This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر فقط همین یک حدیث رو با یقین عمل کنی،
به خدا قسم دنیا و آخرتت پر از آرامش و خوشبختی میشه.
نسبت به پروردگارت فقط و فقط خیر گمان ببر…
و ببین چطور درهای رحمت به روت باز میشه.
#حسن_ظن_به_الله
@jannat_adn8 ♥️🦋
به خدا قسم دنیا و آخرتت پر از آرامش و خوشبختی میشه.
نسبت به پروردگارت فقط و فقط خیر گمان ببر…
و ببین چطور درهای رحمت به روت باز میشه.
أنا عند ظن عبدي بي…
(من همانم که بندهام دربارهام میپندارد)
#حسن_ظن_به_الله
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤12
پیش از آنکه در پی گشایش باشی
به یادآور که اصحاب کهف، هیچ وقت احساس نمیکردند که نجاتشان با خوابی آرام صورت گیرد.
@jannat_adn8 ♥️🦋
به یادآور که اصحاب کهف، هیچ وقت احساس نمیکردند که نجاتشان با خوابی آرام صورت گیرد.
@jannat_adn8 ♥️🦋
🥰6❤2
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_هجدهم ✍🏼شادی گفت حوصله ندارم بیام چیکار گفتم تو بیا دربارهی احسانه گفت باشه الان میام... به مادرم گفتم مادر جان پاشو آبگوشت برام درست کن گفت حوصله ندارم نمیتونم خودت درست کن.... گفتم آخه تو برام درست کن گفتم به دلم آمده…
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_نوزدهم
اومد بغل مادرم گفت مادر جان داداشم کی میاد اخه؟؟ گفت میاد مادر جان گفت مادر خوابش رو دیدم...
مادرم گفت برام بگو فدات بشم چی بود خوابت گفت: خواب دیدم بهم گفت تُپلی سردمه برام پتو بیار براش بردم گفت نه نمیخوام پدر بفهمه ازت ناراحت میشه ببر خونه...
مادرم محکم بغلش کرد گریه میکرد هر کاری میکردیم اروم نمیشد که بیهوش شد نتوانستم بهوشش بیاریم بردیمش بیمارستان دکتر گفت که باید اعضام بشه مرکز استان و عمل بشه...
پدرم گفت هرکاری که لازمه انجام بدید تمام زندگیم رو میدم، بردیمش مرکز استان عملش کردن تمام عموهام آمدن بجز پدر شادی که هنوز برگشته بود...
همه نگراش بودت میگفتن آخه چرا اینطوری شده که عموی کوچکم گفت همش تقصیر احسانه وون باعثش شده...
😡پدرم گفت بسه دیگه هیچی همش نمیگم شما هم الکی حرف میزنید...
بعد یه هفته مادرمو آوردیم خونه ولی بزور خودش که دوست دارم خونه باشم و احسانم بر میگرده...
📞برادرم زنگ زد گفت چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ یه هفته کجا بودی؟ مادر خوبه گفتم عملش کردن ناراحت شد گفت مگه چشیده چرا؟!؟
گفتم زیاد ناراحتش نکنم گفتم چیزی نیست آپاندیسش رو عمل کردیم گفت الان چطوره میتونه حرف بزنه گوشی رو ببری پیشش باهاش حرف بزن میخوام صداش رو بشنوم ولی مادرم حرفی نمیزد غیر از گریه برادرم قطع کرد....
✍🏼زن عموم اومد خونمون به زرو گفت که باید بیایی خونه ما تا حالت خوب میشه رفتیم ولی بدتر شد که خوب نمیشد آوردیمش خونه ولی روز به روز بدتر میشد کفشهای برادرم رو میبوسید عکسش رو بغل میکرد....
😔بهش میگفتن دیوونه شده ولی بخدا مادرم دیونه نبود شنیده بودم که عشق مادر به فرزند خیلی زیاده ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که با چشمام ببینم....
بهش میگفتم مادر همه دارن راجبت بد میگن بس کن توروخدا گفت هر چی میگن بزار بگن من احسانم رو میخوام بچهمه پاره تنمه مادر نیستی که بدونی چی میکشم...
برادرم پشت سر هم زنگ میزد احوالش رو می پرسید بعد چند روز مادرم خیلی ناراحت بود که بردیمش بیمارستان تو راه بیهوش شد بستریش کردن پدرم با عموم مدارکش رو بردن برای دکتر که ببینه بردنش #ای_سی_یو حالش خیلی بد بود... برادرم زنگ زد گفت حال مادر خوبه گفتم اره گفت چرا داری گریه میکنی گفتم دلتنگ تو هستم گفت نگران من نباش مراقب مادرم باش نزار زیاد خودش رو ناراحت کنه ؛ مادرم دو روز تو ای سی یو بود
📞بازم برادرم زنگ زد گفت مادرم چطوره گوشی رو ببر پیشش میخوام صداش رو بشنوم گفتم نمیشه گفت چرا گفتم بیهوشه نگران شد گفت مگه چی شده؟ یه آپاندیس که اینقدر سخت نیست گفتم کاکه بیا بیمارستان گفت الان میام ولی بیرون شهر سر کار هستم دیر میرسم...
بعد از یک ساعت مادرم رو آوردن بخش گفتن حالش خوبه ولی بیهوش بود برادرم رسید داشت نفس نفس میزد به زور گفت مادرم کجاست گفتم تو بخشه قلبش رو عمل کردن تا شنید طاقت نیاورد نشست روی پاهاش گفت میخوام ببینمش ولی ساعت ملاقات نبود رفتم به پرستار گفتم یه خانم بداخلاقی بود اجازه نداد برادرم بهش گفت ولی راضی نمیشد گفت خواهر جون بزار برم تو بخدا چند دقیقه بیشتر نمیمونم بزار برم...
گفت نمیشه آقا خانم هستن تو اتاق گفت بخدا چشمام رو میبندم به کسی نگاه نمیکنم بخدا قسم میخورم ولی راضی نمیشد...
@jannat_adn8 ♥️🦋
#قسمت_نوزدهم
اومد بغل مادرم گفت مادر جان داداشم کی میاد اخه؟؟ گفت میاد مادر جان گفت مادر خوابش رو دیدم...
مادرم گفت برام بگو فدات بشم چی بود خوابت گفت: خواب دیدم بهم گفت تُپلی سردمه برام پتو بیار براش بردم گفت نه نمیخوام پدر بفهمه ازت ناراحت میشه ببر خونه...
مادرم محکم بغلش کرد گریه میکرد هر کاری میکردیم اروم نمیشد که بیهوش شد نتوانستم بهوشش بیاریم بردیمش بیمارستان دکتر گفت که باید اعضام بشه مرکز استان و عمل بشه...
پدرم گفت هرکاری که لازمه انجام بدید تمام زندگیم رو میدم، بردیمش مرکز استان عملش کردن تمام عموهام آمدن بجز پدر شادی که هنوز برگشته بود...
همه نگراش بودت میگفتن آخه چرا اینطوری شده که عموی کوچکم گفت همش تقصیر احسانه وون باعثش شده...
😡پدرم گفت بسه دیگه هیچی همش نمیگم شما هم الکی حرف میزنید...
بعد یه هفته مادرمو آوردیم خونه ولی بزور خودش که دوست دارم خونه باشم و احسانم بر میگرده...
📞برادرم زنگ زد گفت چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ یه هفته کجا بودی؟ مادر خوبه گفتم عملش کردن ناراحت شد گفت مگه چشیده چرا؟!؟
گفتم زیاد ناراحتش نکنم گفتم چیزی نیست آپاندیسش رو عمل کردیم گفت الان چطوره میتونه حرف بزنه گوشی رو ببری پیشش باهاش حرف بزن میخوام صداش رو بشنوم ولی مادرم حرفی نمیزد غیر از گریه برادرم قطع کرد....
✍🏼زن عموم اومد خونمون به زرو گفت که باید بیایی خونه ما تا حالت خوب میشه رفتیم ولی بدتر شد که خوب نمیشد آوردیمش خونه ولی روز به روز بدتر میشد کفشهای برادرم رو میبوسید عکسش رو بغل میکرد....
😔بهش میگفتن دیوونه شده ولی بخدا مادرم دیونه نبود شنیده بودم که عشق مادر به فرزند خیلی زیاده ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که با چشمام ببینم....
بهش میگفتم مادر همه دارن راجبت بد میگن بس کن توروخدا گفت هر چی میگن بزار بگن من احسانم رو میخوام بچهمه پاره تنمه مادر نیستی که بدونی چی میکشم...
برادرم پشت سر هم زنگ میزد احوالش رو می پرسید بعد چند روز مادرم خیلی ناراحت بود که بردیمش بیمارستان تو راه بیهوش شد بستریش کردن پدرم با عموم مدارکش رو بردن برای دکتر که ببینه بردنش #ای_سی_یو حالش خیلی بد بود... برادرم زنگ زد گفت حال مادر خوبه گفتم اره گفت چرا داری گریه میکنی گفتم دلتنگ تو هستم گفت نگران من نباش مراقب مادرم باش نزار زیاد خودش رو ناراحت کنه ؛ مادرم دو روز تو ای سی یو بود
📞بازم برادرم زنگ زد گفت مادرم چطوره گوشی رو ببر پیشش میخوام صداش رو بشنوم گفتم نمیشه گفت چرا گفتم بیهوشه نگران شد گفت مگه چی شده؟ یه آپاندیس که اینقدر سخت نیست گفتم کاکه بیا بیمارستان گفت الان میام ولی بیرون شهر سر کار هستم دیر میرسم...
