Telegram Web
📝 رابين‌هود از عياري مردم‌دوست تا آزاديخواهي مدرن

نخستين فيلمي كه درباره رابين‌هود ديدم و در ذهنم ماندگار شد، فيلم رابين و ماريان (ساخته ريچارد لستر، 1976) بود. بازي‌هاي روان و دلنشين شون كانري و ادري هپورن و چند سكانس درخشان آن هميشه با من بوده است. يكي آنجا كه ماريان (كه دل از عشق مجازي شسته و به عيسي مسيح دلبسته و راهبه شده است) سرانجام تسليم عشق زميني مي‌شود و مقنعه بر مي‌دارد و آغوش بر رابين مي‌گشايد و عشق آسماني را با عشق زميني تاخت مي‌زند. ديگري آنجا كه در انتها همين ماريان، براي حفظ رابين، خودش جام زهري مي‌نوشد و به معشوقش نيز زهر مي‌نوشاند تا همواره در كنار هم باشند و كنار هم در گور بيارامند. در كنار اين سكانس‌هاي درخشان، احترامي كه رابين‌هود براي دشمن ديرينه خود، داروغه قائل است و در ديالوگ‌ها آشكار مي‌شود آن را ديدني‌تر مي‌كند. با اين همه، شايد اين فيلم آرام و گاه كسل‌كننده‌ به مذاق هيجان‌خواه نسل جديد خوش نيايد. بعدها فيلم‌هاي ديگري درباره اين شخصيت افسانه‌اي، يا تاريخي، ديدم كه اثر اولي را پاك نكرد تا آنكه فيلم رابين‌هود ساخته ريدلي اسكات (2010) را ديدم. قبلا ديده بودمش. اما به اين نكته توجه نداشتم. دوباره ديدم و متوجه شدم كه جداي از داستان‌پردازي متفاوت درباره اين قهرمان، چگونه مفاهيم مدرن خود را در اين داستان‌ها جا مي‌دهند و چسان فرهنگ و نگرش زمانه بر همگان سايه مي‌افكند.

رابين‌هودِ ريچارد لستر، يك آدم كله شق و حرف نشنو است كه فقط آيين مروت را به رسميت مي‌شناسد و حتي بعد از كشتن دشمنش، داروغه ناتينگهام، از شجاعت و مرگ موقرانه او به نيكي ياد مي‌كند. اما وقتي به رابين‌هودِ ريدلي اسكات مي‌رسيم، رابين‌هود ما، با بازي راسل كرو، آزادي‌خواهي است كه در پي احقاق حقوق شهروندي مردم و كاهش قدرت پادشاه خودكامه يعني جان است كه تن به هيچ مرجعيتي جز هوا و هوس خود نمي‌دهد. افزون بر آن، به تدريج متوجه مي‌شويم كه پدر اين رابين‌هود سنگتراش بزرگي بوده است و اولين پيش‌نويس حقوق مدني شهروندان و محدودسازي قدرت پادشاه را در قرن 12 نوشته است و در اين راه جان داده است. در نتيجه، رابين‌هود نه راهزني معمولي كه آزادي‌خواهي ستودني و دوست‌داشتني است. اين فيلم سرشار از مفاهيم و ايده‌هاي سياسي و انديشه‌هاي مدني است. مفهوم شهروندي، به جاي رعيت، در اين فيلم مي‌درخشد و آدمي را متعجب مي‌كند كه چطور هنر سينما مي‌تواند از يك راهزن معمولي يا در نهايت عياري باذوق متفكري مدرن بسازد و به سادگي مفاهيم امروزين را در دهان شخصيت‌هاي كهن قرار دهد. در واقع، جز لوكيشن و فضاي جذاب فيلمبرداري كه قرار است جنگل شروود را نشان بدهد، ميان اين دو فيلم دنيايي فاصله است.

اينجا است كه اين ايده كه تاريخ ساخته، نه گزارش مي‌شود و داستان پرداخته نه روايت مي‌شود، صورت جدي‌تري به خود مي‌گيرد. درسي كه مي‌توان از اينگونه فيلم‌ها آموخت دوگانه است: يكي آنكه چگونه تاريخ به دست ناقلان و راويان، ساخته مي‌شود و ديگر آنكه هر گزارش و نگارشي، كمابيش رنگ و بوي راوي و زمانه او را دارد. اگر بتوان از رابين‌هودِ عيار، آزادي‌خواهي نامدار پديد آورد، چه بسا تاريخ را بتوان به گونه ديگري نوشت و بازنمود. شايد راه محافظت خويش از اين قبيل گزارش‌ها و بازنمايي‌ها پروردن تفكر تحليلي و انتقادي در خود و كسب سواد رسانه‌اي باشد.

  https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/215124/


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۳

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 رستاخیز زمین

در ایام نوروز یکی از مناسک شخصی من این است که هر روز، بله، هر روز، گشتی در طبیعت می‌زنم و کوهی یا کمری را تماشا می‌کنم و اگر فرصتی باشد صعودی می‌کنم. کوه و کویر و دشت را یکسان دوست دارم و از هر یک به شکلی لذت می‌برم. تقریبا هیچ برنامه دیگری نمی‌تواند این برنامه را به حاشیه ببرد. گاه یک مسیر تکراری را بارها می‌روم تا جایی که برخی از این مسیرها را صدها بار رفته‌ام. همه چیز برایم تکراری و در عین حال یکسره نامکرر است. در واقع، در این ایام می‌توان لحظه‌به‌لحظه پوست‌اندازی زمین و سنگ و صحرا را تماشا کرد. جنبشی ملایم و رقصی آرام همه جا را فراگرفته است. زمینی که تا دیروز یکسره خاکی‌رنگ بود، آرام‌آرام به تیرگی کشیده می‌شود و بعد به سبزی می‌زند و سرانجام خاک‌ها شکافته می‌شود و برگ‌هایی ظریف از آن سر بر می‌کشند و بالا می‌آیند و مشتاقانه به همه جا سر می‌کشند. گویی زمین بیدار شده است و با خمیازه‌ای طولانی دارد بلند می‌شود.

یکی از جذاب‌ترین آیات قرآن(که خواندنش برایم همواره شورانگیز بوده) آیه‌ای است درباره رستاخیز زمین. این آیه با ایجاز تمام، زمستان و بهار را در چند قاب عکس نشان می‌دهد: «زمین را خاموش می‌بینی، آنگاه که بر آن آب سرازیر کنیم، به جنبش در می‌آید، می‌روید و از هر گونه‌ای جفتی چشم‌نواز می‌رویاند.» (حج: 5) برخی تعبیراتی که در این آیه آمده کم‌تکرار است. یکی از اینها فقط یک‌بار در قرآن آمده است، یعنی«هامده». در این آیه هامده حال و روز زمین را وصف می‌کند و به معنای فسرده، خشکیده، خفته، بی‌حال و حرکت است.

دومین تعبیر «اهتزت» است. اهتزاز به معنای به جنبش در آمدن، رقصیدن و تکان خوردن شدید است. این تعبیر در قرآن دو بار به کار رفته است، یکی در همین آیه بالا و دیگری در این آیه: «و از آیاتش آن است که زمین را افتاده و خوار می‌بینی. پس چون بر آن آب سرازیر کنیم، به جنبش در می‌آید و می‌روید.» (فصلت: 39)  سومین تعبیر «ربت» است به معنای رویید، فزونی گرفت، بیشینه شد و بالا آمد. واژه معروف «ربا» هم با این واژه هم‌خانواده است. این دو آیه ساختاری مشابه دارند و با تعبیراتی نزدیک به هم یک واقعیت را بیان می‌کنند؛ در پی باران، زمین مرده زنده می‌شود، می‌شکوفد، می‌بالد، به جنبش در می‌آید و از مرگ برمی‌خیزد و رستاخیزی را تجربه می‌کند.در ادامه آیه دوم، خداوند رستاخیز زمین را با رستاخیز آدمی گره می‌زند و می‌گوید: «همان کسی که زمین را زنده کرد، مردگان را زنده می‌کند که او بر هر کاری تواناست.» بدین ترتیب، راه فهم رستاخیزِ آدمی، تامل در رستاخیزِ زمین است و از این منظر، به تعبیر خود قرآن، بهار از آیات خداوند است (و من آیاته) . در نتیجه، آیات خداوند را تنها در قرآن نباید دنبال کرد و در مساجد نباید خواند، آیات خداوند را در رهگذر هر انسانی، در حاشیه بیابان، در دامنه کوهستان و در دل جنگل‌ها می‌توان دید و خواند. با این نگاه، جنگل‌ها دیگر «منابع طبیعی» نیستند، بلکه آیات سبز خداوند به شمار می‌روند و آسیب زدن به آنها، توهین به آیات خداوند است. اگر بی‌احترامی به قرآن یا آتش زدن آن جرمی بزرگ است، آتش زدن زیستگاه‌هاي حیوانات، تخریب جنگل و طبیعت و محروم کردن زمین از آبی که از آسمان باریده است، نیز همسنگ آن است و بی‌ارزش شمردن آیات الهی به شمار می‌رود. نادیدن این پیوند بین زمین و آسمان و کتاب تدوین الهی و کتاب تکوین او، یعنی زمین و بی‌توجهی به رستاخیز دمادم زمین در بهار، از دیدگاه قرآن کوری و کژروی و گمراهی است.

