tgoop.com/kodak_moslm/8307
Last Update:
.#۳۶۵_روز_با_پیامبر
روز ۱۹۷ - شادمانی جاودانه دو دوست
در مدینه دو دوست صمیمی به نامهای عبدالله و ابودرداء زندگی میکردند. آن دو همدیگر را خیلی دوست داشتند؛ اما در نقطه مهمی با هم به تفاهم نمیرسیدند. عبدالله, خدای یگانه را عبادت میکرد و ابودرداء بت پرست بود.
عبدالله هر وقت دوستش را در حال بتپرستی میدید، بسیار غمگین میشد. او خیلی دلش میخواست دوستش از راهِ کج بازگردد، و مسلمان شود. برای همین، دنبال راهِ چارهای میگشت. روزی تبری در دست گرفت و به خانه ابو درداء رفت. ابودرداء در خانه نبود. او بتهای موجود در منزل دوستش را یکی یکی شکست. ابودرداء وقتی که به خانه برگشت، با دیدن بتهای شکستهاش خیلی تعجب کرد. به خودش گفت:
"اگر آنها واقعاً خدا بودند، از خودشان دفاع میکردند و قدرتشان را نشان میدادند؛ اما آنها حتی نتوانسته اند مانع شکسته شدنِ خودشان شوند. چقدر عجیب!"
دیدن بتها در این حال و وضع، موجب شد که ابودرداء سرِ عقل بیاید. او خیلی فکر کرد. سرانجام، تصمیمش را گرفت. او نیز دیگر مثل دوستِ عزیزش، عبدالله، پروردگار آسمانها و زمین را پرستش میکرد؛ زیرا تنها او یگانه صاحب قدرتِ راستین است. پس با هیجان و خشنودی از فهمِ این موضوعِ مهم نزد پیامبرمان ﷺ رفت.
دوست عزیزش، عبدالله، پیشِ پیامبرمان ﷺ بود. وقتی از دور متوجهِ آمدن ابودرداء شد، گفت:
"ای پیامبر خدا! اینکه میآید ابودرداء است. به احتمالِ زیاد برای دیدن ما میآید."
پیامبر زیبایمان ﷺ با لبخند به عبدالله نگاه کرد و فرمود: "او میآید که مسلمان شود. پروردگارم به من خبر داد که ابودرداء مسلمان خواهد شد."
چشمهای عبدالله از شادی درخشیدن گرفت. چقدر به درگاهِ الله دعا کرده بود که دوستِ عزیزش رستگار شود.
ابودرداء نزد پیامبر عزیزمان ﷺ آمد. سلام داد، و همان جا کلمه شهادتین را بر زبان آورد. حالا او هم مثل دوستش دیگر نمیخواست حتی لحظهای از پیامبرمان ﷺ جدا شود. به چشمهای عبدالله که لبریز از برق شادمانی بود، نگاه میکرد. گویی در این نگاه، تشکرهای عمیق نهفته بود.
🌸#ویژه_کودکان_و_نوجوانان
✅«الْحَمْدُ لله عَلَى نعمة الإِسْلام
🌸
🍂🌸🍃
🍃🍂🌸🍃🌸
✨🍃🍂🌸🍃🍂🌸
BY آموزش کودکان مسلمان
Share with your friend now:
tgoop.com/kodak_moslm/8307