بعد از یک ساعت مادرم رو آوردن بخش گفتن حالش خوبه ولی بیهوش بود برادرم رسید داشت نفس نفس میزد به زور گفت مادرم کجاست گفتم تو بخشه قلبش رو عمل کردن تا شنید طاقت نیاورد نشست روی پاهاش گفت میخوام ببینمش ولی ساعت ملاقات نبود رفتم به پرستار گفتم یه خانم بداخلاقی بود اجازه نداد برادرم بهش گفت ولی راضی نمیشد گفت خواهر جون بزار برم تو بخدا چند دقیقه بیشتر نمیمونم بزار برم...
گفت نمیشه آقا خانم هستن تو اتاق گفت بخدا چشمام رو میبندم به کسی نگاه نمیکنم بخدا قسم میخورم ولی راضی نمیشد...
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤6
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_نوزدهم اومد بغل مادرم گفت مادر جان داداشم کی میاد اخه؟؟ گفت میاد مادر جان گفت مادر خوابش رو دیدم... مادرم گفت برام بگو فدات بشم چی بود خوابت گفت: خواب دیدم بهم گفت تُپلی سردمه برام پتو بیار براش بردم گفت نه نمیخوام پدر بفهمه…
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_بیستم
آنقدر به برادرم فشار اومد که گریه کرد گفت خواهر تورو خدا براز برم به کسی نگاه نمیکنم بخدا خواهر فکر کن برادرتم بخدا قسم میخورم به کسی نگاه نکنم چشمام رو میبندم...
همکاراش گفتن بزار بیاد تو به زور همکاراش اجازه داد اومد ولی مادرم بیهوش بود تا مادرم رو دید گریه کرد گفت فدات بشم الهی پیشمرگت بشم چرا تو اینطوری شدی؟ بلند شو بخدا گدایی عالم و آدم رو برات میکنم بشه تمام اعضای بدنم رو میفروشم خرجت میکنم دستاش رو میبوسید گریه میکرد طوری که نوزادی رو تازه از شیر گرفته بودن....
👩🏻⚕پرستاره گفت آقا این مریضه نباید کنارش گریه کنی گفت چشم ؛برای اینکه صدای گریهش نیاد دستش رو گاز میگرفت بعد دستش رو گذاشت روی سینهی مادرم هفت بار سوره فاتحه رو خواند پرستار گفت این چرا این طوری میکنه؟!؟
😔گفتم مادرم رو خیلی دوست داره گفت خوب همه مادرشون رو دوست دارن ولی نه اینجوری ؛ بعد برادرم دستاش رو بلند کرد
گفت خدایا شرمم میاد ازت چیزی بخوام از بس که گناهبارم خدایا میبینی که آسو پاسم چیزیَم ندارم برای مادرم خیرات کنم ولی خدایا چیزی دارم که تا تو نخوای کسی نمیتونه ازم بگیره
خدایا عمری که بهم دادی رو کم کن به مادرم بخشیدم خدایا باقی عمر منو به مادرم بده خدایا مادرم رو شفا بده که این داروها چیزی نیستن تا تو نخوای
به پرستاره گفتم تا حالا همچنین دعایی برای مادرت کردی چیزی نگفت...
بعد رو کرد به پرستا گفت خواهر بخدا به کسی نگاه نکردم حلالم کن بیموقع آمدم... بهم گفت مواظب مادرم باش داشت میرفت که برگشت مادرمو بو کرد و بوسید...
✍🏼گفت مادر جان پسر خوبی نبودم حلالم کن بخدا اگه تو حلالم نکنی روسیاه قیامتم اشکاش خشک نمیشد پشت سر هم دستشو میبوسید با دست مادرم اشکاش رو پاک میکرد...
رفت بیرون منم دنبالش رفتم گفتم داداش کجا میری بمون الان بهوش میاد گفت مواظب مادر باش میرم پیش یکی ازش میخوام برای مادرم دعا کنه ولی دنبالش رفتم پایین تو راه پلهها عموی کوچکم داشت میومد بالا تا برادرم رو دید.....
✍🏼بهم نگاه میکردن تو دلم گفتم آخ جون عموم الان نمیزاره بره میگه باید بمونی ولی شروع کرد به فحش دادن به برادرم... برادرم بهش توجه نمیکرد رفت دنبالش فقط بهش فحش بدو بیرا میگفت گفتم بسه دیگه چرا تحقیرش میکنی چرا ناراحتش میکنی مگه چیکار کرده...؟!؟
گفت تو ساکت باش از راه پلهها رفتن پایین برادرم گفت برو پیش مادر مواظبش باش عموم داشت فحش میداد ولی برادرم چیزی نمیگفت تا اینکه عموم گفت مادر تو دیوونه کردی حالا اودی بکشیش برادر برگشت گفت به کی گفتی دیوونه اگه مردی دوباره بگو.؟
عموم دهنشو باز کرد که بگه برادرم با مشت زد به دهنش پر خون شد گفت چه گوهی خوردی خودت و هفت جدو ابادت دیونه هستی بیشرف خلاصه با مشت و لگد افتاد به جون عموم دلم خنک شد آنقدر زدش که عموم حتی نمیتونست از خودش دفاع کنه...
عموی دیگم سر رسید از پشت به برادرم لگد زد گفت برادر منو میزنی کثافت برادرم گفت توروم میزنم نجس آشغال از دور به عموم ضربه زد خورد زمین مردم رسیدن ولی برادرم دست بردار نبود هر طوری می شد به عموهام ضربه میزد تا صورتشون پر خون شد حراست بیمارستان آمد برادرم رو بردن تو حیاط از دستشون فرار کرد بخدا دلم خنک شده بود که عموهام رو زد...
پدرم برگشت با دوتا عموهام اومد دید گفت چی شده عموم شروع کرد به دروغ گفتن میگفت احسان آمده بود اینجا بهش گفتم احسان جان برگرد مادرت مریضه پیشش باش
ولی ببین با ما چیکار کرده..؟
😳گفتم پدر دروغ میگه بخدا اول عموم بهش فحش داده ولی عموم طوری دروغ میگفت که من اونجا بودم داشتم باورم میشد پدرم گفت عمو دماغ و دندونم شکسته ببین چیکار کرده اونم دماغش شکسته، پدرم گیج گیج شده بود ....
خیلی ناراحت شد گفت سگ چهل روز عمر میکنه میکشمش بخدا قسم میکشمش حالا کارش بجایی رسیده رو بزرگترش دست بلند میکنه گفتم پدر بخدا عموم داره دروغ میگه....
😔عموم گفت ببین داداش این دخترت به بزرگترش میگه دروغ میگه پدرم گفت خفه شو تمام بدنم میلرزید پدرم مردی نبود بیخودی قسم بخوره همیشه میگفت سند مرد حرفشه چه برسه به اون که قسم بخوره کسی به مادرم چیزی نگفت تا ناراحتر نشه منم نگفتم که احسان اومده پیشت ...
🏨بعد دو سه روز مادرم رو بردیم خونه عموم زنم عموم گفت نمیزارم بری خونت کاکم بهم زنگ میزد همش احوال مادر رو میپرسد یه روز گفت میام خونه میخوام مادر رو ببینم...
💐#ان_شاءالله_ادامه_دارد
@jannat_adn8 ♥️🦋
#قسمت_بیستم
آنقدر به برادرم فشار اومد که گریه کرد گفت خواهر تورو خدا براز برم به کسی نگاه نمیکنم بخدا خواهر فکر کن برادرتم بخدا قسم میخورم به کسی نگاه نکنم چشمام رو میبندم...
همکاراش گفتن بزار بیاد تو به زور همکاراش اجازه داد اومد ولی مادرم بیهوش بود تا مادرم رو دید گریه کرد گفت فدات بشم الهی پیشمرگت بشم چرا تو اینطوری شدی؟ بلند شو بخدا گدایی عالم و آدم رو برات میکنم بشه تمام اعضای بدنم رو میفروشم خرجت میکنم دستاش رو میبوسید گریه میکرد طوری که نوزادی رو تازه از شیر گرفته بودن....
👩🏻⚕پرستاره گفت آقا این مریضه نباید کنارش گریه کنی گفت چشم ؛برای اینکه صدای گریهش نیاد دستش رو گاز میگرفت بعد دستش رو گذاشت روی سینهی مادرم هفت بار سوره فاتحه رو خواند پرستار گفت این چرا این طوری میکنه؟!؟
😔گفتم مادرم رو خیلی دوست داره گفت خوب همه مادرشون رو دوست دارن ولی نه اینجوری ؛ بعد برادرم دستاش رو بلند کرد
گفت خدایا شرمم میاد ازت چیزی بخوام از بس که گناهبارم خدایا میبینی که آسو پاسم چیزیَم ندارم برای مادرم خیرات کنم ولی خدایا چیزی دارم که تا تو نخوای کسی نمیتونه ازم بگیره
خدایا عمری که بهم دادی رو کم کن به مادرم بخشیدم خدایا باقی عمر منو به مادرم بده خدایا مادرم رو شفا بده که این داروها چیزی نیستن تا تو نخوای
به پرستاره گفتم تا حالا همچنین دعایی برای مادرت کردی چیزی نگفت...
بعد رو کرد به پرستا گفت خواهر بخدا به کسی نگاه نکردم حلالم کن بیموقع آمدم... بهم گفت مواظب مادرم باش داشت میرفت که برگشت مادرمو بو کرد و بوسید...