  
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/215399/

سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، سه‌شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 بر قله کان صیفی؛ سلامی و پیامی

بعد از 700 کیلومتر، در دل تاریکی و زیر باران شدید به روستای چشمه پهن می‌رسم. هیچ کس نیست. می‌خواهم صبح به قله کان صیفی، بام استان ایلام صعود کنم. پیش‌بینی هواشناسی فردا آفتابی است. اما انگار باران سر باز ایستادن ندارد. منتظر می‌شوم تا صبح شود ببینم چه باید کرد. 

شب سمور به پایان می‌رسد و هوا کمی روشن می‌شود، خودم را به محل شروع پیمایش می‌رسانم. چند خودرو ایستاده‌اند و کوهنوردانی از جاهای مختلف و عمدتا کردزبان دارند آماده صعود می‌شوند. پس از سلام و علیک، درباره مسیر چند سوال می‌کنم، گرچه قبلا خوانده‌ام و آرام راهی می‌شوم. از میان درختان بلوط، بنه و گاه زالزالک می‌گذرم. پس از کمی پیمایش، شیب تند می‌شود و تا خود قله ادامه دارد. هوا خنک است و آرام پیش می‌روم و گاه با کوهنوردی همسخن می‌شوم و چند جمله‌ای ردوبدل می‌کنیم. آرامش بامدادی گاه با چهچهه پرنده‌ای شکسته می‌شود و گاه گلی که از دل سنگ روییده است، حواسم را پرت می‌کند. در مجموع غرق پیرامونم هستم.

گفته‌اند که در جاهایی مسیر دست‌به‌سنگ دارد، یعنی پیمایش ساده نیست و باید از دست یاری گرفت و از دل سنگ‌ها گذشت. سخت نمی‌گیرم، چون عادت دارم و از کلنجار رفتن با سنگ لذت می‌برم. بعد از دو، سه ساعت به قسمت‌های دست‌به‌سنگ می‌رسم. یکی از آنها حسابی مرا می‌ترساند. باید از یک دیواره یا پرتگاه چند متری پایین بروم. در واقع، این بخش سه قسمت دارد. قسمت اول، در دل سنگ، حلقه‌های آهنی کوبیده‌اند و می‌شود آنها را گرفت و پایین رفت. قسمت دوم را به یاری درختی که از دل سنگ بیرون زده است، رد می‌کنم. قسمت سوم نه درخت است و نه حلقه و باید جاپایی پیدا کنم، اما دید کافی ندارم و مسیر کاملا عمودی است. به کمک یک همنورد که پایین ایستاده است و با اعتماد به هر آنچه می‌گوید، پاهایم را، بي‌آنكه ببينم، در جاهایی می‌گذارم و پایین می‌آیم. اعتمادبه‌نفسم کم شده است. نگاهی به مسیر طی ‌شده می‌اندازم و وحشت می‌کنم، اما دیگر راه برگشت نیست، ادامه می‌دهم تا به یک دیواره دیگر می‌رسم. نه پاکوب دارد و نه مسیر مشخصی. هیچ کس آنجا نیست و من به سمت قسمت کوتاهی می‌روم که بر اثر آب شدن برف‌ها کمی خیس است. آرام گیره‌ها را امتحان می‌کنم و تصمیم می‌گیرم بالا بروم. کمی که بالا می‌روم، ترس برم می‌دارد. کافی است دست یا پای من بلغزد و از ارتفاعی دو، سه متری سقوط کنم. کسی هم نیست که مرا ببیند. نمی‌دانم حس مسوولیت است یا جان‌ عزیز بودن، که برمی‌گردم پایین و دنبال مسیر دیگری می‌گردم. سرانجام در دل سنگ یک مسیر به پهنای دست و به اصطلاح یک تاقچه پیدا می‌کنم. با احتیاط بالا می‌روم و قله را از دور می‌بینم. دیگر خیالم راحت شده است و برخلاف همیشه که با دیدن قله سرعت می‌گیرم، این دفعه نرم و بی‌شتاب بالا می‌روم. بعد از حدود 5 ساعت به قله می‌رسم. کمی شلوغ است و همه مشغول عکاسی و بگوبخند هستند. چند عکس می‌گیرم و همانجا چند لقمه‌ای صبحانه می‌خورم. 

بازی ابر و باد حیرت‌انگیز است، اما فرصت ماندن نیست و باید برگردم. سریع راهی پایین می‌شوم و به یک دیواره سنگی می‌رسم، یعنی همان که تازه از آن بالا آمده بودم. همه صف ایستاده‌اند تا یکی‌یکی بروند پایین. نگاه می‌کنم به مسیر برگشت، وحشت‌زده پا پس می‌کشم. باور نمی‌کنم که خودم از این مسیر بالا آمده باشم. معمولا هنگام صعود دقیقا متوجه دشواری مسیر نمی‌شویم، چون دید بهتری داریم و احساس تسلط می‌کنیم، اما در برگشت است که متوجه نقاط کور خود می‌شویم. چاره‌ای نیست و باید از همین مسیر برگردم. با احتیاط و دقت پایین می‌آیم. اما بنیاد اعتمادبه‌نفسم یکسره ویران شده است. در همین حال با کوهنوردان در حال گفت‌وگو هستم. به یکی می‌گویم که این سنگ‌ها برق می‌زند و انگار سنگ‌آهنی چیزی باشد. تایید می‌کند و می‌گوید: «شاید هم نقره باشد!»پاسخ می‌دهم: «اگر نقره بود، تو الان اینجا نبودی!» می‌گوید: «راست میگی، آخوندا همه را برده بودند!» بعد دیگری وقتی می‌فهمد که از قم آمده‌ام، می‌گوید: «سلام مرا به آیت‌الله‌ها برسان!» پاسخ می‌دهم: «خودت بیا و برسان!» می‌گوید: «نه، بهتره که اصلا نزدیک‌شان نشم!» 
در میانه راه گروهی را می‌بینم که از مسیر دیگری می‌روند. با آنها همقدم می‌شوم و کمی گفت‌وگو می‌کنیم. سرانجام بعد از 14 کیلومتر مسافت و 10 ساعت پیمایش به نقطه شروع برمی‌گردم. خسته‌ام اما شاداب. یک برنامه خودآزارانه دیگر را به پایان بردم و باید خود را برای جنونی تازه آماده کنم.

  https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/215711/


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳

instagram: @eslamiardakani
@hassan_eslami
📝 فيلسوف و گرگ‌زاده


در فرهنگ ما، گرگ، دست كم، به دو ويژگي شناخته شده است: يكي درندگي و ديگري تربيت‌ناپذيري. كافي است به گفته‌هاي سعدي در اين باب بسنده كنيم. به روايت او، بزرگي گوسفندي را «رهانيد از دهان و چنگ گرگي» و شب خودش كارد بر حلق گوسفند كشيد. در اين حال گوسفند نوميدوار گفت: «بديدم عاقبت گرگم تو بودي». دومين ويژگي گرگ، در فرهنگ ما، تربيت‌ناپذيري او است. سعدي نقل مي‌كند كه پادشاهي دزد معروفي را از پاي درآورد و پسربچه او را برخلاف مصلحت‌انديشي اطرافيان در دربار نگه داشت و تربيت كرد. اما پسر سرانجام راه پدر را رفت و تربيت شاهانه در او موثر نيفتاد. آنگاه از اين داستان نتيجه مي‌گيرد: «گرگ‌زاده عاقبت گرگ شود/گرچه با آدمي بزرگ شود.»

