📝 شیشه می در شب یلدا شکست
فارغ از ریشه و خاستگاه تاریخی شب یلدا، در این شب همه اعضای خانواده دور هم جمع میشویم، به بهانه این شب کمی انار میخوریم و بعد هم به دیوان حافظ تفألی میزنیم و غزلی را که میآید، به سود خودمان، شرح و تفسیر میکنیم و یکی دو ساعتی بگو بخند داریم.
این سنت سالها است که ادامه دارد. با این حال، سنتهای ایرانی از جمله همین شب یلدا مخالفانی دارد و آنها گاه استدلالهایی بر ضد این قبیل کارها میکنند. برای نمونه، به خاستگاه و پیشینه تاریخی این سنتها میپردازند و آنها را از این منظر نقد میکنند. طبق این نگرش، برای مثال چهارشنبه سوری بد است چون که مثلاً ریشه در آتشپرستی دارد! عید نوروز بد است، زیرا یکی از سنن باستانی است، سیزده به در نادرست است، زیرا ریشه در سنت و فرهنگ اسلامی ندارد و...
این منطق و شیوه نگرش به جای بررسی جایگاه فعلی یک سنت و کارکرد آن، منحصراً یا عمدتاً به خاستگاه تاریخی، جغرافیایی، اجتماعی یا روانشناختی آن توجه میکند و اگر این خاستگاه قابل دفاع نبود، فارغ از کارکرد فعلی آن، نادرستش قلمداد میکند. در اروپای قرن هیجدهم و نوزدهم، همین منطق و روش برای بررسی دین به کار میرفت و با توجه به خاستگاه تاریخی آن، جایگاه فعلی آن ارزیابی و نقادی میشد. برای مثال، مارکس، نیچه و فروید با همین سنجه و شیوه دین و اخلاق را بررسی و داوری میکردند. در نتیجه کافی بود مثلاً نشان بدهیم دین یا اخلاق برآمده از فعالیت یا وضعیت فلان طبقه یا حالت روانی است. همین کافی بود تا داوری قاطعی درباره آن مسأله داشته باشیم.
امروزه منطق دانان این شیوه را نوعی مغالطه میدانند و آن را مغالطه خاستگاه یا مغالطه منشأ (Genetic fallacy) مینامند. کمی به اطراف خودمان توجه کنیم، متوجه کاربرد گسترده این شیوه میشویم. دوستمان لباسی به تن دارد که به تنش زار میزند و کلاً او را از ریخت انداخته است. میگوییم که این لباس به تو نمیآید! فورا پاسخ میدهد: «این تازه از پاریس آمده است!» دیگری میخواهد عرفان را نقد کند میگوید «از هند آمده است» و سومی میخواهد یک ایده را رد کند، قاطعانه میگوید: «این حرف غربیها است». در واقع، از این منطق هم برای تأیید یک دیدگاه و هم برای نفی آن استفاده میشود. حال آنکه هر دو غلط است. هر مسأله یا پدیدهای را باید بر اساس وضع فعلی آن بررسی کرد. از این منظر، نه گذشته درخشان ایران، به داد وضع فعلی آن میرسد و نه گذشته نداشته مالزی به موفقیت کنونی آن آسیب میزند.
از بحث کمی دور شدم. شب یلدا، چه بیانگر تولد حضرت مسیح باشد و چه سنتی مانوی، در میان خانواده های ایرانی کارکرد خوبی دارد و دست کم بهانهای است تا اعضای خانوادهها، به جای چشم دوختن به تلویزیون یا سر فرو کردن در گوشیهای خود، دور هم جمع شوند؛ به طنز و طیبت یا حتی جدی فال حافظی بگیرند؛ درباره آینده و برنامههای خود گفتگو کنند و ساعتی خوش باشند. همین یک کارکرد کافی است تا این سنت نگهداشته شود.
از این رو، تردید درباره آن و بیمهری به آن توجیهی ندارد. هرچند در سنت شعری ما شب یلدا چندان ستوده نشده است و حافظ بر تیرگی و درازای آن این گونه انگشت میگذارد: «صحبت حکام ظلمت شب یلدا است» و شیدا هم از ناکامی خویش این گونه سخن میراند: «شیشه می در شب یلدا شکست». با این همه، امید که به جای شیشه می، در شب یلدا «شیشه غم»تان بشکند. شب یلداتان در کنار اعضای خانواده و عزیزان دراز باد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۷
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
فارغ از ریشه و خاستگاه تاریخی شب یلدا، در این شب همه اعضای خانواده دور هم جمع میشویم، به بهانه این شب کمی انار میخوریم و بعد هم به دیوان حافظ تفألی میزنیم و غزلی را که میآید، به سود خودمان، شرح و تفسیر میکنیم و یکی دو ساعتی بگو بخند داریم.
این سنت سالها است که ادامه دارد. با این حال، سنتهای ایرانی از جمله همین شب یلدا مخالفانی دارد و آنها گاه استدلالهایی بر ضد این قبیل کارها میکنند. برای نمونه، به خاستگاه و پیشینه تاریخی این سنتها میپردازند و آنها را از این منظر نقد میکنند. طبق این نگرش، برای مثال چهارشنبه سوری بد است چون که مثلاً ریشه در آتشپرستی دارد! عید نوروز بد است، زیرا یکی از سنن باستانی است، سیزده به در نادرست است، زیرا ریشه در سنت و فرهنگ اسلامی ندارد و...
این منطق و شیوه نگرش به جای بررسی جایگاه فعلی یک سنت و کارکرد آن، منحصراً یا عمدتاً به خاستگاه تاریخی، جغرافیایی، اجتماعی یا روانشناختی آن توجه میکند و اگر این خاستگاه قابل دفاع نبود، فارغ از کارکرد فعلی آن، نادرستش قلمداد میکند. در اروپای قرن هیجدهم و نوزدهم، همین منطق و روش برای بررسی دین به کار میرفت و با توجه به خاستگاه تاریخی آن، جایگاه فعلی آن ارزیابی و نقادی میشد. برای مثال، مارکس، نیچه و فروید با همین سنجه و شیوه دین و اخلاق را بررسی و داوری میکردند. در نتیجه کافی بود مثلاً نشان بدهیم دین یا اخلاق برآمده از فعالیت یا وضعیت فلان طبقه یا حالت روانی است. همین کافی بود تا داوری قاطعی درباره آن مسأله داشته باشیم.
امروزه منطق دانان این شیوه را نوعی مغالطه میدانند و آن را مغالطه خاستگاه یا مغالطه منشأ (Genetic fallacy) مینامند. کمی به اطراف خودمان توجه کنیم، متوجه کاربرد گسترده این شیوه میشویم. دوستمان لباسی به تن دارد که به تنش زار میزند و کلاً او را از ریخت انداخته است. میگوییم که این لباس به تو نمیآید! فورا پاسخ میدهد: «این تازه از پاریس آمده است!» دیگری میخواهد عرفان را نقد کند میگوید «از هند آمده است» و سومی میخواهد یک ایده را رد کند، قاطعانه میگوید: «این حرف غربیها است». در واقع، از این منطق هم برای تأیید یک دیدگاه و هم برای نفی آن استفاده میشود. حال آنکه هر دو غلط است. هر مسأله یا پدیدهای را باید بر اساس وضع فعلی آن بررسی کرد. از این منظر، نه گذشته درخشان ایران، به داد وضع فعلی آن میرسد و نه گذشته نداشته مالزی به موفقیت کنونی آن آسیب میزند.
از بحث کمی دور شدم. شب یلدا، چه بیانگر تولد حضرت مسیح باشد و چه سنتی مانوی، در میان خانواده های ایرانی کارکرد خوبی دارد و دست کم بهانهای است تا اعضای خانوادهها، به جای چشم دوختن به تلویزیون یا سر فرو کردن در گوشیهای خود، دور هم جمع شوند؛ به طنز و طیبت یا حتی جدی فال حافظی بگیرند؛ درباره آینده و برنامههای خود گفتگو کنند و ساعتی خوش باشند. همین یک کارکرد کافی است تا این سنت نگهداشته شود.
از این رو، تردید درباره آن و بیمهری به آن توجیهی ندارد. هرچند در سنت شعری ما شب یلدا چندان ستوده نشده است و حافظ بر تیرگی و درازای آن این گونه انگشت میگذارد: «صحبت حکام ظلمت شب یلدا است» و شیدا هم از ناکامی خویش این گونه سخن میراند: «شیشه می در شب یلدا شکست». با این همه، امید که به جای شیشه می، در شب یلدا «شیشه غم»تان بشکند. شب یلداتان در کنار اعضای خانواده و عزیزان دراز باد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۷
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 چالش اخلاقی ازدواج
آدمي غالبا تكليف خودش را درباره ازدواج نميداند. در حالي كه اقدام به ازدواج در جامعه ما پيچيدگي خود را دارد، بحث درباره درستي يا نادرستي آن پيچيدهتر است. كساني سقراطگونه از نهاد ازدواج دفاع ميكنند و معتقدند در هر صورت ازدواج خوب است. انسان اگر ازدواج موفقي داشته باشد، خوشبخت ميشود و اگر ازدواج ناكامي داشته باشد، فيلسوف ميشود. معروف است كه همسر سقراط، گزانتيپه، آنقدر عرصه خانه را بر سقراط تنگ كرده بود كه او ميزد به كوچه و خيابان و آنجا فلسفهورزي ميكرد.
در مقابل، كساني معتقدند كه اصولا اقدام به ازدواج نادرست است و ازدواج در نهايت سبد عواطف باطله است. ازدواج در نهايت ما را خسته، فرسوده و درمانده ميكند. اسكار وايلد جلوتر ميرود و ادعا ميكند: «ازدواج هم مثل سيگار موجب تباهي و فساد اخلاق است، منتها خيلي گرانتر تمام ميشود.»
گروه سومي معتقدند كه چه ازدواج كنيم و چه ازدواج نكنيم، پيشمان خواهيم شد. كيير كهگور، متفكر و الهيدان دانماركي، در كتاب «اين يا آن»، مدعي ميشود كه اصولا اقدامها و عدم اقدامهاي ما در نهايت مايه پشيماني است. ازدواج هم از اين حكم بيرون نيست.
باري، در اين ميانه من خودم هوادار سقراط و نهاد ازدواج هستم. بيش از ده سال پيش كه بحث ازدواج در فضاي مجازي بالا گرفته بود و من در معرض پرسش دانشجويانم قرار داشتم، مقاله «ازدواج بهمثابه اقدامي اخلاقي: پاسخ به سه استدلال» (1392) را نوشتم و در آن از ازدواج دفاع كردم و كوشيدم به اشكالهايي كه پيش كشيده شده بود و ازدواج را امري غيراخلاقي ميدانست، پاسخ دهم. هنوز هم از اين موضع دفاع ميكنم و معتقدم كه بهترين نهادي كه در نهايت ميتواند شهروندان مسوول بار آورد، ازدواج است. ازدواج به خودي خود خير است و زمينهساز خيرات ديگر هم ميشود. از قضا مطالعاتي كه بعدها در روانشناسي تكاملي داشتم اين موضوع را تقويت كرده است.
البته به پيچيدگي موضوع وقوف دارم و نميخواهم از هر نوع ازدواجي و به هر قيمتي دفاع كنم. در واقع، اشكالاتي كه به نهاد ازدواج ميشود بسيار جدي است. با اين همه، سخنم آن است كه در مجموع نهاد ازدواج در گذر زمان نشان داده است كه نهادي كارآمد و مفيد و براي يك زندگي بهينه لازم است. جامعهشناسي چون گيدنز هم با بررسي موقعيت ازدواج در گذشته و حال بر اين باور است كه اين نهاد با وجود دشواريهاي موجود همچنان به حيات خودش ادامه خواهد داد.
البته ميدانم كه مخالفان اين نظر، شواهد متعددي عليه من ارايه خواهند كرد و ميكوشند نشان بدهند كه ازدواج به اين سادگي قابلدفاع نيست. با اين همه به نظر ميرسد كه بايد اين مساله را از جوانب گوناگوني ديد. كتاب «درباره ازدواج: جستارهايي فلسفي» (تاليف و ترجمه مهدي اخوان، تهران، كرگدن، 1403) درآمد خوبي جهت يافتن منظري مناسب براي بحث درباره ابعاد مختلف اخلاقي ازدواج است. در اين كتاب شاهد ترجمه و تحليل سه مقاله كليدي درباره اخلاقي بودن يا نبودن ازدواج هستيم. من اين مقالات را قبلا در مقاله خودم بررسي كرده بودم. اما اين كتاب شامل مباحث ديگري است كه در واقع تمهيد و صحنهآرايي بحث درباره ازدواج است. جنبه قابلتامل اين كتاب، مرور تاريخي ديدگاه فيلسوفاني چون افلاطون، كانت، نيچه و گابريل مارسل و الهيداناني چون آگوستين و كيير كهگور در قبال نهاد ازدواج است. حال هر موضعي در قبال ازدواج داشته باشيم، اين كتاب مايه خوبي به دست ميدهد تا درباره سويه اخلاقي ازدواج و چالشهاي آن بينديشيم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
آدمي غالبا تكليف خودش را درباره ازدواج نميداند. در حالي كه اقدام به ازدواج در جامعه ما پيچيدگي خود را دارد، بحث درباره درستي يا نادرستي آن پيچيدهتر است. كساني سقراطگونه از نهاد ازدواج دفاع ميكنند و معتقدند در هر صورت ازدواج خوب است. انسان اگر ازدواج موفقي داشته باشد، خوشبخت ميشود و اگر ازدواج ناكامي داشته باشد، فيلسوف ميشود. معروف است كه همسر سقراط، گزانتيپه، آنقدر عرصه خانه را بر سقراط تنگ كرده بود كه او ميزد به كوچه و خيابان و آنجا فلسفهورزي ميكرد.
در مقابل، كساني معتقدند كه اصولا اقدام به ازدواج نادرست است و ازدواج در نهايت سبد عواطف باطله است. ازدواج در نهايت ما را خسته، فرسوده و درمانده ميكند. اسكار وايلد جلوتر ميرود و ادعا ميكند: «ازدواج هم مثل سيگار موجب تباهي و فساد اخلاق است، منتها خيلي گرانتر تمام ميشود.»
گروه سومي معتقدند كه چه ازدواج كنيم و چه ازدواج نكنيم، پيشمان خواهيم شد. كيير كهگور، متفكر و الهيدان دانماركي، در كتاب «اين يا آن»، مدعي ميشود كه اصولا اقدامها و عدم اقدامهاي ما در نهايت مايه پشيماني است. ازدواج هم از اين حكم بيرون نيست.
باري، در اين ميانه من خودم هوادار سقراط و نهاد ازدواج هستم. بيش از ده سال پيش كه بحث ازدواج در فضاي مجازي بالا گرفته بود و من در معرض پرسش دانشجويانم قرار داشتم، مقاله «ازدواج بهمثابه اقدامي اخلاقي: پاسخ به سه استدلال» (1392) را نوشتم و در آن از ازدواج دفاع كردم و كوشيدم به اشكالهايي كه پيش كشيده شده بود و ازدواج را امري غيراخلاقي ميدانست، پاسخ دهم. هنوز هم از اين موضع دفاع ميكنم و معتقدم كه بهترين نهادي كه در نهايت ميتواند شهروندان مسوول بار آورد، ازدواج است. ازدواج به خودي خود خير است و زمينهساز خيرات ديگر هم ميشود. از قضا مطالعاتي كه بعدها در روانشناسي تكاملي داشتم اين موضوع را تقويت كرده است.
البته به پيچيدگي موضوع وقوف دارم و نميخواهم از هر نوع ازدواجي و به هر قيمتي دفاع كنم. در واقع، اشكالاتي كه به نهاد ازدواج ميشود بسيار جدي است. با اين همه، سخنم آن است كه در مجموع نهاد ازدواج در گذر زمان نشان داده است كه نهادي كارآمد و مفيد و براي يك زندگي بهينه لازم است. جامعهشناسي چون گيدنز هم با بررسي موقعيت ازدواج در گذشته و حال بر اين باور است كه اين نهاد با وجود دشواريهاي موجود همچنان به حيات خودش ادامه خواهد داد.
البته ميدانم كه مخالفان اين نظر، شواهد متعددي عليه من ارايه خواهند كرد و ميكوشند نشان بدهند كه ازدواج به اين سادگي قابلدفاع نيست. با اين همه به نظر ميرسد كه بايد اين مساله را از جوانب گوناگوني ديد. كتاب «درباره ازدواج: جستارهايي فلسفي» (تاليف و ترجمه مهدي اخوان، تهران، كرگدن، 1403) درآمد خوبي جهت يافتن منظري مناسب براي بحث درباره ابعاد مختلف اخلاقي ازدواج است. در اين كتاب شاهد ترجمه و تحليل سه مقاله كليدي درباره اخلاقي بودن يا نبودن ازدواج هستيم. من اين مقالات را قبلا در مقاله خودم بررسي كرده بودم. اما اين كتاب شامل مباحث ديگري است كه در واقع تمهيد و صحنهآرايي بحث درباره ازدواج است. جنبه قابلتامل اين كتاب، مرور تاريخي ديدگاه فيلسوفاني چون افلاطون، كانت، نيچه و گابريل مارسل و الهيداناني چون آگوستين و كيير كهگور در قبال نهاد ازدواج است. حال هر موضعي در قبال ازدواج داشته باشيم، اين كتاب مايه خوبي به دست ميدهد تا درباره سويه اخلاقي ازدواج و چالشهاي آن بينديشيم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 فضاهای سخنگو
نميدانم مجلس عوام انگلستان را ديدهايد يا نه؟ عين يك قهوهخانه قديمي و شلوغ است كه در آن يك مسابقه حساس فوتبال پخش ميشود و همه جمع شدهاند كه تماشا كنند. اما جا به اندازه كافي نيست، بنابراين عدهاي همين طور سرپا ايستادهاند. در مجلس عوام شما معمولا چند نماينده را ميبينيد كه يك صندلي ناقابل براي نشستن پيدا نميكنند و بايد سر پا بايستند.
گاهي فكر ميكنيم كه اگر دست ما بود، اين سالن تنگ و كوچك را زمين ميزديم و يك سالن بزرگ و آبرومند بنا ميكرديم تا نمايندگان زحمتكش مردم، دستكم جايي براي نشستن داشته باشند. مجلس چشم و چراغ كشور است و بايد خوب بدرخشد. از قضا ما هر وقت دستمان برسد، سالنهاي كوچك خود را با سالنهاي بسيار بزرگ و شيك جايگزين ميكنيم. حاصل آن سالنهاي بزرگ و آمفيتئاترهاي شكيل و جادار و پرصندلي است. فقط يك مشكل كوچولو اينجور وقتها پيش ميآيد. معمولا اين تالارها خالي است و بسياري از صندليها منتظر هستند تا كسي بر آنها بنشيند و پوست سردشان را گرم كند. عكاسان و فيلمبردارها هم مجبور ميشوند دنبال زاويه مناسبي بگردند تا صندليهاي خالي ديده نشود. البته يك راهحل خلاقانه براي اين مشكل نصب و كشيدن پردهاي مخملي و سراسري ميان سالن است. يعني زماني كه سالن بزرگ است و نيمي از صندليها خالي است، با يك پرده كل سالن را نصف ميكنند، درست مانند پردهاي كه هنگام نماز جماعت زنان را از مردان جدا ميكند.