✍🏼گفت مادر جان پسر خوبی نبودم حلالم کن بخدا اگه تو حلالم نکنی روسیاه قیامتم اشکاش خشک نمیشد پشت سر هم دستشو میبوسید با دست مادرم اشکاش رو پاک میکرد...
رفت بیرون منم دنبالش رفتم گفتم داداش کجا میری بمون الان بهوش میاد گفت مواظب مادر باش میرم پیش یکی ازش میخوام برای مادرم دعا کنه ولی دنبالش رفتم پایین تو راه پلهها عموی کوچکم داشت میومد بالا تا برادرم رو دید.....
✍🏼بهم نگاه میکردن تو دلم گفتم آخ جون عموم الان نمیزاره بره میگه باید بمونی ولی شروع کرد به فحش دادن به برادرم... برادرم بهش توجه نمیکرد رفت دنبالش فقط بهش فحش بدو بیرا میگفت گفتم بسه دیگه چرا تحقیرش میکنی چرا ناراحتش میکنی مگه چیکار کرده...؟!؟
گفت تو ساکت باش از راه پلهها رفتن پایین برادرم گفت برو پیش مادر مواظبش باش عموم داشت فحش میداد ولی برادرم چیزی نمیگفت تا اینکه عموم گفت مادر تو دیوونه کردی حالا اودی بکشیش برادر برگشت گفت به کی گفتی دیوونه اگه مردی دوباره بگو.؟
عموم دهنشو باز کرد که بگه برادرم با مشت زد به دهنش پر خون شد گفت چه گوهی خوردی خودت و هفت جدو ابادت دیونه هستی بیشرف خلاصه با مشت و لگد افتاد به جون عموم دلم خنک شد آنقدر زدش که عموم حتی نمیتونست از خودش دفاع کنه...
عموی دیگم سر رسید از پشت به برادرم لگد زد گفت برادر منو میزنی کثافت برادرم گفت توروم میزنم نجس آشغال از دور به عموم ضربه زد خورد زمین مردم رسیدن ولی برادرم دست بردار نبود هر طوری می شد به عموهام ضربه میزد تا صورتشون پر خون شد حراست بیمارستان آمد برادرم رو بردن تو حیاط از دستشون فرار کرد بخدا دلم خنک شده بود که عموهام رو زد...
پدرم برگشت با دوتا عموهام اومد دید گفت چی شده عموم شروع کرد به دروغ گفتن میگفت احسان آمده بود اینجا بهش گفتم احسان جان برگرد مادرت مریضه پیشش باش
ولی ببین با ما چیکار کرده..؟
😳گفتم پدر دروغ میگه بخدا اول عموم بهش فحش داده ولی عموم طوری دروغ میگفت که من اونجا بودم داشتم باورم میشد پدرم گفت عمو دماغ و دندونم شکسته ببین چیکار کرده اونم دماغش شکسته، پدرم گیج گیج شده بود ....
خیلی ناراحت شد گفت سگ چهل روز عمر میکنه میکشمش بخدا قسم میکشمش حالا کارش بجایی رسیده رو بزرگترش دست بلند میکنه گفتم پدر بخدا عموم داره دروغ میگه....
😔عموم گفت ببین داداش این دخترت به بزرگترش میگه دروغ میگه پدرم گفت خفه شو تمام بدنم میلرزید پدرم مردی نبود بیخودی قسم بخوره همیشه میگفت سند مرد حرفشه چه برسه به اون که قسم بخوره کسی به مادرم چیزی نگفت تا ناراحتر نشه منم نگفتم که احسان اومده پیشت ...
🏨بعد دو سه روز مادرم رو بردیم خونه عموم زنم عموم گفت نمیزارم بری خونت کاکم بهم زنگ میزد همش احوال مادر رو میپرسد یه روز گفت میام خونه میخوام مادر رو ببینم...
💐#ان_شاءالله_ادامه_دارد
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤7
خداوند با توست
در لحظات ترس و نگرانیات
در زمانی که از آیندهات چیزی نمیفهمی•
کار خود را به خالق همه چیز بسپار•
این بیقراری و تردید میگذرد و آنچه باقی میماند حقیقتی است که تو توکل را برگزیدهای.
@jannat_adn8 ♥️🦋
در لحظات ترس و نگرانیات
در زمانی که از آیندهات چیزی نمیفهمی•
کار خود را به خالق همه چیز بسپار•
این بیقراری و تردید میگذرد و آنچه باقی میماند حقیقتی است که تو توکل را برگزیدهای.
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤3🥰1
با خودم ميگفتم "ذكر" اسونترين و كم زحمت ترين عبادتيه كه انسان ميتونه انجام بده
اما همونم دريغ ميكنيم!
يعني تصور كنين
با ذكر گفتن زبان و قلب و روحمون جلا پيدا ميكنه
گناهانمون سبكتر ميشه
حسنات اضافه ميشه
محبت خدا بيشتر ميشه
ولي همونم دريغ ميكنيم!
ميتونيم نشسته،خوابيده و در حال راه رفتن با ذكر گفتن، همچون باران روحمونو ابياري كنيم!
ولي ترجيح ميديم در حالت نشسته با گوشي
در حالت خوابيده با افكار دنيوي
و در حالت راه رفتن با نگاه بي مورد لحظات رو سپري كنيم
اينچنين بنده هايي هستيم و هميشه هم طلبكاريم…
@jannat_adn8 ♥️🦋
اما همونم دريغ ميكنيم!
يعني تصور كنين
با ذكر گفتن زبان و قلب و روحمون جلا پيدا ميكنه
گناهانمون سبكتر ميشه
حسنات اضافه ميشه
محبت خدا بيشتر ميشه
ولي همونم دريغ ميكنيم!
ميتونيم نشسته،خوابيده و در حال راه رفتن با ذكر گفتن، همچون باران روحمونو ابياري كنيم!
ولي ترجيح ميديم در حالت نشسته با گوشي
در حالت خوابيده با افكار دنيوي
و در حالت راه رفتن با نگاه بي مورد لحظات رو سپري كنيم
اينچنين بنده هايي هستيم و هميشه هم طلبكاريم…
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤6👍2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قبل از اینکه دیر بشه به دلخوشیهای همدیگه اهمیت بدیم🥀😞
@jannat_adn8 ♥️🦋
ویدئو به خاطر داشتن موسیقی بیصدا شده
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤6😭2
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_بیستم آنقدر به برادرم فشار اومد که گریه کرد گفت خواهر تورو خدا براز برم به کسی نگاه نمیکنم بخدا خواهر فکر کن برادرتم بخدا قسم میخورم به کسی نگاه نکنم چشمام رو میبندم... همکاراش گفتن بزار بیاد تو به زور همکاراش اجازه داد اومد…
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_بیست_و_یکم
👌🏼گفتم باشه بعد ظهر بیا خونه شاید کسی نباشه بهش نگفتم که مادر خونه عموم هست منتظرش شدم تا اومد کسی خونه نبود تنها بودم تا اومد سراغ مادرم رو میگرفت مادرم رو صدا میکرد گفتم کاکه جان بیا یه چیزی بخور مادر الان میاد رفته خونه عموم آوردیمش تو آشپزخانه گفت نمیخورم اصرار کردم گفتم بخدا چیزی نخوردی بوی دهنت میاد باید اینو بخوری گفت فدات بشم امروز پنجشنبه هست روزه هستم براش خرما گرد و کشمش براش گذاشتم نمیگرفت بزور گذاشتمش تو جیبش...
😊گفت خدایا شکرت اینم روزی امروز برای افطار مونده بودم چی بخورم خندید گفت فدات بشم خواهر که به فکرم هستی گفت مادر کی میاد...؟
یه دفعه صدای در اومد پدرم بود تمام بدنم شل شد اومد تو برادرم تو آشپزخانه بود گفت سلام پدر... پدرم گفت.....
✍🏼پدرم وقتی کاکم رو دید گفت کی اومدی؟ گفت الان ، گفت به چه حقی دست رو عموهات بلند کردی...؟
گفت مگه چیشده گفت چیشده؟ دماغشون رو شکوندی دندان سالم براشون نذاشتی ، حالا میگی چیشده!؟!
😏گفت الهی گردنشون میشکست من نمیتونم طاقت بیارم کسی به مادرم توهین کنه ، بخدا نگذاشتن وگرنه جای سالم تو بدنشون نمیگذاشتم...
😢پدرم گفت خفه شو راه بیافت بریم به دستو پاهاشون میوفتی و ازشون معذرت میخوای دستشون رو میبوسی...
😒برادرم گفت هرگز.... اگه بمیرمم همچنین کاری نمیکنم ، پدرم ناراحت شد گفت تمام زندگیم رو ازم گرفتی هیچ جا برام آبرو نذاشتی هر روز یکی برام حرف در میاره زنم رو که عزیزترین کسمه هر روز باید ببرم دکتر زندگی برام نگذاشتی...
😏برادرم گفت عزیزترین کست زنته یا برادرات به من چه که مردم چه حرفای میزنن.... پدرم گفت با من یکی به دو نکن گفت بیا بریم معذرت بخوا... کاکم گفت نمیام بخدا نمیام هیچ کار بدی نکردم که معذرت بخوام...
😔 پدرم بهش سیلی زد گفت غلط میکنی که نمیایی بهش بدوبیراه میگفت کاکم گفت پدر من روزه هستم چرا بهم فوش میدی؟ ، پدرم گفت این کارات آبروی منو برده رفتم وسط گفتم پدر بسه دیگه چرا میزنیش گفت بچه ناخلف رو باید کشت...به کاکم گفت میکشمت...