اما واقع آن است كه هردوي اين ويژگي‌ها به ناروا به گرگ‌ها نسبت داده شده است. درندگي واقعي در رفتار انسان‌هايي مشاهده مي‌شود كه از رنجاندن و آسيب زدن به ديگر انسان‌ها يا حيوانات لذت مي‌برند. گرگ‌ها صرفا براي رفع نياز خود و از سر غريزه كاري مي‌كنند. حتي در سخت‌ترين ستيزه‌هاي ميان خود گرگ‌ها، كه بر سر قلمرو يا جفت‌جويي رخ مي‌دهد، كافي است كه گرگ شكست خورده «راهبرد تسليم» در پيش گيرد و در آخرين لحظه نبرد پا واپس كشد و گردن خود را به حريف تقديم كند. در اين لحظه همه خشم و نفرت ناگهان ناپديد مي‌شود و گرگ پيروز به راه خود مي‌رود؛ صفتي كه كمتر در انسان‌ها اينگونه آشكارا ديده مي‌شود.

اما ماجراي تربيت‌ناپذيري گرگ‌ها خود داستان ديگري دارد. مارك رولندز، فيلسوف بريتانيايي، در كتاب «فيلسوف و گرگ: درس‌هايي از حيات وحش درباره عشق، مرگ، و خوشبختي» (ترجمه شهاب‌الدين عباسي، تهران، نشر خزه، 1402) روايتي واقعي از همزيستي خودش با گرگ‌زاده‌اي را تا لحظه مرگ آن گزارش مي‌كند. رولندز يك بچه‌گرگ شش هفته‌اي را به قيمت 500 دلار مي‌خرد و از مادرش جدا مي‌كند و نزديك 12 سال نزد خودش نگه مي‌دارد. در اين مدت او را با خود به همه جا، حتي كلاس‌هاي دانشگاهي خود، مي‌برد و از نزديك همه فراز و فرود زندگي او را زيرنظر مي‌گيرد و ثبت مي‌كند. البته نكته نسبتا تاريك اين ماجرا آن است كه چگونه او به خودش اجازه مي‌دهد بچه‌گرگي را از مادر و زيست‌بوم طبيعي خودش جدا سازد و او را به زندگي شهري محدود كند. توضيح سربسته‌اي كه رولندز مي‌دهد چندان قانع‌كننده نيست، مانند آنكه او از گرگ مراقبت و محافظت مي‌كرده است. در نهايت، سعادت زندگي گرگ در زندگي گرگانه و در دل جنگل و حيات وحش است نه شهر و پرديس‌هاي دانشگاهي.

رولندز چنان به اين بچه‌گرگ دل مي‌بندد كه آرام آرام او را برادر كوچك‌تر خود مي‌داند. واقعا چرا ما فكر مي‌كنيم يكسره از همه خلق خدا جداييم؟ چرا خود را تافته جدابافته مي‌دانيم؟ هرچه اين فيلسوف در زندگي اين گرگ‌زاده تأمل مي‌كند، مشابهت زيادي ميان خودش و او مي‌بيند تا جايي كه حتي انسانيت را از گرگ ياد مي‌گيرد. البته چنين نيست كه ما و حيوانات كاملا يكسان باشيم، هر گونه‌اي ساختار خاص خود را دارد تا جايي كه به تعبير خود رولندز گرگ‌ها هوش مكانيكي دارند و ميمون‌ها از آنها باهوش‌ترند، زيرا قادر به فريب و حيله‌گري هستند. ما نيز هوش علمي و هنري داريم كه احتمالا مختص ما است و گاه در اين عرصه تا جايي پيش مي‌رويم كه مي‌توانيم ذهن هم‌نوعان خود را بخوانيم. همه اينها درست، اما نكته آن است كه هر موجودي جايگاه خود را دارد و قرار نيست كه با يك سنجه همه را ارزيابي كنيم.

در واقع، اين بچه‌گرگ، زمينه تأملي براي فيلسوف ما فراهم مي‌كند تا به مسائل مختلف بينديشد و فيلسوفان ديگري را هم به ياري بخواند و بحث‌هاي جذاب‌تري در اين كتاب پيش بكشد. در حالي كه ما اندوهگين ديروز و نگران فردا هستيم و غالبا از زمان حال غافليم، گرگ‌ها به گفته رولندز عميقا مخلوقات لحظه هستند و در «آن» زندگي مي‌كنند و همين نگرش نوعي از خوشبختي را براي‌شان فراهم مي‌كند كه دور از دسترس ما است. براي گرگ «بودن» اهميت دارد نه «داشتن».

سرانجام برنين، گرگ برادر رولندز كه يار گرمابه و گلستان او بود و الهام‌بخش تاملات فلسفي او، مي‌ميرد و به خاك سپرده مي‌شود، اما چون آموزگاري جدي در نوشته‌هاي اين فيلسوف همواره باقي مي‌ماند. خواندن اين كتاب جمع و جور ما را درباره درندگي و تربيت‌ناپذيري گرگ‌ها به تأمل وامي‌دارد.

  https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/218505/


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 بازخواني‌هاي واقعه عاشورا


تفكر و زيست شيعيان با نام و ياد امام حسين (ع) گره خورده است و نام او حتي هنگام آب نوشيدن بر زبان جاري مي‌شود. نه تنها حركت سيدالشهدا و واقعه عاشورا زندگي شيعيان را در سراسر تاريخ شكل داده است، بلكه طي چند دهه اخير حتي برخي متفكران اهل سنت، مانند عباس محمد عقاد و بعد الرحمان الشرقاوي نيز به اين ماجرا پرداخته و كوشيده‌اند از آن الهام بگيرند و اهميت آن را باز گويند. با فرا رسيدن دهه اول محرم، چهره كشور دگرگون مي‌شود و مردم خود را آماده مناسك و شعايري خاص مي‌كنند.

چنان نام حسين با تشيع گره خورده است كه نمي‌توان اين دو را از هم جدا كرد. از سنتي‌ترين مردم تا نوانديش‌ترين آنها خواسته و ناخواسته به اين ماجرا پاسخ مي‌دهند و به آن متناسب با نگرش خود نگاه مي‌كنند. به اين معنا كه هر كس و هر نسلي مي‌كوشد حسين را به قامت خود درآورد و تفسيري مناسب از نهضت يا حركت يا قيام حسين(ع) به دست دهد. در صد سال گذشته بحث‌هاي متعدد و كتاب‌هاي گوناگوني درباره امام حسين (ع) و رفتارهاي شيعيان در قبال او منتشر شده كه خود عرصه‌اي پربار براي تفكر و انديشه‌ورزي است. برخي متفكران بخشي از كار علمي خود را وقف بررسي و تحليل و گاه نقد شعاير شيعي مانند قمه‌زني و تعزيه كردند. از پيشگامان اين جريان مي‌توان به سيد محسن امين، از عالمان لبناني اشاره كرد كه با نوشتن كتابچه‌اي به نام «التنزيه لاعمال الشبيه» خود را آماج حملات متعدد كرد. در اين كتاب كوشيد، نشان دهد كه بعضي از اعمالي كه به نام عزاداري صورت مي‌گيرد، خلاف شرع و نادرست است. اين كتاب به دست جلال آل‌احمد ترجمه و به نام عزاداري‌هاي نامشروع ترجمه و در سال 1322 منتشر شد. همه نسخه‌هاي اين كتاب دو روزه به فروش رفت و آل‌احمد خوشحال شد. اما بعدها فهميد كه يك بازاري همه نسخه‌ها را يكجا خريده و آنها را نابود كرده است (جلال آل‌احمد، يك چاه و دو چاله و مثلا شرح احوالات، تهران، رواق، ص48.)