بگذريم و برگرديم به مجلس عوام انگلستان.
چرا مجلس عوام اينقدر فشرده و فضاي آن محدود است؟ سالها پيش مقالهاي ميخواندم درباره معماري ساختمان اين مجلس. طراحان اين مجلس به مسائل مختلفي توجه داشتند، از جمله تعداد صندليهاي مناسب براي نمايندگان. تعداد كل نمايندگان مجلس عوام، فرض كنيد، 310 نفر بود. بنابراين عقل حكم ميكرد كه 10 صندلي اضافي هم در نظر گرفته شود تا اگر مهماني آمد جا كم نياورند. اما اينجا قضيه برعكس شد و نه تنها 310صندلي در نظر گرفته نشد، بلكه كمتر و مثلا 280 صندلي در نظر گرفتند. اما با چه منطقي اين تصميم گرفته شد؟ ليست حضور و غياب نمايندگان طي چند ماه بررسي و مشخص شد كه معمولا حدود 20 نماينده به دلايل مختلفي مانند مرخصي، بيماري و ماموريت، غايب هستند و جايشان خالي است. پس در مجموع در طول سال غالبا 290 نماينده در جلسات شركت ميكنند. بنابراين اگر هم ميخواستند به تعداد نمايندگان صندلي در نظر بگيرند، تعداد 290 صندلي صرفهجويانه و معقول بود. اما عجيب آنكه طراحان آمدند و 280 صندلي در نظر گرفتند. يعني همان تعداد هميشگي هم اگر كمي دير بيايند انگار جا براي نشستن به سختي به دست ميآورند. اما اين ديگر چه منطقي است؟ مهمترين نكته روانشناختي اين تصميم آن است كه هميشه اين مجلس شلوغ و جدي است و هر كس نگاه ميكند، جدي بودن افراد و بحثها را متوجه ميشود، بيآنكه بداند بحث درباره چيست. در اين حال فضاي دمكرده و داغ مجلس به راحتي به ما منتقل ميشود. حال بسنجيد با سالنهاي بزرگ و آمفيتئاترهاي ما كه با صندليهاي خالي خود، سرماي فضا را به ما ميرساند، انگار آدمهاي دلمرده از سر تكليف جمع شدهاند و گاه چرت ميزنند. عكسهايي كه گاه عكاسان در اين لحظات بهجتآور شكار و منتشر ميكنند، گواه اين ادعاست. اينجاست كه فضاها مفاهيمي به ما انتقال ميدهند كه زبان و منطق خود را دارند و گاه پيامي ضد خواسته ما را بيان ميكنند. ما ساختمانهاي مجللي طراحي ميكنيم تا اهميت خود را نشان بدهيم، اما فضاي خالي و سردشان اين پيام را بياعتبار ميكند.
كتاب «نزديك ايده: درباره مكانها و نامكانهايي كه در آنها فكر ميكنيم» (گردآوري زيمونه يونگ و يانا مارلنه مادر، ترجمه ستاره نوتاج، تهران، اطراف، 1402) كه تازه به دستم رسيده است، به اين جنبه از فضاها و مفاهيمي كه توليد يا القا ميكنند يا نقشي كه در تفكر ما دارند، ميپردازد. در فصل اول اين كتاب ميخوانيم پس از آنكه ساختمان مجلس عوام بر اثر بمباران جنگندههاي آلماني ويران شد، چرچيل در سخنراني خود دستور داد كه اين ساختمان به همان سبك قبل و در فضايي محدود و كوچك ساخته شود. بدين ترتيب، حس ازدحام و جديت بهتر القا ميشود. به تعبير چرچيل «ما ساختمانها را ميسازيم و ساختمانها هم ما را ميسازند.» مقالات نُهگانه گوناگون اين كتاب، ابعاد مختلف مكانها و فضاها را نشان ميدهند كه چه پيامي را منتقل ميكنند، چگونه زمينه تفكر ما را فراهم ميسازند و چه سان با ما سخن ميگويند.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
نميدانم مجلس عوام انگلستان را ديدهايد يا نه؟ عين يك قهوهخانه قديمي و شلوغ است كه در آن يك مسابقه حساس فوتبال پخش ميشود و همه جمع شدهاند كه تماشا كنند. اما جا به اندازه كافي نيست، بنابراين عدهاي همين طور سرپا ايستادهاند. در مجلس عوام شما معمولا چند نماينده را ميبينيد كه يك صندلي ناقابل براي نشستن پيدا نميكنند و بايد سر پا بايستند.
گاهي فكر ميكنيم كه اگر دست ما بود، اين سالن تنگ و كوچك را زمين ميزديم و يك سالن بزرگ و آبرومند بنا ميكرديم تا نمايندگان زحمتكش مردم، دستكم جايي براي نشستن داشته باشند. مجلس چشم و چراغ كشور است و بايد خوب بدرخشد. از قضا ما هر وقت دستمان برسد، سالنهاي كوچك خود را با سالنهاي بسيار بزرگ و شيك جايگزين ميكنيم. حاصل آن سالنهاي بزرگ و آمفيتئاترهاي شكيل و جادار و پرصندلي است. فقط يك مشكل كوچولو اينجور وقتها پيش ميآيد. معمولا اين تالارها خالي است و بسياري از صندليها منتظر هستند تا كسي بر آنها بنشيند و پوست سردشان را گرم كند. عكاسان و فيلمبردارها هم مجبور ميشوند دنبال زاويه مناسبي بگردند تا صندليهاي خالي ديده نشود. البته يك راهحل خلاقانه براي اين مشكل نصب و كشيدن پردهاي مخملي و سراسري ميان سالن است. يعني زماني كه سالن بزرگ است و نيمي از صندليها خالي است، با يك پرده كل سالن را نصف ميكنند، درست مانند پردهاي كه هنگام نماز جماعت زنان را از مردان جدا ميكند.
بگذريم و برگرديم به مجلس عوام انگلستان.
چرا مجلس عوام اينقدر فشرده و فضاي آن محدود است؟ سالها پيش مقالهاي ميخواندم درباره معماري ساختمان اين مجلس. طراحان اين مجلس به مسائل مختلفي توجه داشتند، از جمله تعداد صندليهاي مناسب براي نمايندگان. تعداد كل نمايندگان مجلس عوام، فرض كنيد، 310 نفر بود. بنابراين عقل حكم ميكرد كه 10 صندلي اضافي هم در نظر گرفته شود تا اگر مهماني آمد جا كم نياورند. اما اينجا قضيه برعكس شد و نه تنها 310صندلي در نظر گرفته نشد، بلكه كمتر و مثلا 280 صندلي در نظر گرفتند. اما با چه منطقي اين تصميم گرفته شد؟ ليست حضور و غياب نمايندگان طي چند ماه بررسي و مشخص شد كه معمولا حدود 20 نماينده به دلايل مختلفي مانند مرخصي، بيماري و ماموريت، غايب هستند و جايشان خالي است. پس در مجموع در طول سال غالبا 290 نماينده در جلسات شركت ميكنند. بنابراين اگر هم ميخواستند به تعداد نمايندگان صندلي در نظر بگيرند، تعداد 290 صندلي صرفهجويانه و معقول بود. اما عجيب آنكه طراحان آمدند و 280 صندلي در نظر گرفتند. يعني همان تعداد هميشگي هم اگر كمي دير بيايند انگار جا براي نشستن به سختي به دست ميآورند. اما اين ديگر چه منطقي است؟ مهمترين نكته روانشناختي اين تصميم آن است كه هميشه اين مجلس شلوغ و جدي است و هر كس نگاه ميكند، جدي بودن افراد و بحثها را متوجه ميشود، بيآنكه بداند بحث درباره چيست. در اين حال فضاي دمكرده و داغ مجلس به راحتي به ما منتقل ميشود. حال بسنجيد با سالنهاي بزرگ و آمفيتئاترهاي ما كه با صندليهاي خالي خود، سرماي فضا را به ما ميرساند، انگار آدمهاي دلمرده از سر تكليف جمع شدهاند و گاه چرت ميزنند. عكسهايي كه گاه عكاسان در اين لحظات بهجتآور شكار و منتشر ميكنند، گواه اين ادعاست. اينجاست كه فضاها مفاهيمي به ما انتقال ميدهند كه زبان و منطق خود را دارند و گاه پيامي ضد خواسته ما را بيان ميكنند. ما ساختمانهاي مجللي طراحي ميكنيم تا اهميت خود را نشان بدهيم، اما فضاي خالي و سردشان اين پيام را بياعتبار ميكند.
كتاب «نزديك ايده: درباره مكانها و نامكانهايي كه در آنها فكر ميكنيم» (گردآوري زيمونه يونگ و يانا مارلنه مادر، ترجمه ستاره نوتاج، تهران، اطراف، 1402) كه تازه به دستم رسيده است، به اين جنبه از فضاها و مفاهيمي كه توليد يا القا ميكنند يا نقشي كه در تفكر ما دارند، ميپردازد. در فصل اول اين كتاب ميخوانيم پس از آنكه ساختمان مجلس عوام بر اثر بمباران جنگندههاي آلماني ويران شد، چرچيل در سخنراني خود دستور داد كه اين ساختمان به همان سبك قبل و در فضايي محدود و كوچك ساخته شود. بدين ترتيب، حس ازدحام و جديت بهتر القا ميشود. به تعبير چرچيل «ما ساختمانها را ميسازيم و ساختمانها هم ما را ميسازند.» مقالات نُهگانه گوناگون اين كتاب، ابعاد مختلف مكانها و فضاها را نشان ميدهند كه چه پيامي را منتقل ميكنند، چگونه زمينه تفكر ما را فراهم ميسازند و چه سان با ما سخن ميگويند.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 بوی خوش سبك
در جامعه شفاهي ما، نوشتن به دردي بيدرمان تبديل شده است. از سويي به دلايل مختلف بايد به سمت نوشتن برويم و از ديگر سو، نه آموزش كافي براي اين كار ديدهايم و نه ذهن و ضمير خود را براي خوبنويسي آماده كردهايم. نتيجه كار نوشتههاي كسلكننده و گاه خفهكنندهاي است كه نه از خواندن آنها لذت ميبريم و نه چيزي ميآموزيم.
با اين همه، براي برخي نوشتن بخش ناگسستني زيستن است كه نميتوانند از آن صرفنظر كنند. اين كسان آموختهاند تا همانگونه كه حس زيباشناسي طبيعي خود را پرورش ميدهند، ياد گرفتهاند تا به نوشتن چون هنري آموختني نگاه كنند و هر روز به اين پيشه با دقت بنگرند و كار خود را بهبود ببخشند. كتاب حس سبك: راهنماي آدم انديشمند به نگارش در قرن 21 (the sense of style: the thinking person’s guide to writing in the 21st century) نوشته جمعوجوري است كه غير از همه نكات تكراري اين عرصه، برخي نكتههاي دقيق و ظريف دارد كه ارزش تامل دارند.
استيون پينكر در اين كتاب (2014) يك نكته ساده را كه در عين حال مهم است، بازگو ميكند. نوشتن، برخلاف گفتن، طبيعي نيست. يعني چنين نيست كه ما با نوشتن به گونه يك فعاليت طبيعي كنار بياييم. اين پيشه به تعبير قدما يك صنعت يا صناعت است و به همين سبب نيازمند كار مدام و مستمر است. در واقع، گاه به دليل تخصص بيش از حد در يك عرصه علمي، دچار «نفرين دانش» ميشويم و به تدريج قدرت ارتباط خود را با مخاطبان عام از دست ميدهيم. اينجاست كه اهميت نوشتن به مثابه يك ابزار ارتباطي آشكارتر ميشود. يكي از خطاهاي عرصه نگارش آن است كه تصور ميشود زيبانويسي مخصوص عرصه ادبيات است و در كار علمي جايي ندارد. حال آنكه امروز برخي از بهترين دانشمندان علوم پايه و فيزيك چنان مباحث فني را روشن و زيبا بيان و در قالب كتابهاي عامهخوان ارايه كرده كه مرز بين ادبيات و علم را كمرنگ ميكنند.
از نظر پينكر، بنياد نگارش علمي شفافيت و روشني در تفكر و انتخاب واژگان مناسب است. در واقع با هر واژه اضافي كه به متن وارد ميكنيم، دو بار زيادي بر دوش خواننده ميگذاريم، يكي بار فهم اين واژه تازه و ديگري پيوندش با كليت متن. در نتيجه، تسلط بر زير و بم نگارش و يافتن نثر مناسب و زبان دقيق، نه تنها هنري است كه مايه مقبوليت كارمان ميشود، بلكه يك وظيفه اخلاقي هم به شمار ميرود كه مراقب باشيم بار ناخواسته به دوش ديگران نيندازيم. پينكر با انتخاب قطعات علمي از عرصههاي مختلف، نشان ميدهد كه اگر مسوولانه بنويسيم، نيازي به پيچيده كردن مطلب نيست و اين پيچيدگي در نوشته يا زاده ناتواني در انتقال مطلب است يا برآمده از انبان تهي نويسنده است. نثر كلاسيك و مسوولانه زماني پديدار ميشود كه نويسنده در پي آن باشد تا حقيقتي ارزشمند را كه يافته است به روشنترين و رساترين حالت ممكن به مخاطبان بالقوه خود برساند. در اين فضا، نويسنده خود را مسوول انتقال مطلب ميداند و بار كاهش بدفهمي را خودش به دوش ميكشد. كتاب حس سبك سرشار از ظرايف آموختني است كه هر يك درسي در بلاغت علمي به شمار ميرود و آموختن آن ذوق سبكي ما را بهتر پرورش ميدهد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
در جامعه شفاهي ما، نوشتن به دردي بيدرمان تبديل شده است. از سويي به دلايل مختلف بايد به سمت نوشتن برويم و از ديگر سو، نه آموزش كافي براي اين كار ديدهايم و نه ذهن و ضمير خود را براي خوبنويسي آماده كردهايم. نتيجه كار نوشتههاي كسلكننده و گاه خفهكنندهاي است كه نه از خواندن آنها لذت ميبريم و نه چيزي ميآموزيم.
با اين همه، براي برخي نوشتن بخش ناگسستني زيستن است كه نميتوانند از آن صرفنظر كنند. اين كسان آموختهاند تا همانگونه كه حس زيباشناسي طبيعي خود را پرورش ميدهند، ياد گرفتهاند تا به نوشتن چون هنري آموختني نگاه كنند و هر روز به اين پيشه با دقت بنگرند و كار خود را بهبود ببخشند. كتاب حس سبك: راهنماي آدم انديشمند به نگارش در قرن 21 (the sense of style: the thinking person’s guide to writing in the 21st century) نوشته جمعوجوري است كه غير از همه نكات تكراري اين عرصه، برخي نكتههاي دقيق و ظريف دارد كه ارزش تامل دارند.
استيون پينكر در اين كتاب (2014) يك نكته ساده را كه در عين حال مهم است، بازگو ميكند. نوشتن، برخلاف گفتن، طبيعي نيست. يعني چنين نيست كه ما با نوشتن به گونه يك فعاليت طبيعي كنار بياييم. اين پيشه به تعبير قدما يك صنعت يا صناعت است و به همين سبب نيازمند كار مدام و مستمر است. در واقع، گاه به دليل تخصص بيش از حد در يك عرصه علمي، دچار «نفرين دانش» ميشويم و به تدريج قدرت ارتباط خود را با مخاطبان عام از دست ميدهيم. اينجاست كه اهميت نوشتن به مثابه يك ابزار ارتباطي آشكارتر ميشود. يكي از خطاهاي عرصه نگارش آن است كه تصور ميشود زيبانويسي مخصوص عرصه ادبيات است و در كار علمي جايي ندارد. حال آنكه امروز برخي از بهترين دانشمندان علوم پايه و فيزيك چنان مباحث فني را روشن و زيبا بيان و در قالب كتابهاي عامهخوان ارايه كرده كه مرز بين ادبيات و علم را كمرنگ ميكنند.
از نظر پينكر، بنياد نگارش علمي شفافيت و روشني در تفكر و انتخاب واژگان مناسب است. در واقع با هر واژه اضافي كه به متن وارد ميكنيم، دو بار زيادي بر دوش خواننده ميگذاريم، يكي بار فهم اين واژه تازه و ديگري پيوندش با كليت متن. در نتيجه، تسلط بر زير و بم نگارش و يافتن نثر مناسب و زبان دقيق، نه تنها هنري است كه مايه مقبوليت كارمان ميشود، بلكه يك وظيفه اخلاقي هم به شمار ميرود كه مراقب باشيم بار ناخواسته به دوش ديگران نيندازيم. پينكر با انتخاب قطعات علمي از عرصههاي مختلف، نشان ميدهد كه اگر مسوولانه بنويسيم، نيازي به پيچيده كردن مطلب نيست و اين پيچيدگي در نوشته يا زاده ناتواني در انتقال مطلب است يا برآمده از انبان تهي نويسنده است. نثر كلاسيك و مسوولانه زماني پديدار ميشود كه نويسنده در پي آن باشد تا حقيقتي ارزشمند را كه يافته است به روشنترين و رساترين حالت ممكن به مخاطبان بالقوه خود برساند. در اين فضا، نويسنده خود را مسوول انتقال مطلب ميداند و بار كاهش بدفهمي را خودش به دوش ميكشد. كتاب حس سبك سرشار از ظرايف آموختني است كه هر يك درسي در بلاغت علمي به شمار ميرود و آموختن آن ذوق سبكي ما را بهتر پرورش ميدهد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 نيازهای بنيادين و حس عامليت
سالهاست كه بخت يارم بوده است و با استادان دانشگاههاي مختلف كشور گپ و گفتهاي خوشايندي داشتهام. فارغ از قالبي كه اين گفتوگوها داشتهاند، مهمترين نكته اين بوده كه در اين فضا، من نكاتي درباره سرشت كارمان پيش ميكشم و ابعاد دانشگاهي بودن را عمدتا از منظر اخلاقي ميكاوم. مخاطبان كه همه در عرصه خودشان صاحبنظر هستند از منظر تخصصي خودشان بحث را گسترش ميدهند. خروجي اين گفتوگوها معمولا كند و كاو در باب ابعاد دانشگاهي بودن و تامل درباره دانشورانه زيستن است.
طبيعتا در اين مباحث، كار به مشكلات ميكشد و عمده استادان بر مشكلاتي انگشت ميگذارند كه در نهايت مانع كار درست و دقيق دانشگاهي آنها ميشود. اين مشكلات خود انواع مختلفي دارد، اما معمولا با مسائل اقتصادي گره ميخورد و در نهايت به عدم تناسب حقوقي كه استادان دريافت ميكنند و قيمت اجناس و خدمات ميرسد. حاصل همه اين بحثها آن ميشود كه به اصطلاح هشت استادان گرو نُه آنهاست و قادر به تامين معاش كريمانه خود نيستند. در نتيجه، قادر به ايفاي نقش شايسته خودشان نميتوانند باشند.
در همين جا و براي تقويت اين موضع، برخي استادان به هرم نيازهاي آبراهام مزلو، روانشناس صاحبنظر امريكايي اشاره ميكنند. جالب اينكه اين ارجاع به هرم نيازهاي مزلو، از سوي استادان مختلفي صورت ميگيرد، از استادان رشته زمينشناسي گرفته تا علوم فني. اين تاكيد مكرر به هرم نيازهاي مزلو برايم جالب است، به خصوص آنكه در متون آموزشي اين رشتهها نشاني از اين هرم نيازها كمتر ديده ميشود. به نظر ميرسد كه اين استادان عمدتا اين نظريه را ازكتابهاي درسي دوره دبيرستان به ذهن سپرده باشند و كمتر كسي فرصت يا دغدغه آن را داشته است كه بداند دقيقا مزلو چه ميخواهد بگويد.