🔪 چاقو رو برداشت با برادرم درگیر شدن برادرم دستش رو گرفت و قفل کرد طوری که نمیتوانست تکون بخوره منم دستش رو گاز گرفتم تا چاقو از دستش افتاد و چاقو رو برداشتم پرت کردم تو حیاط...
برادرم پدرم رو ول کرد پدرم گفت حالا رو من دست بلند میکنی؟؟؟
☺️برادرم گفت من غلط بکنم رو شما دست بلند کنم ولی چرا میخوای کاری رو بکنی که پشیمون بشی؟
بهش سیلی میزد برادرم فقط بهش نگاه حتی دستش رو جلو صورتش نمیگرفت که سیلی بهش نخوره ، با هر سیلی که میزد صداش تمام خونه رو میگرفت ولی برادرم فقط به چشماش نگاه میکرد هیچ کاری نمیکرد منم گریه میکردم دست پدرم و میگرفتم میگفتم نزن بسه دیگه تور خدا نزن ولی فایدی نداشت...
😔پدرم گفت الان حالیت میکنم دیگه پسرم نیستی رفت تو اتاق گفتم داداش برو تور خدا برو ولی نرفت پدرم شناسنامه شو آورد پاره کرد کوبید تو صورتش گفت دیگه پسرم نیستی ازم ارث نمیبری حق نداری برگردی تو این خونه اگر بمیرمم حق نداری بیای سر قبرم گفت اگر از حلال حرومی میدونی حرامت کردم هرچی دارم....
😭برادرم تیکههای شناسنامهش رو برداشت بهشون نگاه کرد اشکاش جاری شد روی صورتش...
گفت پدر پسر و پدری به یه تیکه کاغذ نیست ، بعد تمام خرما و چیزهای که گذاشته بودم تو جیبش درآورد گذاشت رفت... منم رفتم دنبالش تو حیاط گفتم کجا میری؟ گفت مواظب مادرم باش بهش چیزی نگو ناراحت تر میشه و رفت....
😔نشستم گریه میکردم بعد بلند شدم رفتم خونه عموم پدرم دنبالم اومد گفت به مادرت چیزی نگو سکته میکنه منم میگفتم بخدا بهش میگم همه چیز رو بهش میگم رسیدم خونه عموم زن عموم گفت چیه چرا گریه میکنی چی شده گفتم مادرم کجاست؟ گفت الان بزور خوابوندمش پدرم گفت ولش کن بهش نگو چیزی نیست گفتم چیزی نیست میخواستی بکشیش...
😳زنم عموم گفت خاک بر سرم چیشده؟ گفتم زن عموم بابام چاقو برداشت میخواست احسان رو بکشه گفت الان احسان کجاهست؟ حالش چطوره؟
همه چیز رو براش تعریف کردم زن عموم به عموی بزرگم زنگ زد گفت تو کجایی مرد؟ اینا دارن این بچهشون رو میکشن بابا غذا نخواستیم خونه نخواستیم برگرد چیزی نمیخوام بیا این پسرو کشتن...
@jannat_adn8 ♥️🦋
#قسمت_بیست_و_یکم
👌🏼گفتم باشه بعد ظهر بیا خونه شاید کسی نباشه بهش نگفتم که مادر خونه عموم هست منتظرش شدم تا اومد کسی خونه نبود تنها بودم تا اومد سراغ مادرم رو میگرفت مادرم رو صدا میکرد گفتم کاکه جان بیا یه چیزی بخور مادر الان میاد رفته خونه عموم آوردیمش تو آشپزخانه گفت نمیخورم اصرار کردم گفتم بخدا چیزی نخوردی بوی دهنت میاد باید اینو بخوری گفت فدات بشم امروز پنجشنبه هست روزه هستم براش خرما گرد و کشمش براش گذاشتم نمیگرفت بزور گذاشتمش تو جیبش...
😊گفت خدایا شکرت اینم روزی امروز برای افطار مونده بودم چی بخورم خندید گفت فدات بشم خواهر که به فکرم هستی گفت مادر کی میاد...؟
یه دفعه صدای در اومد پدرم بود تمام بدنم شل شد اومد تو برادرم تو آشپزخانه بود گفت سلام پدر... پدرم گفت.....
✍🏼پدرم وقتی کاکم رو دید گفت کی اومدی؟ گفت الان ، گفت به چه حقی دست رو عموهات بلند کردی...؟
گفت مگه چیشده گفت چیشده؟ دماغشون رو شکوندی دندان سالم براشون نذاشتی ، حالا میگی چیشده!؟!
😏گفت الهی گردنشون میشکست من نمیتونم طاقت بیارم کسی به مادرم توهین کنه ، بخدا نگذاشتن وگرنه جای سالم تو بدنشون نمیگذاشتم...
😢پدرم گفت خفه شو راه بیافت بریم به دستو پاهاشون میوفتی و ازشون معذرت میخوای دستشون رو میبوسی...
😒برادرم گفت هرگز.... اگه بمیرمم همچنین کاری نمیکنم ، پدرم ناراحت شد گفت تمام زندگیم رو ازم گرفتی هیچ جا برام آبرو نذاشتی هر روز یکی برام حرف در میاره زنم رو که عزیزترین کسمه هر روز باید ببرم دکتر زندگی برام نگذاشتی...
😏برادرم گفت عزیزترین کست زنته یا برادرات به من چه که مردم چه حرفای میزنن.... پدرم گفت با من یکی به دو نکن گفت بیا بریم معذرت بخوا... کاکم گفت نمیام بخدا نمیام هیچ کار بدی نکردم که معذرت بخوام...
😔 پدرم بهش سیلی زد گفت غلط میکنی که نمیایی بهش بدوبیراه میگفت کاکم گفت پدر من روزه هستم چرا بهم فوش میدی؟ ، پدرم گفت این کارات آبروی منو برده رفتم وسط گفتم پدر بسه دیگه چرا میزنیش گفت بچه ناخلف رو باید کشت...به کاکم گفت میکشمت...
🔪 چاقو رو برداشت با برادرم درگیر شدن برادرم دستش رو گرفت و قفل کرد طوری که نمیتوانست تکون بخوره منم دستش رو گاز گرفتم تا چاقو از دستش افتاد و چاقو رو برداشتم پرت کردم تو حیاط...
برادرم پدرم رو ول کرد پدرم گفت حالا رو من دست بلند میکنی؟؟؟
☺️برادرم گفت من غلط بکنم رو شما دست بلند کنم ولی چرا میخوای کاری رو بکنی که پشیمون بشی؟
بهش سیلی میزد برادرم فقط بهش نگاه حتی دستش رو جلو صورتش نمیگرفت که سیلی بهش نخوره ، با هر سیلی که میزد صداش تمام خونه رو میگرفت ولی برادرم فقط به چشماش نگاه میکرد هیچ کاری نمیکرد منم گریه میکردم دست پدرم و میگرفتم میگفتم نزن بسه دیگه تور خدا نزن ولی فایدی نداشت...
😔پدرم گفت الان حالیت میکنم دیگه پسرم نیستی رفت تو اتاق گفتم داداش برو تور خدا برو ولی نرفت پدرم شناسنامه شو آورد پاره کرد کوبید تو صورتش گفت دیگه پسرم نیستی ازم ارث نمیبری حق نداری برگردی تو این خونه اگر بمیرمم حق نداری بیای سر قبرم گفت اگر از حلال حرومی میدونی حرامت کردم هرچی دارم....
😭برادرم تیکههای شناسنامهش رو برداشت بهشون نگاه کرد اشکاش جاری شد روی صورتش...
گفت پدر پسر و پدری به یه تیکه کاغذ نیست ، بعد تمام خرما و چیزهای که گذاشته بودم تو جیبش درآورد گذاشت رفت... منم رفتم دنبالش تو حیاط گفتم کجا میری؟ گفت مواظب مادرم باش بهش چیزی نگو ناراحت تر میشه و رفت....
😔نشستم گریه میکردم بعد بلند شدم رفتم خونه عموم پدرم دنبالم اومد گفت به مادرت چیزی نگو سکته میکنه منم میگفتم بخدا بهش میگم همه چیز رو بهش میگم رسیدم خونه عموم زن عموم گفت چیه چرا گریه میکنی چی شده گفتم مادرم کجاست؟ گفت الان بزور خوابوندمش پدرم گفت ولش کن بهش نگو چیزی نیست گفتم چیزی نیست میخواستی بکشیش...
😳زنم عموم گفت خاک بر سرم چیشده؟ گفتم زن عموم بابام چاقو برداشت میخواست احسان رو بکشه گفت الان احسان کجاهست؟ حالش چطوره؟
همه چیز رو براش تعریف کردم زن عموم به عموی بزرگم زنگ زد گفت تو کجایی مرد؟ اینا دارن این بچهشون رو میکشن بابا غذا نخواستیم خونه نخواستیم برگرد چیزی نمیخوام بیا این پسرو کشتن...
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤🔥5❤1
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_بیست_و_یکم 👌🏼گفتم باشه بعد ظهر بیا خونه شاید کسی نباشه بهش نگفتم که مادر خونه عموم هست منتظرش شدم تا اومد کسی خونه نبود تنها بودم تا اومد سراغ مادرم رو میگرفت مادرم رو صدا میکرد گفتم کاکه جان بیا یه چیزی بخور مادر الان میاد…
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_بیست_و_دوم
زن عموم همه چیز رو برای عموم تعریف کرد عموم گفت بهشون زنگ میزنم گوشی رو بر نمیدارن خودمم تا دو هفته دیگه نمیتونم بیام بارم گیره...
