ازخویش هرچه بود شکستیم و ریختیم
غیر از دل شکسته که نتوان شکست و ریخت
بیدل
غیر از دل شکسته که نتوان شکست و ریخت
بیدل
کوه و صحرا پر است از نامت
بس که فریاد کردهایم تو را
آنقَدَرها که یاد ما نکنی
آنقَدَر یاد کردهایم تو را
میرنجات
بس که فریاد کردهایم تو را
آنقَدَرها که یاد ما نکنی
آنقَدَر یاد کردهایم تو را
میرنجات
در این فکری روزِ تو نوروز کند؟
آری اما تو را درونسوز کند
این است نشان که عشق چون بمبِ اتم
شب باشد اگر شبِ تو را روز کند
جواد افرا
آری اما تو را درونسوز کند
این است نشان که عشق چون بمبِ اتم
شب باشد اگر شبِ تو را روز کند
جواد افرا
آن طفلمنش که آگهی، شرمش کاست
شد شیخ و بساطی از تعین آراست
یکبار برای دوستان راست نشد
لیکن صدبار بهر ریدن برخاست
بیدل دهلوی
آن طفلمنش که آگهی، شرمش کاست
شد شیخ و بساطی از تعین آراست
یکبار برای دوستان راست نشد
لیکن صدبار بهر ریدن برخاست
بیدل دهلوی
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
تهران، دی ماه ۱۳۳۴
مهدی اخوان ثالث
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
تهران، دی ماه ۱۳۳۴
مهدی اخوان ثالث
خوشا چون شمعها تا مرگ پرچمدار خود بودن
نبودن توی حزب بادها و یار خود بودن
نمیگیرد کسی دور تو را جز باد، زاری کن
که دارد شمع هم از گریه این دیوار خود بودن
به صلابه کشیدند اینچنین ما را، مترسکسان
چرا در ماتم پیراهن و شلوار خود بودن؟
برای بادبادکهای در نوبت نویدی باش
که پروازیست آویزان شدن از دار خود بودن
تو در بندی و من هم رو به این آیینهها ای شمع!
عرق میریزم از یک لحظه در دیدار خود بودن
جواد افرا
نبودن توی حزب بادها و یار خود بودن
نمیگیرد کسی دور تو را جز باد، زاری کن
که دارد شمع هم از گریه این دیوار خود بودن
به صلابه کشیدند اینچنین ما را، مترسکسان
چرا در ماتم پیراهن و شلوار خود بودن؟
برای بادبادکهای در نوبت نویدی باش
که پروازیست آویزان شدن از دار خود بودن
تو در بندی و من هم رو به این آیینهها ای شمع!
عرق میریزم از یک لحظه در دیدار خود بودن
جواد افرا
غزل بیدل
Dr Mohammad Esfahani
تو و صد چمن طرب نمو من و شبنمی نگه آبرو
به بهار عالم رنگ و بو، همه جلوه تو، همه دیده من
بیدل
به بهار عالم رنگ و بو، همه جلوه تو، همه دیده من
بیدل
ز ابنای زمان قطع کن و دیدنشان
وز ننگ بساط یکدلی چیدنشان
کز خیرهسری چو شیشههای ساعت
در حلقِ هم است روز و شب ریدنشان
بیدل
وز ننگ بساط یکدلی چیدنشان
کز خیرهسری چو شیشههای ساعت
در حلقِ هم است روز و شب ریدنشان
بیدل
خمّار به ساغر و سبوها محظوظ
زاهد به تیمم و وضوها محظوظ
خلقیست به ذوقِ جستوجوها خرسند
بیدل به شکست آرزوها محظوظ
بیدل
زاهد به تیمم و وضوها محظوظ
خلقیست به ذوقِ جستوجوها خرسند
بیدل به شکست آرزوها محظوظ
بیدل
چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن
به خیال قامت یار دو سه سرو آه کردن
کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان
ره سنگ میگشاید به دل تو راه کردن
بیدل
به خیال قامت یار دو سه سرو آه کردن
کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان
ره سنگ میگشاید به دل تو راه کردن
بیدل
این جمع جنون که فرد فردند به هم
زیر گردون، مست نبردند به هم
چون دانه در آسیا همین سرشکنیست
تا هنگامی که سوده گردند به هم
بیدل
زیر گردون، مست نبردند به هم
چون دانه در آسیا همین سرشکنیست
تا هنگامی که سوده گردند به هم
بیدل
Forwarded from برکهی کهن
🔺خبرِ فوت🔻
همان اندازه که از مرگ میترسیم، مجذوبش هستیم. نزدیکش میشویم و سعی داریم چهرهاش را کمی واضحتر ببینیم و از آنچه خواهیم دید هم پیشاپیش میترسیم.