اما روايت اين استادان از هرم نيازهاي مزلو چيست؟ طبق تلقي اين استادان، انسانها نيازهاي گوناگوني دارند كه ميتوان آنها را در قالب يك هرم گنجاند. در قاعده اين هرم، نيازهاي زيستي مانند خوردن و نوشيدن قرار دارد و بعد نوبت نيازهاي بعدي مانند نياز به تعلق و نيازهاي برتر و متعالي فرا ميرسد. در راس هرم نياز به خودشكوفايي است كه در آن عاليترين حد شكفتگي انساني و تحقق ذات آدمي فرا ميرسد. گرچه كمتر كسي به اين سطح دست پيدا ميكند. نكته اصلي در اين روايت آن است كه تا نيازهاي اوليه تامين نشود، نه كسي متوجه نيازهاي ديگر خود ميشود و نه، اگر هم بشود، در پي تامين آنها بر ميآيد. به زبان ساده، آدم گرسنه در پي معنويت نيست. پس از اين تقرير، ادعا ميشود كه استادان دانشگاهي ما عمدتا درگير معاش هستند و «غم نان» ديگر فرصت نميدهد آنها به ارتقاي علمي خود بينديشند يا براي رشد دانشجويانشان بكوشند.
حاصل اين ادعا فقدان حس عامليت و تن دادن به وضع فعلي و حتي توجيه ضمني آن است. در اينجا نميخواهم درباره صحت اين ادعاها سخن بگويم. فقط ميخواهم نشان بدهم كه اين استناد و «انتساب» دقيق نيست. در واقع اولا، مزلو اينگونه نگفته است و ثانيا اگر هم گفته باشند، روانشناسان ديگري او را نقد كردهاند و هرم او را به چالش كشيدهاند. اولا مزلو نگفته است كه تا نيازهاي اوليه آدمي برآورده نشود، كسي نميتواند به فكر نيازهاي برتر خويش باشد. وي گاه از دو نوع نياز سخن ميگويد: نيازهاي برآمده از نقص يا زاده محروميت، مانند نيازهاي فيزيولوژيك و نيازهاي رشدخواهانه و كمالجويانه، مانند نياز به خودشكوفايي. بنابراين معمولا تقرير ناقصي از ديدگاه مزلو در ذهن غالب افراد شكل گرفته است كه بايد اصلاح شود. اما نكته دوم آنكه روانشناساني چون آلدرفر، اصولا با اين الگوي هرمي مخالفت ميكنند و مدعي هستند كه انسانها سه نياز اساسي دارند: نياز به بقا، نياز به تعلق و ارتباط و نياز به رشد و اين سه مترتب بر يكديگر نيستند.حال فارغ از درستي ادعاي مزلو يا رقيبش، عدهاي از استادان روايتي را كه نتيجه آن تضعيف حس عامليت خودشان است، بازگو كرده و با اين كار ناكارآمدي نظام آموزش دانشگاهي را تقويت ميكنند و حس فقدان عامليت را رواج ميدهند.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
سالهاست كه بخت يارم بوده است و با استادان دانشگاههاي مختلف كشور گپ و گفتهاي خوشايندي داشتهام. فارغ از قالبي كه اين گفتوگوها داشتهاند، مهمترين نكته اين بوده كه در اين فضا، من نكاتي درباره سرشت كارمان پيش ميكشم و ابعاد دانشگاهي بودن را عمدتا از منظر اخلاقي ميكاوم. مخاطبان كه همه در عرصه خودشان صاحبنظر هستند از منظر تخصصي خودشان بحث را گسترش ميدهند. خروجي اين گفتوگوها معمولا كند و كاو در باب ابعاد دانشگاهي بودن و تامل درباره دانشورانه زيستن است.
طبيعتا در اين مباحث، كار به مشكلات ميكشد و عمده استادان بر مشكلاتي انگشت ميگذارند كه در نهايت مانع كار درست و دقيق دانشگاهي آنها ميشود. اين مشكلات خود انواع مختلفي دارد، اما معمولا با مسائل اقتصادي گره ميخورد و در نهايت به عدم تناسب حقوقي كه استادان دريافت ميكنند و قيمت اجناس و خدمات ميرسد. حاصل همه اين بحثها آن ميشود كه به اصطلاح هشت استادان گرو نُه آنهاست و قادر به تامين معاش كريمانه خود نيستند. در نتيجه، قادر به ايفاي نقش شايسته خودشان نميتوانند باشند.
در همين جا و براي تقويت اين موضع، برخي استادان به هرم نيازهاي آبراهام مزلو، روانشناس صاحبنظر امريكايي اشاره ميكنند. جالب اينكه اين ارجاع به هرم نيازهاي مزلو، از سوي استادان مختلفي صورت ميگيرد، از استادان رشته زمينشناسي گرفته تا علوم فني. اين تاكيد مكرر به هرم نيازهاي مزلو برايم جالب است، به خصوص آنكه در متون آموزشي اين رشتهها نشاني از اين هرم نيازها كمتر ديده ميشود. به نظر ميرسد كه اين استادان عمدتا اين نظريه را ازكتابهاي درسي دوره دبيرستان به ذهن سپرده باشند و كمتر كسي فرصت يا دغدغه آن را داشته است كه بداند دقيقا مزلو چه ميخواهد بگويد.
اما روايت اين استادان از هرم نيازهاي مزلو چيست؟ طبق تلقي اين استادان، انسانها نيازهاي گوناگوني دارند كه ميتوان آنها را در قالب يك هرم گنجاند. در قاعده اين هرم، نيازهاي زيستي مانند خوردن و نوشيدن قرار دارد و بعد نوبت نيازهاي بعدي مانند نياز به تعلق و نيازهاي برتر و متعالي فرا ميرسد. در راس هرم نياز به خودشكوفايي است كه در آن عاليترين حد شكفتگي انساني و تحقق ذات آدمي فرا ميرسد. گرچه كمتر كسي به اين سطح دست پيدا ميكند. نكته اصلي در اين روايت آن است كه تا نيازهاي اوليه تامين نشود، نه كسي متوجه نيازهاي ديگر خود ميشود و نه، اگر هم بشود، در پي تامين آنها بر ميآيد. به زبان ساده، آدم گرسنه در پي معنويت نيست. پس از اين تقرير، ادعا ميشود كه استادان دانشگاهي ما عمدتا درگير معاش هستند و «غم نان» ديگر فرصت نميدهد آنها به ارتقاي علمي خود بينديشند يا براي رشد دانشجويانشان بكوشند.
حاصل اين ادعا فقدان حس عامليت و تن دادن به وضع فعلي و حتي توجيه ضمني آن است. در اينجا نميخواهم درباره صحت اين ادعاها سخن بگويم. فقط ميخواهم نشان بدهم كه اين استناد و «انتساب» دقيق نيست. در واقع اولا، مزلو اينگونه نگفته است و ثانيا اگر هم گفته باشند، روانشناسان ديگري او را نقد كردهاند و هرم او را به چالش كشيدهاند. اولا مزلو نگفته است كه تا نيازهاي اوليه آدمي برآورده نشود، كسي نميتواند به فكر نيازهاي برتر خويش باشد. وي گاه از دو نوع نياز سخن ميگويد: نيازهاي برآمده از نقص يا زاده محروميت، مانند نيازهاي فيزيولوژيك و نيازهاي رشدخواهانه و كمالجويانه، مانند نياز به خودشكوفايي. بنابراين معمولا تقرير ناقصي از ديدگاه مزلو در ذهن غالب افراد شكل گرفته است كه بايد اصلاح شود. اما نكته دوم آنكه روانشناساني چون آلدرفر، اصولا با اين الگوي هرمي مخالفت ميكنند و مدعي هستند كه انسانها سه نياز اساسي دارند: نياز به بقا، نياز به تعلق و ارتباط و نياز به رشد و اين سه مترتب بر يكديگر نيستند.حال فارغ از درستي ادعاي مزلو يا رقيبش، عدهاي از استادان روايتي را كه نتيجه آن تضعيف حس عامليت خودشان است، بازگو كرده و با اين كار ناكارآمدي نظام آموزش دانشگاهي را تقويت ميكنند و حس فقدان عامليت را رواج ميدهند.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 وسوسه ثروت و پول
انسان با وسوسه سرشته شده است؛ از آدم ابوالبشر گرفته كه با سيبي يا دو دانه گندم، وسوسه و فريفته شد تا عالماني كه وارد معاملات مشكوك شده و در فضاي رسانهاي هر روز خبري تكاندهنده درباره آنها برملا ميشود. به نظرم تا اينجاي قضيه طبيعي و ساده است. اصولا قدرت وسوسهگري پول فراتر از تصور است و به تعبير سايمون كريچلي در جهاني بيخدا، پول خداوندي ميكند (Bald, 2021, p. 59) . پيش از او، ماركس در سخناني درخشان و با زباني مسيحاوار اينگونه اهميت پول را آشكار كرده بود: «پول وفاداري را به بيوفايي، عشق را به نفرت، نفرت را به عشق، فضيلت را به شرارت، شرارت را به فضيلت، خدمتكار را به ارباب، ارباب را به خدمتكار، حماقت را به هوش و هوش را به حماقت تبديل ميكند.» (دستنوشتههاي افتصادي و فلسفي، ص223)
در نگاه الهياتي اسلامي هم نفس آدمي دعوتگر و فرماندهنده به بدي است؛ مگر آنكه خداوند آدمي را حفظ كند (سوره يوسف، آيه 53). به همين دليل، اصل بر وسوسهپذيري و فريبخوردگي آدمي است، نه معصوميت و پاكي او.
اما چيزي كه هم متحيرم ميكند و هم قادر به فهم آن نيستم، ديدن كساني است كه در پايان زندگي خود فريفته پول ميشوند و اعتبار خود را به حراج ميگذارند. مثالي بزنم؛ در نوجواني كتابهايي از عالمي ميخواندم و از آنها ميآموختم. بعد از انقلاب او موقعيتها و مناصب اجتماعي متعددي به دست آورد و تقريبا در زماني كه پيمانه زندگي او در حال پر شدن بود، درگير مفاسد اقتصادي غريبي شد. در اينجا كاري به آموزههاي ديني ندارم و نميخواهم باز از جلوهگري واعظان بگويم كه «چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند!» دغدغهام چيز ديگري است. علت اين غرابت آن است كه برايم قابل تصور است كه كسي در ميانه عمر و براي رسيدن به شهرت و ثروت و قدرت وارد هر كار مشكوكي شود. برايم پذيرفتني است كه رييس 40 ساله يك موسسه مالي، دست به اختلاس بزند تا «آينده» خود را تضمين كند. اما درك اينكه رييس يك موسسه مالي در 70 سالگي دست به چنين كاري بزند، آن هم بدون نياز واقعي، سخت است. همين طور درك اينكه يك عالم محترم فرض كنيد 80 ساله كه هر لحظه ممكن است با شنيدن خبري نگرانكننده دچار ايست قلبي بشود، با اين حال وسوسه شود و مرتكب مفاسد مالي شود، دشوار است، چون در اين سن نه ديگر بلندپروازي جواني در كار است و نه نيازهاي واقعي و بنيادين و نه نگراني براي «آينده». براي چنين كسي، آينده همين حالاست. حال تصور كنيد كسي كه با مقامات و مسوولان يك استان ارتباط نزديكي دارد و به راحتي ميتواند تقريبا همه خواستههاي خود و خانوادهاش را برآورده كند و از همه مواهب كشوري برخوردار شود، با اين حال وسوسه شود و تن به مفاسد اقتصادي بدهد، اين ديگر پديده غريبي است و حق دارم با شنيدن آن سرگشته شوم و به انديشه فرو بروم. اينك در حالي هستم كه ديگر توضيحات سردستي و ساده شده قانعم نميكند. تنها ميخواهم بدانم كه چرا مردي در سنين بالاي 80 اينگونه براي افزايش موجودي حساب بانكي خود يا ثبت آثار ملكي بيشتر، دست به چنين كارهايي ميزند. خدايش بيامرزد ماركس را كه خود را بيخدا ميدانست و با اين حال با چه عمق و دقتي پول را وصف كرده است.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
انسان با وسوسه سرشته شده است؛ از آدم ابوالبشر گرفته كه با سيبي يا دو دانه گندم، وسوسه و فريفته شد تا عالماني كه وارد معاملات مشكوك شده و در فضاي رسانهاي هر روز خبري تكاندهنده درباره آنها برملا ميشود. به نظرم تا اينجاي قضيه طبيعي و ساده است. اصولا قدرت وسوسهگري پول فراتر از تصور است و به تعبير سايمون كريچلي در جهاني بيخدا، پول خداوندي ميكند (Bald, 2021, p. 59) . پيش از او، ماركس در سخناني درخشان و با زباني مسيحاوار اينگونه اهميت پول را آشكار كرده بود: «پول وفاداري را به بيوفايي، عشق را به نفرت، نفرت را به عشق، فضيلت را به شرارت، شرارت را به فضيلت، خدمتكار را به ارباب، ارباب را به خدمتكار، حماقت را به هوش و هوش را به حماقت تبديل ميكند.» (دستنوشتههاي افتصادي و فلسفي، ص223)
در نگاه الهياتي اسلامي هم نفس آدمي دعوتگر و فرماندهنده به بدي است؛ مگر آنكه خداوند آدمي را حفظ كند (سوره يوسف، آيه 53). به همين دليل، اصل بر وسوسهپذيري و فريبخوردگي آدمي است، نه معصوميت و پاكي او.
اما چيزي كه هم متحيرم ميكند و هم قادر به فهم آن نيستم، ديدن كساني است كه در پايان زندگي خود فريفته پول ميشوند و اعتبار خود را به حراج ميگذارند. مثالي بزنم؛ در نوجواني كتابهايي از عالمي ميخواندم و از آنها ميآموختم. بعد از انقلاب او موقعيتها و مناصب اجتماعي متعددي به دست آورد و تقريبا در زماني كه پيمانه زندگي او در حال پر شدن بود، درگير مفاسد اقتصادي غريبي شد. در اينجا كاري به آموزههاي ديني ندارم و نميخواهم باز از جلوهگري واعظان بگويم كه «چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند!» دغدغهام چيز ديگري است. علت اين غرابت آن است كه برايم قابل تصور است كه كسي در ميانه عمر و براي رسيدن به شهرت و ثروت و قدرت وارد هر كار مشكوكي شود. برايم پذيرفتني است كه رييس 40 ساله يك موسسه مالي، دست به اختلاس بزند تا «آينده» خود را تضمين كند. اما درك اينكه رييس يك موسسه مالي در 70 سالگي دست به چنين كاري بزند، آن هم بدون نياز واقعي، سخت است. همين طور درك اينكه يك عالم محترم فرض كنيد 80 ساله كه هر لحظه ممكن است با شنيدن خبري نگرانكننده دچار ايست قلبي بشود، با اين حال وسوسه شود و مرتكب مفاسد مالي شود، دشوار است، چون در اين سن نه ديگر بلندپروازي جواني در كار است و نه نيازهاي واقعي و بنيادين و نه نگراني براي «آينده». براي چنين كسي، آينده همين حالاست. حال تصور كنيد كسي كه با مقامات و مسوولان يك استان ارتباط نزديكي دارد و به راحتي ميتواند تقريبا همه خواستههاي خود و خانوادهاش را برآورده كند و از همه مواهب كشوري برخوردار شود، با اين حال وسوسه شود و تن به مفاسد اقتصادي بدهد، اين ديگر پديده غريبي است و حق دارم با شنيدن آن سرگشته شوم و به انديشه فرو بروم. اينك در حالي هستم كه ديگر توضيحات سردستي و ساده شده قانعم نميكند. تنها ميخواهم بدانم كه چرا مردي در سنين بالاي 80 اينگونه براي افزايش موجودي حساب بانكي خود يا ثبت آثار ملكي بيشتر، دست به چنين كارهايي ميزند. خدايش بيامرزد ماركس را كه خود را بيخدا ميدانست و با اين حال با چه عمق و دقتي پول را وصف كرده است.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 زمستان 57
سخنان كليشهای فراواني از اين دست شنيدهايم كه «ديروز را فراموش كنيد» و «امروز اولين روز زندگي شماست» و... واقعيت آن است كه گذشته همواره در زندگی ما حضور دارد و رخدادهای ديروز تعيينكننده يا دست كم جهتدهنده زندگی امروز ماست. نمونهاش اتفاقاتي است كه سال 1357 رخ داد و چهره اين مرز و بوم را عوض كرد. خب، نميخواهم وارد بحثهاي كلان و انتزاعي شوم، فقط ميخواهم خاطرات گذشته خودم را زير و رو كنم و ببينم كه زمستان آن سال چه حس و حالي داشتم. كشور در حالت نيمه تعطيلي بود. كاركنان شركت نفت اعتصاب كرده بودند و نفت فقط به ميزان مصرف داخلي توليد و بهسختي پخش ميشد. سوخت غالب خانهها فقط با نفت تامين ميشد. ميرفتيم نفت فروشي و دبه چند ليتري ميبرديم و در آنجا متصدي با ظرفهاي فلزي آفتابه مانندي كه الان هم شبيه آن در تعويض روغنيها هست، نفت در ظرف ميريخت. قيمت نفت هم فكر كنم ليتري دو ريال يا چيزي در همين حدود بود. بهترين بخاري هم بخاري علاءالدين بود كه هر از چند گاهي فتيله آن ناميزان ميشد و بد ميسوخت و ما مجبور ميشديم با قيچي يا تميزكننده مخصوص فتيله آن را كوتاه و ميزان كنيم. طبيعتا در خانه بوي نفت ميپيچيد، اما عادت كرده بوديم.
از قضا آن سال ظاهرا زمستان خيلي سردي نبود و يكي از شعارهايي كه گاه داده ميشد، اين بود كه «به كوري چشم شاه، زمستونم بهاره» عمده وقت من و امثال من يا در كتابفروشيها سپري ميشد يا كنار خيابانها و بساط كتابفروشهاي دورهگرد يا شركت در راهپيمايي يا سخنراني اين يا آن سخنران معروف. تنها اشتياقم خواندن و آموختن و دانستن بود. كلاس زبانانگليسي كه ميرفتم به دليل شدت يافتن جريان انقلاب تعطيل شده بود و وقت بينهايتي براي بودن در همه جا داشتم. كتابها و جزوههاي مختلف را مانند فودكورتهايي كه باب شده است، ميخورديم يا مزه مزه ميكرديم. هر كسي تقريبا كتابي زير بغلش داشت كه يا در حال خواندن آن بود يا ميخواست به ديگران نشان بدهد كه اهل خواندن است. وقتي كتابي زير بغل ميگذاشتيم، مراقب بوديم كه عنوان آن بيرون باشد و خوب ديده شود. يكي از كتابهايي كه خيلي ديده ميشد، كتاب فلسفه هگل، نوشته والتر تي. استيس با ترجمه مرحوم حميد عنايت بود. اين كتاب دو جلدي بود. از قضا يك آقايي همواره هر دو جلد كتاب را زير بغلش داشت تا بگويد من تا حد هگلخواني پيش رفتهام. كتاب ديگري كه زياد ديده ميشد، نهضتهاي اسلامي صدساله اخير نوشته مرحوم مطهري بود. آن زمان كتابهاي ديني و ماركسيستي مشتريان زيادي داشت و به خصوص كتابهاي جلد سفيدي كه معلوم نبود ناشرشان كيست و با حروفچيني اعصاب خوردكني منتشر ميشد. اما ما مجبور بوديم كه بخوانيم. يعني اينقدر نازپرورده نبوديم كه در پي كتابهاي خوشفرم و خوشنما باشيم. در مقايسه با كتابهايي كه ناشراني چون زمان يا آگاه منتشر ميكردند، اين كتابها فاجعه بصري بودند.
