رستم زابلی
کتاب «فرهنگ جغرافیای تاریخی شاهنامه» تازه منتشر شده است. کاری ارجمند از استاد مهدی سیّدی پژوهشگر برجسته جغرافیای تاریخی. تحقیقی حاصل سالها مطالعه و جستجوی میدانی در پهنهای به گستردگی چند کشور. امشب این کتاب به دستم رسیده و مشغول مرور آن هستم. از جمله نکات تازه کتاب- که بسیارند- یکی هم آن بود که فهمیدم برخلاف تصوّر من و بسیارانی چون من، زابل/زاول که رستم جهان پهلوان ایرانی به آن منسوب است، در واقع منطقهای است در جنوب کابل که شامل شهر غزنین هم میشده است و ربطی به شهر زابل ایران ندارد.
@mohsenpourmokhtar
کتاب «فرهنگ جغرافیای تاریخی شاهنامه» تازه منتشر شده است. کاری ارجمند از استاد مهدی سیّدی پژوهشگر برجسته جغرافیای تاریخی. تحقیقی حاصل سالها مطالعه و جستجوی میدانی در پهنهای به گستردگی چند کشور. امشب این کتاب به دستم رسیده و مشغول مرور آن هستم. از جمله نکات تازه کتاب- که بسیارند- یکی هم آن بود که فهمیدم برخلاف تصوّر من و بسیارانی چون من، زابل/زاول که رستم جهان پهلوان ایرانی به آن منسوب است، در واقع منطقهای است در جنوب کابل که شامل شهر غزنین هم میشده است و ربطی به شهر زابل ایران ندارد.
@mohsenpourmokhtar
گرَت ز دست برآید، چو نخل باش کریم
ورَت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد
۱۵۰ سال پیش، احمدعلیخان وزیری از اینکه در کتابهای جغرافی و تاریخ کهن میخواند که روزگاری در سیرجان درخت نخل وجود داشته تعجب میکرد و صحّت این گزارشها را تنها با نقل کشاورزان سیرجانی- که به وفور از دیدن ریشهٔ نخل در زمین سیرجان خبر میدادند- باور میکرد:
‹در بعضی از کتب جغرافیا و تواریخ مسطور است که خرمای زیاد از سیرجان عمل آید، این زمان هوای آنجا تغییر کرده- به سبب برودت- مطلقاً درخت خرما ندارد. از بعضی مردم آنجا- جمعی از دهاقین و برزگران- شنیدم که وقتی زمین را شیار میکنیم ریشهٔ نخل از زیر زمین بیرون میآید؛ صدق این مطلب از کثرت تواتر به وضوح پیوسته، لهذا ظاهر میشود که راست و صحیح نوشتهاند.› ( جغرافیای کرمان صص ۲۶۰-۲۵۹)
امّا استاد باستانیپاریزی این را نمیپذیرد و در حاشیهٔ سخن وزیری مینویسد:
‹نباید تغییر هوا را تا این حد واقعی دانست. ظاهراً آن اشاره به نواحی جنوبی سیرجان مثل حاجی آباد گرمسیر بوده است که در کتب جغرافی قدیم آمده.›
راستش خود من هم تا سن ۱۵-۱۴ سالگی درخت نخل ندیده بودم و اولین بار که نخل دیدم در سال سوم راهنمایی بود که در اردویی دانشآموزی به حاجی آباد هرمزگان رفته بودیم.
اما بازی روزگار و گردش لیل و نهار چنان کرد که کم کم سرو کلهٔ نهال نخلی در باغچهٔ حیاط خانهمان در سیرجان پیدا شد و آن نهالک نازک به مرور ایّام و شهور و عبور اعوام و دهور، نخلی شد بلند و پربار.