وقتی خبرِ مرگی میشنویم، دوست داریم بفهمیم آن فرد، چگونه مرده است و چرا مرده است و چه زمانی مرده است و هزاران سوال از این دست که تلاشیست از سرِ ناچاری برای فهمیدنِ مرگ.
وقتی در فضای مجازی، خبرِ مرگی ارسال میشود، همیشه یک نفر هست که لابهلای تسلیتها بپرسد «متوفیٰ چهطور فوت شده؟».
این سؤالیست که ما هم به دنبالِ جوابش، کامنتها را بالا پایین میکنیم که شاید جوابی باشد.
و وقتی میشنویم که مثلا: «سرطان داشت» یا «سکته کرد» یا «تصادف کرد» یا «از کوه پرت شد» یا «...»! انگار که از این جوابهای همیشگی دَمَغ شده باشیم سوالهای دیگری میپرسیم و آخرِ سر هم ناراضی، راهمان را میگیریم و میرویم.
اما هرگز فکر نکردهایم که این همه سؤال، شاید سایهی تلاشیست برای فهمیدنِ مرگ. مرگی که همانقدری که از آن میاندیشیم، به آن میاندیشیم!
آنقدر در مقابلِ فهمیدنِ مرگ ناتوانیم که حتا برای فهمیدنش ابزاری جز آنچه زندگی در اختیارمان گذاشته نداریم.
از «بعد از مرگ» حرف میزنیم، حال آنکه این گزارهی «بعد» گزارهایست که در زمان معنا دارد و مرگ، زمانمند نیست که بعدی داشته باشد. از «چگونگیِ مرگ» حرف میزنیم و چگونگی یعنی به چه گونه بودن و گونهها خود اجزای هستیاند و نیستیِ مرگ، گونه ندارد که چگونگی داشته باشد. ذهنِ ما محدود در هستیست و با گزارههای هستی و هستن و بودن، سعی دارد نیستیِ بینهایتِ مرگ را روشن کند. اما یک کبریت کی توانسته کهکشانی را روشن کند؟ اتفاقِ هستی، اتفاقِ حیات، در میانِ نیستیِ بینهایتی واقع شده است که زمان را یارای اندازهگیریاش نیست، چرا که زمان، با هستی شکل گرفته است و قبل از هستی، زمان وجود نداشته و بعد از هستی هم زمان نخواهد بود، و این هستی، با همهی ابزارهایش از قبیلِ زمان و مکان و قراردادهایش، چون غباری در گسترهی عدم، هرگز توانِ فهمِ مرگ را نخواهد داشت.
مرگی که در گیر و دارِ روزمرِّگی، گاه گاه حضورِ بلاشکش را به رخمان میکشد و پشتمان را به لرزه میاندازد تا کی و کجا نوبتمان بشود و دست روی شانهمان بگذارد.
اما در این میان، هیچ چیز غمانگیزتر از تساوی و عدل و بیتبعیضیِ مرگ نیست. مرگ، همهی ما را میبرد و واقعا غمانگیز است که فرقی میانِ آنکه زندگی را عاشقانه دوست دارد و از تک تکِ لحظاتش استفاده میکند با آنکه زندگیاش را حرام کرده است نمیگذارد. هر دوی ما را، مرگ، به یک شکل و با یک کیفیت با خود میبرد.
غمانگیز است، آنکه زندگی را، زیباییهای زندگی را مینوشد آنگونه که تشنهای قطراتِ شبنمِ زلال را، باید به دستِ مرگ همانطوری نیست شود که فردی کلهپوک و تُهیمغز که تمامِ زندگیاش پشتِ دخلِ حجرهاش گذشته.
دیده در خوابِ عدم هم مژه بر هم نزند
گر بداند که تماشا چهقدَر مغتنم است!
