tgoop.com/nimasaffar/1097
Last Update:
دومین داستان خوانده شده در «پادکست شماره (یک) »
https://www.tgoop.com/chandvaresh
https://www.tgoop.com/chandvaresh
تو تصوراتم، توی کهکشانیام که تو تصوراتم ساختم. جایی که من زنده بودم و طعم زنده بودن رو تو نافرمانی میچشیدم. اما چی شد؟ یک روز تبدیل به یک عصیانگر درجه چندم شدم. همونی که داره از تقلید میمیره و سرشت پاکی داره! مامان تو تصوراتم بود. جایی دِنج و نشسته بر تخت پادشاهیِ ملچومولوچی جایی که بزاق دهان راه می افته و دل لهله می زنه. اون همیشه همون جا نشسته و ساکن است. از سکونت می آد، شاید ساکن بودن یا برعکس. چند روز پیش یک رباتی نیمهکاره به من گفت: خدا وجود نداله! من از طرز بچگونه نیمچه ربات فهمیدم ساخته دست بشر نیست و فقط تکنولوژی قویای داره. اونو میم کردم. میم کردن یعنی عکس گرفتن و کپشن خندهدار زیرش نوشتن. نوشتم زیرش این بچهمون میگه خدا وجود نداله. بعد زیر عکس دیگه که پنجاه سال بعد ازش گرفتم و نیمچه ربات ما میانسالی برای خودش شده بود نوشتم: هنوزم معتقدم خدا وجود نداله. اما کسی به میم من نخندید.
پادشاه ستمگر سیارهِ تصوراتم منو به جرم ارائه غلطهای اضافی تبعید کرد به جزیرهای که تو جزیره یک دره بود. من لاهای سنگهای بزرگ از بوران و نم بارانهای موسمی و خشکی هوا پناه میبردم. اینکار اینقد تکرار شد که تصمیم گرفتم تبدیل به یک جانور خطرناک شم. خطری که منو تهدید می کرد، دیگه نبود و از الان من خطری بودم که خطری که تهدیدی می کرد بودم. روز اول تصمیم گرفتم از جزیره فرار کنم. برای همین ارابهای ساختم شبیه یک شیپور بلند و تا تونستم روش فوت کردم. اینکار در ظاهر عبث بود. ولی من خطر عبث بودن با اینکارم تولید کردم. نتیجه داد کارم چند سال بعدش یک دهقان فهمید میشه کار دهقانی نکرد. و دچار طلسم عبث من شد. اون دهقان دهقانی فداکار بود در طول زندگیش البته بعد اون بارقه فوت من دیگه آدم سابق نشد. من ده دهقان خطرآفرین برای خودم دست و پا کردم. هر یک رو افساری زدم و با مچ بندی که برق یک کلان شهر رو تولید میکرد. کلام در گوشی من به اونا این بود بر این ارابه شیپور شکل فوت عبث گونه بدمید. آنها هم گاهی از سرشیطنت چس و گوز اروغ هم قاطی اون وسطمسطها در می دادن. معجونی شده بود این ارابه خدایان من. هر دهقان یک دهقان دیگر همراه خودش کرد و گردوخاک این دَم ها طوفانی خطر آفرین و تهدید جامعه ذهنی من و پادشاه ستمگر من بود. جوری که در سه فروردین پیک رسمی پادشاه اومد تو جزیرهای که درهای داره و منو از شکاف سنگی که لبه های براق و تند داشت خبر کرد. اون پیک رسمی به من گفت تو تبعیدت تمام شده و میتونی ارابهات رو خراب کنی و دهقان را سر به نیست کنی و عادی زندگی کنی. به شرطی که پا تو فرا تر از گلیمت دراز نکنی. من خب معلومه قبول نکردم. دستور دادم پیک رسمی پادشاه رو زنده بگیرند. این حرامی رو زنده میخواستم. بعد از نفس بیهوده خودم یک دم عبث بر او دمیدم. اون تاب این بیهودگی رو طاقت نیاورد و غش کرد. بعد به چند دهقان گفتم نامهای بنویسند. نامه با دست خط دهقانان بود که همگی شیر گاو نوشیده بودند من اضافه کردم بنویسید مرگ بر پادشاه، مرگ بر پادشاه
BY تا اطلاع ثانوی
Share with your friend now:
tgoop.com/nimasaffar/1097