چرا من؟
- کابینتات تو این منطقه از همه بزرگتره. نمی‌خوای می‌ریم سراغ یکی دیگه.

- اگه نتونم؟
- تاریکی پیروز میشه.

- یعنی برقو قطع می‌کنن؟ یا خورشید نابود میشه؟ شما باید برین سازمان ملل، ناسا یا وزارت دفاع یه کشور پیشرفته. ایران آخه؟

هاروت و ماروت بهم نگریستند.

- هول کردی؟ خودت رو باور کن. اگه بخوای از پس هرکاری برمیای.
- می‌ترسم.

- بعد از من تکرار کن: من دنیا رو نجات می‌دم.
- من دنیا رو نجات می‌دم.

- محکم‌تر: من دنیا رو نجات می‌دم.
- آخه من حامله‌م.
- این خیلی گیجه.

- نه فهمیدم. بچه‌م قراره نجات‌دهنده شه؟
- چرا نمی‌خوای خودت رو باور کنی؟

- خوبه از آدم قبلش بپرسین. من شاید نخوام کسی رو نجات بدم.
- دنیا نابود شه تو و بچه‌هات و خونوادت هم نابود می‌شین.
- منو تهدید می‌کنی؟
- بابا این خیلی یوله.

فرشته‌ها صبور نیستند. یکیشان دست و پای فرناز را گرفت و دیگری علم جادو را به او آموخت.

آن روز یکسر زمین لرزید. مردم در پارک جمع شدند. فرناز آسمان را دید. ابرها یکدیگر را می‌خوردند. هر ابری تندتر می‌خورد بزرگتر می‌شد. ابرهای کوچک تمام نمی‌شدند. بعد ابرها لب شدند، می‌بوسیدند و قلب‌ِ ریز فوت می‌کردند. رضا گفت: «می‌دونستم کار خودشونه.»

- کی؟
- زلزله و آسمون بهم مربوطن، بیخو... اونجا رو ببین.

یک موشک به آنها نزدیک می‌شد. از پهلو خورد به برج سرمایه. رضا آرام پلک زد. فریادش بَم شده بود و دیر به فرناز می‌رسید. فرناز دختر و پسرش را بغل کرد. به شانه‌ی مادرش دست کشید:« عیب نداره.»

- عیب نداره.
- خوبه که باهمیم.

منتظر انفجار نماند. فوت کرد یک ابر بزرگ زیر مردم ساخت، بااصرار رضا و بچه‌ها را سوار کرد. ابر را با تمام زورش به بالا هل داد. یک لب بزرگ که قلب فوت می‌کرد ساخت. برایشان دست تکان داد.

فرناز، هاروت و ماروت در شهر خالی منتظر انفجار بودند.

- چرا نمی‌ترکه؟
- ترکیده تو حواست نبود.

- شهر که سالمه، فقط شیشه‌های برج شکسته.
- وقتی می‌میری نمی‌تونی بقیه‌شو ببینی. تو اول انفجار مردی.

- بچه‌هام تنها موندن.
- عیب نداره.
- باور نمی‌کنم. من می‌رم موشکو از نزدیک ببینم.
Forwarded from Anti_daily
"هیستری"

به قلم:

#دکتر_حسین_رجایی روانپزشک

چرا بعضی آدم ها، از بیمار خوانده شدن لذت می برند؟ راه حل چیست؟

پاسخ ها را در کتاب فوق بیابید!

تلفن ها برای خرید:

02632263662
02632263779
02632263801

واتساپ برای سفارش:

+989393421223

آدرس فروش کتاب:

کرج _ چهارراه طالقانی _ اول طالقانی شمالی _ جنب پوشاک بزرگ خانواده _ ابتدای کوچه ی میرزایی _ پلاک 9 (ساختمان امام رضا) کلنیک درمان سو مصرف مواد فروغ (مطب دکتر حسین رجایی روانپزشک )

صبح ها از ساعت 9.5 الی 13 و بعد از ظهرها از ساعت 16 الی 21 همه روزانه به جز ایام تعطیل من "شیده قربانی" آماده برای عرضه ی کتاب هستم.

امکان دسترسی به کتاب از طریق پست هم وجود دارد.