البته دانههای این نخل کریم چنانکه باید به شیرینی نمیگرایند- شاید به خاطر سردشدن هوا در ابتدای پاییز. و فعلاً علاوه بر رشادت و زیبایی برای من یادآور این بیت حکیم توس است که:
هرآنکو شود زیرِ نخل بلند
همان سایه زو بازدارد گزند
@sirjanname
ورَت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد
۱۵۰ سال پیش، احمدعلیخان وزیری از اینکه در کتابهای جغرافی و تاریخ کهن میخواند که روزگاری در سیرجان درخت نخل وجود داشته تعجب میکرد و صحّت این گزارشها را تنها با نقل کشاورزان سیرجانی- که به وفور از دیدن ریشهٔ نخل در زمین سیرجان خبر میدادند- باور میکرد:
‹در بعضی از کتب جغرافیا و تواریخ مسطور است که خرمای زیاد از سیرجان عمل آید، این زمان هوای آنجا تغییر کرده- به سبب برودت- مطلقاً درخت خرما ندارد. از بعضی مردم آنجا- جمعی از دهاقین و برزگران- شنیدم که وقتی زمین را شیار میکنیم ریشهٔ نخل از زیر زمین بیرون میآید؛ صدق این مطلب از کثرت تواتر به وضوح پیوسته، لهذا ظاهر میشود که راست و صحیح نوشتهاند.› ( جغرافیای کرمان صص ۲۶۰-۲۵۹)
امّا استاد باستانیپاریزی این را نمیپذیرد و در حاشیهٔ سخن وزیری مینویسد:
‹نباید تغییر هوا را تا این حد واقعی دانست. ظاهراً آن اشاره به نواحی جنوبی سیرجان مثل حاجی آباد گرمسیر بوده است که در کتب جغرافی قدیم آمده.›
راستش خود من هم تا سن ۱۵-۱۴ سالگی درخت نخل ندیده بودم و اولین بار که نخل دیدم در سال سوم راهنمایی بود که در اردویی دانشآموزی به حاجی آباد هرمزگان رفته بودیم.
اما بازی روزگار و گردش لیل و نهار چنان کرد که کم کم سرو کلهٔ نهال نخلی در باغچهٔ حیاط خانهمان در سیرجان پیدا شد و آن نهالک نازک به مرور ایّام و شهور و عبور اعوام و دهور، نخلی شد بلند و پربار.
البته دانههای این نخل کریم چنانکه باید به شیرینی نمیگرایند- شاید به خاطر سردشدن هوا در ابتدای پاییز. و فعلاً علاوه بر رشادت و زیبایی برای من یادآور این بیت حکیم توس است که:
هرآنکو شود زیرِ نخل بلند
همان سایه زو بازدارد گزند
@sirjanname
خیلی
لات و لوت
بیشخصیت و بیسواد
دیدهام که
پردهدَر و هتّاک بودند
کارشان کیفیت نداشت
اما
بر اثر حماقت حکمرانان
جاودانه شدند.
ایرج افشار.
کتاب ورز اطلاعرسان ص ۲۰۲.
@mohsenpourmokhtar
لات و لوت
بیشخصیت و بیسواد
دیدهام که
پردهدَر و هتّاک بودند
کارشان کیفیت نداشت
اما
بر اثر حماقت حکمرانان
جاودانه شدند.
ایرج افشار.
کتاب ورز اطلاعرسان ص ۲۰۲.
@mohsenpourmokhtar
در جُستوجوی کلیلهودمنه
(برای دکتر جواد بَشری)
ما دو نفر بودیم، من و خواهرم که هفت سال از من بزرگتر بود. در سالهایی که من دبستانی بودم، خواهرم دبیرستانی بود. من کتابهای ادبیات و تاریخ او را برمیداشتم، ورق میزدم و غرق در آنها میشدم. از کتابهای تاریخی بیشتر عکسها را میدیدم و از کتابهای ادبیات شعرها و نثرها را- شکستهبسته- میخواندم. در آن بین حکایتی از کلیلهودمنه خواندم و مجذوب آن شدم. کمکم فهمیدم کلیلهودمنه کتاب مهمی است و پُر است از داستانهای حیوانات. همین کافی بود که فکر و ذکرم بشود پیداکردن و خواندن کلیلهودمنه. جلد اوّل ‹قصّههای خوب برای بچههای خوب› که مخصوص قصههای کلیله بود را خریدم، خواندم و مشتاقتر شدم. در بازار سیرجان کتابفروشی بود که روی زمین بساط پهن میکرد. یک روز در آن میان، کلیلهودمنهای دیدم به قطع جیبی با کاغذهای زردِ پررنگ که نقش شیر و گاوی هم بر پشت جلدش بود. کتاب را خریدم و به خانه آوردم و مشغول آن شدم، سخت بود اما دلربا. خواهرم که کتاب را دستِ من دید، پدر را با براهین قاطع قانع کرد که این کتاب به دردش نمیخورد و پولش را انگار ریخته توی چاه. پدر هم مجبورم کرد که سریعاً کتاب را ببرم و پس بدهم. با چشمِ گریان و دلِ بریان کتاب را بردم و پس دادم و آرزوی کلیلهودمنه همچنان بر دلم ماند.