رمانهاي ماركسيستي يا در واقع روسي، باب شده بود و هر كس به فراخور حالش سعي ميكرد بخواند. حالا لذت ميبرد يا نه، نميدانم. در اين فضا، كتابهاي ماكسيم گوركي مانند دانشكدههاي من رواجي تمام داشت. همچنين كتابهاي ادبيات كلاسيك روسي كه به وسيله ناشر دولتي «پروگرس» به فارسي ترجمه و منتشر شده بود دست به دست ميشد. حروف ريز و فونت اجغ وجغ آن هنوز برايم تحملناپذير است، اما به هر حال «بايست» پوشكين را ميخواندم و راهي جز همين كتابها پيش رويم نبود.
جنبش الفتح و نبرد كرامه و اصولا مبارزات فلسطينيها الگويي براي خيلي كسان به شمار ميرفت. در نتيجه، كتابهاي متعددي از نويسندگان اين جريانات ترجمه و منتشر ميشد، مانند نوشتههاي منير شفيق. شخصيتهاي محبوب آن دوره، متناسب با مواضع سياسي-عقيدتي ما، كساني چون ياسر عرفات، جرج حبش و چهگوارا بودند و درباره هر يك اسطورههايي ساخته شده بود، از جمله آنكه چهگوارا، به هنگام مبارزات چه بسا ماهها حمام نميرفت و اين البته ارزشمند بود آن زمان.
نه اينترنتي در كار بود و نه امكان جستوجوي دقيق. در نتيجه، همهگونه خبري جعل و پخش و بعد از مدتي به باور عمومي و حقيقتي مسلم بدل ميشد. در اين ميان، شبكه فارسي راديو بيبيسي منبع تشخيص سره از ناسره بود و تقريبا همه افراد به آن اعتمادي غريب داشتند و هر كس سعي ميكرد كه ساعت 7:45شب هر جا هست خودش را به راديويي برساند و پس از تنظيم موج به خبرهاي معتبر و حجتگونه آن گوش بدهد.
از اين همه خاطرات، چه چيزي در من تغيير نكرده است؟ اشتياق به خواندن و دانستن و تشخيص سره از ناسره كه روز به روز دشوارتر ميشود.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
سخنان كليشهای فراواني از اين دست شنيدهايم كه «ديروز را فراموش كنيد» و «امروز اولين روز زندگي شماست» و... واقعيت آن است كه گذشته همواره در زندگی ما حضور دارد و رخدادهای ديروز تعيينكننده يا دست كم جهتدهنده زندگی امروز ماست. نمونهاش اتفاقاتي است كه سال 1357 رخ داد و چهره اين مرز و بوم را عوض كرد. خب، نميخواهم وارد بحثهاي كلان و انتزاعي شوم، فقط ميخواهم خاطرات گذشته خودم را زير و رو كنم و ببينم كه زمستان آن سال چه حس و حالي داشتم. كشور در حالت نيمه تعطيلي بود. كاركنان شركت نفت اعتصاب كرده بودند و نفت فقط به ميزان مصرف داخلي توليد و بهسختي پخش ميشد. سوخت غالب خانهها فقط با نفت تامين ميشد. ميرفتيم نفت فروشي و دبه چند ليتري ميبرديم و در آنجا متصدي با ظرفهاي فلزي آفتابه مانندي كه الان هم شبيه آن در تعويض روغنيها هست، نفت در ظرف ميريخت. قيمت نفت هم فكر كنم ليتري دو ريال يا چيزي در همين حدود بود. بهترين بخاري هم بخاري علاءالدين بود كه هر از چند گاهي فتيله آن ناميزان ميشد و بد ميسوخت و ما مجبور ميشديم با قيچي يا تميزكننده مخصوص فتيله آن را كوتاه و ميزان كنيم. طبيعتا در خانه بوي نفت ميپيچيد، اما عادت كرده بوديم.
از قضا آن سال ظاهرا زمستان خيلي سردي نبود و يكي از شعارهايي كه گاه داده ميشد، اين بود كه «به كوري چشم شاه، زمستونم بهاره» عمده وقت من و امثال من يا در كتابفروشيها سپري ميشد يا كنار خيابانها و بساط كتابفروشهاي دورهگرد يا شركت در راهپيمايي يا سخنراني اين يا آن سخنران معروف. تنها اشتياقم خواندن و آموختن و دانستن بود. كلاس زبانانگليسي كه ميرفتم به دليل شدت يافتن جريان انقلاب تعطيل شده بود و وقت بينهايتي براي بودن در همه جا داشتم. كتابها و جزوههاي مختلف را مانند فودكورتهايي كه باب شده است، ميخورديم يا مزه مزه ميكرديم. هر كسي تقريبا كتابي زير بغلش داشت كه يا در حال خواندن آن بود يا ميخواست به ديگران نشان بدهد كه اهل خواندن است. وقتي كتابي زير بغل ميگذاشتيم، مراقب بوديم كه عنوان آن بيرون باشد و خوب ديده شود. يكي از كتابهايي كه خيلي ديده ميشد، كتاب فلسفه هگل، نوشته والتر تي. استيس با ترجمه مرحوم حميد عنايت بود. اين كتاب دو جلدي بود. از قضا يك آقايي همواره هر دو جلد كتاب را زير بغلش داشت تا بگويد من تا حد هگلخواني پيش رفتهام. كتاب ديگري كه زياد ديده ميشد، نهضتهاي اسلامي صدساله اخير نوشته مرحوم مطهري بود. آن زمان كتابهاي ديني و ماركسيستي مشتريان زيادي داشت و به خصوص كتابهاي جلد سفيدي كه معلوم نبود ناشرشان كيست و با حروفچيني اعصاب خوردكني منتشر ميشد. اما ما مجبور بوديم كه بخوانيم. يعني اينقدر نازپرورده نبوديم كه در پي كتابهاي خوشفرم و خوشنما باشيم. در مقايسه با كتابهايي كه ناشراني چون زمان يا آگاه منتشر ميكردند، اين كتابها فاجعه بصري بودند.
رمانهاي ماركسيستي يا در واقع روسي، باب شده بود و هر كس به فراخور حالش سعي ميكرد بخواند. حالا لذت ميبرد يا نه، نميدانم. در اين فضا، كتابهاي ماكسيم گوركي مانند دانشكدههاي من رواجي تمام داشت. همچنين كتابهاي ادبيات كلاسيك روسي كه به وسيله ناشر دولتي «پروگرس» به فارسي ترجمه و منتشر شده بود دست به دست ميشد. حروف ريز و فونت اجغ وجغ آن هنوز برايم تحملناپذير است، اما به هر حال «بايست» پوشكين را ميخواندم و راهي جز همين كتابها پيش رويم نبود.
جنبش الفتح و نبرد كرامه و اصولا مبارزات فلسطينيها الگويي براي خيلي كسان به شمار ميرفت. در نتيجه، كتابهاي متعددي از نويسندگان اين جريانات ترجمه و منتشر ميشد، مانند نوشتههاي منير شفيق. شخصيتهاي محبوب آن دوره، متناسب با مواضع سياسي-عقيدتي ما، كساني چون ياسر عرفات، جرج حبش و چهگوارا بودند و درباره هر يك اسطورههايي ساخته شده بود، از جمله آنكه چهگوارا، به هنگام مبارزات چه بسا ماهها حمام نميرفت و اين البته ارزشمند بود آن زمان.
نه اينترنتي در كار بود و نه امكان جستوجوي دقيق. در نتيجه، همهگونه خبري جعل و پخش و بعد از مدتي به باور عمومي و حقيقتي مسلم بدل ميشد. در اين ميان، شبكه فارسي راديو بيبيسي منبع تشخيص سره از ناسره بود و تقريبا همه افراد به آن اعتمادي غريب داشتند و هر كس سعي ميكرد كه ساعت 7:45شب هر جا هست خودش را به راديويي برساند و پس از تنظيم موج به خبرهاي معتبر و حجتگونه آن گوش بدهد.
از اين همه خاطرات، چه چيزي در من تغيير نكرده است؟ اشتياق به خواندن و دانستن و تشخيص سره از ناسره كه روز به روز دشوارتر ميشود.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 پاراگلايدرسواری
از كوه پايين آمدهام و دارم كفشم را عوض ميكنم كه يك خودروی سواري توقف ميكند. راننده كه مردي تقريبا 45 ساله است با موهاي فلفل نمكي، مسير صعود را ميپرسد. كمي توضيح ميدهم. بعد ميپرسد كه چقدر طول ميكشد به قله برسم. آن را هم ميگويم و برميگردم. اما بازميگردم تا نكتهاي را تأكيد كنم كه من فقط زمان لازم براي صعود را گفتم، نه فرود را. ميگويد كه نيازي به فرود ندارم و «با پاراگلايدر ميپرم». ناگهان شتاب براي بازگشت را فراموش ميكنم و كودكانه منتظر ميمانم تا پاراگلايدرش را ببينم. از صندوق عقب يك كولهپشتي بيرون ميآورد كه حجيم و احتمالا سنگين است. توضيح ميدهد كه 13 كيلو وزن دارد. يك كوله 13 كيلويي براي صعودي سبك، كمي سنگين است.
وسوسه ميشوم بيشتر بپرسم. اولين مواجهه مستقيم من با يك پاراگلايدرسوار است. سوال ميكنم كه هزينه مجموعه تجهيزات اين رشته چيست. ميگويد با 3500 يورو ميشود يك پك كامل خريد. يعني با يك حساب سرانگشتي و با همه ملاحظات تورمي، چيزي حدود 400 ميليون تومان. ميپرسم لوازم دست دوم چي؟ البته ميانهاي با اين لوازم ندارم و ميدانم كه كوهنورد قدر لهستاني، يژي كوكوچكا كه بارها قله اورست را صعود كرده بود، به دليل استفاده از يك طناب دست دوم معمولي كه در كاتماندو خريده بود جانش را از دست داد؛ تازه به كوه چسبيده بود. اگر لوازم معيوب باشند، در آسمان به چه ميتوان چنگ زد؟ فقط از سر كنجكاوي سوال ميكنم. برايم حساب ميكند كه يك بال لازم داريد كه اينقدر ميشود و يك صندلي و دو- سه قلم ديگر كه حدود 160 تا 180 ميليون تومان ميشود. باز كمي سنگين است.
ميگويم كه جالب است، اما اين كولهپشتي خيلي سنگين است و من با يك كولهپشتي 9-8 كيلويي يك برنامه يك روزه را ميروم. ميگويد كه براي اين كار كولهپشتي سبك 5 كيلويي هم هست. بعد كمي از اين رشته و مربيان معروف و مسيرهاي پرش سخن ميگويد. هم خوشم آمده است و هم با نگاهي به همه جوانب، احتمال كمي ميدهم كه دنبال اين يكي گناه جديد بروم. به اندازه كافي درگير لهويات دنيوي هستم.
پس از شنيدن توضيحات تشويقگونه او، براي آنكه چيزي گفته باشم، ميگويم كه فعلا من به كوهنوردي معتادم و همين يك اعتياد براي من بس است. پاسخ دندانشكني ميدهد. ميگويد كه دوپاميني كه هنگام پرواز با پاراگلايدر در بدن شما توليد و پخش ميشود، چندين برابر كوهنوردي است و اگر يك بار با پاراگلايدر بپري ديگر از آن دست نخواهي كشيد.
هيچ پاسخي ندارم بدهم و اصرار بر بياعتبار كردن ادعايش بيهوده است. چون تجربه پرواز با پاراگلايدر را ندارم. شماره تلفن ميدهد تا اگر خواستم اقدام كنم. گرچه در دلم ميدانم كه اهل عمل نيستم و اگر هم كودك شرور درونم در پي اين بازيگوشيها باشد، والد محافظهكارم با نگاهي به جيبم ميگويد تو را چه به اين غلطها! خداحافظي ميكنم و با ذهني سرشار از سوال دور ميشوم. حالا فرض كنيم فرصت داشتم و توان بدني هم اجازه داد براي پاراگلايدرسواري اقدام كنم، اما فكر ميكنم كه اين ورزش پر خرج و به تعبير امروزي «لاكچري» است. كاش از آن پاراگلايدرسوار سوال ميكردم كه شغلش چيست. حقوق يك سال من كفاف خريد اين تجهيزات را نميدهد. اما كسي ممكن است بگويد كه همين كوهنوردي كه تو ميروي هم كمابيش لاكچري است. نگاهي به كفشت كن! يا كولهپشتي خودت را ببين! البته تفاوت زيادي است بين هزينه كوهنوردي و پاراگلايدرسواري. اگر كفش مناسبي نداشتيم، ميشود با كتاني معمولي هم صعود كرد، حداكثر كمي پا آسيب ميبيند يا انگشتانم سرما زده و قطع ميشود، اما رفتن به آسمان چيز ديگري است؛ يا بايد بال گرانقيمت خريد يا از خير پرواز گذشت. با اين حال، باز كوهنوردي يكي از ورزشهاي گران دنيا است و اگر منصفانه بخواهيم به قضيه بنگريم، منِ كوهنورد هم از نظر خيلي كسان دارم يك فعاليت «لاكچري» انجام ميدهم. دارم فكر ميكنم آيا ميشود واقعا پاراگلايدرسواري را لاكچري دانست و كوهنوردي را نه. اگر نشود، بايد براي پرواز فكري كنم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
از كوه پايين آمدهام و دارم كفشم را عوض ميكنم كه يك خودروی سواري توقف ميكند. راننده كه مردي تقريبا 45 ساله است با موهاي فلفل نمكي، مسير صعود را ميپرسد. كمي توضيح ميدهم. بعد ميپرسد كه چقدر طول ميكشد به قله برسم. آن را هم ميگويم و برميگردم. اما بازميگردم تا نكتهاي را تأكيد كنم كه من فقط زمان لازم براي صعود را گفتم، نه فرود را. ميگويد كه نيازي به فرود ندارم و «با پاراگلايدر ميپرم». ناگهان شتاب براي بازگشت را فراموش ميكنم و كودكانه منتظر ميمانم تا پاراگلايدرش را ببينم. از صندوق عقب يك كولهپشتي بيرون ميآورد كه حجيم و احتمالا سنگين است. توضيح ميدهد كه 13 كيلو وزن دارد. يك كوله 13 كيلويي براي صعودي سبك، كمي سنگين است.
وسوسه ميشوم بيشتر بپرسم. اولين مواجهه مستقيم من با يك پاراگلايدرسوار است. سوال ميكنم كه هزينه مجموعه تجهيزات اين رشته چيست. ميگويد با 3500 يورو ميشود يك پك كامل خريد. يعني با يك حساب سرانگشتي و با همه ملاحظات تورمي، چيزي حدود 400 ميليون تومان. ميپرسم لوازم دست دوم چي؟ البته ميانهاي با اين لوازم ندارم و ميدانم كه كوهنورد قدر لهستاني، يژي كوكوچكا كه بارها قله اورست را صعود كرده بود، به دليل استفاده از يك طناب دست دوم معمولي كه در كاتماندو خريده بود جانش را از دست داد؛ تازه به كوه چسبيده بود. اگر لوازم معيوب باشند، در آسمان به چه ميتوان چنگ زد؟ فقط از سر كنجكاوي سوال ميكنم. برايم حساب ميكند كه يك بال لازم داريد كه اينقدر ميشود و يك صندلي و دو- سه قلم ديگر كه حدود 160 تا 180 ميليون تومان ميشود. باز كمي سنگين است.
ميگويم كه جالب است، اما اين كولهپشتي خيلي سنگين است و من با يك كولهپشتي 9-8 كيلويي يك برنامه يك روزه را ميروم. ميگويد كه براي اين كار كولهپشتي سبك 5 كيلويي هم هست. بعد كمي از اين رشته و مربيان معروف و مسيرهاي پرش سخن ميگويد. هم خوشم آمده است و هم با نگاهي به همه جوانب، احتمال كمي ميدهم كه دنبال اين يكي گناه جديد بروم. به اندازه كافي درگير لهويات دنيوي هستم.
پس از شنيدن توضيحات تشويقگونه او، براي آنكه چيزي گفته باشم، ميگويم كه فعلا من به كوهنوردي معتادم و همين يك اعتياد براي من بس است. پاسخ دندانشكني ميدهد. ميگويد كه دوپاميني كه هنگام پرواز با پاراگلايدر در بدن شما توليد و پخش ميشود، چندين برابر كوهنوردي است و اگر يك بار با پاراگلايدر بپري ديگر از آن دست نخواهي كشيد.
هيچ پاسخي ندارم بدهم و اصرار بر بياعتبار كردن ادعايش بيهوده است. چون تجربه پرواز با پاراگلايدر را ندارم. شماره تلفن ميدهد تا اگر خواستم اقدام كنم. گرچه در دلم ميدانم كه اهل عمل نيستم و اگر هم كودك شرور درونم در پي اين بازيگوشيها باشد، والد محافظهكارم با نگاهي به جيبم ميگويد تو را چه به اين غلطها! خداحافظي ميكنم و با ذهني سرشار از سوال دور ميشوم. حالا فرض كنيم فرصت داشتم و توان بدني هم اجازه داد براي پاراگلايدرسواري اقدام كنم، اما فكر ميكنم كه اين ورزش پر خرج و به تعبير امروزي «لاكچري» است. كاش از آن پاراگلايدرسوار سوال ميكردم كه شغلش چيست. حقوق يك سال من كفاف خريد اين تجهيزات را نميدهد. اما كسي ممكن است بگويد كه همين كوهنوردي كه تو ميروي هم كمابيش لاكچري است. نگاهي به كفشت كن! يا كولهپشتي خودت را ببين! البته تفاوت زيادي است بين هزينه كوهنوردي و پاراگلايدرسواري. اگر كفش مناسبي نداشتيم، ميشود با كتاني معمولي هم صعود كرد، حداكثر كمي پا آسيب ميبيند يا انگشتانم سرما زده و قطع ميشود، اما رفتن به آسمان چيز ديگري است؛ يا بايد بال گرانقيمت خريد يا از خير پرواز گذشت. با اين حال، باز كوهنوردي يكي از ورزشهاي گران دنيا است و اگر منصفانه بخواهيم به قضيه بنگريم، منِ كوهنورد هم از نظر خيلي كسان دارم يك فعاليت «لاكچري» انجام ميدهم. دارم فكر ميكنم آيا ميشود واقعا پاراگلايدرسواري را لاكچري دانست و كوهنوردي را نه. اگر نشود، بايد براي پرواز فكري كنم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 بر قله بيرمی؛ ميان باران و مه
زير باران سيلآسا و در تاريكي كامل شبانه به خانه كوهنوردي در روستاي گِشي ميرسم. باران خاكها را شسته و به ميان جاده آورده و چالههاي ريز و درشت پديد آورده است. ميخواهم ساعت 3 بامداد فردا به قله بيرمي، بام استان بوشهر صعود كنم. فشار باران چنان شديد است كه حتي نميتوانم وسائلم را ببرم داخل اتاقي كه چون مسجد تميز و خالي است. با آقايي روبهرو ميشوم كه او هم قصد صعود دارد. از تهران بليت هواپيما گرفته است تا بوشهر و از آنجا آژانس گرفته است تا اينجا و ميخواهد با يك گروه همراه شود و صعود كند و بعد هم به همين شكل برگردد تهران. فكر ميكردم فقط من حالم خوش نيست. با ديدن او كمي به سلامتي روان خودم اميدوار ميشوم. اگر من هم بازنشسته بانك بودم، شايد همين كار را ميكردم. بارِي كمي گپ ميزنيم و آماده خواب ميشوم. اما در اين باران بعيد است بشود خوب خوابيد. بعد از چند صد كيلومتر رانندگي، گرچه خستهام، اما خوابم نميآيد.