عده‌اي ديگري به تحريفاتي كه در فهم و گزارش عاشورا رخ داده است، پرداختند و كوشيدند نشان بدهند كه چگونه حركت امام حسين (ع) به دست دشمنان آگاه و دوستان نادان دستكاري و تحريف مي‌شود. از اين ميان مي‌توان به محدث نوري با كتاب لولو و مرجان و مطهري و سخنراني‌هاي حماسه حسيني اشاره كرد.
گروه ديگري كوشيدند درباره سرشت و ماهيت اين حركت يا قيام بينديشند و بنويسند. در حالي كه غالب شيعيان بر اين باور بودند كه امام حسين (ع) از مكه راهي كوفه و بعد كربلا شد تا «شهيد» شود، متفكراني ديگر سعي كردند خلاف آن را نشان بدهند. در اين ميان مي‌توان به كتاب تاريخ‌ساز «شهيد جاويد» اشاره كرد كه در 1347 منتشر شد و توفاني از اعتراضات برانگيخت و بعدها جامعه ايراني را به دو اردوگاه تقسيم كرد: كساني كه هوادار شهيد جاويد بودند و كساني كه مخالف آن شدند. تقريبا همه متفكران آن دهه به سود يا زيان اين كتاب موضع‌گيري كردند و نوشتند و گفتند. ايده اصلي كتاب صالحي نجف‌آبادي آن بود كه هدف امام حسين (ع) قيام و تشكيل حكومت بود، نه صرف شهيد شدن. صالحي كوشيده بود با مرور و تحليل آثار تاريخي متعدد موضع خود را استوار كند.

در برابر اعتراضاتي كه متوجه او شد كه اگر در پي حكومت بود، چرا با خاندانش حركت كرد و اصولا حركت امام از مدينه قبل از دعوت مردم كوفه بود و اشكالاتي از اين دست، صالحي به تدريج موضع خود را دقيق‌تر كرد و مدعي شد كه در آغاز امام حسين (ع) از بيعت كردن تن زد و از مدينه خارج شد و بعد با رسيدن نامه‌هاي مردم كوفه، تصميم به قيام گرفت و بعدها كه در اين مسير ناكامي حاصل شد، راه مواجهه عزتمندانه و شهادت را برگزيد.

امروزه نيز همچنان شاهد تفسيرهاي گاه متفاوتي از اين ماجرا هستيم و مي‌توان باز به گزارش بازخواني‌هاي اين واقعه ادامه داد. اما نكته مهم آن است كه همه اين انديشمندان به نحوي وامدار حسين هستند و حركت عزتمدارانه او.

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 استدلال عليه گياه‌خواری

سال‌ها پيش، هنگامي كه نخستين‌بار گياه‌خواري را تجربه كردم، با سيلي از تحقير، تمسخر و استدلال‌هاي «كوبنده» مخالفان گياه‌خواري مواجه شدم؛ با انباني از دلايل ديني، علمي و اجتماعي. اين حمله‌ها آنقدر شديد بود و من چنان ضعيف بودم كه پس از مدتي از گياه‌خواري دست كشيدم؛ نه چون استدلال مخالفان گياه‌خواري درست بود، بلكه چون توان پاسخ‌گويي به آنها و فشار اجتماعي را نداشتم. اما اين كوتاه آمدن موقت بود و بارها گياه‌خواري را آزمودم و سرانجام تصميم گرفتم با دستي پر وارد اين عرصه شوم. مساله اين نبود كه منِ گياه‌خوار بخواهم به گوشت‌خواران حمله كنم، نكته آن بود كه گويي من به دليل گياه‌خواري مجرم هستم و بايد حتما از اين بيراهه باز گردم. به همين سبب اگر كسي مي‌شنيد گياه‌خوارم بر خود «واجب» مي‌ديد تا از آيات و رواياتي كه خودم از حفظ بودم يا يافته‌هاي «علمي» فاقد اعتبار و از رده خارج شده استفاده كند و مرا به راه راست هدايت كند.

اما اينك ورق برگشته است و شاهد ادبيات فاخري هستيم كه مباني و دلايل توجيهي گياه‌خواري اخلاقي را توضيح مي‌دهد. مقصود از گياه‌خواري اخلاقي آن است كه شخص به دلايل اخلاقي، نه مثلا پزشكي يا اقتصادي به گياه‌خواري روي مي‌آورد. يك نكته معمولا از چشم مخالفان گياه‌خواري پنهان مي‌ماند و آن اين است كه اصولا گياه‌خواران اخلاقي، از نظر علمي و استدلالي يك گام از آنها جلوتر هستند؛ زيرا كساني كه گوشت‌خوار هستند، كمتر درباره منطق غذايي خود فكر و تأمل و در نتيجه مطالعه مي‌كنند و درستي آن را مسلّم مي‌گيرند، حال آنكه گياه‌خواران، كه معمولا قبلا گوشت‌خوار بوده‌اند، به دليل آنكه معمولا در معرض پرسش و حمله قرار دارند، ناگزيرند تا منطق كار خود را توضيح بدهند و بيشتر بخوانند و بدانند. به همين سبب، آنها معمولا فهم درست‌تري از كار خود دارند. 

اين ضرورت موجب شده است تا روز‌به‌روز شاهد نوشته‌هاي دقيقي باشيم كه در آنها هم از گياه‌خواري اخلاقي دفاع مي‌شود و هم به اشكالات و استدلال‌هاي مخالفان گياه‌خواري پاسخ داده مي‌شود. يكي از اين آثار، كتاب خواندني «مكالماتي درباره گياه‌خواري اخلاقي» (نوشته مايكل هيومر، ترجمه محسن اسلامي و مرضيه خاكباز، تهران، فرهنگ نشر نو، 1403) است. اين كتاب به صورت گفت‌وگويي چهار روزه بين يك گياه‌خوار و يك گوشت‌خوار نوشته شده است. در اين كتاب مختصر و خوشخوان تقريبا همه استدلال‌هايي كه به ذهن مخالفان گياه‌خواري مي‌رسد رديف شده و به‌دقت به آنها پاسخ داده شده است. در‌حالي كه متن كتاب به شكل گفت‌وگويي دوستانه ميان دو دانشجوست، همه مستندات و منابع استدلال‌ها در پانوشت آمده است و به مهم‌ترين ادبيات اين عرصه استناد شده است. متن كتاب بسيار ساده است و من در دو نشست دو- سه ساعته همه آن را خواندم.

نويسنده كتاب معتقد است بدترين كار زندگي‌اش در گذشته گوشت‌خواري بوده است و اينك كه سال‌ها است به گياه‌خواري روي آورده است، از رفتار پيشين ناموجه خود متعجب است. در عين حال، نويسنده از موضعي حداقلي از گياه‌خواري دفاع مي‌كند، يعني عمدتا بر گونه‌هاي خاصي از گوشت‌خواري تأكيد و آن را نفي مي‌كند. موضع نويسنده از اين جهت با موضع من كه در مقاله «دو استدلال اخلاقي بر ضد مصرف گوشت صنعتي» (فصلنامه پژوهش‌هاي اخلاقي، شماره 4، 1391) از آن دفاع كردم مشابه است. مترجمان به اين نكته در مقدمه خود اشاره مي‌كنند. اين موضع حداقلي به نظرم هم قابل دفاع‌تر است و هم عملي‌تر.

با خواندن اين كتاب متوجه مي‌شويم مخالفان گوشت‌خواري، عمدتا به دليل هم‌رنگي با جامعه گوشت‌خواري را امري مقبول مي‌شمارند و منطق و رفتارشان ازاين جهت شبيه برده‌داراني است كه مالكيت بر انسان را امري طبيعي قلمداد مي‌كردند. خواندن اين كتاب هم براي گياه‌خواران مفيد است و هم براي مخالفان گياه‌خواري. گياه‌خواران از اين كتاب مي‌آموزند چگونه استدلال‌هاي خود را بهتر صورت‌بندي كنند و مخالفان گياه‌خواري متوجه قوت و ضعف استدلال خود مي‌شوند.

مترجمان (كه خود گياه‌خوارند) در مقدمه خويش اشاره مي‌كنند: «ما گياه‌خواري را از طريق سيدحسن اسلامي اردكاني مي‌شناسيم». اگر چنين باشد، مايه شادماني من است كه توانسته باشم چنين اثري بگذارم و به سهم خودم از رنج و درد حيوانات كاسته باشم. مقدمه مختصر پيتر سينگر، با اثر نامور خويش «آزادي حيوانات»، اهميت اين كتاب را بيشتر مي‌كند و به اعتبارآن مي‌افزايد.



سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۳

instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
گرایش‌ها_و_گزارش‌های‌_اندیشگی_در_جهان_عرب_۱۴۰۳.pdf
225.5 KB
📌 دیباچه و فهرست گرایش‌ها و گزارش‌ها اندیشگی در جهان عرب (۱۴۰۳)، انتشارات کرگدن

https://kargadanpub.com/
📝 احساس تكليف

پس از يازده ساعت كوهنوردي در ارتفاعات روستاي نوكيان به طرف قله شاه‌معلم، به سمت زنجان برمي‌گرديم. دو نفر هستيم، همنوردم اهل زنجان است و به دعوت او به اين خطه آمده‌ام. من هنگام ناهار همان بالاي كوه نمازم را خوانده‌ام؛ اما همنوردم، نه. در شهر آب‌بر نوميدانه در پي مسجدي كه باز باشد مي‌گرديم، گرچه مي‌دانيم كه راه به جايي نخواهيم برد. خورشيد دارد نفس‌هاي آخر را مي‌كشد و فرصت اندك است. كنار بلوار ماشين را نگه مي‌دارم و همنوردم سريع وضويي مي‌گيرد و از من جهت قبله را مي‌پرسد. خيلي خسته‌ام، اما با نگاهي به چپ و راست و سمت غروب خورشيد، مي‌گويم قبله از اين طرف است. ميزبان به سرعت بر روي سبزه‌ها قامت مي‌بندد.

من هم مشغول بررسي وضعيت جاده مي‌شوم. سريع نماز ظهر خوانده مي‌شود و ميزبانم براي نماز عصر قامت مي‌بندد. ناگهان ماشيني توقف مي‌كند و راننده ميانسال و محترم آن مشغول گفت‌وگو با ميزبانم مي‌شود. آقايي است جاافتاده و متشخص. من كمي دور هستم. نزديك‌تر مي‌شوم، مي‌بينم كه ميزبانم نمازش را شكسته است و دارد با او سخن مي‌گويد. هنوز متوجه محتواي گفت‌وگو نشده‌ام. بعد ناگهان مي‌بينم كه ميزبانم جهت قبله را عوض مي‌كند و پس از تشكر از آن راننده رهگذر، قامت مي‌بندد و دوباره نماز ظهر را مي‌خواند. تازه متوجه قضيه شده‌ام. ميزبان قبله را به «هدايت» من عوضي گرفته بود و حالا اين راننده كه از خيابان رد مي‌شده‌ است با ديدن اين صحنه «فجيع» توقف كرده است تا مسووليت خود را كاملا انجام دهد. 

راننده همچنان ايستاده است تا مطمئن شود كه ميزبان ديگر اشتباه نمي‌كند. به چهره‌اش خيره مي‌شوم. لبخند پيروزمندانه‌اي بر لب دارد. نمي‌دانم چگونه اين خنده را تفسير كنم. آيا از اينكه توانسته است مانع عبادت نادرست كسي شود و او را به راه راست آورده شادمان است؟ يا آنكه از صبح تا الآن فرصتي براي اداي وظيفه ديني نهي امر به معروف نيافته بود و اينك خوشحال است كه امروز را هم با انجام يك تكليف به پايان مي‌رساند؟ يا آنكه در طول روز مجال خودنمايي نداشته است و اينك از اينكه شكار مناسبي يافته است تا برتري خود را بر او نشان بدهد و خطايش را آشكار كند، در پوست نمي‌گنجد. هر چه هست، خنده زيبايي نيست و در آن آميزه‌اي از تحقير، تمسخر، برتري‌جويي و «ديدي مچت را گرفتم» ديده مي‌شود. شايد هم تمام اينها‌زاده توهمات ذهن خسته من، بعد از يك روز كامل كوهنوردي، باشد. همين طور ذهنم مشغول رفتار آن آقاست كه يادم مي‌آيد بارها شاهد اين صحنه بوده‌ام.

آخرين بار، ماه رمضان سال گذشته بود كه خانوادگي به سمنان رفته بوديم و در هيچ رستوراني راه مان ندادند كه ناهار بخوريم و ما هم غذاي خود، پيتزا سبزيجات، را گرفتيم و برديم در بوستان بزرگ مركز شهر صرف كرديم. بعدش مشغول نماز شدم كه خانمي به سرعت به من نزديك شد و گفت كه قبله را اشتباه ايستاده‌ايد. من هم مجبور شدم نماز ظهرم را دوباره بخوانم.  دارم به ريشه شرعي و ديني اين مساله فكر مي‌كنم. تا جايي كه مي‌دانم و حتي در رساله‌هاي عمليه آمده است، ما تكليفي نداريم كه اگر كسي هنگام نماز رو به قبله نبود، او را متوجه خطايش كنيم. در واقع، اعتبار اين احكام تابع حكم ظاهر است. يعني اگر كسي فكر مي‌كند كه جهت قبله از اين طرف است و از همان طرف هم نماز بخواند، نمازش درست است. زماني نمازش باطل است كه بداند خلاف جهت قبله نماز مي‌خواند يا به سرعت متوجه شود كه اشتباه كرده است. اما در اين ميان شخص ديگري «تكليفي» ندارد كه حتما به اين آدم يادآوري كند كه اين طرف قبله نيست. نه تنها درباره قبله، حتي گفته‌اند كه اگر ديديد كسي در جايي كه نجس است نماز مي‌خواند تكليفي به گفتن اين نكته نداريم و حتي اگر ديديم كسي غذاي نجسي مي‌خورد باز مكلف به گفتن نيستيم، مگر آنكه آن شخص هم‌غذاي ما باشد و به‌نحوي رفتارش بر ما اثر بگذارد. حال من مانده‌ام با راننده‌اي كه در حال رد شدن از خيابان است و با ديدن كسي كه خلاف قبله نماز مي‌خواند، توقف مي‌كند و مصرانه مي‌خواهد خطاي او را اصلاح كند. آيا اين تربيت ديني است؟ رفتار مسوولانه است؟ «اهتمام به امور مسلمين» است؟ آيا همين شخص در قبال ديگر مسائل، مانند قطع درختان سبز يا نقض قوانين ترافيكي يا مفاسد اقتصادي هم همين حساسيت را دارد؟

سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳

instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 حيوان دونده


به‌تازگي كتابي از مجموعه «روان‌شناسي همه‌چيز» (The Psychology of Everything) خواندم كه برايم بسيار جذاب بود. انتشارات راتلج اين مجموعه را منتشر مي‌كند و در آن مباحث تازه و خوشايندي را پوشش مي‌دهد. تازه‌ترين كتاب اين مجموعه «روان‌شناسي دويدن» (The Psychology of Running) نام دارد كه در سال جاري، 2024 منتشر شده است. در اين كتاب مختصر، دو متخصص روان‌شناسي و فيزيولوژي ورزشي به تحليل اهميت و كاركرد دويدن از منظر تكاملي پرداخته‌اند و نقش آن را در ساختار مغز و كاركرد ذهن نشان داده‌اند.