چند سالی گذشت.
سال ۶۵ که دانش آموز اوّل دبیرستان بودم از طرف ‹کانونپرورشفکری کودکانونوجوانان› اردویی دوهفتهای به کرج رفتیم و در یک باغ مصادرهایِ بزرگ که ویلای دلپذیری در میان آن بود بهسربردیم. در برگشت ما را به یک کتابفروشی بردند و گفتند بروید و اگر کتابی میخواهید بخرید و زود برگردید! من رفتم و از کتابفروش، کلیلهودمنه را خواستم. او هم گفت: بله داریم و کتابی آورد، در نایلون گذاشت و به من داد. کتاب را گرفتم و با عجله گذاشتم توی ساکم. ساک را هم شاگردِ اتوبوس گذاشت توی جعبهٔ ماشین. به سیرجان که رسیدیم با ذوق و شوق کتاب را از ساک بیرون آوردم، دیدم روی جلد آن نوشته: ‹انوار سهیلی: کلیلهودمنهٔ کاشفی›. با خواندن مقدمهٔ آن متوجه شدم که این کتاب، آن کلیلهودمنهٔ مشهور و معروف نیست بلکه تحریری است از آن که ‹ملاحسین واعظ کاشفی› در قرن نهم نوشته و متن را سادهتر کرده است. چند حکایت از آن خواندم، چنگی به دلم نزد، ادامه ندادم.
باز هم چند سالی گذشت.
در سال آخر دبیرستان کلیلهودمنهٔ چاپ ‹استاد مینوی› را پیش یکی از اقوام دیدم، دوسه کتاب دادم و کلیله را از او گرفتم، بخشهایی از آن را هم خواندم. دانشگاه که قبول شدم از جمله کتابهایی که با خود به خوابگاه دانشکدهٔ کشاورزی شیراز بردم، یکی هم کلیلهودمنه بود که هر شب چند صفحهای از آن میخواندم. روزی یکی از همکلاسیهایم، به اتاق ما آمد و سرکی به کتابهای من کشید و کلیله را دید. آن را برداشت و مقداری خواند و بهبه و چهچهی گفت و رفت. چندبارِ دیگر هم آمد و کتاب را زیرورویی کرد. بالاخره هم یک نیمشبی که من خوابوبیدار بودم آمد، کتاب را برداشت و بُرد که بُرد و من دوباره بیکلیله شدم.
باز هم چند سالی گذشت.
من از گیاهپزشکی به ادبیات تغییررشته دادم و به تهران رفتم و آنجا کلیلهودمنهای خریدم که هنوز هم آن را دارم.
این روزها که چاپ عکسی نسخهٔ کلیلهودمنهٔ مورّخ ۵۹۴ منتشر شده است، خاطراتی که از این کتاب داشتم در ذهنم زنده و بهانهای شدند برای تشکّر از دوستِ دانشمندِ نسخهپژوهم ‹دکتر جواد بشری› که امکان لذّت بردن از این دستنویسِ ۸۵۰ ساله را برای ما فراهم کرده است.
@mohsenpourmokhtar
(برای دکتر جواد بَشری)
ما دو نفر بودیم، من و خواهرم که هفت سال از من بزرگتر بود. در سالهایی که من دبستانی بودم، خواهرم دبیرستانی بود. من کتابهای ادبیات و تاریخ او را برمیداشتم، ورق میزدم و غرق در آنها میشدم. از کتابهای تاریخی بیشتر عکسها را میدیدم و از کتابهای ادبیات شعرها و نثرها را- شکستهبسته- میخواندم. در آن بین حکایتی از کلیلهودمنه خواندم و مجذوب آن شدم. کمکم فهمیدم کلیلهودمنه کتاب مهمی است و پُر است از داستانهای حیوانات. همین کافی بود که فکر و ذکرم بشود پیداکردن و خواندن کلیلهودمنه. جلد اوّل ‹قصّههای خوب برای بچههای خوب› که مخصوص قصههای کلیله بود را خریدم، خواندم و مشتاقتر شدم. در بازار سیرجان کتابفروشی بود که روی زمین بساط پهن میکرد. یک روز در آن میان، کلیلهودمنهای دیدم به قطع جیبی با کاغذهای زردِ پررنگ که نقش شیر و گاوی هم بر پشت جلدش بود. کتاب را خریدم و به خانه آوردم و مشغول آن شدم، سخت بود اما دلربا. خواهرم که کتاب را دستِ من دید، پدر را با براهین قاطع قانع کرد که این کتاب به دردش نمیخورد و پولش را انگار ریخته توی چاه. پدر هم مجبورم کرد که سریعاً کتاب را ببرم و پس بدهم. با چشمِ گریان و دلِ بریان کتاب را بردم و پس دادم و آرزوی کلیلهودمنه همچنان بر دلم ماند.