😔وقتی به حرف برادرم فکر میکردم که گفت امروز روزه هستم مونده بودم برای افطاری چی بخورم دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار که تمام خرما هارو تو خونه جا گذاشت فقط گریه میکردم... به خواهرم زنگ زدم گفتم بیا پیش مادر دیگه نمیتونم کم آوردم خسته شدم...
شبش اومد به مادرم گفت اومدم مواظبت باشم ولی مادرم گفت نمیخوام برو به خونه و زندگیت برس برگرد من کسی رو نمیخوام ؛ بزور خواهرم برگشت خونش... منم خونه عموم موندم دوست نداشتم برگردم یه شب دیر وقت همه خواب بودیم مادرم تو خواب فریاد زد گفت افتاد افتاد پسرم افتاد گریه میکرد زن عموم گفت چی شده...؟!؟
😭گفت احسان از بلندی افتاد بخدا یه چیزیش شده بلند شد رفت بیرون با زن عموم و شادی گرفتیمش ولی جیغ میزد میگفت ولم کنید پسرم افتاد از بلندی میرم میارمش...
هر کاری کردیم نمیاومد تو خونه تو حیاط نشست همش براش دعا میکرد...
بعد از چند روز جمعه بود شادی از صبح بهم گیر داده بود که باید باهام بیای بریم بازار کفش میخرم...
ولی حوصله نداشتم از خونه برم بیرون
تا بعد ظهرش رفتیم بیرون گفتم یه هوایی هم عوض کنیم...
بازار بود که از همه جا میومدن خیلی بزرگ بود تو بازار حوصله نداشتم سرم رو بالا کنم وقتی به برادرم فکر میکردم دوست داشتم بمیرم...
😍یه دفعه شادی گفت اون احسان نیست گفتم کو کجاست؟ گفت اره بخدا خودشه دیدمش بغض گلوم رو گرفت دوست داشتم گریه کنم...
شادی گفت اون چیه دستش وقتی نگاه کردم چندتا بسته ژیلت و صابون دستش بود تا دیدم گریم گرفت شادی گفت بریم پیشش ؛ دستش رو گرفتم نمیتونستم حرف بزنم به زور گفتم نرو کاکم خجالت میکشه برادرم داشت دست فروشی میکرد یواشکی دنبالش رفتیم ولی کسی چیزی ازش نمیخرید جلو یه مغازه نشست سرشو انداخت رو زانوش انگار گشنش بود... شادی به یه دختر گفت خانم میشه این پول رو بگیری بری از آون جوان هرچی داره بخری هر جوری بود دختره راضی شد....
ولی دیدم پول رو نذاشت تو جیبش تند میان مردم میرفت ما هم دنبالش رفتیم ، رفت تو یه مغازه بعد چند دقیقه اومد بیرون دنبالش رفتیم ولی آنقدر سریع میرفت که میان مردم گمش کردیم...
😭گریه میکردم شادی گفت بسه دیگه همه دارن نگامون میکنن بس کن گفت بریم اون مغازه شاید آدرسی ازش داشته باشه... یه اقای پیری بود خیلی محترم بود شادی گفت آقا آون جوان رو میشناسی که الان اومد اینجا...؟؟؟
گفت احسان میگی چرا چیزی شده؟ مزاحم شده؟
گفت نه آقا اگر آدرسی ازش داری بهمون بده گفت نه زیاد نمیشناسمش چند جمعه هست که میاد وسایل میگیره میفروشه بعد پولش رو میاره...
شادی گفت اگه نمیشناسیش پس چطور وسایل بهش میدی؟ نمیترسی ازت بدُزده؟
خندید گفت نه اهل اینا نیست اون روزی که اومد ازم خواست که بهش وسایل بدم از خجالت عرق کرده بود کسی که از حرف زدن حجالت بکشه دزدی نمیکنه...
😢شادی گفت سود این وسایل ها که بهش میدی چقدره؟ گفت زیاد نیست شاید 10 هزار....
شادی گفت نه ممنون که کمکمون کردی، رفتیم خونه عموم ولی غیر از گریه کاری نمیکردم وقتی یادش میافتادم که از هیچی کم نداشت ولی الان برای چند هزار پول دست فروشی میکنه آرزوی مرگ میکردم... میگفتم آخه احسانو دست فروشی؟ اون همیشه بهترین لباسها و ماشین و پول و احترام داشت آخه چرا بخاطر چی اینطوری شده....
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
@jannat_adn8 ♥️🦋
#قسمت_بیست_و_دوم
زن عموم همه چیز رو برای عموم تعریف کرد عموم گفت بهشون زنگ میزنم گوشی رو بر نمیدارن خودمم تا دو هفته دیگه نمیتونم بیام بارم گیره...
😔وقتی به حرف برادرم فکر میکردم که گفت امروز روزه هستم مونده بودم برای افطاری چی بخورم دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار که تمام خرما هارو تو خونه جا گذاشت فقط گریه میکردم... به خواهرم زنگ زدم گفتم بیا پیش مادر دیگه نمیتونم کم آوردم خسته شدم...
شبش اومد به مادرم گفت اومدم مواظبت باشم ولی مادرم گفت نمیخوام برو به خونه و زندگیت برس برگرد من کسی رو نمیخوام ؛ بزور خواهرم برگشت خونش... منم خونه عموم موندم دوست نداشتم برگردم یه شب دیر وقت همه خواب بودیم مادرم تو خواب فریاد زد گفت افتاد افتاد پسرم افتاد گریه میکرد زن عموم گفت چی شده...؟!؟
😭گفت احسان از بلندی افتاد بخدا یه چیزیش شده بلند شد رفت بیرون با زن عموم و شادی گرفتیمش ولی جیغ میزد میگفت ولم کنید پسرم افتاد از بلندی میرم میارمش...
هر کاری کردیم نمیاومد تو خونه تو حیاط نشست همش براش دعا میکرد...
بعد از چند روز جمعه بود شادی از صبح بهم گیر داده بود که باید باهام بیای بریم بازار کفش میخرم...
ولی حوصله نداشتم از خونه برم بیرون
تا بعد ظهرش رفتیم بیرون گفتم یه هوایی هم عوض کنیم...
بازار بود که از همه جا میومدن خیلی بزرگ بود تو بازار حوصله نداشتم سرم رو بالا کنم وقتی به برادرم فکر میکردم دوست داشتم بمیرم...
😍یه دفعه شادی گفت اون احسان نیست گفتم کو کجاست؟ گفت اره بخدا خودشه دیدمش بغض گلوم رو گرفت دوست داشتم گریه کنم...
شادی گفت اون چیه دستش وقتی نگاه کردم چندتا بسته ژیلت و صابون دستش بود تا دیدم گریم گرفت شادی گفت بریم پیشش ؛ دستش رو گرفتم نمیتونستم حرف بزنم به زور گفتم نرو کاکم خجالت میکشه برادرم داشت دست فروشی میکرد یواشکی دنبالش رفتیم ولی کسی چیزی ازش نمیخرید جلو یه مغازه نشست سرشو انداخت رو زانوش انگار گشنش بود... شادی به یه دختر گفت خانم میشه این پول رو بگیری بری از آون جوان هرچی داره بخری هر جوری بود دختره راضی شد....
ولی دیدم پول رو نذاشت تو جیبش تند میان مردم میرفت ما هم دنبالش رفتیم ، رفت تو یه مغازه بعد چند دقیقه اومد بیرون دنبالش رفتیم ولی آنقدر سریع میرفت که میان مردم گمش کردیم...
😭گریه میکردم شادی گفت بسه دیگه همه دارن نگامون میکنن بس کن گفت بریم اون مغازه شاید آدرسی ازش داشته باشه... یه اقای پیری بود خیلی محترم بود شادی گفت آقا آون جوان رو میشناسی که الان اومد اینجا...؟؟؟
گفت احسان میگی چرا چیزی شده؟ مزاحم شده؟
گفت نه آقا اگر آدرسی ازش داری بهمون بده گفت نه زیاد نمیشناسمش چند جمعه هست که میاد وسایل میگیره میفروشه بعد پولش رو میاره...
شادی گفت اگه نمیشناسیش پس چطور وسایل بهش میدی؟ نمیترسی ازت بدُزده؟
خندید گفت نه اهل اینا نیست اون روزی که اومد ازم خواست که بهش وسایل بدم از خجالت عرق کرده بود کسی که از حرف زدن حجالت بکشه دزدی نمیکنه...
😢شادی گفت سود این وسایل ها که بهش میدی چقدره؟ گفت زیاد نیست شاید 10 هزار....
شادی گفت نه ممنون که کمکمون کردی، رفتیم خونه عموم ولی غیر از گریه کاری نمیکردم وقتی یادش میافتادم که از هیچی کم نداشت ولی الان برای چند هزار پول دست فروشی میکنه آرزوی مرگ میکردم... میگفتم آخه احسانو دست فروشی؟ اون همیشه بهترین لباسها و ماشین و پول و احترام داشت آخه چرا بخاطر چی اینطوری شده....