ما معمولا فعاليت ورزشي و به‌ويژه دويدن را از منظر سلامتي بدني نگاه مي‌كنيم و براي كاهش وزن يا كنترل بيماري‌ها يا پيشگيري از آنها توصيه مي‌كنيم. غافل از آنكه مساله عميق‌تر از اين ماجراست. در واقع، از نظر نوئل بريك و استوارت هاليدي، نويسندگان اين كتاب، به‌طور مشخص دويدن در شكل‌دهي انساني ما نقش داشته است و نياكان ما چون ناگزير بودند بدوند، ما انسان شديم. فصل نخست كتاب از منظر تكاملي مي‌كوشد نشان بدهد كه ساختار بدني ما و به تعبير پيشينيان، «مستوي القامه» بودن ما و ظرفيت بالاي مغزمان و عضلات نيرومند سريني و همچنين انگشتان كوتاه پاهاي ما هم نتيجه دويدن مستمر بوده و هم نياكان ما را براي دويدن بيشتر آماده مي‌كرده است تا جايي كه تقريبا هيچ حيواني نمي‌تواند پا‌به‌پاي ما به شكل استقامتي و براي مدتي طولاني بدود. يوزپلنگ كه از تيزپاترين موجودات روي زمين است، پس از چند صد متر دويدن از پاي مي‌افتد، اما انسان قادر است كه ساعت‌هاي پيوسته بدود و همچنان تاب بياورد. اما چرا نياكان ما مي‌دويدند؟ به دو دليل: يكي براي به دست آوردن شكار و صيد حيوانات درشت‌اندام چون ماموت؛ دوم براي گريز از حيوانات شكارچي چون ببر دندان‌خنجري. از اين منظر، دويدن ضرورتي براي بقا بوده است، نه تفريح و سرخوشي. اين دويدن چه براي به دست آوردن غذا و چه براي گريز از خطر، معمولا به‌صورت گروهي و با انديشه و هدفي معين بوده است و نياكان ما هنگام دويدن به‌شدت بر فعاليت خود تمركز داشتند تا در شكار يا گريز موفق شوند. در نتيجه دويدن بيش از هر چيز با ساختار مغز و كاركرد ذهن ما گره خورده است. با اين مقدمه، نويسندگان به تفصيل بحث مي‌كنند كه دويدن امروزه چه تاثيراتي بر مغز و ذهن ما مي‌گذارد. مغز مانند عضله است و تابع قانون استفاده و عدم استفاده. اگر از آن استفاده شود، رشد مي‌كند و فعال مي‌ماند و اگر از آن استفاده نشود، به‌تدريج ضعيف و ناتوان مي‌شود. غالب بيماري‌هاي مغزي امروزين به دليل عدم فعاليت كافي و به كار نگرفتن مغز است. با اين نگاه، نويسندگان به تحليل اهميت دويدن بر رشد كارايي و كارآمدي مغز و فعاليت ذهني مي‌پردازند و نتيجه مي‌گيرند دويدن مايه افزايش هوشياري، تمركز، تقويت حافظه، قدرت تصميم‌گيري و از همه مهم‌تر ساختن سلول‌ها و نورون‌هاي تازه يا نوروجنسيس در مغز مي‌شود.
دويدن به‌ويژه در فضاي طبيعي، بيش از آنكه بدن را درگير كند، مغز را به كار مي‌گيرد، چون دونده بايد همواره درباره مسيريابي و موانع احتمالي آن بينديشد و تصميم بگيرد؛ بايد همواره بدن خود را وارسي و اسكن كند و از آنچه در درونش مي‌گذرد باخبر شود. همه اينها در درازمدت به رشد حجم مغز و تقويت كاركرد آن مي‌انجامد. نكته جالب آن است كه اين فوايد در پياده‌روي حاصل نمي‌شود و اگر در پي افزايش هوشياري هستيم بايد رنج دويدن را بر خود هموار كنيم. البته خبر خوش آن است كه پس از كمي دويدن بدن عادت مي‌كند و دويدن لذتبخش مي‌شود تا جايي كه پس از نيم‌ساعت دويدن با شدت متوسط احساس رهايي و سرخوشي مي‌كنيم و نكته نهايي آنكه فقط انسان‌ها و سگ‌ها براي چنين دويدني طراحي شده‌اند، به‌شكلي كه از آن لذت مي‌برند و مي‌توانند از عرق‌ريزي و نفس نفس زدن خودشان به اوج لذت برسند.

گفتني است كه اين كتاب با مشخصات زير ترجمه و منتشر شده است كه من آن را نديده‌ام:
روان‌شناسي دويدن، نوئل بريك و استوارت هاليدي، ترجمه مجتبي پردل، كتاب آبان، 1403.

سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳

instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 اينجا خانه مسلمانی است

داريم از مسير قله تازه‌ در ‌برف ‌نشسته شاهدژ به روستاي لنگر برمي‌گرديم. چشمي به ساعت و چشمي به آفتاب داريم. خورشيد دارد غروب مي‌كند و هنوز نمازم را نخوانده‌ام. اميدوارم كه تا چند دقيقه ديگر به مبدا حركت برگردم و آنجا نمازكي بخوانم. 

صبح كه مي‌آمديم ميزبان و همنوردم، به اشتباه، ماشين را وارد خانه‌اي كرد كه در بزرگ دروازه‌مانندش باز بود. هنوز هوا تاريك بود و ديد كافي نداشتيم. مي‌خواستيم عقب‌عقب از آن كوچه تنگ برگرديم كه صاحبخانه، مردي ميانسال، بيرون آمد و ما را ديد. عذرخواهي كردم و گفتم كه اشتباه آمده‌ايم. گفت كه بياييد داخل و دور بزنيد و برگرديد. خانه بزرگ روستايي‌اش فضاي كافي براي اين كار داشت. در همين حال پرسيدم كه مسير قله شاهدژ از كدام طرف است. مسير نامتعارفي گفت كه مستلزم گذر از سيم‌هاي خاردار و درهاي بسته بود. بعد هم گفت كه ماشين‌تان را همين جا در حياط بگذاريد.ما هم شادمان از اين لطف پذيرفتيم و در تاريك‌روشن بامدادي حركت كرديم.

اينك داريم به همين خانه نزديك مي‌شويم. در آستانه غروب است كه به خانه مي‌رسيم. خانم ميانسالي بيرون مي‌آيد و چون اجازه نماز خواندن مي‌خواهيم، مصرانه مي‌گويد بياييد داخل نماز بخوانيد كه البته قبول نمي‌كنيم. لباس‌هاي گل‌آلود و تن خاكي را ببريم داخل خانه كه چه بشود؟ مي‌خواهم زيراندازي كنار ماشين بيندازم كه همان خانم سريع يك قاليچه در ايوان فرش مي‌كند و مي‌گويد بر اين نماز بخوانيد.

شتابزده وضويي مي‌گيرم و سنگي از زمين برمي‌دارم تا پيشاني بر آن بگذارم. ناگهان خانم پيش مي‌آيد و سجاده كوچكي كه در دست دارد، تعارفم مي‌كند و با نوعي دلخوري يا اعتراض مي‌گويد: «اينجا خونه مسلمونيه!» هم از اين تعبير خوشم مي‌آيد و هم خجالت مي‌كشم كه چرا مهر نخواستم. انگار يك جاهايي درخواست كردن و چيزي خواستن نوعي احترام گذاشتن به ميزبان است. در واقع، من مي‌خواستم كه كمترين مزاحمت را فراهم كنم، اما ميزبان دوست داشت كه لطف كند و دست‌كم اين‌گونه محبت خود را 
نشان بدهد.

دارم تعبير «اينجا خونه مسلمونيه» را با خودم مزه‌مزه مي‌كنم و در همان حال نماز مي‌خوانم. يادم مي‌رود كه در نمازم چه گفته‌ام، اما اين تعبير را فراموش نخواهم كرد. در ذهنم مقايسه مي‌كنم بين مردمي كه خانه خود را «خانه مسلماني» مي‌دانند و مي‌خواهند آن را دست‌كم براي لحظاتي به مسجد تبديل كنند، و مقاماتي كه مساجد كشور را به اداراتي مبدل كرده‌اند كه حتي در ساعات اداري يا هنگام اذان نيز بسته است. از قضا در همين روستاي لنگر «مسجد و نمازخانه مسافرين» را مي‌بينم كه درست هنگام اذان مغرب بسته است! 

سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳

instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/224825/
📝 زمین‌گیری روحی


با كت‌و‌شلوار مرتبي دارد پايين مي‌آيد. كتش را، مثل داش مشدي‌ها، بر دوش انداخته است و به ‌تنهايي حركت مي‌كند. ما هم از قله درفك داريم به سمت روستاي شاه شهيدان برمي‌گرديم و وارد جنگل شلوغ اربُناب شده‌ايم. من و پسرم با هم هستيم. سلامي مي‌كنم و عليكي مي‌شنوم. نگاهي مي‌كند و مي‌پرسد: از كوه مي‌آييد؟ پاسخ مثبت مي‌دهم. مي‌گويد: تا خود قله رفتيد؟ مي‌گويم: آري. سوال خود را با تعجب تكرار مي‌كند و باز همان پاسخ را مي‌شنود. البته حق دارد، چون بيش از 20 كيلومتر راه پيموده‌ايم. مي‌گويد كه ماشاء‌الله به شما، چه همتي! همراه مي‌شويم. اهل همين حوالي است. مي‌گويد كه مصرف سيگار زندگي‌اش را نابود كرده است. تا سه سال قبل سيگار مي‌كشيد. كارش به آنژيو كشيد و ديگر سيگار را كنار گذاشت. اما بدنش ديگر توان ندارد. ميانسال است و شايد سنش حدود 50 سال باشد. اما خودش معتقد است ديگر توان بدني براي فعاليت ورزشي و به‌‎ويژه كوهنوردي ندارد. بعد طبق معمول اين كسان شروع مي‌كند به تعريف از جواني خودش و اينكه اين كوه‌ها را زير پا مي‌گذاشته است.

