tgoop.com/kodak_moslm/8277
Last Update:
#۳۶۵_روز_با_پیامبر
روز ١٩٤ - خوشحالیِ دختر کوچولو
صبح عید، کودکان همچون پرندگان آسمان آزاد و رها بودند. با لباسهای تازه میدویدند و بازی میکردند. پیامبر عزیزمان ﷺ که با ذوق آنها را تماشا میکرد، یک باره چشمش به دختربچهای افتاد. دختربچه گوشهای کز کرده و گریه میکرد. دختر بیچاره کفش پایش نبود. لباسش کهنه و پاره بود. پیامبرمان ﷺ از دیدن حال و روز آن کودک بسیار غمگین شد. پیش او رفت و پرسید:
"عزیزم چرا روزِ عیدی گریه میکنی؟"
دختربچه در حالی که سرش را پایین انداخته بود جواب داد:
"یاد پدرم افتادم. برای همین گریه میکنم. او عید گذشته با ما بود. همراه پیامبرمان ﷺ به جنگ رفت و دیگر برنگشت. گفتند شهید شده است. خیلی دلم برایش تنگ شده، برای او گریه میکنم."
دل مهربان پیامبر عزیزمان ﷺ لرزید. سرِ دختربچه را نوازش کرد و چنین فرمود:
"اشکهایت را پاک کن عزیزم! سرت را بالا بگیر، ببین به تو چه میگویم..."
دختربچه کنجکاو شد که صاحبِ این صدای پر از محبت را ببیند. اشکهایش را پاک کرد و آرام سرش را بلند کرد. همین که که پیامبرمان ﷺ را دید، فوراً او را شناخت.
زیبای زیبایان پیامبرمان ﷺ، کنارش بود. به چشمهایش نگاه میکرد و به او میگفت:
"دوست داری از این به بعد من بابایت شوم. عایشه مادرت باشد و فاطمه هم خواهرِ بزرگت؟"
دختر بچه از خوشحالی نمیدانست چه باید بگوید. دیگر گریه نمیکرد. او از دیدار با پیامبر ﷺ خیلی خوشحال بود و کمی هم خجالت میکشید. پیامبرمان ﷺ منتظر جوابش بود. دختر کوچولو به نشانه تأیید کمی سرش را تکان داد. پیامبر عزیزمان ﷺ دست دختر کوچولو را گرفت، و با هم به خانه رفتند. به خانه که رسیدند پیامبرمان ﷺ موضوع را به اهل خانه گفت.
حضرت عایشه و حضرت فاطمه با محبت دختربچه را در آغوش گرفتند. او را به حمام بردند. موهایش را شانه کردند. لباسهای زیبا بر تنش پوشیدند و به او عطر زدند. او را غذا دادند و پول توجیبی در جیبش گذاشتند. انگار او همان نبود که کمی پیشتر ناراحت و غمگین با لباسهای کهنه گریه میکرد.
او حالا به کمک پیامبر عزیزمان ﷺ بچه دیگری شده بود. خنده به چهرهاش بازگشته و با خوشحالی و شادمانی، با بچههای دیگر مشغول بازی و تفریح شد. بچهها او را با لباسهای تازهاش نشناختند، آن قدر خوشحال و شیرین شده بود که تاب نیاوردند و پرسیدند:
"چی شده؟ چرا این قدر خوشحالی؟"
دختربچه گفت:
"حالا من هم بابا دارم، آن هم بابایی که در دنیا نظیر ندارد. هر کس بابایی مثل او داشته باشد باید هم خوشحال باشد. من حالا مادری مهربان دارم که اسمش عایشه است. یک خواهر به اسم فاطمه دارم که موهایم را شانه میزند و لباس زیبا تنم میکند. برای همین خیلی خوشحالم، به اندازه همه دنیا خوشحالم."
بچهها که قلبشان به عشقِ پیامبر ﷺ میتپید، به حال دختر کوچولو غبطه خوردند. و از دل و جان از خوشحالی او شاد شدند.
🌸#ویژه_کودکان_و_نوجوانان
✅«الْحَمْدُ لله عَلَى نعمة الإِسْلام
🌸
🍂🌸🍃
🍃🍂🌸🍃🌸
✨🍃🍂🌸🍃🍂🌸
BY آموزش کودکان مسلمان
Share with your friend now:
tgoop.com/kodak_moslm/8277