ساعت 1:30 بامداد بلند ميشوم. كولهپشتي را آماده ميكنم و آب جوش در فلاسك ميريزم و منتظر ميشوم باران بند بيايد. اما انگار خبري نيست. يكسره باران ميبارد، گاهي تند و گاهي كند ميشود، اما ميبارد. سرانجام آسمان آرام ميگيرد و من راهي ميشوم. تا جايي با ماشين ميروم و آن آقا را به گروه ميرسانم و خودم با تاخيري نيمساعته ساعت 4 استارت ميزنم. باران بند آمده است، اما زمين حسابي گلي است. از كنار نخلستاني ميگذرم، شبح نخلها ديده ميشود. براي سرگرمي سعي ميكنم آنها را غول و ديو تصور كنم، اما خبري نيست. يادش به خير در كودكي، هم تخيل قوي داشتم و هم ظرفيت ترسيدن بالا. سايه ديوار هم ميتوانست ديو سپيد شود. ولي انگار خزانه تخيل خشكيده است. به آن گروه ميرسم و از آنها ميگذرم. فرياد «ماشاء به گروه ماشاءالله» آن در اين تاريكي بيشتر به درد ترساندن پرندگان ميخورد. كمي بالا كه ميآيم باران دوباره باريدن ميگيرد و حدود سه ساعت ادامه پيدا ميكند. با اين حال، اين باران نرم است و گرم و همين صعود را جذاب ميكند. هوا به تدريج روشن ميشود و من هدلامپ را خاموش ميكنم. منظره مهآلود شگفتي است كه واژگان مناسبي براي توصيفش ندارم. هيچ كس نيست و نشاني از قله ندارم، جز سنگچينهايي كه گاه پيدا و گاه نهان ميشوند. فقط ميدانم كه بايد بالا رفت و ميروم. گاه به پرتگاه نزديك ميشوم، بايد مراقب باشم و از ميانه دو پرتگاه بالا بروم.
بعد از 5 ساعت و اندي به بالاي خطالرأس ميرسم، همچنان بايد مسير زيادي پيش بروم، اما ديگر شيب ملايم شده است، ولي سنگهاي تيز زير پايم انگار ميخواهند كفشم را پاره كنند. قله را از دور ميبينم، به سرعت به آن نزديك ميشوم، اما متوجه ميشوم كه قله در مهي غليظ پشت آن پنهان شده است. باز سرعت ميگيرم و باز فريب ميخورم. اين بازي موش و گربه چند بار تكرار ميشود تا آنكه سرانجام تابلو قله را ميبينم و بعد از پيمودن 11 كيلومتر و 6 ساعت و نيم به قله ميرسم. ساعت 10:30 صبح است و هيچ كس نيست. اين تنهايي نهايت لذت من است. نه حضور متقاضيان عكس قله حواسم را پريشان ميكند و نه صداي موسيقي گوشخراش برخي كوهنورداني كه تحمل آرامش و سكوت را ندارند. كنار قله زيراندازي مياندازم و خودم را به ليواني چاي دعوت ميكنم. در همين حال دو كوهنورد ميرسند و كمي با هم خوش و بش ميكنيم. بوشهري هستند. ميگويند كه اين قله را فقط در اين فصل ميشود صعود كرد و در تابستان جهنم ميشود. باز ميگويند كه بعد از هر صعودي تا يك هفته بدنشان كوفته است.
قبل از آنكه گروههاي ديگر سر برسند و آرامش محيط را مختل كنند، خودم قله را ترك ميكنم و راه بازگشت در پيش ميگيرم. هوا آفتابي شده است. شيب تندي كه در بالا رفتن انرژي ميگرفت، اينك اعصاب خرد ميكند. دو، سه بار به دليل خيسي سنگها ليز ميخورم و خودم را جمع و جور ميكنم. بيشتر از اينكه نگران خودم باشم، نگران لپتاپي هستم كه با خودم بالا آوردهام.
سرانجام ساعت 5:30 عصر و بعد از 20 كيلومتر پيمايش مسير كنار ماشين ميرسم. بدنم كوفته است و عضلاتم كشيده شده، با اين همه كمترين حس پشيماني ندارم، گويي از زيارت معبدي بر كوه بازگشتهام. در همين حال، دارم در ذهنم برنامه صعود بعدي را ميچينم و در پي فرصتي براي آن ميگردم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
زير باران سيلآسا و در تاريكي كامل شبانه به خانه كوهنوردي در روستاي گِشي ميرسم. باران خاكها را شسته و به ميان جاده آورده و چالههاي ريز و درشت پديد آورده است. ميخواهم ساعت 3 بامداد فردا به قله بيرمي، بام استان بوشهر صعود كنم. فشار باران چنان شديد است كه حتي نميتوانم وسائلم را ببرم داخل اتاقي كه چون مسجد تميز و خالي است. با آقايي روبهرو ميشوم كه او هم قصد صعود دارد. از تهران بليت هواپيما گرفته است تا بوشهر و از آنجا آژانس گرفته است تا اينجا و ميخواهد با يك گروه همراه شود و صعود كند و بعد هم به همين شكل برگردد تهران. فكر ميكردم فقط من حالم خوش نيست. با ديدن او كمي به سلامتي روان خودم اميدوار ميشوم. اگر من هم بازنشسته بانك بودم، شايد همين كار را ميكردم. بارِي كمي گپ ميزنيم و آماده خواب ميشوم. اما در اين باران بعيد است بشود خوب خوابيد. بعد از چند صد كيلومتر رانندگي، گرچه خستهام، اما خوابم نميآيد.
ساعت 1:30 بامداد بلند ميشوم. كولهپشتي را آماده ميكنم و آب جوش در فلاسك ميريزم و منتظر ميشوم باران بند بيايد. اما انگار خبري نيست. يكسره باران ميبارد، گاهي تند و گاهي كند ميشود، اما ميبارد. سرانجام آسمان آرام ميگيرد و من راهي ميشوم. تا جايي با ماشين ميروم و آن آقا را به گروه ميرسانم و خودم با تاخيري نيمساعته ساعت 4 استارت ميزنم. باران بند آمده است، اما زمين حسابي گلي است. از كنار نخلستاني ميگذرم، شبح نخلها ديده ميشود. براي سرگرمي سعي ميكنم آنها را غول و ديو تصور كنم، اما خبري نيست. يادش به خير در كودكي، هم تخيل قوي داشتم و هم ظرفيت ترسيدن بالا. سايه ديوار هم ميتوانست ديو سپيد شود. ولي انگار خزانه تخيل خشكيده است. به آن گروه ميرسم و از آنها ميگذرم. فرياد «ماشاء به گروه ماشاءالله» آن در اين تاريكي بيشتر به درد ترساندن پرندگان ميخورد. كمي بالا كه ميآيم باران دوباره باريدن ميگيرد و حدود سه ساعت ادامه پيدا ميكند. با اين حال، اين باران نرم است و گرم و همين صعود را جذاب ميكند. هوا به تدريج روشن ميشود و من هدلامپ را خاموش ميكنم. منظره مهآلود شگفتي است كه واژگان مناسبي براي توصيفش ندارم. هيچ كس نيست و نشاني از قله ندارم، جز سنگچينهايي كه گاه پيدا و گاه نهان ميشوند. فقط ميدانم كه بايد بالا رفت و ميروم. گاه به پرتگاه نزديك ميشوم، بايد مراقب باشم و از ميانه دو پرتگاه بالا بروم.
بعد از 5 ساعت و اندي به بالاي خطالرأس ميرسم، همچنان بايد مسير زيادي پيش بروم، اما ديگر شيب ملايم شده است، ولي سنگهاي تيز زير پايم انگار ميخواهند كفشم را پاره كنند. قله را از دور ميبينم، به سرعت به آن نزديك ميشوم، اما متوجه ميشوم كه قله در مهي غليظ پشت آن پنهان شده است. باز سرعت ميگيرم و باز فريب ميخورم. اين بازي موش و گربه چند بار تكرار ميشود تا آنكه سرانجام تابلو قله را ميبينم و بعد از پيمودن 11 كيلومتر و 6 ساعت و نيم به قله ميرسم. ساعت 10:30 صبح است و هيچ كس نيست. اين تنهايي نهايت لذت من است. نه حضور متقاضيان عكس قله حواسم را پريشان ميكند و نه صداي موسيقي گوشخراش برخي كوهنورداني كه تحمل آرامش و سكوت را ندارند. كنار قله زيراندازي مياندازم و خودم را به ليواني چاي دعوت ميكنم. در همين حال دو كوهنورد ميرسند و كمي با هم خوش و بش ميكنيم. بوشهري هستند. ميگويند كه اين قله را فقط در اين فصل ميشود صعود كرد و در تابستان جهنم ميشود. باز ميگويند كه بعد از هر صعودي تا يك هفته بدنشان كوفته است.
قبل از آنكه گروههاي ديگر سر برسند و آرامش محيط را مختل كنند، خودم قله را ترك ميكنم و راه بازگشت در پيش ميگيرم. هوا آفتابي شده است. شيب تندي كه در بالا رفتن انرژي ميگرفت، اينك اعصاب خرد ميكند. دو، سه بار به دليل خيسي سنگها ليز ميخورم و خودم را جمع و جور ميكنم. بيشتر از اينكه نگران خودم باشم، نگران لپتاپي هستم كه با خودم بالا آوردهام.
سرانجام ساعت 5:30 عصر و بعد از 20 كيلومتر پيمايش مسير كنار ماشين ميرسم. بدنم كوفته است و عضلاتم كشيده شده، با اين همه كمترين حس پشيماني ندارم، گويي از زيارت معبدي بر كوه بازگشتهام. در همين حال، دارم در ذهنم برنامه صعود بعدي را ميچينم و در پي فرصتي براي آن ميگردم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 آيا جلادان ميميرند؟
باز فرصت كردم، بعد از سالها، مجموعه تلويزيوني ارتش سري را به صورت كامل ببينم. اين مجموعه نكات خوبي براي گفتن و آموختن دارد. البته اشاره كنم كه اين مجموعه را به صورت كامل و دستنخورده ديدم و فرصت نكردم تا تفاوت آن را با روايتي كه در دهه هفتاد از تلويزيون پخش ميشد، بررسي كنم. فقط يك تفاوت آشكار و اساسي جالب است. در روايت فارسي شده صدا و سيما، آلبر، رييس رستوران كانديد و رهبر خط نجات، خواهر زمينگيري دارد به نام آندره و همسري به نام مونيك كه چشم ديدن همديگر را ندارند. اما در روايت اصلي، آندره همسر آلبر و مونيك معشوقه او است و اين موقعيت است كه بسياري از رفتارهاي روانپريشانه آندره را توضيح ميدهد. داستان اين مجموعه در بروكسل اشغال شده به دست ارتش نازي رخ ميدهد و وظيفه آلبر و دستيارانش آن است كه خلبانهاي انگليسي سقوط كرده در آن منطقه را فراري دهند.
در برابر اين جريان، فرمانده كسلر، رييس گشتاپو و اساس منطقه، را داريم كه با خونسردي كامل و بيرحمي حيرتانگيزي در پي كشف اين خط نجات است و از كشتن و شكنجه كردن خلبانها، كه اسير جنگي بهشمار ميروند و بايد از هر گونه تعرضي در امان بمانند، پرهيزي ندارد. در كنار اين چهره ترسناك، ما دو نظامي ديگر داريم كه گرچه به ارتش نازي تعلق دارند، اما رفتارهاي انساني آنها باعث ميشود تا جايگاهشان را فراموش كنيم. يكي سرگرد برنت، فرمانده نيروي هوايي است كه مسوول دستگيري خلبانهاي سقوط كرده است. اما با آنها رفتاري طبق قوانين دارد و ديگري جانشين او، سرگرد راينهارت است كه او هم قهرمان نيروي هوايي است. راينهارت تنها كسي است كه با شهامت برابر كسلر ميايستد و قدرت او را به سخره ميگيرد.
در اين مجموعه، حوادث تلخ و شيرين فراواني رخ ميدهد كه هر يك سويه اخلاقي تأملبرانگيزي دارد. براي مثال، گاه مسوولان خط نجات مادر بيگناه و بيخبري را كه ميخواهد براي حفظ فرزند خردسالش خبري به ارتش آلمان بدهد، با ماشين زير ميگيرند، يا جايي كه خلباني خواستار برگشتن به انگلستان و مشاركت در جنگ نيست به چنگ اساس مياندازند تا كشته شود. اما از همه اينها شگفتانگيزتر، سرنوشت كسلر، برنت و راينهارت است. سرگرد برنت شخصي احترام برانگيز است و اصالت در رفتارش آشكار. با شكنجه و آزردن زندانيان مخالف است و با كسلر هم در ميافتد، اما خيلي محافظهكارانه. مخالفان هيتلر با او تماس ميگيرند تا در كودتا عليه هيتلر شركت كند، او نميپذيرد. اما از جاسوسي عليه همكارانش هم خودداري ميكند. همين باعث ميشود او را به برلين بخوانند تا اعدامش كنند. اما كسلر به او فرصتي ميدهد تا خودكشي كند و او هم چنين ميكند. آخر كار كسلر و راينهارت به دست متفقين اسير ميشوند. اما راينهارت با همان هويت رسمي خودش و كسلر قبل از آنكه به دام افتد، لباس يك سرگرد ارتشي را به تن و هويت او را غصب ميكند و به نام ديگري اسير ميشود.در بازداشتگاه اين دو با هم مواجه ميشوند و كسلر، كه هويتش فاش شده است، تلاش ميكند تا دادگاهي نظامي عليه همكارش راينهارت تشكيل دهد و در اين كار موفق ميشود و سرانجام آنكه اين ارتشيان اسير از اسيركنندگان خود تفنگ و فشنگ ميگيرند و راينهارت را تيرباران ميكنند. اما كسلر چه ميشود؟ با همه نفرتي كه سران ارتش از او دارند، او را تاب ميآورند تا آنكه معشوقهاش، مادلين، گردنبند خود را به يكي از ماموران ميدهد و كسلر را شبانه از اردوگاه اسرا آزاد ميكند و كسلر با او به سوي آلمان جديد ميرود. آيا اين مجموعه ميخواهد بگويد كه در تاريخ قربانيان واقعي افراد صريح و صادقي چون برنت و راينهارت هستند و جنايتكاراني چون كسلر، به تعبير خودش، ققنوسوار سر بر ميكشند و همواره ميمانند؟ از اين پايان تلخ خوشم نميآيد، اما چه كنم كه از واقعيت تلخي كه گاه پيرامون خودم هم مشاهده ميكنم، نميتوانم چشم بپوشم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
باز فرصت كردم، بعد از سالها، مجموعه تلويزيوني ارتش سري را به صورت كامل ببينم. اين مجموعه نكات خوبي براي گفتن و آموختن دارد. البته اشاره كنم كه اين مجموعه را به صورت كامل و دستنخورده ديدم و فرصت نكردم تا تفاوت آن را با روايتي كه در دهه هفتاد از تلويزيون پخش ميشد، بررسي كنم. فقط يك تفاوت آشكار و اساسي جالب است. در روايت فارسي شده صدا و سيما، آلبر، رييس رستوران كانديد و رهبر خط نجات، خواهر زمينگيري دارد به نام آندره و همسري به نام مونيك كه چشم ديدن همديگر را ندارند. اما در روايت اصلي، آندره همسر آلبر و مونيك معشوقه او است و اين موقعيت است كه بسياري از رفتارهاي روانپريشانه آندره را توضيح ميدهد. داستان اين مجموعه در بروكسل اشغال شده به دست ارتش نازي رخ ميدهد و وظيفه آلبر و دستيارانش آن است كه خلبانهاي انگليسي سقوط كرده در آن منطقه را فراري دهند.
در برابر اين جريان، فرمانده كسلر، رييس گشتاپو و اساس منطقه، را داريم كه با خونسردي كامل و بيرحمي حيرتانگيزي در پي كشف اين خط نجات است و از كشتن و شكنجه كردن خلبانها، كه اسير جنگي بهشمار ميروند و بايد از هر گونه تعرضي در امان بمانند، پرهيزي ندارد. در كنار اين چهره ترسناك، ما دو نظامي ديگر داريم كه گرچه به ارتش نازي تعلق دارند، اما رفتارهاي انساني آنها باعث ميشود تا جايگاهشان را فراموش كنيم. يكي سرگرد برنت، فرمانده نيروي هوايي است كه مسوول دستگيري خلبانهاي سقوط كرده است. اما با آنها رفتاري طبق قوانين دارد و ديگري جانشين او، سرگرد راينهارت است كه او هم قهرمان نيروي هوايي است. راينهارت تنها كسي است كه با شهامت برابر كسلر ميايستد و قدرت او را به سخره ميگيرد.
