tgoop.com/nimasaffar/1153
Last Update:
حماسهٔ شاملو: لحظهنگاری چرخش از اومانیسم خوشبینانه به اومانیسم بدبینانه
با هیچ معیاری نمیتوان «حماسه!» را در ردیف شعرهای شاخص شاملو گنجاند. بسیار هم بعید است کسی چهرهٔ شاعر را با این شعر به یاد آورد. اگر تمایز میان نظم و شعر، آنگونه که خود شاملو آن را در مقام نقد شعر سعدی جدی میگیرد، محلی از اعراب داشته باشد، آنگاه میتوان گفت که تنها و تنها وزنِ «حماسه!» ضامن تشکل فرمال آن بوده، ورنه خود شعر در حد نظمی روزنامهای باقی مانده است. «حماسه!» در نگاه نخست، چیزی فراتر از فکاههای دمدستی نیست — تقلیدی ناشیانه از خصیصهنماترین آثار نصرت رحمانی که در آنها مرزهای بسیار باریک میان جد و هزل، میان بیان ادبی و بیان محاوره، میان تعالی و پلشتی، در کارگاه نومیدی و تباهی مدام جابهجا میشود، بدون کمترین تضمینی برای اینکه نتیجه همیشه چیزی در ابعاد شعر «انهدام» از کار دربیاید، نه تلفیقی از بیان کوچهبازاری نسیم شمال، تغزل فردی تُنُکمایهٔ حمیدی شیرازی، و یأس عوامانهٔ کارو دردریان.
معالوصف، همین تنکمایگی «حماسه!»، در غیاب پیچیدگی و چندلایگی و ابهامی که در آثار ادبی برجسته سراغگرفتنی است، خواستِ شاعر را در یکی از لحظات تعیینکنندهٔ شاعری او صریحتر با ما در میان میگذارد. از این حیث، شعری که شاید بهخودیخود ارزش ادبی چندانی نداشته باشد چهبسا از اهمیت فوقالعاده در ارزیابی کارنامهٔ ادبی شاعر برخوردار باشد.
«حماسه!» در همان نخستین پارهٔ خود میتوانست در دو بند تمام شده باشد، اگر مسأله صرفاً چشماندازی بود که شاعر در اواخر دههٔ ۱۳۳۰ پیش روی خود میدید. در آذر ۱۳۳۹، زمانی که شاملو دست به نوشتن «حماسه!» برد، وضع همانی مینمود که ورای «افقِ روشنِ» دفترهای ششم و هفتم هوای تازه، از باغ آینه به این سو بهتدریج بر او آشکار میشد و خودْ روایتی جامع از آن را در شعر اپیزودیک «مرثیه برای مردگان دیگر» (خرداد ۱۳۳۷) را به دست داده بود، مثلاً در این پاره از اپیزود پنجم:
کس را پروای ما نبود.
در دوردست
مردی را به دار آویختند.
کسی به تماشا سر برنداشت.
یا در گشایش اپیزود ششم:
فریادی و دیگر هیچ.
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا بر سر یأس بتواند نهاد.
تا تغییر و تجدیدنظر اساسی شاملو در جهتگیری سیاسی و اجتماعی در نیمهٔ دوم دههٔ ۱۳۳۰ بهتمامی درک شود، کافی است این پارهها را با سطرهایی قیاس گرفت که همین شاعر چهار سال پیش نوشته بود:
من عشقم را در سال بد یافتم
که میگوید «مأیوس نباش»؟
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گر گرفتم.
در آن سطرها میشد دید که چگونه شاعر در برابر رویکردهای شاعران همعصر خویش به کودتای تحقیرآمیز ۱۳۳۲ میکوشد رویکردی بدیل به دست دهد. وقتی میپرسید «که میگوید که ”مأیوس نباش“؟»، گویی خطابش با شاعرانی همچون کسرایی و سایه بود که غرق در ماخولیای سیاسی خود، واقعیت انسداد افق پیش رو و شکست خفتبار خود را انکار میکردند و چنان بر طبل امید میکوبیدند که گویی نه خانی آمده و نه خانی رفته است. اما نکته اینجا بود که شاملو با پذیرش شرایط يأسآور سیاسی در کنار شاعرانی چون اخوان (گویند که «امید و چه نومید»، ندانند...) و رحمانی (باید که گفت: «شاعر ناکام شهر ما!») نیز قرار نمیگرفت، بلکه میکوشید چشم در چشم نومیدی بدوزد و بارقهٔ امید را در آن بجوید. بدیل شاملو ایدهٔ «عشق عمومی» بود که مفصلی میشد میان حوزهٔ خصوصی همچون تنها چیزی که در شرایط انسداد سیاسی برای شاعر مانده بود و رؤیاهای جمعی بربادرفتهای که خاطرهاش کماکان پررنگ و نیرومند مینمود. چهار سال بعد، در «مرثیه برای مردگان دیگر» این ایده از کار افتاده است. شاعری که امیدش را در یأس مییافت اکنون مقر میآید که امید آنچنان توانا نیست که پا بر سر یأس بتواند نهاد.
ایدهٔ «عشق عمومی» آخرین تیر شاملو در مقام شاعر پیکارگر چپ و متعهد به مبارزهٔ سیاسی است. فیگور شاملو در مقام شاعر سیاستگریزِ سالهای ۱۳۴۰ وقتی در صحنهٔ ادبیات ایران حاضر میشود که توسل به این ایده برای حفظ موضع سیاسی حداقلی دیگر کارگر نیست.¹ لحظهٔ زایش این فیگور در یکی از «شبانه»های باغ آینه — که در مجموعهاشعار او مورخ ۱۳۳۸ و در سایت رسمی احمد شاملو مورخ ۱۷ تیر ۱۳۳۷ است — بهروشنی ثبت شده است. شعر در نقطهٔ انسداد سیاسی آغاز میشود، جایی که فقر و فقدان حیات اجتماعیْ نیرویی برای ادامهٔ مطلقِ حیات باقی نگذاشته است:
شب تار
شب بیدار
شب سرشار است
زیباتر شبی برای مردن.
آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد.
بندها و پارههای دیگر شعر در رهن توصیف همین انسداد است. اتفاق غیرمنتظره در پارهٔ پایانی، در دو بند پایانی میافتد:
-۱-
BY تا اطلاع ثانوی
Share with your friend now:
tgoop.com/nimasaffar/1153