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤🔥7❤1🕊1
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#یادآوری #تهجد نماز تهجد فرصتی است برای ملاقات با خداوند بیان آرزو ها و دریافت برکات الهی ان شاءالله @jannat_adn8 ♥️🦋
#یادآوری
#تهجد
کسانی که تهجد میخوانند نیازی به انتظار معجزه ندارند ،بلکه معجزات در انتظار آن ها هستند ،وقتی خداوند قصد وقوع چیز شگفتانگیز را دارد ،شما را به سمت تهجد میکشاند ،وقتی که میخواهد چیزی را که دوست دارید به شما عطا کند به شما قدرت میدهد تا از طریق عبادت مورد علاقه تان آن را درخواست کنید، و اگر کسی هرگز عبادتی را که دوست دارد رها نکند، خداوند در بر آورده کردن خواسته قلبی اش تأخیر نمیکند.....
@jannat_adn8 ♥️🦋
#تهجد
کسانی که تهجد میخوانند نیازی به انتظار معجزه ندارند ،بلکه معجزات در انتظار آن ها هستند ،وقتی خداوند قصد وقوع چیز شگفتانگیز را دارد ،شما را به سمت تهجد میکشاند ،وقتی که میخواهد چیزی را که دوست دارید به شما عطا کند به شما قدرت میدهد تا از طریق عبادت مورد علاقه تان آن را درخواست کنید، و اگر کسی هرگز عبادتی را که دوست دارد رها نکند، خداوند در بر آورده کردن خواسته قلبی اش تأخیر نمیکند.....
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤18🕊1
"همیشه به قلبت بگو كه ترس از رنج
از خود رنج بدتر است،
تاریكترین لحظهٔ شب
لحظه پیش از برآمدن آفتاب است"
@jannat_adn8 ♥️🦋
از خود رنج بدتر است،
تاریكترین لحظهٔ شب
لحظه پیش از برآمدن آفتاب است"
📚کیمیاگر
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤4🕊1
انگار میخواهم همچون ابوهریره گریه کنم;
هنگامیکه از او پرسیدند: ای ابا هریره آیا برای دنیا گریه میکنی؟
و او جواب داد: نه به خدا قسم؛ دنیای شما مرا به گریه نمیاندازد.
من از سنگینی بار گناهان، همنشین بد، توشه اندک و درازی راه، گریانم. از ترس آنکه روز قیامت از پل صراط بیفتم و وارد بهشت نشوم گریه میکنم.
ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم.. 🥀
@jannat_adn8 ♥️🦋
هنگامیکه از او پرسیدند: ای ابا هریره آیا برای دنیا گریه میکنی؟
و او جواب داد: نه به خدا قسم؛ دنیای شما مرا به گریه نمیاندازد.
من از سنگینی بار گناهان، همنشین بد، توشه اندک و درازی راه، گریانم. از ترس آنکه روز قیامت از پل صراط بیفتم و وارد بهشت نشوم گریه میکنم.
ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم.. 🥀
@jannat_adn8 ♥️🦋
😢7❤3🕊1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
“إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ”
همانا تنها گروه کافران هستند که از رحمت خدا ناامید میشوند
سوره یوسف، آیه ۸۷:🌷♥️
@jannat_adn8 ♥️🦋
همانا تنها گروه کافران هستند که از رحمت خدا ناامید میشوند
سوره یوسف، آیه ۸۷:🌷♥️
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤10🕊1💔1
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_بیست_و_دوم زن عموم همه چیز رو برای عموم تعریف کرد عموم گفت بهشون زنگ میزنم گوشی رو بر نمیدارن خودمم تا دو هفته دیگه نمیتونم بیام بارم گیره... 😔وقتی به حرف برادرم فکر میکردم که گفت امروز روزه هستم مونده بودم برای افطاری چی…
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_بیست_و_سوم
✍🏼شب روز گریه شده بود کارم یه روز یکی به شادی زنگ زد گفت شما شادی خانم هستی؟ یکی باهاتون کار داره گفتن بیا بیمارستان ؛ شادی گفت تو هم بیا حوصله نداشتم از خونه برم بیرون گفت شاید احسان باشه بیا بریم و رفتیم....
بیمارستان رفتیم تو بخش به همون شماره زنگ زدیم گفت بیاید بخش داخلی مردان....
وقتی رفتیم تمام اتاقها رو گشتیم یه مرد گفت دنبال کی هستید؟ گفتیم بهمون زنگ زدن بیایید اینجا گفت شما شادی خانم هستی؟ گفت بله من به شما زنگ زدم یه جوان آخر سالن است اون گفت بهتون زنگ بزنم...
😢رفتیم وای خدایا کاکم روی تخت بود بغلش کردم گفت شادی چرا شیون رو آوردی گفتم چرا مگه بیگانه هستم گفت نه فدات بشم فقط با شادی کار داشتم وقتی نفس میکشید صدای عفونت سینش میاومد به لبای گِردش که نگاه میکردم خشکِ خشک بود ترک برداشته بود مدام سرفه میکرد بدنش خیلی ضعیف شده بود گریه میکردم گفت گریه نکن چیزی نیست....
گفتم میرم مادر رو میارم گفت قسم به خدایی که تازه پیداش کردم اگه هر کسی رو بیارید اینجا از این پنجره خودم رو پرت میکنم پایین...
گفت شیون برو بیرون با شادی کار دارم...
گفتم چیکار داری فدات بشم؟ گفت تو برو نمیخوام بشنوی ناراحت میشی
گفتم نمیرم باید به منم بگی بهم نگاه کرد گفت عزیزم برو بیرون بخدا دوست ندارم ناراحت بشی....
گریه میکردم گفت بخدا نمیرم چیه که نباید بدونم؟ گفت شادی بیا جلوتر... گفت پدرت برگشته ؟گفت نه هنوز قراره هفته آینده بیاد گفت بهش بگو احسان کار بدی نکرده ؛ هیچ وقت دوست نداشتم آبروی طایفه رو ببرم خدا خودش میدونه بخدا قسم فقط خدا رو دوست دارم همین ولی مردم یه جور دیگه میبینن....
😔گفت شادی احساس میکنم خدا دعایم رو اجابت کرده گفتم چه دعایی؟ گفت دعا کردم باقی عمرم رو به مادرم بده احساس مُردن میکنم گریه میکردم گفتم فدات بشم الهی اینو نگو چرا اینو میگی...؟
☝️🏼گفت بخدا از ته دلم دعا کردم و راضیم ، گفت شادی اگه مُردم پول بیمارستان رو بده و ازت حلالیت میخوام ندارم که بهت پس بدم ولی بخدا اگه زنده موندم بهت پس میدم هر چقدر باشه...
شادی گفت بسه دیگه برای خودت هر چی دلت میخواد میگی تو قرار نیست چیزیت بشه ، مثل بیکسان و ناامیدا حرف میزنی برادرم گفت مگه نیستم؟؟
شادی گفت تور خدا بسه دیگه این حرفا رو نزن....
برادرم گفت بهم گوش کن شادی ازت میخوام اگه مُردم به هر کی اومد بالای قبرم بگی که حلالم کنه کسی حق نداره برام گریه کنه هیچ کس....
😭 بغلش کردم گریه امانم نمیداد گفت خواهر گلم صبور باش فقط دارم وصیت میکنم همین... گفتم نمیخوام بشنوم دیگه چیزی نگو گفت مگه بهت نگفتم برو بیرون عزیزم ، شادی گفت بسه دیگه عه چقد نا امیدی تو.. گفت احسان اصلا بیا بازی کنیم کلاغ پر بازی میکنیم منم گریه میکردم شادی گفت بسه دیگه برای روحیهش خوب نیست انگشتامون رو کنار هم گذاشتیم شادی اول شروع کرد بعد گفت داداش نوبت توست برادرم گفت گنجشک پر بعد گفت احسان پر... بازم بغلش کردم گفت به مادر بگو حلالم کنه دوست داشتم خودم ازش بخوام و با گوشهای خودم بشنوم...
شادی هم گریه میکرد برایش نهار آوردن ولی چه نهاری یه زره ماست با نصف نان... شادی گفت این چیه این گربه رو سیر نمیکنه چه برسه به یه مرد
خدمتکار گفت من چیکارم به من گفتن اینو براش ببر منم آوردم...
😳شادی گفت چرا اینقدر کم؟؟
گفت بهم گفتن این کسی رو نداره پول بیمارستانم نداره بده اینم زیادشه حتی دکتر اورژانس به زور بستریش کرده...
@jannat_adn8 ♥️🦋
#قسمت_بیست_و_سوم
✍🏼شب روز گریه شده بود کارم یه روز یکی به شادی زنگ زد گفت شما شادی خانم هستی؟ یکی باهاتون کار داره گفتن بیا بیمارستان ؛ شادی گفت تو هم بیا حوصله نداشتم از خونه برم بیرون گفت شاید احسان باشه بیا بریم و رفتیم....
بیمارستان رفتیم تو بخش به همون شماره زنگ زدیم گفت بیاید بخش داخلی مردان....
وقتی رفتیم تمام اتاقها رو گشتیم یه مرد گفت دنبال کی هستید؟ گفتیم بهمون زنگ زدن بیایید اینجا گفت شما شادی خانم هستی؟ گفت بله من به شما زنگ زدم یه جوان آخر سالن است اون گفت بهتون زنگ بزنم...
😢رفتیم وای خدایا کاکم روی تخت بود بغلش کردم گفت شادی چرا شیون رو آوردی گفتم چرا مگه بیگانه هستم گفت نه فدات بشم فقط با شادی کار داشتم وقتی نفس میکشید صدای عفونت سینش میاومد به لبای گِردش که نگاه میکردم خشکِ خشک بود ترک برداشته بود مدام سرفه میکرد بدنش خیلی ضعیف شده بود گریه میکردم گفت گریه نکن چیزی نیست....