در اين مجموعه، حوادث تلخ و شيرين فراواني رخ ميدهد كه هر يك سويه اخلاقي تأملبرانگيزي دارد. براي مثال، گاه مسوولان خط نجات مادر بيگناه و بيخبري را كه ميخواهد براي حفظ فرزند خردسالش خبري به ارتش آلمان بدهد، با ماشين زير ميگيرند، يا جايي كه خلباني خواستار برگشتن به انگلستان و مشاركت در جنگ نيست به چنگ اساس مياندازند تا كشته شود. اما از همه اينها شگفتانگيزتر، سرنوشت كسلر، برنت و راينهارت است. سرگرد برنت شخصي احترام برانگيز است و اصالت در رفتارش آشكار. با شكنجه و آزردن زندانيان مخالف است و با كسلر هم در ميافتد، اما خيلي محافظهكارانه. مخالفان هيتلر با او تماس ميگيرند تا در كودتا عليه هيتلر شركت كند، او نميپذيرد. اما از جاسوسي عليه همكارانش هم خودداري ميكند. همين باعث ميشود او را به برلين بخوانند تا اعدامش كنند. اما كسلر به او فرصتي ميدهد تا خودكشي كند و او هم چنين ميكند. آخر كار كسلر و راينهارت به دست متفقين اسير ميشوند. اما راينهارت با همان هويت رسمي خودش و كسلر قبل از آنكه به دام افتد، لباس يك سرگرد ارتشي را به تن و هويت او را غصب ميكند و به نام ديگري اسير ميشود.در بازداشتگاه اين دو با هم مواجه ميشوند و كسلر، كه هويتش فاش شده است، تلاش ميكند تا دادگاهي نظامي عليه همكارش راينهارت تشكيل دهد و در اين كار موفق ميشود و سرانجام آنكه اين ارتشيان اسير از اسيركنندگان خود تفنگ و فشنگ ميگيرند و راينهارت را تيرباران ميكنند. اما كسلر چه ميشود؟ با همه نفرتي كه سران ارتش از او دارند، او را تاب ميآورند تا آنكه معشوقهاش، مادلين، گردنبند خود را به يكي از ماموران ميدهد و كسلر را شبانه از اردوگاه اسرا آزاد ميكند و كسلر با او به سوي آلمان جديد ميرود. آيا اين مجموعه ميخواهد بگويد كه در تاريخ قربانيان واقعي افراد صريح و صادقي چون برنت و راينهارت هستند و جنايتكاراني چون كسلر، به تعبير خودش، ققنوسوار سر بر ميكشند و همواره ميمانند؟ از اين پايان تلخ خوشم نميآيد، اما چه كنم كه از واقعيت تلخي كه گاه پيرامون خودم هم مشاهده ميكنم، نميتوانم چشم بپوشم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 داد معشوقه به عاشق پيغام
در سال 1391 در دانشگاه پادربورن آلمان درسي را با استادي آلماني مشتركا ارايه كرديم با عنوان «الهيات عشق و دوستي در مسيحيت و اسلام». در جنبه اسلامي آن، من بخشهايي از بوعليسينا، عطار و مولانا را ارايه و بحث كردم. در اين فضا، من داستان شيخ صنعان و دختر ترسا را بازگو كردم. دست آخر، استاد آلماني برگشت و گفت كه عطار ميخواهد بگويد اين شيخ صنعان شما كه نماد مسلماني است، پيرمرد مظلومي است كه اسير دختر ترساي ساديستي شده كه نماد مسيحيت است. كلي تلاش كردم تا اين تفسير را دگرگون كنم و همان زمان يادداشتي نوشتم به نام «شيخ صنعان و دختر ترسا».
حال ميخواهم به جنبه ديگري از اين ماجرا اشاره كنم. در سنت ما داستانهاي فراواني داريم كه در آنها معشوقه براي آزمودن عشق واقعي عاشقان خود، آنها را امتحان ميكرد و چيزهايي ميخواست. اين چيزها خريدن يك ساعت رولكس يا خريدن يك سوييت در برج خليفه نبود. برآوردن اين خواستهها هم اگر سخت باشد، سختي مالي دارد. اما گاه برخي خواستهها بيانگر قساوت قلب متقاضي است، درست مانند خواستههاي دختر ترسا از شيخ صنعان. نمونه ديگر را در قطعه «قلب مادر» كه ايرج ميرزا سروده و اقتباسي از نويسنده فرانسوي ژان ريشپن است، ميخوانيم. معشوقه به عاشق خود ميگويد اگر ميخواهي دل مرا به دست آوري و به وصالم برسي، بايد مادر پيرت را به زمين بزني و قلب او را از سينه بيرون بكشي و برايم هديه بياوري. خب، ادامه اين ماجرا درباره مهر مادرانه است. اما اين درخواست واقعا هولناك است، نه سخت. اگر آن عاشق واقعا دست به اين كار بزند، شخص رذلي است كه مهر مادري را به چيزي نگرفته و بويي از عشق نبرده است. او فرصتطلبي است كه جان انسانها برايش ذرهاي اهميت ندارد. اگر هم انجام ندهد كه قافيه را باخته است. از اين نمونهها در ادبيات داستاني ما فراوان است كه معشوقه براي آزمون عاشق خود خواهان چيزهاي عجيبي ميشود كه برخي اصولا اجرايش سخت است، مانند يافتن جام جهانبين يا فراهم كردن چهار كيلو بال مگس! و برخي بهشدت ضدانساني است، مانند همين داستان «داد معشوقه به عاشق پيغام».
البته ناديده نبايد گرفت كه ممكن است اين داستانها افزون بر ساختگي بودن، بازگوكننده يك فرهنگ مردسالارانه و زنستيزانه باشد. بااينحال، زمينه بحثي را فراهم ميكند كه مهم است. واقعا چگونه ميتوان عاشق صادق را آزمود. آيا عاشق بايد حتما دست به آب و آتش بزند تا معشوق اين را باور كند؟ يا بايد مانند فرهاد تيشه بردارد و كوه بكند و آب جاري سازد؟ يا دنبال يك تن نخود سياه در كوير لوت بگردد؟
پس چگونه ميتوان با ترديد معشوق كنار آمد؟ اگر آزموني در كار نباشد، هر مدعي كاذبي ميتواند مجنونوار بگويد كه من عاشقم. فكر ميكنم ميشود راهي در پيش گرفت تا آزمون مناسبي عرضه كنيم. يك معيار سلبي آن است كه بگوييم عاشق صادق آن است كه «شر» معشوق را نخواهد. تصور كنيد عاشقي را كه به وصال محبوب نرسيده است و حالا درصدد انتقام بر ميآيد و اسيد به چهره او ميپاشد يا تصاويري از زندگي خصوصي او را در فضاي عمومي و رسانههاي اجتماعي منتشر ميكند. مطمئنا اين شخص عاشق نيست و فقط در پي تملك و تصاحب محبوب خويش است.
از اين معيار سلبي كه بگذريم، ميتوان يك معيار ايجابي پيش كشيد و گفت كه عاشق صادق در هر مرحلهاي «خير» معشوق را ميخواهد. نه خير واقعي او را! بلكه آنچه معشوق تصور ميكند خير او است، همان را برايش ميخواهد. فرض كنيد كه معشوقي به عاشق خود بگويد كه ميدانم مرا دوست داري و ادعاي عشق ميكني، اما من به دلايلي مطلقا خواهان اين عشق نيستم و خير من در آن است كه پاسخگوي عشق ديگري باشم. اين عاشق اگر صادق باشد، بايد به اين خواسته تسليم شود وگرنه منافع خودش را بر خواسته و خير معشوق مقدم داشته است. ممكن است عاشق بخواهد كارش را توجيه كند و بگويد كه من «خير واقعي» معشوق را ميخواهم، اما او از اين خير بيخبر است و جاهلانه در پي خيرهاي مصنوعي است. پاسخ اين ادعا آن است كه عاشق در مقامي نيست كه چنين قضاوتي كند؛ زيرا اولا، خودش در اين قضيه ذينفع است و ديگر آنكه طبيعت عشق او را كور يا دستكم چشمانش را ضعيف كرده است. شايد فيلم سينمايي «نوبت عاشقي» ساخته مخملباف با پيش كشيدن روايتهاي مختلفي از يك قصه، اين ايده را بهتر روشن كند.
البته اينها را با ترديد ميگويم، ولي يك چيز برايم روشن است، معشوقي كه عاشق خود را به ارتكاب رفتارهاي دشوار يا ضدانساني برميانگيزد، شخص اقتدارگرايي است كه با تحقير عاشق ميخواهد ميخ قدرت خود را در روانش بكوبد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
در سال 1391 در دانشگاه پادربورن آلمان درسي را با استادي آلماني مشتركا ارايه كرديم با عنوان «الهيات عشق و دوستي در مسيحيت و اسلام». در جنبه اسلامي آن، من بخشهايي از بوعليسينا، عطار و مولانا را ارايه و بحث كردم. در اين فضا، من داستان شيخ صنعان و دختر ترسا را بازگو كردم. دست آخر، استاد آلماني برگشت و گفت كه عطار ميخواهد بگويد اين شيخ صنعان شما كه نماد مسلماني است، پيرمرد مظلومي است كه اسير دختر ترساي ساديستي شده كه نماد مسيحيت است. كلي تلاش كردم تا اين تفسير را دگرگون كنم و همان زمان يادداشتي نوشتم به نام «شيخ صنعان و دختر ترسا».
حال ميخواهم به جنبه ديگري از اين ماجرا اشاره كنم. در سنت ما داستانهاي فراواني داريم كه در آنها معشوقه براي آزمودن عشق واقعي عاشقان خود، آنها را امتحان ميكرد و چيزهايي ميخواست. اين چيزها خريدن يك ساعت رولكس يا خريدن يك سوييت در برج خليفه نبود. برآوردن اين خواستهها هم اگر سخت باشد، سختي مالي دارد. اما گاه برخي خواستهها بيانگر قساوت قلب متقاضي است، درست مانند خواستههاي دختر ترسا از شيخ صنعان. نمونه ديگر را در قطعه «قلب مادر» كه ايرج ميرزا سروده و اقتباسي از نويسنده فرانسوي ژان ريشپن است، ميخوانيم. معشوقه به عاشق خود ميگويد اگر ميخواهي دل مرا به دست آوري و به وصالم برسي، بايد مادر پيرت را به زمين بزني و قلب او را از سينه بيرون بكشي و برايم هديه بياوري. خب، ادامه اين ماجرا درباره مهر مادرانه است. اما اين درخواست واقعا هولناك است، نه سخت. اگر آن عاشق واقعا دست به اين كار بزند، شخص رذلي است كه مهر مادري را به چيزي نگرفته و بويي از عشق نبرده است. او فرصتطلبي است كه جان انسانها برايش ذرهاي اهميت ندارد. اگر هم انجام ندهد كه قافيه را باخته است. از اين نمونهها در ادبيات داستاني ما فراوان است كه معشوقه براي آزمون عاشق خود خواهان چيزهاي عجيبي ميشود كه برخي اصولا اجرايش سخت است، مانند يافتن جام جهانبين يا فراهم كردن چهار كيلو بال مگس! و برخي بهشدت ضدانساني است، مانند همين داستان «داد معشوقه به عاشق پيغام».
البته ناديده نبايد گرفت كه ممكن است اين داستانها افزون بر ساختگي بودن، بازگوكننده يك فرهنگ مردسالارانه و زنستيزانه باشد. بااينحال، زمينه بحثي را فراهم ميكند كه مهم است. واقعا چگونه ميتوان عاشق صادق را آزمود. آيا عاشق بايد حتما دست به آب و آتش بزند تا معشوق اين را باور كند؟ يا بايد مانند فرهاد تيشه بردارد و كوه بكند و آب جاري سازد؟ يا دنبال يك تن نخود سياه در كوير لوت بگردد؟
پس چگونه ميتوان با ترديد معشوق كنار آمد؟ اگر آزموني در كار نباشد، هر مدعي كاذبي ميتواند مجنونوار بگويد كه من عاشقم. فكر ميكنم ميشود راهي در پيش گرفت تا آزمون مناسبي عرضه كنيم. يك معيار سلبي آن است كه بگوييم عاشق صادق آن است كه «شر» معشوق را نخواهد. تصور كنيد عاشقي را كه به وصال محبوب نرسيده است و حالا درصدد انتقام بر ميآيد و اسيد به چهره او ميپاشد يا تصاويري از زندگي خصوصي او را در فضاي عمومي و رسانههاي اجتماعي منتشر ميكند. مطمئنا اين شخص عاشق نيست و فقط در پي تملك و تصاحب محبوب خويش است.
از اين معيار سلبي كه بگذريم، ميتوان يك معيار ايجابي پيش كشيد و گفت كه عاشق صادق در هر مرحلهاي «خير» معشوق را ميخواهد. نه خير واقعي او را! بلكه آنچه معشوق تصور ميكند خير او است، همان را برايش ميخواهد. فرض كنيد كه معشوقي به عاشق خود بگويد كه ميدانم مرا دوست داري و ادعاي عشق ميكني، اما من به دلايلي مطلقا خواهان اين عشق نيستم و خير من در آن است كه پاسخگوي عشق ديگري باشم. اين عاشق اگر صادق باشد، بايد به اين خواسته تسليم شود وگرنه منافع خودش را بر خواسته و خير معشوق مقدم داشته است. ممكن است عاشق بخواهد كارش را توجيه كند و بگويد كه من «خير واقعي» معشوق را ميخواهم، اما او از اين خير بيخبر است و جاهلانه در پي خيرهاي مصنوعي است. پاسخ اين ادعا آن است كه عاشق در مقامي نيست كه چنين قضاوتي كند؛ زيرا اولا، خودش در اين قضيه ذينفع است و ديگر آنكه طبيعت عشق او را كور يا دستكم چشمانش را ضعيف كرده است. شايد فيلم سينمايي «نوبت عاشقي» ساخته مخملباف با پيش كشيدن روايتهاي مختلفي از يك قصه، اين ايده را بهتر روشن كند.
البته اينها را با ترديد ميگويم، ولي يك چيز برايم روشن است، معشوقي كه عاشق خود را به ارتكاب رفتارهاي دشوار يا ضدانساني برميانگيزد، شخص اقتدارگرايي است كه با تحقير عاشق ميخواهد ميخ قدرت خود را در روانش بكوبد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
Forwarded from دغدغههای اخلاق و دین / سید حسن اسلامی اردکانی
📝 روزه و خويشتنداری
آزمون والتر ميشل، روانشناس امريكايي خيلي معروف است و در بسياري كتابهاي مرتبط نقل شده است. در اين آزمون، به تعدادي كودك يكي يك شيريني ميدهند و به آنها ميگويند كه اگر شيريني خود را تا يك ساعت بعد نگه داشتيد، يك شيريني ديگر جايزه ميگيريد. عدهاي با شعار «تا يك ساعت ديگر كي زنده است؟» تاب نميآورند و شيريني خود را ميخورند؛ اما عدهاي ديگر تحمل ميكنند و تا آخرين دقايق خود را نگه ميدارند و جايزه خود را ميگيرند. سالها بعد، ميشل و همكارانش، موقعيت اين كودكان را بررسي كردند و متوجه شدند به ميزاني كه كودكان در برابر وسوسه خوردن شيريني مقاومت كردهاند، وضع تحصيلي و شغلي بهتري دارند. اين آزمايش يك نكته ساده را نشان ميدهد؛ اهميت خويشتنداري و به تاخير انداختن خوشي براي رسيدن به مقصود. همه ما كمابيش تمايلاتي داريم و دوست داريم كه سريع آنها را برآورده كنيم. با اين حال اگر چنين كنيم عملا در درازمدت آسيب ميبينيم. براي نمونه، وسوسه ميشويم به كسي پرخاش كنيم، در برابر سخن ديگري سريع واكنش نشان بدهيم و خلاصه اسير خشم خود شويم. صبوري و خويشتنداري ما را از اين رفتارهاي غريزي، اما غيرمنطقي باز ميدارد. سنت روزهداري، در كنار كاركردهاي مختلفي كه ميتواند داشته باشد، در تقويت اين خويشتنداري تاثير كمنظيري دارد. كسي كه بتواند ساعتها، آزادانه و با اختيار، گرسنگي و تشنگي را تاب بياورد، يعني از خويشتنداري بالايي برخوردار است. در حالي كه در ماه رمضان غالب كسان در پي فوايد پزشكي روزه ميروند و آن را برجسته ميكنند، يك جنبه مهم روحي آن را كه همين خويشتنداري است، فراموش ميكنند. اگر كسي بتواند ساعتهاي متمادي گرسنگي و تشنگي را تاب بياورد و دم نزند، به احتمال قوي از پس مسائل ديگر هم برخواهد آمد. از اين منظر، روزه نوعي ورزش و به تعبير سنتي «رياضت» است؛ رياضت دقيقا به معناي تربيت و پرورش. تقريبا همه سنتهاي اخلاقي و ديني جهان به نوعي سنت روزه را در خود دارند. حال اين روزه گاه در قالب خاموشي طولانيمدت است و گاه به شكل گوشهاي نشستن يا از غذاهاي خاصي پرهيز كردن است. روزهداري نوعي تمرين منضبط ساختن تن و روح خويش است و چيرگي بر حالات تكانشي روان. روزه گرفتن لازمه رشد شخصيت و بلوغ عاطفي و معنوي است. اگر اين ادعا درست باشد، در اين صورت زماني روزه ميتواند چنين كاركردي داشته باشد كه اولا، آزادانه باشد، يعني آنكه شخص با اختيار خودش روزه بگيرد. دوم و مهمتر آنكه در معرض انتخابهاي ديگر و فرصتهاي متفاوت باشد. زماني روزهداري ميتواند در پرورش خويشتنداري موفق باشد كه شخص روزهدار، براي نمونه، در خانهاش امكان دسترسي به خوردني و نوشيدني را داشته باشد وگرنه او از سر درماندگي و اضطرار گرسنگي را دارد تحمل ميكند. اگر كسي روزه گرفتن را مشروط به آن كند كه نخست همه خوردنيها را از خانه بيرون ببرند و كسي در مدتي كه او روزه است، لب به غذا نزند و پختوپزي هم صورت نگيرد، اين ديگر تمرين خويشتنداري نيست؛ نوعي خودآزاري است. قرار است كه روزه روح آدمي را محكم كند تا بتواند در برابر خوردن و نوشيدن و گفتن و شنيدن ايستادگي كند. كسي كه روزه ميگيرد و انتظار دارد كه در زمان روزه گرفتنش ديگران حق خوردن و نوشيدن علني را نداشته باشند، مانند كسي است كه رژيم غذايي گرفته است و به همين دليل از همه اعضاي خانوادهاش ميخواهد كه به احترام تصميمي كه گرفته است، از خوردن و نوشيدن در حضور او خودداري كنند. درستي يا نادرستي اين رفتار در خانه و بيرون از خانه يكي است. روزهداري زماني تمرين خويشتنداري است كه ما روزه باشيم و اگر كسي در برابر ما، به هر دليلي، غذا خورد، به هم نريزيم، وسوسه نشويم و از پا در نياييم. پس به جاي آنكه در ماه رمضان بخواهيم رستورانها تعطيل شوند يا پرده بكشند و اگر كسي خواست در ظهر رمضان ناهار بخورد، برود گوشهاي و يواشكي غذا بخورد، بهتر است به روزهداران بگوييم روزه را نه نوعي مشقت و تكليف شاق، بلكه تمرين خويشتنداري و رشد معنوي بدانند و با طيب خاطر حضور كساني را كه در ملاعام غذا ميخورند، پذيرا باشند.