چند سالی گذشت.
سال ۶۵ که دانش آموز اوّل دبیرستان بودم از طرف ‹کانونپرورشفکری کودکانونوجوانان› اردویی دوهفتهای به کرج رفتیم و در یک باغ مصادرهایِ بزرگ که ویلای دلپذیری در میان آن بود بهسربردیم. در برگشت ما را به یک کتابفروشی بردند و گفتند بروید و اگر کتابی میخواهید بخرید و زود برگردید! من رفتم و از کتابفروش، کلیلهودمنه را خواستم. او هم گفت: بله داریم و کتابی آورد، در نایلون گذاشت و به من داد. کتاب را گرفتم و با عجله گذاشتم توی ساکم. ساک را هم شاگردِ اتوبوس گذاشت توی جعبهٔ ماشین. به سیرجان که رسیدیم با ذوق و شوق کتاب را از ساک بیرون آوردم، دیدم روی جلد آن نوشته: ‹انوار سهیلی: کلیلهودمنهٔ کاشفی›. با خواندن مقدمهٔ آن متوجه شدم که این کتاب، آن کلیلهودمنهٔ مشهور و معروف نیست بلکه تحریری است از آن که ‹ملاحسین واعظ کاشفی› در قرن نهم نوشته و متن را سادهتر کرده است. چند حکایت از آن خواندم، چنگی به دلم نزد، ادامه ندادم.
باز هم چند سالی گذشت.
در سال آخر دبیرستان کلیلهودمنهٔ چاپ ‹استاد مینوی› را پیش یکی از اقوام دیدم، دوسه کتاب دادم و کلیله را از او گرفتم، بخشهایی از آن را هم خواندم. دانشگاه که قبول شدم از جمله کتابهایی که با خود به خوابگاه دانشکدهٔ کشاورزی شیراز بردم، یکی هم کلیلهودمنه بود که هر شب چند صفحهای از آن میخواندم. روزی یکی از همکلاسیهایم، به اتاق ما آمد و سرکی به کتابهای من کشید و کلیله را دید. آن را برداشت و مقداری خواند و بهبه و چهچهی گفت و رفت. چندبارِ دیگر هم آمد و کتاب را زیرورویی کرد. بالاخره هم یک نیمشبی که من خوابوبیدار بودم آمد، کتاب را برداشت و بُرد که بُرد و من دوباره بیکلیله شدم.
باز هم چند سالی گذشت.
من از گیاهپزشکی به ادبیات تغییررشته دادم و به تهران رفتم و آنجا کلیلهودمنهای خریدم که هنوز هم آن را دارم.
این روزها که چاپ عکسی نسخهٔ کلیلهودمنهٔ مورّخ ۵۹۴ منتشر شده است، خاطراتی که از این کتاب داشتم در ذهنم زنده و بهانهای شدند برای تشکّر از دوستِ دانشمندِ نسخهپژوهم ‹دکتر جواد بشری› که امکان لذّت بردن از این دستنویسِ ۸۵۰ ساله را برای ما فراهم کرده است.
@mohsenpourmokhtar
جمعی سگان آرمیده بودند و ساکن شده.
یکی گفت: عظیم آرمیده سگانیاند!
گفتم: شکنبهای در میان ایشان انداز!
درانداخت و دید آنچه دید.
بوسعید. تذکرة الأولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ۸۹۶.
@mohsenpourmokhtar
یکی گفت: عظیم آرمیده سگانیاند!
گفتم: شکنبهای در میان ایشان انداز!
درانداخت و دید آنچه دید.
بوسعید. تذکرة الأولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ۸۹۶.