همين‌طور پايين مي‌آييم و مي‌گويد و مي‌گوييم. او از همت ما تعريف مي‌كند و ما هم او را به فعاليت در محدوده توانايي‌اش تشويق مي‌كنيم. اما انگار كار ما بيهوده است. اطراف ما خودروهاي فراواني پارك شده و سروصدا فراوان است. مي‌گويد كه اينها براي خوشگذراني آمده‌اند. خودش هم با چند نفر تا اينجا آمده‌اند و اينك زودتر راهي پايين شده است تا آنها با ماشين برسند و او را سوار كنند. مي‌پرسم: امروز دقيقا چه فعاليتي داشتيد؟ پاسخ مي‌دهد: «هيچ». صبح با ماشين بالا آمده‌اند و الان هم كه عصر شده است، قرار است برگردند. بعد خودش ادامه مي‌دهد كه همراهانش اهل سيگار و مشروب هستند و اينك همه آنها مست كرده‌اند. به او اصرار كرده‌اند كه مشروب بنوشد. اما اين يكي را نيست. باز تاكيد مي‌كند كه اهل اين برنامه‌ها نيست.

عجيب است با كساني همراه شده است كه سبك زندگي‌شان را قبول ندارد و از آنها هم نمي‌تواند فاصله بگيرد. به فكر فرو مي‌روم كه اين شخص به‌ نحوي در تنگنايي ناخواسته گير كرده و زمين‌گير شده است. به دلايل متعددي از جمله كوچك بودن محل زندگي با افراد خاصي حشرونشر دارد كه نه تنها همسويي خاصي با او ندارند، چه بسا مانع زندگي خوب و مطلوب او بشوند. در عين حال، اگر بخواهد از آنها جدا بشود، با چه كساني به اصطلاح «بپرد» و رفت‌و‌آمد كند؟ انگار مجبور است با همين گروه بسازد و بسوزد. اينكه مي‌گويم بسوزد، به اين دليل است كه لحنش گوياي آن است كه از وضع فعلي خودش راضي نيست. با اين همه، راه برون‌شدي هم نمي‌شناسد. اين چرخه رفت‌وآمد و بودن با اين كسان، روز‌به‌روز زندگي او را تحليل مي‌برد و در اين سيكل معيوب درمانده‌ترش مي‌كند. هر چه فكر مي‌كنم چيزي بگويم يا راه‌حلي پيشنهاد كنم، جز آنكه ناخواسته سركوفتي به او زده باشم، به نتيجه‌اي نمي‌رسم. با همين افكار و دغدغه‌ها از او جدا مي‌شويم و با خود مي‌انديشم كه آيا او دوستانش را انتخاب كرده است يا آنها او را؟ آيا راهي براي شكستن اين حلقه معيوب دوستانه وجود دارد؟

سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳

instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 اخلاق و الحاد


دست‌كم 2500 سال است كه درباره نسبت اخلاق و دين بحث مي‌شود. احتمالا نخستين صورت‌بندي اين نسبت را سقراط ارايه كرد. در دادگاه از اثيفرو پرسيد: به من بگو: چون كاري خوب است، خدايان بدان فرمان مي‌دهند يا چون خدايان به آن كار فرمان مي‌دهند، آن كار خوب مي‌شود؟ هر پاسخي كه اثيفرو مي‌داد يك گرفتاري درست مي‌كرد.
اگر مي‌گفت كه چون كاري خوب است، خدا هم به آن فرمان مي‌دهد، سقراط مي‌گفت پس دين به چه دردي مي‌خورد؛ اگر هم مي‌گفت چون خدايان به كاري فرمان ‌دهند، آن كار خوب مي‌شود، سقراط باز پاسخ مي‌داد كه چرا خودِ خدايان اينقدر اختلاف‌نظر دارند و در نتيجه به گفته سقراط: «يك چيز در آن واحد هم محبوب خدايان است و هم منفور آنان.» وانگهي درباره آدم‌هايي كه رسما مي‌گويند بي‌دين هستند و با اين حال به اخلاق باور دارند چه مي‌توان گفت.
اين پرسش به شكل دقيق‌تري در فرهنگ اسلامي، در قالب مناقشه حسن و قبح عقلي و شرعي، و همچنين در سنت مسيحي، به صورت بحث قانون طبيعي و نظريه امر الهي، ادامه يافت و كتاب‌ها در آن باب نوشته شد و مي‌شود. يكي از تازه‌ترين كتاب‌ها در اين زمينه كتاب اخلاق و دين (2016) هري جي. گنسلر است كه اخيرا متن انگليسي آن را خواندم و فرصت نشد كه با ترجمه فارسي آن (ترجمه ایمان عباس‌نژاد، تهران، نشر كرگدن، 1402) مقايسه مختصري كنم. سال‌هاست كه موضوع دين و اخلاق را در مقطع دكتري تدريس مي‌كنم و كمابيش آثاري را كه در اين زمينه منتشر مي‌شود مي‌بينم و مي‌خوانم. اين كتاب از جهات مختلفي نظرم را جلب كرد. نخست سبك آموزشي آن است. گنسلر، كه معلم خوبي بوده، كوشيده است تا جاي ممكن مطالب فني بحث را ساده كند و گرچه اين كار، گاه مايه كشدار شدن بحث و تكرار شده است، در مجموع بحث را شفاف و روشن ساخته است. دومين وجه قابل‌توجه كتاب تأكيد و تكيه نويسنده بر نظريه تكامل است. خيلي راحت و بي‌دغدغه، گنسلر نظريه تكامل را مي‌پذيرد و از آن در جهت تأييد قانون طبيعي در اخلاق ياري مي‌گيرد.

اما سومين و به نظرم مهم‌ترين جنبه اين كتاب، آن بود كه نويسنده به‌سادگي پذيرفته است كه ملحدان و خداناباوران هم مي‌توانند نظام اخلاقي منسجمي داشته باشند. در زماني كه غالبا تصور مي‌شود، اخلاق در انحصار دينداران است، اين نگاه قابل‌تأمل است. در سنت ديني ما با آنكه به لحاظ نظري به حسن و قبح عقلي و اخلاقي باور داريم، يعني بر اين نظر هستيم كه اخلاق مستقل از دين و گاه مقدم بر آن است، اما عملا چنان فرهنگ مسلطي بر جامعه معاصر ما حاكم شده است كه گويي كل اخلاق و تفكر اخلاقي بر دين استوار است. اين نگاه افزون بر اشكالات جدي نظري، به لحاظ عملي هم مشكلاتي خواهد داشت كه مهم‌ترين آنها اين است كه كافي است نسل جديد به دين پشت كند تا باورهاي اخلاقي و هنجارهاي درست و نادرست مبتني بر دين هم يكسره فرو بريزد.

در اين جا گنسلر به‌دقت از بدفهمي رايج درباره اخلاق خداناباوران بحث مي‌كند و نشان مي‌دهد كه مي‌توان منطقا خداناباوري و اخلاق را با هم داشت. با اين همه، تأكيد مي‌كند كه غنا و سرشاري اخلاق با خداباوري ممكن مي‌شود و فضايل الهياتي هستند كه فضايل اخلاقي را به كمال مي‌رسانند. از اين منظر، هم خداباوران و هم خداناباوران عقايد پايه‌اي مشتركي دارند. اما دين مي‌تواند اخلاق را عميقا فربه كند و بارور گرداند. نكته قابل توجه آنكه نويسنده كتاب هم دانشگاهي است و هم كشيش است، اما فهم درستي از دنياي جديد و خداناباوري دارد و به انكار و تجاهل روي نمي‌آورد و مي‌كوشد حق بحث را ادا كند.

سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳

instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 تجديد ‌‌نظر


به تازگي كتاب آدام گرنت «دوباره فكر كن: قدرت دانستن آنچه نمي‌دانيد» (2021) را خواندم. البته بار دوم بود كه آن را مي‌خواندم. كتاب خوشخواني است و همه كتاب تقريبا حول محور يك نكته اساسي مي‌گردد: ما اشتباه مي‌كنيم و هيچ راهي براي حذف كامل اين اشتباهات وجود ندارد. تنها كاري كه مي‌توانيم بكنيم آن است كه مرتب افكار و باورهاي خود را وارسي و در صورت لزوم در آنها تجديدنظر كنيم. به نظر ساده مي‌آيد، اما چه بسا دشوارترين كار همين باشد. ما به لحاظ رواني و عاطفي چنان به افكار خود وابسته مي‌شويم كه حتي پس از آنكه شواهد متعددي بر نادرستي آنها كشف كرديم، باز در اعتبار اين شواهد شك مي‌كنيم، نه در افكار مقبول و جا افتاده خودمان. گرنت ايده قشنگي پيشنهاد مي‌كند: مانند دانشمندان فكر كنيد و همواره باورهاي خود را در پرتو شواهد تازه بسنجيد. گفتنش آسان است و اجرايش دشوار و براي كساني ناممكن.