(بیدلِ دهلوی)
و برای تسلیِ این غم است که ما سؤال میپرسیم و نگاه میکنیم و تا متنی حاویِ خبرِ مرگ است، میخوانیمش و خلاصه اطرافِ مرگ، _ با فاصلهای امن _ میپلکیم که شاید از پسِ خاموشیاش، پاسخی بشنویم و تنها چیزی که میشنویم، پژواکِ سکوتِ اوست.
ـ @berkeye_kohan ـ
🔺خبرِ فوت🔻
همان اندازه که از مرگ میترسیم، مجذوبش هستیم. نزدیکش میشویم و سعی داریم چهرهاش را کمی واضحتر ببینیم و از آنچه خواهیم دید هم پیشاپیش میترسیم.
وقتی خبرِ مرگی میشنویم، دوست داریم بفهمیم آن فرد، چگونه مرده است و چرا مرده است و چه زمانی مرده است و هزاران سوال از این دست که تلاشیست از سرِ ناچاری برای فهمیدنِ مرگ.
وقتی در فضای مجازی، خبرِ مرگی ارسال میشود، همیشه یک نفر هست که لابهلای تسلیتها بپرسد «متوفیٰ چهطور فوت شده؟».
این سؤالیست که ما هم به دنبالِ جوابش، کامنتها را بالا پایین میکنیم که شاید جوابی باشد.
و وقتی میشنویم که مثلا: «سرطان داشت» یا «سکته کرد» یا «تصادف کرد» یا «از کوه پرت شد» یا «...»! انگار که از این جوابهای همیشگی دَمَغ شده باشیم سوالهای دیگری میپرسیم و آخرِ سر هم ناراضی، راهمان را میگیریم و میرویم.
اما هرگز فکر نکردهایم که این همه سؤال، شاید سایهی تلاشیست برای فهمیدنِ مرگ. مرگی که همانقدری که از آن میاندیشیم، به آن میاندیشیم!
آنقدر در مقابلِ فهمیدنِ مرگ ناتوانیم که حتا برای فهمیدنش ابزاری جز آنچه زندگی در اختیارمان گذاشته نداریم.
از «بعد از مرگ» حرف میزنیم، حال آنکه این گزارهی «بعد» گزارهایست که در زمان معنا دارد و مرگ، زمانمند نیست که بعدی داشته باشد. از «چگونگیِ مرگ» حرف میزنیم و چگونگی یعنی به چه گونه بودن و گونهها خود اجزای هستیاند و نیستیِ مرگ، گونه ندارد که چگونگی داشته باشد. ذهنِ ما محدود در هستیست و با گزارههای هستی و هستن و بودن، سعی دارد نیستیِ بینهایتِ مرگ را روشن کند. اما یک کبریت کی توانسته کهکشانی را روشن کند؟ اتفاقِ هستی، اتفاقِ حیات، در میانِ نیستیِ بینهایتی واقع شده است که زمان را یارای اندازهگیریاش نیست، چرا که زمان، با هستی شکل گرفته است و قبل از هستی، زمان وجود نداشته و بعد از هستی هم زمان نخواهد بود، و این هستی، با همهی ابزارهایش از قبیلِ زمان و مکان و قراردادهایش، چون غباری در گسترهی عدم، هرگز توانِ فهمِ مرگ را نخواهد داشت.
مرگی که در گیر و دارِ روزمرِّگی، گاه گاه حضورِ بلاشکش را به رخمان میکشد و پشتمان را به لرزه میاندازد تا کی و کجا نوبتمان بشود و دست روی شانهمان بگذارد.
اما در این میان، هیچ چیز غمانگیزتر از تساوی و عدل و بیتبعیضیِ مرگ نیست. مرگ، همهی ما را میبرد و واقعا غمانگیز است که فرقی میانِ آنکه زندگی را عاشقانه دوست دارد و از تک تکِ لحظاتش استفاده میکند با آنکه زندگیاش را حرام کرده است نمیگذارد. هر دوی ما را، مرگ، به یک شکل و با یک کیفیت با خود میبرد.
غمانگیز است، آنکه زندگی را، زیباییهای زندگی را مینوشد آنگونه که تشنهای قطراتِ شبنمِ زلال را، باید به دستِ مرگ همانطوری نیست شود که فردی کلهپوک و تُهیمغز که تمامِ زندگیاش پشتِ دخلِ حجرهاش گذشته.