گفتم میرم مادر رو میارم گفت قسم به خدایی که تازه پیداش کردم اگه هر کسی رو بیارید اینجا از این پنجره خودم رو پرت میکنم پایین...
گفت شیون برو بیرون با شادی کار دارم...
گفتم چیکار داری فدات بشم؟ گفت تو برو نمیخوام بشنوی ناراحت میشی
گفتم نمیرم باید به منم بگی بهم نگاه کرد گفت عزیزم برو بیرون بخدا دوست ندارم ناراحت بشی....
گریه میکردم گفت بخدا نمیرم چیه که نباید بدونم؟ گفت شادی بیا جلوتر... گفت پدرت برگشته ؟گفت نه هنوز قراره هفته آینده بیاد گفت بهش بگو احسان کار بدی نکرده ؛ هیچ وقت دوست نداشتم آبروی طایفه رو ببرم خدا خودش میدونه بخدا قسم فقط خدا رو دوست دارم همین ولی مردم یه جور دیگه میبینن....
😔گفت شادی احساس میکنم خدا دعایم رو اجابت کرده گفتم چه دعایی؟ گفت دعا کردم باقی عمرم رو به مادرم بده احساس مُردن میکنم گریه میکردم گفتم فدات بشم الهی اینو نگو چرا اینو میگی...؟
☝️🏼گفت بخدا از ته دلم دعا کردم و راضیم ، گفت شادی اگه مُردم پول بیمارستان رو بده و ازت حلالیت میخوام ندارم که بهت پس بدم ولی بخدا اگه زنده موندم بهت پس میدم هر چقدر باشه...
شادی گفت بسه دیگه برای خودت هر چی دلت میخواد میگی تو قرار نیست چیزیت بشه ، مثل بیکسان و ناامیدا حرف میزنی برادرم گفت مگه نیستم؟؟
شادی گفت تور خدا بسه دیگه این حرفا رو نزن....
برادرم گفت بهم گوش کن شادی ازت میخوام اگه مُردم به هر کی اومد بالای قبرم بگی که حلالم کنه کسی حق نداره برام گریه کنه هیچ کس....
😭 بغلش کردم گریه امانم نمیداد گفت خواهر گلم صبور باش فقط دارم وصیت میکنم همین... گفتم نمیخوام بشنوم دیگه چیزی نگو گفت مگه بهت نگفتم برو بیرون عزیزم ، شادی گفت بسه دیگه عه چقد نا امیدی تو.. گفت احسان اصلا بیا بازی کنیم کلاغ پر بازی میکنیم منم گریه میکردم شادی گفت بسه دیگه برای روحیهش خوب نیست انگشتامون رو کنار هم گذاشتیم شادی اول شروع کرد بعد گفت داداش نوبت توست برادرم گفت گنجشک پر بعد گفت احسان پر... بازم بغلش کردم گفت به مادر بگو حلالم کنه دوست داشتم خودم ازش بخوام و با گوشهای خودم بشنوم...
شادی هم گریه میکرد برایش نهار آوردن ولی چه نهاری یه زره ماست با نصف نان... شادی گفت این چیه این گربه رو سیر نمیکنه چه برسه به یه مرد
خدمتکار گفت من چیکارم به من گفتن اینو براش ببر منم آوردم...
😳شادی گفت چرا اینقدر کم؟؟
گفت بهم گفتن این کسی رو نداره پول بیمارستانم نداره بده اینم زیادشه حتی دکتر اورژانس به زور بستریش کرده...
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤5🕊3
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_بیست_و_سوم ✍🏼شب روز گریه شده بود کارم یه روز یکی به شادی زنگ زد گفت شما شادی خانم هستی؟ یکی باهاتون کار داره گفتن بیا بیمارستان ؛ شادی گفت تو هم بیا حوصله نداشتم از خونه برم بیرون گفت شاید احسان باشه بیا بریم و رفتیم.... …
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_بیست_وچهارم
😡شادی گفت این چه حرفیه؟ مگه هرچی از دهنش آمد بیرون گفت برادرم گفت شادی چیزی نگو چیزی نیست صبور باش شادی گفت الان میرم ببینم این کیه که همچون غلطی کرده برادرم دستش رو گرفت گفت بخدا هیچ جای نمیری بشین کارت دارم نذاشت بره شروع کرد به لقمه کردن اولی ر
گذاشت تو دهن من گفتم نمیخورم گفت دست برادر تو رد میکنی بردمش تو دهنم ولی بغض گلوم رو گرفته بود نمیتونستم بخورم به شادی هم داد بعد خودش خورد...
✍🏼شادی رفت گفت الان میام گفت شادی بخدا به هیچ کسی حرفی نمیزنی اینا هم حق دارن هیچ چیز که مفتی نمیشه... شادی گفت خودت میدنی که حرف زور تو کلم نمیره ولی بهت قول میدم به کسی کاری نداشته باشم الان میام و رفت...
داداشم گفت با مدرسه چطوری؟ تپلی چطوره؟ گفتم بخدا بدیم هیچ کس حوصله هیچ چیزی رو نداره دوست دارم بمیرم گفت اینو نگو درست نیست ، راستی نماز میخونی؟
گفتم نه گفت چرا فدات بشم؟ گفت باید نمازت رو بخونی بخدا حیفه این عمر بدون عبادت خدا تموم بشه چی میخوای جواب خدا رو بدی گفتم چشم میخونم ولی فقط بخاطر این گفتم که خوشحالش کنم...
❤️گفت از مادر برام بگو عکسش رو داری تو گوشیت؟ بهش نشون دادم اشکاش سرازیر شد گوشی رو میبوسید گفت بخدا تکی برام بخدا تنها الماسی هستی که نمیشه روت قیمت گذاشت؛ کاش میشد دستت رو ببوسم بخدا دلم
براش یه ذره شده...
گفت مادر اون موقع نمیدونستم که خدا چه ارزشی برات گذاشته ولی الان میدونم بخدا تنها دلیلم برای موندن تو این شهر توی مادر ؛ گوشی رو میبوسید گریه میکرد گفت شیون مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه به جای من دستشو ببوس ،خدا خیلی برای یه مادر ارزش گذاشته....
گفتم کاکه جان اون شب چی دیدی که تا این حد عوضت کرد گفت هیچ وقت نمیتونم با زبونم برات بگم ولی همینو بدون که چیزی که من دیدم بخدا خیلی
عذاب آور بود تمام بدنم از ترس شل شده بود از خدا میخوام که هیچ وقت بهم نشونش نده....
گفتم کاکه پشیمون نیستی؟ گفت از چی؟ گفتم از اینکه این همه تحقیر میشی از اینکه همه باهات بد کردن؟ مثلا برای نهار چی برات آوردن... گفت خیلی سخته که تو اون همه خوشی باشی ولی الان برای یه لقمه نون همه جا تحقیر بشم....
😔ولی شیون تو یادته که از خدا بد میگفتم کفر خدا رو میکردم خدا بهم فرصت توبه داد الان بخدا بی انصافی هست بگم خدایا تا کی تحقیر بشم...
شادی برگشت رفته بود غذا و آبمیوه و کمی وسایل دیگه گرفته بود داداشم گفت اینا چیه به هیچ کدومشون لب نمیزنم...
شادی گفت مگه دست خودته بزور بهش میداد بهم گفت بیا براش لقمه بگیر ببینم داداشم گفت شادی پول لباسهایی که برام گرفتی رو حلالم میکنی؟
گفت چرا مثل بچهها حرف میزنی؟ بخدا عیبه اینا چیه حساب میکنی؟
شادی باهاش شوخی میکرد که بخنده کاکم گفت یه آدرس بهتون میدم اگر دوست داشتید هر از گاهی بهشون سر بزنید... آدرس رو داد به شادی گفت برید دیگه دیر وقته پتو رو انداختم روش که مچ پاش رو دیدم ورم کرده بود گفتم کاکه پات چی شده...؟ گفت چیزی نیست گفتم بخدا بهم میگی چی شده گفت قسم نخور گفتم بخدا بهم میگی...
😢گفت یه شب رفتم تو یه خونه نیمه کاره در و پنجره نداشت رفتم که یه گوشه بخوابم بخدا همین که بعد یه ساعتی بود تازه داشت خوابم برد که صدای چند نفر اومد همسایه ها بودن به پلیس زنگ زده بودن فکر کرده بودن من دزدم.....
✍🏼همسایه با هم حرف میزدن یکی میگفت دزده یکی میگفت نه بابا معتاده مامورا گفتن بریم بالا اومدن گفتم خدایا من که دزد نیستم تو میدونی از سرما به اینجا پناه آوردن که بخوابم آخه اینجا که چیزی نداره رفتم پشت بام که...
👈🏼یکی گفت اونهاش پشت بام بگیریدش دزد دزد... فرار کردم چندتا پشت بام دیگه ارتفاعش زیاد بود ولی از ترس اینکه نگیرنم پریدم پام پیچ خورده...
😔گفتم کاکه بخدا اون شب مادرم از خواب پرید همش میگفت پسرم افتاد از بلندی گریه کردم گفتم کاکه بسه توروخدا تمومش کن گفت گریه نکن فدات بشم اینا که چیزی نیست....