@mohsenpourmokhtar
Forwarded from رضا موسوی طبری (رضا موسوي طبري)
تنها خبر موثّق این است که مولودِ نخستینروزِ فصلِ رنگرنگِ خزان، روشنیبخشِ شبهایِ پرخاطرۀ رمضان، راویِ کلماتِ حافظ و سعدی و مولوی، وارثِ نغماتِ باربد و مَراغی و اُرمَوی، مونسِ ایّام و لیالی زمرۀ عشاق، تسلّیدهِ مبتلایان به درد فراق، راحلِ اربعینِ حضرتِ شاهنشاه، قاری بیمزد و مواجبِ کلامالله، همراه و همدل همیشۀ مردم ایران، خنیاگر بیبدیل استاد محمّدرضا شجریان، همچنان زنده است و نامش بر تارک فرهنگ و هنر این سرزمین میدرخشد.
ای که خود تا ابدی زنده به نام
صحبت از مرگ تو بر ماست حرام
ای که خود تا ابدی زنده به نام
صحبت از مرگ تو بر ماست حرام
Forwarded from شفیعی نامه
تا خانهٔ استاد
بهترین ساعات سالهای دانشجوییام زمانی بود که به منزل استاد شفیعی میرفتم. از لحظهای که تلفن خوابگاه را بر زمین میگذاشتم و آماده میشدم تا زمانی که برمیگشتم در اوج بودم.
به مناسبت ۱۹ مهر ماه- زادروز استاد- چند تصویر را که به گونهای آن رفتنها را بازنمایی میکند تقدیم دوستان میکنم.
@shafieename
بهترین ساعات سالهای دانشجوییام زمانی بود که به منزل استاد شفیعی میرفتم. از لحظهای که تلفن خوابگاه را بر زمین میگذاشتم و آماده میشدم تا زمانی که برمیگشتم در اوج بودم.
به مناسبت ۱۹ مهر ماه- زادروز استاد- چند تصویر را که به گونهای آن رفتنها را بازنمایی میکند تقدیم دوستان میکنم.
@shafieename
Forwarded from شفیعی نامه
میدان ونک← بلوار میرداماد.
چون در مسیریابی ضعیف بودم، سازمان املاک و مستغلات- که سر کوچهای بود که به خانه استاد راه میبُرد- را نشان کرده بودم.
آقا همینجا نگهدارید.
@shafieename
چون در مسیریابی ضعیف بودم، سازمان املاک و مستغلات- که سر کوچهای بود که به خانه استاد راه میبُرد- را نشان کرده بودم.
آقا همینجا نگهدارید.
@shafieename
Forwarded from شفیعی نامه
حدود ۱۰۰ متری میرفتم. دست راست، کوچهٔ دوم. خانه استاد پیدا میشد.
@shafieename
@shafieename
Forwarded from شفیعی نامه
زنگ در را میزدم. استاد میآمدند در را باز میکردند: خوش آمدید! خیلی خوش آمدید! بفرمایید!
@shafieename
@shafieename
Forwarded from شفیعی نامه
وارد حیاط می شدیم. سمت راست باغچه بود با همان گل طاووسی. از پلهها بر میشدیم.
از حیاط عکس با کیفیت ندارم. این گربه آمده بود توی هال و رفته بود توی بخاری و بعد که به لطایف الحیلی درشآوردهبودند، ماندگار شده بود.
@shafieename
از حیاط عکس با کیفیت ندارم. این گربه آمده بود توی هال و رفته بود توی بخاری و بعد که به لطایف الحیلی درشآوردهبودند، ماندگار شده بود.
@shafieename
Forwarded from شفیعی نامه
راهرویی کوتاه به هال منتهی میشد. قفسه کوچک کتابهای مرجع از جمله لغتنامه و از دریابهدریا و میز زردرنگ با کتابها و کاغذها و رادیویی کوچک بر روی آن. در انتهای هال پلههایی به طبقه بالا و کتابخانه میرفت.
@shafieename
@shafieename
Forwarded from شفیعی نامه
بعد از راهرو، در سمت چپ اتاقی بود و بعد از آن آشپزخانه با کتری و قوری چای بر روی گاز.
میوه میخورید یا چای؟
@shafieename
میوه میخورید یا چای؟
@shafieename
Forwarded from شفیعی نامه
در سمت راست، بعد از راهرو مهمانخانه بود، گاهی یک یا چند مهمان در آن. با مبلهایی مستعمل که افشار و زریاب و شجریان و شاملو و اخوان و...بر آنها نشسته بودند.
@shafieename
@shafieename
Forwarded from شفیعی نامه
گاهی هم کسی نبود. فرصتی بیبدیل تا داد دل از صحبت جانان بستانی!
@shafieename
@shafieename