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/214748/
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، سهشنبه ۲۲ اسفند (۱ رمضان) ۱۴۰۲
instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
آزمون والتر ميشل، روانشناس امريكايي خيلي معروف است و در بسياري كتابهاي مرتبط نقل شده است. در اين آزمون، به تعدادي كودك يكي يك شيريني ميدهند و به آنها ميگويند كه اگر شيريني خود را تا يك ساعت بعد نگه داشتيد، يك شيريني ديگر جايزه ميگيريد. عدهاي با شعار «تا يك ساعت ديگر كي زنده است؟» تاب نميآورند و شيريني خود را ميخورند؛ اما عدهاي ديگر تحمل ميكنند و تا آخرين دقايق خود را نگه ميدارند و جايزه خود را ميگيرند. سالها بعد، ميشل و همكارانش، موقعيت اين كودكان را بررسي كردند و متوجه شدند به ميزاني كه كودكان در برابر وسوسه خوردن شيريني مقاومت كردهاند، وضع تحصيلي و شغلي بهتري دارند. اين آزمايش يك نكته ساده را نشان ميدهد؛ اهميت خويشتنداري و به تاخير انداختن خوشي براي رسيدن به مقصود. همه ما كمابيش تمايلاتي داريم و دوست داريم كه سريع آنها را برآورده كنيم. با اين حال اگر چنين كنيم عملا در درازمدت آسيب ميبينيم. براي نمونه، وسوسه ميشويم به كسي پرخاش كنيم، در برابر سخن ديگري سريع واكنش نشان بدهيم و خلاصه اسير خشم خود شويم. صبوري و خويشتنداري ما را از اين رفتارهاي غريزي، اما غيرمنطقي باز ميدارد. سنت روزهداري، در كنار كاركردهاي مختلفي كه ميتواند داشته باشد، در تقويت اين خويشتنداري تاثير كمنظيري دارد. كسي كه بتواند ساعتها، آزادانه و با اختيار، گرسنگي و تشنگي را تاب بياورد، يعني از خويشتنداري بالايي برخوردار است. در حالي كه در ماه رمضان غالب كسان در پي فوايد پزشكي روزه ميروند و آن را برجسته ميكنند، يك جنبه مهم روحي آن را كه همين خويشتنداري است، فراموش ميكنند. اگر كسي بتواند ساعتهاي متمادي گرسنگي و تشنگي را تاب بياورد و دم نزند، به احتمال قوي از پس مسائل ديگر هم برخواهد آمد. از اين منظر، روزه نوعي ورزش و به تعبير سنتي «رياضت» است؛ رياضت دقيقا به معناي تربيت و پرورش. تقريبا همه سنتهاي اخلاقي و ديني جهان به نوعي سنت روزه را در خود دارند. حال اين روزه گاه در قالب خاموشي طولانيمدت است و گاه به شكل گوشهاي نشستن يا از غذاهاي خاصي پرهيز كردن است. روزهداري نوعي تمرين منضبط ساختن تن و روح خويش است و چيرگي بر حالات تكانشي روان. روزه گرفتن لازمه رشد شخصيت و بلوغ عاطفي و معنوي است. اگر اين ادعا درست باشد، در اين صورت زماني روزه ميتواند چنين كاركردي داشته باشد كه اولا، آزادانه باشد، يعني آنكه شخص با اختيار خودش روزه بگيرد. دوم و مهمتر آنكه در معرض انتخابهاي ديگر و فرصتهاي متفاوت باشد. زماني روزهداري ميتواند در پرورش خويشتنداري موفق باشد كه شخص روزهدار، براي نمونه، در خانهاش امكان دسترسي به خوردني و نوشيدني را داشته باشد وگرنه او از سر درماندگي و اضطرار گرسنگي را دارد تحمل ميكند. اگر كسي روزه گرفتن را مشروط به آن كند كه نخست همه خوردنيها را از خانه بيرون ببرند و كسي در مدتي كه او روزه است، لب به غذا نزند و پختوپزي هم صورت نگيرد، اين ديگر تمرين خويشتنداري نيست؛ نوعي خودآزاري است. قرار است كه روزه روح آدمي را محكم كند تا بتواند در برابر خوردن و نوشيدن و گفتن و شنيدن ايستادگي كند. كسي كه روزه ميگيرد و انتظار دارد كه در زمان روزه گرفتنش ديگران حق خوردن و نوشيدن علني را نداشته باشند، مانند كسي است كه رژيم غذايي گرفته است و به همين دليل از همه اعضاي خانوادهاش ميخواهد كه به احترام تصميمي كه گرفته است، از خوردن و نوشيدن در حضور او خودداري كنند. درستي يا نادرستي اين رفتار در خانه و بيرون از خانه يكي است. روزهداري زماني تمرين خويشتنداري است كه ما روزه باشيم و اگر كسي در برابر ما، به هر دليلي، غذا خورد، به هم نريزيم، وسوسه نشويم و از پا در نياييم. پس به جاي آنكه در ماه رمضان بخواهيم رستورانها تعطيل شوند يا پرده بكشند و اگر كسي خواست در ظهر رمضان ناهار بخورد، برود گوشهاي و يواشكي غذا بخورد، بهتر است به روزهداران بگوييم روزه را نه نوعي مشقت و تكليف شاق، بلكه تمرين خويشتنداري و رشد معنوي بدانند و با طيب خاطر حضور كساني را كه در ملاعام غذا ميخورند، پذيرا باشند.
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/214748/
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، سهشنبه ۲۲ اسفند (۱ رمضان) ۱۴۰۲
instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
روزنامه اعتماد
روزه و خويشتنداري
سيدحسن اسلامياردكاني
📝 سوسيال امپرياليسم
در نوجواني شيفته اصطلاحات و واژههاي فلسفي و سياسي بودم. انگار نسل ما به واژهها عشق ميورزيد. همانطور كه نسل امروز گوشيهاي پيشرفته خود را به رخ يكديگر ميكشند، ما هم اصطلاحات دشوار، سنگين و پيچيده را مرتب بلغور ميكرديم و دانش «گسترده» خود را به رخ همسالانمان ميكشيديم.
يكي از اصطلاحات باب روز اوایل انقلاب تعبير «سوسيال امپرياليسم» بود كه از سوي برخي گروههاي سياسي ماركسيست به كار ميرفت. خب، همه ما با واژه امپرياليسم آشنا بوديم و مصداق كامل آن را امريكاي آن موقع «جهانخوار» ميدانستيم. سوسياليسم هم واژه محبوبي بود و شامل كشورهاي سوسياليستي ميشد كه ظاهرا همان بهشت موعود بود كه به دست «قديساني» چون استالين و مائو بر روي زمين ايجاد شده بود. البته همان موقع هم نوشتههاي نويسندگاني چون سولژنيتسين ترجمه شده بود، اما باور رايج بر آن بود كه همه اين نويسندگان قلم بهمزد و مزدوران امپرياليسم هستند تا چهره «معصوم و پاك» كشورهاي سوسياليستي و بهويژه مادر آنها، يعني «شوروي»، را لكهدار كنند. اصولا آن زمان مخالفت با تفكر ماركسيستي و بهخصوص نقد كشورهاي سوسياليستي، همسويي با امپرياليسم قلمداد ميشد. به همين سبب كتابهايي چون «مجمعالجزاير گولاك» يا «يك روز از زندگي ايوان دنيسيويچ» با ديده ترديد نگريسته ميشد. آن زمان امكان راستيآزمايي و اينترنت هم براي ما نبود.
خلاصه جهان به دو قسمت تقسيم ميشد: اردوگاه شر يا امپرياليسم و اردوگاه خير يا سوياليسم. اما اين ميان، واژهاي مانند «سوسيال امپرياليسم»، درست مانند مثلث چهارگوش، تو ذوق ميزد. هر كشوري يا سوسياليست بود يا امپرياليست يا وابسته به يكي از آنها بود، يا در مسير يكي از آنها حركت ميكرد. اما گروههايي بودند، كه آن موقع به آنها ميگفتند «سه جهاني»، و معتقد به نظريه سه جهان بودند. بحث را پيچيده نكنم، آنها مدعي بودند كه كشور شوروي، به واقع يك كشور امپرياليستي تمامعيار است كه نقاب سوسياليستي به چهره زده است. دشمن اصلي ملتهاي محروم جهان سوم، هم همين شوروي است. هنگامي كه گفته ميشد ولي امريكا يك كشور امپرياليست است! ميگفتند درست است، اما او امپرياليست پير است و پشم و كركش ريخته است. آن موقع به استناد مائو امريكا «ببر كاغذي» معرفي ميشد. اما شوروي خطرش از امريكا بيشتر است، چون هم ماهيت امپرياليستي دارد و هم ظاهر فريبنده سوسياليستيرا. در اين ميان، به كدام كشور ميتوان اعتماد كرد؟ پاسخ آن بود كه به كشور سوسياليست «واقعي» چين كه در آن واقعا بهشت زميني فراهم آمده است. بايد با چين دوستي كرد و با شوروي جنگيد و امريكا را ناديده گرفت يا كمتر توجه كرد.
آن موقع به اين گروه و گروههايي از اين دست برچسب امريكايي زده ميشد. چون باعث ميشدند ما دشمن اصلي را فراموش كنيم و با كشوري درافتيم كه مظهر سوسياليسم و مركز اينترناسيوناليسم بود. البته كسان ديگري بودند كه همان موقع درباره شوروي و ادعاي اينترناسيوناليستي آن ميگفتند كه «عنترش» ما هستيم و «ناسيوناليست»ش شوروي. آنها براي اثبات مدعاي خودشان از مداخلات و تجاوزهاي گسترده روسيه از قرن 18 به بعد در ايران و مخالفت با مشروطه و حمايت از استبداد محمدعليشاه و به توپ بستن مجلس و اعدام آزاديخواهان تبريز ميگفتند و شواهد متعددي ارايه ميكردند كه اين كشور هرگاه فرصت به دست آورده بود در مسير تجزيه ايران گام برداشته بود، از تأسيس فرقه دموكرات تا حمايت از پيشهوري و ديگر تجزيهطلبان. الان كه به گذشته نگاه ميكنم، انگار همهچيز دگرگون شده است، بخشي از نظريه سه جهان پذيرفته شده و بخشي از آن به بازي گرفته شده و كل اين مفهوم مبتذل شده است. آن كشور سوسيال امپرياليست، كه ديگر نقاب سوسياليستي هم ندارد، دوست معتمد ما است، با چين كه به سوي سرمايهداري پيش ميرود، مشكلي نداريم، اما امريكايي كه الگوي اين دو كشور است، هنوز دشمن ما است. همين طور اگر پيش برويم، احتمالا نظرمان درباره اين كشور هم عوض خواهد شد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
در نوجواني شيفته اصطلاحات و واژههاي فلسفي و سياسي بودم. انگار نسل ما به واژهها عشق ميورزيد. همانطور كه نسل امروز گوشيهاي پيشرفته خود را به رخ يكديگر ميكشند، ما هم اصطلاحات دشوار، سنگين و پيچيده را مرتب بلغور ميكرديم و دانش «گسترده» خود را به رخ همسالانمان ميكشيديم.
يكي از اصطلاحات باب روز اوایل انقلاب تعبير «سوسيال امپرياليسم» بود كه از سوي برخي گروههاي سياسي ماركسيست به كار ميرفت. خب، همه ما با واژه امپرياليسم آشنا بوديم و مصداق كامل آن را امريكاي آن موقع «جهانخوار» ميدانستيم. سوسياليسم هم واژه محبوبي بود و شامل كشورهاي سوسياليستي ميشد كه ظاهرا همان بهشت موعود بود كه به دست «قديساني» چون استالين و مائو بر روي زمين ايجاد شده بود. البته همان موقع هم نوشتههاي نويسندگاني چون سولژنيتسين ترجمه شده بود، اما باور رايج بر آن بود كه همه اين نويسندگان قلم بهمزد و مزدوران امپرياليسم هستند تا چهره «معصوم و پاك» كشورهاي سوسياليستي و بهويژه مادر آنها، يعني «شوروي»، را لكهدار كنند. اصولا آن زمان مخالفت با تفكر ماركسيستي و بهخصوص نقد كشورهاي سوسياليستي، همسويي با امپرياليسم قلمداد ميشد. به همين سبب كتابهايي چون «مجمعالجزاير گولاك» يا «يك روز از زندگي ايوان دنيسيويچ» با ديده ترديد نگريسته ميشد. آن زمان امكان راستيآزمايي و اينترنت هم براي ما نبود.
خلاصه جهان به دو قسمت تقسيم ميشد: اردوگاه شر يا امپرياليسم و اردوگاه خير يا سوياليسم. اما اين ميان، واژهاي مانند «سوسيال امپرياليسم»، درست مانند مثلث چهارگوش، تو ذوق ميزد. هر كشوري يا سوسياليست بود يا امپرياليست يا وابسته به يكي از آنها بود، يا در مسير يكي از آنها حركت ميكرد. اما گروههايي بودند، كه آن موقع به آنها ميگفتند «سه جهاني»، و معتقد به نظريه سه جهان بودند. بحث را پيچيده نكنم، آنها مدعي بودند كه كشور شوروي، به واقع يك كشور امپرياليستي تمامعيار است كه نقاب سوسياليستي به چهره زده است. دشمن اصلي ملتهاي محروم جهان سوم، هم همين شوروي است. هنگامي كه گفته ميشد ولي امريكا يك كشور امپرياليست است! ميگفتند درست است، اما او امپرياليست پير است و پشم و كركش ريخته است. آن موقع به استناد مائو امريكا «ببر كاغذي» معرفي ميشد. اما شوروي خطرش از امريكا بيشتر است، چون هم ماهيت امپرياليستي دارد و هم ظاهر فريبنده سوسياليستيرا. در اين ميان، به كدام كشور ميتوان اعتماد كرد؟ پاسخ آن بود كه به كشور سوسياليست «واقعي» چين كه در آن واقعا بهشت زميني فراهم آمده است. بايد با چين دوستي كرد و با شوروي جنگيد و امريكا را ناديده گرفت يا كمتر توجه كرد.
آن موقع به اين گروه و گروههايي از اين دست برچسب امريكايي زده ميشد. چون باعث ميشدند ما دشمن اصلي را فراموش كنيم و با كشوري درافتيم كه مظهر سوسياليسم و مركز اينترناسيوناليسم بود. البته كسان ديگري بودند كه همان موقع درباره شوروي و ادعاي اينترناسيوناليستي آن ميگفتند كه «عنترش» ما هستيم و «ناسيوناليست»ش شوروي. آنها براي اثبات مدعاي خودشان از مداخلات و تجاوزهاي گسترده روسيه از قرن 18 به بعد در ايران و مخالفت با مشروطه و حمايت از استبداد محمدعليشاه و به توپ بستن مجلس و اعدام آزاديخواهان تبريز ميگفتند و شواهد متعددي ارايه ميكردند كه اين كشور هرگاه فرصت به دست آورده بود در مسير تجزيه ايران گام برداشته بود، از تأسيس فرقه دموكرات تا حمايت از پيشهوري و ديگر تجزيهطلبان. الان كه به گذشته نگاه ميكنم، انگار همهچيز دگرگون شده است، بخشي از نظريه سه جهان پذيرفته شده و بخشي از آن به بازي گرفته شده و كل اين مفهوم مبتذل شده است. آن كشور سوسيال امپرياليست، كه ديگر نقاب سوسياليستي هم ندارد، دوست معتمد ما است، با چين كه به سوي سرمايهداري پيش ميرود، مشكلي نداريم، اما امريكايي كه الگوي اين دو كشور است، هنوز دشمن ما است. همين طور اگر پيش برويم، احتمالا نظرمان درباره اين كشور هم عوض خواهد شد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
پست بهاری 12
سال گذشته در فرستهی بهاری سالانهام نوشته بودم نخستین سالی است که با تأخیر و پس از نوروز مینویسم، گویا سادهتر از آنچه گمان میکردم آن استثناء دارد تبدیل به قاعده میشود، امسال دیرتر از سال قبل هم دارم مینویسم و این یعنی حالام نه فقط خوب نشده است و همچنان درگیر التهاب مغز و تبعاتش هستم بلکه سال به سال دریغ از پارسال! چون حال وطن عزیز بدبختانه از حال من هم خرابتر است جایی برای حرف زدن از خودم نمیبینم و برای اینکه این نوشتهی نوروزی را تلخ نکنم تصمیم گرفتم برای تحلیلام از شرایط کشور عزیزمان شما را به مطلب دیگری ارجاع بدهم (لطفا بنگرید به اینجا) و در این فرستهی نوروزی ضمن تبریک و شادباش سال جدید، خواندن چند کتاب ارزشمند و شایان توجه را که دوست داشتم آنها را به تفصیل معرفی کنم و شرایطم در طول سال اجازه نداد، به علاقهمندان پیشنهاد کنم، بی مقدمه و مؤخره و البته بدون ترتیبی معنیدار:
[...]
گرایشها و گزارشهای اندیشگی در جهان عرب، نوشتهی سیدحسن اسلامی اردکانی (نشر کرگدن). این کتاب دربردارندهی معرفی و نقد و بررسی تفصیلی و قابل اتکای نویسندهی فاضل و فرهیختهی آن از چند کتاب شایان توجه دربارهی فلسفه، پیشرفت، حقوق بشر، دینمداری و سکولاریسم، نواندیشی دینی و نوگرایی غربی، و حقوق زنان و فمینیسم در جهان اسلام به زبان عربی است: “نقد العقل العربی” محمد عابدالجابری، “اُسس التقدم عند مفکری الاسلام فی العالم العربی الحدیث” فهمی جدعان، “حقوق الانسان فی الفکر العربی” مجموعهای از مقالات اندیشمندان عربیزبان ویراستهی سلمی الخضرا الجیوسی، “الصراع بین التیارین الدینی و العلمانی فی الفکر العربی الحدیث و المعاصر” محمد کامل ظاهر، “فلسفه المشروع الحضاری بین الاحیاء الاسلامی و التحدیث الغربی” احمد محمد جاد عبدالرزاق، “خارج السرب، بحث فی النسویه الاسلامیه الرافضه و اغراءات الحریه” فهمی جدعان. ارتباط اندک فضای فکری و فلسفی ما با جهان اندیشههای عربی بیگمان از کاستیهای فضای اندیشگی ما بوده است و آثاری مانند گرایشها و گزارشهای اندیشگی در جهان عرب بیمجامله کمکی به رفع آن کاستیهاست. امیدوارم هم نویسندهی اندیشمند این کتاب و هم ناشر کاردان آن، با جدیت پیگیر فراهم آوردن کتابهای دیگری از این دست باشند.
[...]
محمدمنصور هاشمی
بهار 1404
https://mansurhashemi.com/2025/03/31/%d9%be%d8%b3%d8%aa-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1%db%8c-12/
سال گذشته در فرستهی بهاری سالانهام نوشته بودم نخستین سالی است که با تأخیر و پس از نوروز مینویسم، گویا سادهتر از آنچه گمان میکردم آن استثناء دارد تبدیل به قاعده میشود، امسال دیرتر از سال قبل هم دارم مینویسم و این یعنی حالام نه فقط خوب نشده است و همچنان درگیر التهاب مغز و تبعاتش هستم بلکه سال به سال دریغ از پارسال! چون حال وطن عزیز بدبختانه از حال من هم خرابتر است جایی برای حرف زدن از خودم نمیبینم و برای اینکه این نوشتهی نوروزی را تلخ نکنم تصمیم گرفتم برای تحلیلام از شرایط کشور عزیزمان شما را به مطلب دیگری ارجاع بدهم (لطفا بنگرید به اینجا) و در این فرستهی نوروزی ضمن تبریک و شادباش سال جدید، خواندن چند کتاب ارزشمند و شایان توجه را که دوست داشتم آنها را به تفصیل معرفی کنم و شرایطم در طول سال اجازه نداد، به علاقهمندان پیشنهاد کنم، بی مقدمه و مؤخره و البته بدون ترتیبی معنیدار:
[...]
گرایشها و گزارشهای اندیشگی در جهان عرب، نوشتهی سیدحسن اسلامی اردکانی (نشر کرگدن). این کتاب دربردارندهی معرفی و نقد و بررسی تفصیلی و قابل اتکای نویسندهی فاضل و فرهیختهی آن از چند کتاب شایان توجه دربارهی فلسفه، پیشرفت، حقوق بشر، دینمداری و سکولاریسم، نواندیشی دینی و نوگرایی غربی، و حقوق زنان و فمینیسم در جهان اسلام به زبان عربی است: “نقد العقل العربی” محمد عابدالجابری، “اُسس التقدم عند مفکری الاسلام فی العالم العربی الحدیث” فهمی جدعان، “حقوق الانسان فی الفکر العربی” مجموعهای از مقالات اندیشمندان عربیزبان ویراستهی سلمی الخضرا الجیوسی، “الصراع بین التیارین الدینی و العلمانی فی الفکر العربی الحدیث و المعاصر” محمد کامل ظاهر، “فلسفه المشروع الحضاری بین الاحیاء الاسلامی و التحدیث الغربی” احمد محمد جاد عبدالرزاق، “خارج السرب، بحث فی النسویه الاسلامیه الرافضه و اغراءات الحریه” فهمی جدعان. ارتباط اندک فضای فکری و فلسفی ما با جهان اندیشههای عربی بیگمان از کاستیهای فضای اندیشگی ما بوده است و آثاری مانند گرایشها و گزارشهای اندیشگی در جهان عرب بیمجامله کمکی به رفع آن کاستیهاست. امیدوارم هم نویسندهی اندیشمند این کتاب و هم ناشر کاردان آن، با جدیت پیگیر فراهم آوردن کتابهای دیگری از این دست باشند.
[...]
محمدمنصور هاشمی
بهار 1404
https://mansurhashemi.com/2025/03/31/%d9%be%d8%b3%d8%aa-%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1%db%8c-12/
محمدمنصور هاشمی
پست بهاری 12 - محمدمنصور هاشمی
پیشنهاد چند کتاب برای خواندن
📝 بر قله شاهو زمانپريشی ناشيانه
تازه اذان صبح گفته است كه آماده ميشوم به قله حويخاني در كوه شاهو، نزديك شهر پاوه، صعود كنم. دارم آب ميجوشانم كه يك سواري با سرعت ميآيد و با فاصله كمي از من توقف ميكند. جواني بيرون ميآيد و سلام ميكند. ميپرسد: ميخواهيد صعود كنيد؟ تاييد ميكنم. ميگويد كه ما هم ميخواهيم صعود كنيم. دو نفر هستند و سنشان كمتر از 30 سال است. بومي هستند. ميپرسم: مسير را بلديد؟ همان كه اول آمده است سراغم، ميگويد: بله تا آخر روستا و انتهاي آسفالت ميرويم و ماشين را كنار جاده ميگذاريم و از يك مسير ميانبر سريع بالا ميرويم. البته كمي «دست به سنگ دارد»، مشكلي كه نداريد؟ ميگويم: نه. در تاريكي حركت ميكنند و من هم دنبالشان. جاده مارپيچ و با پيچهاي تند كوه را شكافته و بالا رفته است. به يك پايگاه نظامي ميرسم كه ماشينهايي كنارش پارك كردهاند. ميخواهم آنجا پارك كنم. اما اين دوست نويافته كه او را اردشير مينامم، ميگويد: بالاتر برويم تا سريعتر صعود كنيم. حرفي نميزنم و دنبالشان ميروم. گفتهاند: «خانگي داند كه اندر خانه كيست.» هر چه باشد آنها اهل اين منطقه هستند و اين اطراف را ميشناسند. چند پيچ بالاتر ماشينها را متوقف ميكنيم و آماده صعود ميشويم. ساعت 5 بامداد است. پاكوبي در كوه ديده نميشود. ديواره كوه همين طور بالا رفته است. اردشير برايم توضيح ميدهد كه اينجا كمي دست به سنگ داريم و بعد از يك ساعت به قله خواهيم رسيد. شگفتزده ميگويم: تا جايي كه ميدانم تا قله دستكم 6 ساعت راه است! ميگويد: ما از مسير ديگري ميرويم و البته اولش كمي سخت است! ترس برم ميدارد. جوان هستند و بدنهاي آمادهاي دارند. نكند نتوانم پا به پاي آنها پيش بروم؟ به روي خودم نميآورم و در پي اردشير دست به سنگ ميشوم و سريع بالا ميروم. خيلي تند ميروند و آهنگ حركت مرا مختل ميكنند. بعد از ربع ساعت دوست اردشير خيلي جلو ميافتد و ناپديد ميشود. كمي كه پيش ميرويم، اردشير ميگويد: ميخواهيد كمي استراحت كنيم؟ هنوز يك ساعت نشده است كه حركت كردهايم و من خسته نيستم. توقف ميكنيم و چند دقيقه بعد دوباره راهي ميشويم. بالاي تيغههاي تيز هستيم؛ سنگهايي زمخت، سوزني و نفسگير. ميگويد همين يك تكه دست به سنگ سختي دارد و بعد آسان ميشود. چيزي نميگويم. كمي جلوتر ميگويد كه ميخواهيد كمي استراحت كنيم؟
خسته نيستم، اما قبول ميكنم. ميگويد كه ديشب در باشگاه بدنسازي حركات سنگين پا انجام داده و پاهايش خسته است. باز حركت ميكنيم و ميگويد كه 40 دقيقه ديگر بالاي قله هستيم. ناگهان ميبينم كه پاهايش بر صخره لرزش ظريفي دارد! نميدانم از ترس است يا استرس يا ناشيگري. كمي نگران ميشوم. پيشتر ميرويم و ناگهان ميگويد كه اينجا دست به سنگ سختي دارد. ميخواهيد برويم پايين و از دره صعود كنيم؟ جايي كه نشان ميدهد، ريزشي است و اگر سرازير شويم، به سادگي نميتوانيم بالا بياييم. راه ديگري پيشنهاد ميكنم؛ از اينجا كمي پايينتر برويم و بعد با تراورس يا كمربُر بدون درگيري با سنگ پيش برويم. قبول ميكند. انگار چندان هم «اهل بخيه» نيست و نميداند چه كند. با اين حال، يكسره ميگويد كه 40 دقيقه ديگر به قله ميرسيم. بعد از 2 ساعت به فضاي مسطحي ميرسيم با چشمهاي بسيار زيبا و تكههاي مانده برف سال گذشته. كوهنوردان ديگر را هم در آنجا ميبينيم و دوست اردشير هم پديدار ميشود. يكي از كهنهكوهنوردان ميگويد كه دو، سه ساعت ديگر تا قله راه است. اردشير و دوستش را گم ميكنم و به تنهايي به مسير خودم ادامه ميدهم. اصلا به ذهنم نميرسد كه از مسير يا تركي كه دارم، استفاده كنم. فقط به سنگچينها توجه ميكنم و گاه از كسي ميپرسم. مسير پرپيچ و خمي است و پاكوب هم ديده نميشود. جاهايي يخچال است كه بايد با احتياط از آنها گذشت. بعد از 5 ساعت و 20 دقيقه به قله ميرسم. كمي عكس و فيلم ميگيرم و سريع برميگردم پايين. حدود يك ساعت بعد چشمم به اردشير و دوستش ميافتد كه دارند ميآيند بالا. ميپرسم: كجا بوديد؟ ميگويند: داشتيم صبحانه ميخورديم. درباره ادامه صعود كمي سوال ميكنند و از آنها جدا ميشوم و به مسير خودم ادامه ميدهم. از مسير متعارف و پاكوب برميگردم و سر از پاركينگ ماشينها در ميآورم. اما بايد دوباره جاده را بالا بروم تا به ماشين خودم برسم. در گرماي سوزان بعدازظهر يك ساعت طول ميكشد تا به ماشين برسم. 11 ساعت رفت و برگشتم طول كشيده است و حدود 16 كيلومتر كوهنوردي كردهام. چيزي كه هنوز برايم حل نشده، آن است كه چطور كساني بدون هيچ فهمي از زمان و دركي از مسير، دست به كوهنوردي ميزنند و از آن عجيبتر، چطور كسي مانند من با اين همه تجربه گم و گور شدن، باز به اين دست كسان اعتماد ميكند. درست گفتهاند كه آدمي شير خامخورده است.
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/233632/
تازه اذان صبح گفته است كه آماده ميشوم به قله حويخاني در كوه شاهو، نزديك شهر پاوه، صعود كنم. دارم آب ميجوشانم كه يك سواري با سرعت ميآيد و با فاصله كمي از من توقف ميكند. جواني بيرون ميآيد و سلام ميكند. ميپرسد: ميخواهيد صعود كنيد؟ تاييد ميكنم. ميگويد كه ما هم ميخواهيم صعود كنيم. دو نفر هستند و سنشان كمتر از 30 سال است. بومي هستند. ميپرسم: مسير را بلديد؟ همان كه اول آمده است سراغم، ميگويد: بله تا آخر روستا و انتهاي آسفالت ميرويم و ماشين را كنار جاده ميگذاريم و از يك مسير ميانبر سريع بالا ميرويم. البته كمي «دست به سنگ دارد»، مشكلي كه نداريد؟ ميگويم: نه. در تاريكي حركت ميكنند و من هم دنبالشان. جاده مارپيچ و با پيچهاي تند كوه را شكافته و بالا رفته است. به يك پايگاه نظامي ميرسم كه ماشينهايي كنارش پارك كردهاند. ميخواهم آنجا پارك كنم. اما اين دوست نويافته كه او را اردشير مينامم، ميگويد: بالاتر برويم تا سريعتر صعود كنيم. حرفي نميزنم و دنبالشان ميروم. گفتهاند: «خانگي داند كه اندر خانه كيست.» هر چه باشد آنها اهل اين منطقه هستند و اين اطراف را ميشناسند. چند پيچ بالاتر ماشينها را متوقف ميكنيم و آماده صعود ميشويم. ساعت 5 بامداد است. پاكوبي در كوه ديده نميشود. ديواره كوه همين طور بالا رفته است. اردشير برايم توضيح ميدهد كه اينجا كمي دست به سنگ داريم و بعد از يك ساعت به قله خواهيم رسيد. شگفتزده ميگويم: تا جايي كه ميدانم تا قله دستكم 6 ساعت راه است! ميگويد: ما از مسير ديگري ميرويم و البته اولش كمي سخت است! ترس برم ميدارد. جوان هستند و بدنهاي آمادهاي دارند. نكند نتوانم پا به پاي آنها پيش بروم؟ به روي خودم نميآورم و در پي اردشير دست به سنگ ميشوم و سريع بالا ميروم. خيلي تند ميروند و آهنگ حركت مرا مختل ميكنند. بعد از ربع ساعت دوست اردشير خيلي جلو ميافتد و ناپديد ميشود. كمي كه پيش ميرويم، اردشير ميگويد: ميخواهيد كمي استراحت كنيم؟ هنوز يك ساعت نشده است كه حركت كردهايم و من خسته نيستم. توقف ميكنيم و چند دقيقه بعد دوباره راهي ميشويم. بالاي تيغههاي تيز هستيم؛ سنگهايي زمخت، سوزني و نفسگير. ميگويد همين يك تكه دست به سنگ سختي دارد و بعد آسان ميشود. چيزي نميگويم. كمي جلوتر ميگويد كه ميخواهيد كمي استراحت كنيم؟
خسته نيستم، اما قبول ميكنم. ميگويد كه ديشب در باشگاه بدنسازي حركات سنگين پا انجام داده و پاهايش خسته است. باز حركت ميكنيم و ميگويد كه 40 دقيقه ديگر بالاي قله هستيم. ناگهان ميبينم كه پاهايش بر صخره لرزش ظريفي دارد! نميدانم از ترس است يا استرس يا ناشيگري. كمي نگران ميشوم. پيشتر ميرويم و ناگهان ميگويد كه اينجا دست به سنگ سختي دارد. ميخواهيد برويم پايين و از دره صعود كنيم؟ جايي كه نشان ميدهد، ريزشي است و اگر سرازير شويم، به سادگي نميتوانيم بالا بياييم. راه ديگري پيشنهاد ميكنم؛ از اينجا كمي پايينتر برويم و بعد با تراورس يا كمربُر بدون درگيري با سنگ پيش برويم. قبول ميكند. انگار چندان هم «اهل بخيه» نيست و نميداند چه كند. با اين حال، يكسره ميگويد كه 40 دقيقه ديگر به قله ميرسيم. بعد از 2 ساعت به فضاي مسطحي ميرسيم با چشمهاي بسيار زيبا و تكههاي مانده برف سال گذشته. كوهنوردان ديگر را هم در آنجا ميبينيم و دوست اردشير هم پديدار ميشود. يكي از كهنهكوهنوردان ميگويد كه دو، سه ساعت ديگر تا قله راه است. اردشير و دوستش را گم ميكنم و به تنهايي به مسير خودم ادامه ميدهم. اصلا به ذهنم نميرسد كه از مسير يا تركي كه دارم، استفاده كنم. فقط به سنگچينها توجه ميكنم و گاه از كسي ميپرسم. مسير پرپيچ و خمي است و پاكوب هم ديده نميشود. جاهايي يخچال است كه بايد با احتياط از آنها گذشت. بعد از 5 ساعت و 20 دقيقه به قله ميرسم. كمي عكس و فيلم ميگيرم و سريع برميگردم پايين. حدود يك ساعت بعد چشمم به اردشير و دوستش ميافتد كه دارند ميآيند بالا. ميپرسم: كجا بوديد؟ ميگويند: داشتيم صبحانه ميخورديم. درباره ادامه صعود كمي سوال ميكنند و از آنها جدا ميشوم و به مسير خودم ادامه ميدهم. از مسير متعارف و پاكوب برميگردم و سر از پاركينگ ماشينها در ميآورم. اما بايد دوباره جاده را بالا بروم تا به ماشين خودم برسم. در گرماي سوزان بعدازظهر يك ساعت طول ميكشد تا به ماشين برسم. 11 ساعت رفت و برگشتم طول كشيده است و حدود 16 كيلومتر كوهنوردي كردهام. چيزي كه هنوز برايم حل نشده، آن است كه چطور كساني بدون هيچ فهمي از زمان و دركي از مسير، دست به كوهنوردي ميزنند و از آن عجيبتر، چطور كسي مانند من با اين همه تجربه گم و گور شدن، باز به اين دست كسان اعتماد ميكند. درست گفتهاند كه آدمي شير خامخورده است.
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/233632/
روزنامه اعتماد
بر قله شاهو زمانپريشي ناشيانه
سيدحسن اسلامياردكاني
Forwarded from خانه اندیشمندان علوم انسانی
📔چراغی دیگر؛ ویژه برنامه دهه اول محرم در خانه اندیشمندان علوم انسانی
سه شنبه 10 تیر(شب ششم محرم):
سخنران ها:
#دکتر_ناصر_مهدوی
#دکتر_سیدجواد_ورعی
شعرخوانی:
#دکتر_افشین_علا
چهارشنبه 11 تیر(شب هفتم محرم):
سخنران ها:
#دکتر_محمدجواد_کاشی
#دکتر_حمید_شهریاری
شعرخوانی:
#استاد_ساعد_باقری
پنجشنبه 12 تیر(شب هشتم محرم):
سخنران ها:
#دکتر_رسول_جعفریان
#آقای_مهدی_سیمایی
شعرخوانی:
#استاد_سهیل_محمودی
جمعه 13 تیر(شب تاسوعا):
سخنران ها:
#دکتر_رحیم_نوبهار
#دکتر_مرضیه_محمدزاده
شعرخوانی:
#دکتر_اسماعیل_امینی
شنبه 14 تیر(شب عاشورا):
سخنران ها:
#دکتر_مقصود_فراستخواه
#دکتر_سیدحسن_اسلامی
شعرخوانی:
#استاد_عبدالجبار_کاکایی
متن خوانی:
#آقای_یاسین_حجازی
یکشنبه 15 تیر(شب شام غریبان):
سخنران ها:
#آیت_الله_سیدعباس_قائم_مقامی
شعرخوانی:
#خانم_فریبا_یوسفی
🔹مرثیه سرا:
#آقای_رضا_سلسبیل
🗓 شروع برنامه از روز سه شنبه 10 تیر 1404 (شب ششم محرم)، ساعت 20:30
🏡خیابان استاد نجات الهی(ویلا)، بوستان ورشو، سالن فردوسی خانه اندیشمندان علوم انسانی
🔹ورود برای عموم آزاد است
💢خانه اندیشمندان علوم انسانی💢
🆔 @iranianhht
سه شنبه 10 تیر(شب ششم محرم):
سخنران ها:
#دکتر_ناصر_مهدوی
#دکتر_سیدجواد_ورعی
شعرخوانی:
#دکتر_افشین_علا
چهارشنبه 11 تیر(شب هفتم محرم):
سخنران ها:
#دکتر_محمدجواد_کاشی
#دکتر_حمید_شهریاری
شعرخوانی:
#استاد_ساعد_باقری
پنجشنبه 12 تیر(شب هشتم محرم):
سخنران ها:
#دکتر_رسول_جعفریان
#آقای_مهدی_سیمایی
شعرخوانی:
#استاد_سهیل_محمودی
جمعه 13 تیر(شب تاسوعا):
سخنران ها:
#دکتر_رحیم_نوبهار
#دکتر_مرضیه_محمدزاده
شعرخوانی:
#دکتر_اسماعیل_امینی
شنبه 14 تیر(شب عاشورا):
سخنران ها:
#دکتر_مقصود_فراستخواه
#دکتر_سیدحسن_اسلامی
شعرخوانی:
#استاد_عبدالجبار_کاکایی
متن خوانی:
#آقای_یاسین_حجازی
یکشنبه 15 تیر(شب شام غریبان):
سخنران ها:
#آیت_الله_سیدعباس_قائم_مقامی
شعرخوانی:
#خانم_فریبا_یوسفی
🔹مرثیه سرا:
#آقای_رضا_سلسبیل
🗓 شروع برنامه از روز سه شنبه 10 تیر 1404 (شب ششم محرم)، ساعت 20:30
🏡خیابان استاد نجات الهی(ویلا)، بوستان ورشو، سالن فردوسی خانه اندیشمندان علوم انسانی
🔹ورود برای عموم آزاد است
💢خانه اندیشمندان علوم انسانی💢
🆔 @iranianhht
Forwarded from خانه اندیشمندان علوم انسانی
📔چراغی دیگر؛ پنجمین جلسه از سلسله نشستهای خانه اندیشمندان علوم انسانی به مناسبت ایام شهادت سیدالشهدا (علیه السلام) در سال 1404
سخنرانان:
#دکتر_مقصود_فراستخواه
محکمات و متشابهات عاشورا
#دکتر_سید_حسن_اسلامی_اردکانی
مناسک حسینی و اصلاح دینی در سده اخیر
🔹شعرخوانی:
#استاد_عبدالجبار_کاکایی
🔹متن خوانی:
#آقای_یاسین_حجازی
🔹مرثیه سرا:
#آقای_رضا_سلسبیل
🗓شنبه 14 تیر 1404، ساعت 20:30
🏡 خیابان استاد نجات الهی، بوستان ورشو، سالن فردوسی خانه اندیشمندان علوم انسانی
🔹ورود برای عموم آزاد است
💢خانه اندیشمندان علوم انسانی💢
🆔 @iranianhht
سخنرانان:
#دکتر_مقصود_فراستخواه
محکمات و متشابهات عاشورا
#دکتر_سید_حسن_اسلامی_اردکانی
مناسک حسینی و اصلاح دینی در سده اخیر
🔹شعرخوانی:
#استاد_عبدالجبار_کاکایی
🔹متن خوانی:
#آقای_یاسین_حجازی
🔹مرثیه سرا:
#آقای_رضا_سلسبیل
🗓شنبه 14 تیر 1404، ساعت 20:30
🏡 خیابان استاد نجات الهی، بوستان ورشو، سالن فردوسی خانه اندیشمندان علوم انسانی
🔹ورود برای عموم آزاد است
💢خانه اندیشمندان علوم انسانی💢
🆔 @iranianhht