💐#ان_شاءالله_ادامه_دارد
@jannat_adn8 ♥️🦋
#قسمت_بیست_وچهارم
😡شادی گفت این چه حرفیه؟ مگه هرچی از دهنش آمد بیرون گفت برادرم گفت شادی چیزی نگو چیزی نیست صبور باش شادی گفت الان میرم ببینم این کیه که همچون غلطی کرده برادرم دستش رو گرفت گفت بخدا هیچ جای نمیری بشین کارت دارم نذاشت بره شروع کرد به لقمه کردن اولی ر
گذاشت تو دهن من گفتم نمیخورم گفت دست برادر تو رد میکنی بردمش تو دهنم ولی بغض گلوم رو گرفته بود نمیتونستم بخورم به شادی هم داد بعد خودش خورد...
✍🏼شادی رفت گفت الان میام گفت شادی بخدا به هیچ کسی حرفی نمیزنی اینا هم حق دارن هیچ چیز که مفتی نمیشه... شادی گفت خودت میدنی که حرف زور تو کلم نمیره ولی بهت قول میدم به کسی کاری نداشته باشم الان میام و رفت...
داداشم گفت با مدرسه چطوری؟ تپلی چطوره؟ گفتم بخدا بدیم هیچ کس حوصله هیچ چیزی رو نداره دوست دارم بمیرم گفت اینو نگو درست نیست ، راستی نماز میخونی؟
گفتم نه گفت چرا فدات بشم؟ گفت باید نمازت رو بخونی بخدا حیفه این عمر بدون عبادت خدا تموم بشه چی میخوای جواب خدا رو بدی گفتم چشم میخونم ولی فقط بخاطر این گفتم که خوشحالش کنم...
❤️گفت از مادر برام بگو عکسش رو داری تو گوشیت؟ بهش نشون دادم اشکاش سرازیر شد گوشی رو میبوسید گفت بخدا تکی برام بخدا تنها الماسی هستی که نمیشه روت قیمت گذاشت؛ کاش میشد دستت رو ببوسم بخدا دلم
براش یه ذره شده...
گفت مادر اون موقع نمیدونستم که خدا چه ارزشی برات گذاشته ولی الان میدونم بخدا تنها دلیلم برای موندن تو این شهر توی مادر ؛ گوشی رو میبوسید گریه میکرد گفت شیون مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه به جای من دستشو ببوس ،خدا خیلی برای یه مادر ارزش گذاشته....
گفتم کاکه جان اون شب چی دیدی که تا این حد عوضت کرد گفت هیچ وقت نمیتونم با زبونم برات بگم ولی همینو بدون که چیزی که من دیدم بخدا خیلی
عذاب آور بود تمام بدنم از ترس شل شده بود از خدا میخوام که هیچ وقت بهم نشونش نده....
گفتم کاکه پشیمون نیستی؟ گفت از چی؟ گفتم از اینکه این همه تحقیر میشی از اینکه همه باهات بد کردن؟ مثلا برای نهار چی برات آوردن... گفت خیلی سخته که تو اون همه خوشی باشی ولی الان برای یه لقمه نون همه جا تحقیر بشم....
😔ولی شیون تو یادته که از خدا بد میگفتم کفر خدا رو میکردم خدا بهم فرصت توبه داد الان بخدا بی انصافی هست بگم خدایا تا کی تحقیر بشم...
شادی برگشت رفته بود غذا و آبمیوه و کمی وسایل دیگه گرفته بود داداشم گفت اینا چیه به هیچ کدومشون لب نمیزنم...
شادی گفت مگه دست خودته بزور بهش میداد بهم گفت بیا براش لقمه بگیر ببینم داداشم گفت شادی پول لباسهایی که برام گرفتی رو حلالم میکنی؟
گفت چرا مثل بچهها حرف میزنی؟ بخدا عیبه اینا چیه حساب میکنی؟
شادی باهاش شوخی میکرد که بخنده کاکم گفت یه آدرس بهتون میدم اگر دوست داشتید هر از گاهی بهشون سر بزنید... آدرس رو داد به شادی گفت برید دیگه دیر وقته پتو رو انداختم روش که مچ پاش رو دیدم ورم کرده بود گفتم کاکه پات چی شده...؟ گفت چیزی نیست گفتم بخدا بهم میگی چی شده گفت قسم نخور گفتم بخدا بهم میگی...
😢گفت یه شب رفتم تو یه خونه نیمه کاره در و پنجره نداشت رفتم که یه گوشه بخوابم بخدا همین که بعد یه ساعتی بود تازه داشت خوابم برد که صدای چند نفر اومد همسایه ها بودن به پلیس زنگ زده بودن فکر کرده بودن من دزدم.....
✍🏼همسایه با هم حرف میزدن یکی میگفت دزده یکی میگفت نه بابا معتاده مامورا گفتن بریم بالا اومدن گفتم خدایا من که دزد نیستم تو میدونی از سرما به اینجا پناه آوردن که بخوابم آخه اینجا که چیزی نداره رفتم پشت بام که...
👈🏼یکی گفت اونهاش پشت بام بگیریدش دزد دزد... فرار کردم چندتا پشت بام دیگه ارتفاعش زیاد بود ولی از ترس اینکه نگیرنم پریدم پام پیچ خورده...
😔گفتم کاکه بخدا اون شب مادرم از خواب پرید همش میگفت پسرم افتاد از بلندی گریه کردم گفتم کاکه بسه توروخدا تمومش کن گفت گریه نکن فدات بشم اینا که چیزی نیست....
💐#ان_شاءالله_ادامه_دارد
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤7🕊3
تدبر در کلام رحمن♥️
🦋 اگر در دل ترس از گناهی که انجام دادهاید دارید، این ترس مانع برای دعا کردن شما نشود.
چرا که الله سبحانه و تعالی دعای ابلیس که بدترین مخلوقات است استجابت کرد و فرمود:
﴿قَالَ أَنظِرۡنِیۤ إِلَىٰ یَوۡمِ یُبۡعَثُونَ * قَالَ إِنَّكَ مِنَ ٱلۡمُنظَرِینَ﴾ [اﻷعراف: 14-15]
(ابليس) گفت: «تا روزی که (مردم) بر انگيخه میشوند، مرا مهلت ده».
(خداوند) فرمود: «مسلّماً تو از مهلت يافتگانی».
@jannat_adn8 ♥️🦋
🦋 اگر در دل ترس از گناهی که انجام دادهاید دارید، این ترس مانع برای دعا کردن شما نشود.
چرا که الله سبحانه و تعالی دعای ابلیس که بدترین مخلوقات است استجابت کرد و فرمود:
﴿قَالَ أَنظِرۡنِیۤ إِلَىٰ یَوۡمِ یُبۡعَثُونَ * قَالَ إِنَّكَ مِنَ ٱلۡمُنظَرِینَ﴾ [اﻷعراف: 14-15]
(ابليس) گفت: «تا روزی که (مردم) بر انگيخه میشوند، مرا مهلت ده».
(خداوند) فرمود: «مسلّماً تو از مهلت يافتگانی».
سفیان بن عینیه "رحمه الله"
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤6🕊1
از گامهای شیطان پیروی نکنید...
شیطان در یك آن به شما حمله نمیکند، بلکه با گامهای شمرده شمرده وارد میشود. او با یک زمزمه شروع میکند، سپس یک خواستهی کوچک، و سپس یک توجیه.
او مستقیماً به شما نمیگوید؛ سخنان کفرآمیز را بر زبان جاری کنید و کافر شوید، بلکه دری کوچک را باز میکند که شما آن را "تجربه" مینامید، سپس گسترش مییابد تا زمانی که آن را به عنوان یک مسیر غیرقابل بازگشت ببینید.
گام کنجکاوی: یک نگاه، یک کلمه، و محتوای نامناسب که میگویید: من تحتتأثیر قرار نمیگیرم.
گام توجیه: من قوی هستم و هر زمان که بخواهم میتوانم از آن دست بکشم.
گام عادت: تا زمانی که حس و عقل خود را از دست بدهید و بلغزید.
خداوند متعال میفرماید:
{يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ} «ای کسانی که ایمان آوردهاید، از گامهای شیطان پیروی نکنید».
وی سبحانه نگفته است: از شیطان پیروی نکنید زیرا گناه با یک حرام آشکار شروع نمیشود، بلکه با یک گام آغاز میشود.
از اولین گام برحذر باشید؛ زیرا آغاز سقوط یا اولین نردبان به سوی ثبات است.
@jannat_adn8 ♥️🦋
شیطان در یك آن به شما حمله نمیکند، بلکه با گامهای شمرده شمرده وارد میشود. او با یک زمزمه شروع میکند، سپس یک خواستهی کوچک، و سپس یک توجیه.
او مستقیماً به شما نمیگوید؛ سخنان کفرآمیز را بر زبان جاری کنید و کافر شوید، بلکه دری کوچک را باز میکند که شما آن را "تجربه" مینامید، سپس گسترش مییابد تا زمانی که آن را به عنوان یک مسیر غیرقابل بازگشت ببینید.
گام کنجکاوی: یک نگاه، یک کلمه، و محتوای نامناسب که میگویید: من تحتتأثیر قرار نمیگیرم.
گام توجیه: من قوی هستم و هر زمان که بخواهم میتوانم از آن دست بکشم.
گام عادت: تا زمانی که حس و عقل خود را از دست بدهید و بلغزید.
خداوند متعال میفرماید:
{يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ} «ای کسانی که ایمان آوردهاید، از گامهای شیطان پیروی نکنید».
وی سبحانه نگفته است: از شیطان پیروی نکنید زیرا گناه با یک حرام آشکار شروع نمیشود، بلکه با یک گام آغاز میشود.
از اولین گام برحذر باشید؛ زیرا آغاز سقوط یا اولین نردبان به سوی ثبات است.
❀ محمد سعد أزهری
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤2👍1👏1🕊1