دیده در خوابِ عدم هم مژه بر هم نزند
گر بداند که تماشا چهقدَر مغتنم است!
(بیدلِ دهلوی)
و برای تسلیِ این غم است که ما سؤال میپرسیم و نگاه میکنیم و تا متنی حاویِ خبرِ مرگ است، میخوانیمش و خلاصه اطرافِ مرگ، _ با فاصلهای امن _ میپلکیم که شاید از پسِ خاموشیاش، پاسخی بشنویم و تنها چیزی که میشنویم، پژواکِ سکوتِ اوست.
ـ @berkeye_kohan ـ
Audio
Hesamodin Seraj (www.BiaMusic.us)
که صدا به رنگ خیال شد.
حسامالدین سراج
حسامالدین سراج
داغم زین هستی و هجومِ دردش
تا چند کشم زحمتِ گرم و سردش؟
در صبحِ ازل کشیدهام از دلِ تنگ
آهی که هنوز مینشانم گَردش
بیدل
تا چند کشم زحمتِ گرم و سردش؟
در صبحِ ازل کشیدهام از دلِ تنگ
آهی که هنوز مینشانم گَردش
بیدل
Javadafranotebook
Photo
کارل ساگان در کتاب «نقطه رنگپریده آبی» درباره این عکس مینویسد:
«ما موفق شدیم که این عکس را از عمق فضا بگیریم و اگر شما به آن نگاه کنید، یک نقطه میبینید.
به آن نقطه بار دیگر نگاه کنید. آنجاست. آنجا خانه است. ما آنجاییم.
هر کسی که دوست داریم، هر کسی را که میشناسیم، هر کسی که از او تا به حال شنیدهایم، هر انسانی که تا به حال زیسته است، روی همین نقطه به سر برده است.
مجموع همه خوشیها و رنجهای ما ، هزاران آموزه اقتصادی، ایدئولوژی و مذاهب دلگرمکننده، هر شکارچی و کاوشگری، هر قهرمان و ترسویی، هر آفریننده و نابودکننده تمدنی ، هر شاه و رعیتی، هر زوج جوان عاشقی، هر کودک امیدواری، هر مادر و پدری ، هر مخترع و مکتشفی، هر معلم اخلاقی، هر سیاستمدار فاسدی، هر ابرستارهای، هر رهبر عالیرتبهای و هر معصوم و گناهکاری در تاریخ نوع بشر روی همین نقطه غبارگونه معلق در پرتو آفتاب، تجلی یافته و زیسته است.
زمین جایگاه کوچکی در گستره بیکران گیتی است. به رودهای خونی فکر کنید که به وسیله ژنرالها و امپراتورها جاری شدند تا آنها بتوانند برای زمانی کوتاه، آقای قسمتی از این نقطه شوند.
«ما موفق شدیم که این عکس را از عمق فضا بگیریم و اگر شما به آن نگاه کنید، یک نقطه میبینید.
به آن نقطه بار دیگر نگاه کنید. آنجاست. آنجا خانه است. ما آنجاییم.
هر کسی که دوست داریم، هر کسی را که میشناسیم، هر کسی که از او تا به حال شنیدهایم، هر انسانی که تا به حال زیسته است، روی همین نقطه به سر برده است.
مجموع همه خوشیها و رنجهای ما ، هزاران آموزه اقتصادی، ایدئولوژی و مذاهب دلگرمکننده، هر شکارچی و کاوشگری، هر قهرمان و ترسویی، هر آفریننده و نابودکننده تمدنی ، هر شاه و رعیتی، هر زوج جوان عاشقی، هر کودک امیدواری، هر مادر و پدری ، هر مخترع و مکتشفی، هر معلم اخلاقی، هر سیاستمدار فاسدی، هر ابرستارهای، هر رهبر عالیرتبهای و هر معصوم و گناهکاری در تاریخ نوع بشر روی همین نقطه غبارگونه معلق در پرتو آفتاب، تجلی یافته و زیسته است.
زمین جایگاه کوچکی در گستره بیکران گیتی است. به رودهای خونی فکر کنید که به وسیله ژنرالها و امپراتورها جاری شدند تا آنها بتوانند برای زمانی کوتاه، آقای قسمتی از این نقطه شوند.