tgoop.com/jafekri/774
Last Update:
چند سال قبل، یک روزی مشغول درس خوندن تو کتابخونه ی دانشکده روانشناسی بودم که یکمرتبه همه فکرها و انرژی های بد اومدن سراغم. روزهای سختی داشتم. دائم خودم رو برای زندگی ای که ازش عقب مونده بودم سرزنش می کردم. همینطور که با خودم غر می زدم از بیرون یک صدایی اومد. یکی از دانشجوها داشت از کارهای من با کسی حرف میزد. گوشم رو تیز کردم. تو حرف هاشون باهم انقد به من محبت داشتن که تو همون حال مشوش بغض کردم. انگار یه نشونه از طرف خدا باشه که بهم بگه: امیرعلی من همه چیز رو برات درست چیدم پسر...
این چند وقت به خاطر کارهای سربازی و هزار اتفاق دیگه حسابی تحت فشار بودم و سعی می کردم مجددا برای اون من سرزنشگر خودم، جواب هایی داشته باشم. تمام وجودمو استرس گرفته بود وقتی چند روز قبل، با عجله سوار تاکسی می شدم. به خیایون و آدمهاش خیره بودم که راننده از من پرسید: «ببخشید شما امیرعلی هستین؟» با خنده گفتم آره خودشم. شروع کرد تمام مسیر رو باهام حرف زدن و درد دل کردن... این بار برای اینکه دوباره فراموش نکنم خدا چقدر زندگیمو درست چیده و ناسپاس نباشم، بعضی از حرف هاش رو ضبط کردم. نگاهش به قدری شیرین بود که مثل چند سال پیش تو دانشکده، میون تمام دل نگرانی هام باز چشمام پر شد و بغض کردم... انگار هرگز نباید فراموش کنم، که چقدر خوشبختم.
#امیرعلی_ق
#جافکری
@Amiralichannel
BY پادکست جافِكری
Share with your friend now:
tgoop.com/jafekri/774