112 صفحه

شماره ی 16 رقمی برای کارت به کارت:

6037697498439527

صاحب حساب:

خانم شهین مسعودیان
@Anti_daily

https://www.tgoop.com/anti_daily
«زمان حال، بی‌خبری از زمان حال باشه، چی؟»

#نیما_صفار - یه پلان اگزجره از نورای رنگی‌به‌رنگی و رعدوبرق و ... رو در نظر بگیر! فرق فیلم خوب با فیلم بد: اگه این پلان اوّل سکانس باشه، فیلمه خوبه، اگه آخرش، فیلمه بده! دلیلشم بگم؟ چون تو اوّلیه می‌گه «انتظار هر چیزی رو داشته باش!» و تو دوّمیه می‌گه «تفسیرش اینه!» ولی حالا اگه اون بارونه بلخره بزنه و برگای درختای جورواجور زیر بارشش که می‌زنه به شیشه و ... پیچ‌وتاب بخورن چی؟ اون‌وقت به این فکر می‌کنی «فیلم خوب و بد خر کیه؟» و حافظ‌طور کنار #تارکوفسکی می‌شینی رقص جلبکا رو زیر آب روان ببینی! ما کی از استمرار روایت درمیایم؟ شاید هرگز، ولی منظورم رو می‌فهمی دیگه! کی لحظه منقطع می‌شه؟ وقتی بهش اشراف داریم؟ دقیقن برعکس! بدیهیه که همه‌ی عمر توی همین لحظه هستیم، همین زمان حال که حین روایات موجود می‌شه ولی به ندرت فارغ از روایات یا دست‌کم پایین کشیدن فتیله‌ی «استمرار»شون می‌شیم و این همون «خالی»ایه که #همینگوی اون‌قدر اصرار داشت بهش! یا بخام دقیق‌ترش کنم «معطوف شدن به چیزی، همون معطوف نشدن به چیزی»‌‍ه چون چیزا تو اون استمرارا، ولو با تن‌ زدن ازشون چیز می‌شن وگرنه همیشه این «هیچ»‍ه که همه‌کاره‌س!
- چیکار داری می‌کنی؟
- دارم معطوف به چیزی نمی‌شم!
اینو حتمن لازمه آخر #گپنوشت بگم: این‌که ما روایتا رو با روایتایی دیگه، یا در نهایت با روایتگریای دیگه، فقط می‌تونیم مختل کنیم، معنیش متوقف کردن میل انقطاع از روایات نیست! خوبیِ خیلی کارا اینه که «نمی‌شه انجام‌شون داد»! این‌طوری «کار می‌کنن»!
این‌که ارتش #اسرائیل خودش داوطلبانه ویدئوی کشته شدن #یحیی_سنوار رو منتشر کرده، سه‌تا معنی می‌تونه داشته باشه. یا بدون فکر این کار رو کردن که نشونه «تصادفی» کشته شدنشه، یا مثل همه‌ی متعصّبین تاریخ به حدّی تو روایات خودشون غرق شدن، که متوجّه بدیهی بودن تأثیر صددرصد معکوس کارشون نباشن. حالت سوّمم اینه که برای اکیپ #نتانیاهو دوپامین‌دهی به افکار عمومی صهیونیستا مهم‌تر باشه از تصویر حماسی مرگ رهبر #حماس و البته تو جهان واقع معمولاً ترکیبی از همه ایناست ...
Jang 14-07-03.pdf
383.3 KB
کتاب شعر #اعلام_جنگ #پویا_نوری تو صد صفحه از مکاشفات شاعرانه شروع می‌شه، تو ادامه‌ش درگیر مسأله‌ی زبان می‌شه و بعد به سطرهای بلند و پرروایت می‌رسه. بله، ترتیب چینش اشعار بر حسب زمان سروده شدنه و این به‌علاوه دغدغه‌های سیاسی-اجتماعی شاعر بهت فرصت یه غوص و مکث مفصّل توی معاصریّت‌مون رو می‌ده. به دلایلی نه چندان مبهم نشد که نسخه‌ی کاغذی این مجموعه در بیاد و برای همینه که همین پی‌دی‌اف رو غنیمت می‌دونیم و حریص خوندنشیم ...
زمين تاس ِشش ِ ِتنهايي ست كه بشر به دنبال جُفت آن مي گردد تا بلكه باجُفت ششي نيرومند كائنات را فتح كند…
تمام جنگ هاي كثيف اخير و غير ِاخير هم محصول اين توهم است كه هركس فكر مي كند جُفت آن دست ديگري ست …
تنها شعر وشاعران هستند كه زمين را تاسي تنها و خودرا تنهاتراز زمين در جهان پرت مي كنند…
#علي_مومني#اسپاسمانتاليسم #شعر_حجم_آوانگارد #يدالله_رويايى #نئواسپاسمانتاليسم #شعر_حجم_شعر_مدرن
#دانشگاه_سوره_تهران
#دانشكده_ادبيات_دانشگاه_تهران
#دانشگاه_هنر_تهران
#دانشكده_هنرهاي_زيبا_دانشگاه_تهران
#هايدگر
#دانشگاه_تهران
Falsafe-Dar-Khiaban.pdf
1.9 MB
کتاب فلسفه در خیابان : عبور از فوکو و بودریار
gilasian-new Left.pdf
82.3 KB
نقدی بر چپ نو (حلقه فرهادپور)
khiyal-gilasiyan.pdf
329.5 KB
شیوه های فوکویی و بودریاری خیال (مقاله)
2025/10/04 17:54:52
Back to Top
HTML Embed Code: