tgoop.com/kafe_nevisandeh_ir/4997
Last Update:
🌟 #تمرین_نوشتن
✨وارد یه جنگلی شدی که به جای درخت داخل اون رشتههای ماکارونی کاشتن و تمام حیواناتش غذاهایی هست که ما میخوریم.
✨ هرشب تا چشمهات رو میبندی پرت میشی تو رودخونه، دریا یا استخر و اصلا هم شنا بلد نیستی، اما به خاطر این خوابها کمکم شنا یاد میگیری و واسه المپیاد هم شرکت میکنی و مدال برنده میشی.
✨ تو هر شب سرساعت به خواب میری اما هر صبح که بیدار میشی میبینی تمام دست و پات کثیف و گِلیه؛ یه شب که قصد داری بفهمی موضوع چیه نمیخوابی و با ورود یه روح به اتاقت از ترس اون بیهوش میشی...
📍ادامه داستان را بنویس...
✨ در مسیر مدام از استرس زیاد پاهایم را تکان میدادم و در جای خود وول میخوردم. اصلا حس خوبی به این همسفرها نداشتم؛ در طی مسیر خیلی با من مهربان بودند و این عینک بدبینی من انگار دوباره کار افتاده بود!
تا خواستیم از وَن پیاده شویم، دستی روی شانهام نشست و کسی کنار گوشم زمزمه کرد:
- محض پیاده شدن اگر جونت رو دوست داری تا میتونی بدو و از دست این آدم نماها فرار کن!
همین جمله باعث شد در جایم یخ بزنم و وا بروم، قلبم ضربانش روی هزار بود؛ دیگر باید برای خود کاری میکردم، پس سریع کوله و وسایلم را برداشتم و از وَن به عنوان اخرین نفر پیاده شدم.
محض پیاده شدن دوازده سر سمتم چرخید و تا آنان خواستند حرفی بزنند چون تیری از کمان رها شده سمت جنگل دویدم!
آنقدر صدای ضربان قلبم بلند بود که هیچ چیز نمیشنیدم. اما صدای بوق دستگاه و به دنبالش صدای بلندگویی که فریاد زد پاهایم را برای فرار توان داد:
- آغاز شکار ۱۴۹...
📚🖌 @kafe_nevisandeh_ir
BY 📚کافه نویسنده انجمن نویسندگان ایران 💚
Share with your friend now:
tgoop.com/kafe_nevisandeh_ir/4997