يادم افتاد كه اوایل انقلاب يكي از فحش‌هاي خيلي شيك تعبير «ريويزيونيست» يا «تجديدنظر طلب» بود. چقدر هم از تكرار اين اصطلاح لذت مي‌برديم! اين تعبير از سنت ماركسيستي وارد فضاي سياسي آن زمان شده بود و هنگامي كه مي‌خواستند درباره يكي از ماركسيست‌هاي معروف - مثلا برنشتاين - قضاوت كنند، كافي بود بگويند كه او «ريويزيونيست» بود. يعني كسي بود كه در اصول و مسلمات اوليه ماركسيسم دست به تجديدنظر زد. همين كافي بود تا او بي‌اعتبار شود. در واقع، ريويزيونيست معادل تعبير «مرتد» خودمان بود. حتي يادم هست كه گاه اين تعبير را كمابيش به شوخي و جدي از كساني درباره همين تجديدنظرطلبان مي‌شنيدم. فراموش نكنيم كه ريويزيونيست همان «Revisionist» خودمان است و ريويزيونيسم «Revisionism» يعني بازنگري.

از فضاي سياسي آن زمان كه بگذريم، اصولا ما نه‌تنها از تجديدنظر خوش‌مان نمي‌آيد و از آن دوري مي‌كنيم، حتي اگر ببينيم كسي دست به تجديدنظر زده است، جا مي‌خوريم. اگر كسي زماني براي مثال، گفته باشد فيلم قيصر يا گنج قارون خيلي فيلم‌هاي خوبي هستند و بعد از چند سال او را ببينيم و اين دفعه از او بشنويم كه اين دو فيلم، آثاري نپخته و مغاير آرمان‌های جامعه مدني است، اولين واكنش ما نه بررسي دلايل او، بلكه آن است كه بگوييم تو خودت قبلا خلاف اين را مي‌گفتي! يعني ترجيح مي‌دهيم كسي باورهاي خودش را - گرچه غلط باشد - حفظ كند تا آنكه آنها را تغيير بدهد.
اما چرا اين طور است؟ شايد به دليل آنكه حوصله فكر كردن و تحمل ابهام و دگرگوني را نداريم. دوست داريم مسائل را يك‌بار براي هميشه حل و روايت يكساني از افراد يا مسائل در ذهن خود حك كنيم. اگر كسي مثلا تقي‌زاده، زماني گفت كه بايد سر تا پا فرنگي بشويم، همين روايت را از او در ذهن ثبت خواهيم كرد و حتي اگر بعدها او سخن خود را اصلاح كرده باشد و بدان قيدي زده باشد، باز دل‌مان مي‌خواهد همان روايت سرراست اوليه را داشته باشيم. اين نوع برخورد، خيلي آسان‌تر است تا آنكه همواره نسبت به باورهاي خودمان مردد باشيم و بخواهيم هفته‌اي يا ماهي يك بار دست به خانه‌تكاني ذهن‌مان بزنيم و باورهاي دقيق‌تري را جايگزين باورهاي محبوب، اما غلط قبلي كنيم.

يك لطيفه بي‌مزه و قديمي شايد اين نكته را آشكارتر كند. روزي در اتوبوسي، كسي از بغل‌دستي‌اش ساعت را پرسيد. او هم گفت كه ساعت يك است. كمي بعد دوباره پرسيد و او پاسخ داد: يك و ربع. باز كمي گذشت و او دوباره پرسيد و اين دفعه پاسخ گرفت: يك و نيم است. آن بنده خداي پرسشگر با حالتي عصبي گفت: «بالاخره ساعت چند است؟»
خيلي از ماها آرامش روان‌مان را مديون ايستادگي در برابر تجديدنظر مي‌دانيم تا همراهي با آن. با اين همه، شايد لازم باشد بر اين آرامش رواني ناسالم غلبه كنيم و بياموزيم دست به تجديدنظر در افكار خودمان بزنيم و آن را عادت بنيادين خود كنيم.

سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 ترس تنها در ذهن ماست

فيلم سيزده جان (Thirteen Lives, 2022) را دو بار ديدم. كاري خوش‌ساخت از ران هوارد كه پيش‌تر از او فيلم‌هاي برجسته‌اي چون سيندرلا من، ذهن زيبا و داوينچي كد را ديده‌ايم. فيلم گزارش واقعي، اما دراماتيك ‌شده، دوازده نوجوان است كه با كمك‌‌مربي خود وارد غار بزرگ تام لوانگ در تايلند مي‌شوند و بعد بر اثر جاري شدن باران‌هاي موسمي در عمق چهار كيلومتري آن گير مي‌كنند و ديگر قادر به خروج نيستند. مقامات مطلع مي‌شوند و براي نجات اقدام مي‌كنند، اما كل مسير پوشيده از آب است و غواصان هم كاري از پيش نمي‌برند و حتي بچه‌ها را پيدا نمي‌كنند. سرانجام دو غواص داوطلب اروپايي مي‌آيند و بچه‌ها را پس از 10 روز گرسنگي پيدا مي‌كنند.

همه خوشحال هستند كه پسربچه‌ها زنده هستند. اما اين تازه آغاز ماجراست. اين بچه‌ها هيچ آموزش غواصي نديده‌اند و بايد دست‌كم پنج ساعت زير آب پرتلاطم و سيلابي دوام بياورند و مشكل با كپسول اكسيژن و لباس غواصي حل نمي‌شود. سراسر فيلم داستان اقدام و شكست و نبرد اميد و نوميدي است و سرانجام با ايده‌هاي خلاقانه و در عين حال ديوانه‌وار اين دو تن به ياري دوستان‌شان تصميم مي‌گيرند نخست بچه‌ها را يكي‌يكي بيهوش كرده و سپس با لباس غواصي از زير آب رد كنند. اما هر نيم‌ساعت بايد با تزريق مواد تازه‌اي دوباره اين بيهوشي را تمديد كنند. 
شفقت انساني در سراسر فيلم جاري است و كارگردان نيازي نمي‌بيند با ايجاد تعليق يا بحران خاصي تماشاگر را ميخكوب كند. يكي از گزينه‌ها براي نجات بچه‌ها آن است كه مسير آبي را كه بر كوه مي‌ريزد و داخل غار سرازير مي‌شود، منحرف و آب را به سوي دشت جاري كنند. اما اين كار يعني نابودي همه شاليزارهاي آن منطقه و فقير كردن كشاورزان. با اين حال، هنگامي كه كشاورزان متوجه مي‌شوند اين كار «ممكن» است بچه‌ها را نجات دهد، با همه فقر خود قبول مي‌كنند تا كشتزارهاي‌شان نابود شود.

بودن در غاري تاريك، آن هم بدون اميد نجات و به ‌مدت 10 روز به خودي خود ترسناك است. در دل غار هيچ نوري نيست و اگر كسي تجربه بودن در غاري را داشته باشد و چراغ همراهش را خاموش كند، حتي دست و پاي خود را نخواهد ديد و تاريكي محض حكمفرما مي‌شود. در اين حالت، بچه‌ها ترسيده‌اند و از عاقبت خويش نگران. كمك‌مربي كه فردي آواره شده از ميانمار و بي‌وطن است، يكي از بچه‌هاي وحشت‌زده را اين‌گونه آرام مي‌كند: «ترس در ذهن تو است»؛ اين آموزه‌اي بودايي است. ما بي‌آنكه كمك‌مربي را چندان بشناسيم، عميقا حضور و نفوذ آموزه‌هاي آيين بودا را در رفتار و منش آرام او حس مي‌كنيم؛ كسي كه مسووليت همه بچه‌ها را به عهده گرفته و به نيكي از پس آنها بر مي‌آيد و آخرين نفري است كه مي‌خواهد غار را ترك كند. مناظر جذاب، فيلمبرداري پخته در فضاي بسته و چالش غواصي و نجات در مسير تنگ و پرپيچ و خم‌ غار آب‌ گرفته، استفاده به‌جا از صداهاي طبيعي، نه موسيقي خشن و گفت‌وگوهاي فشرده، اشاره‌وار و سرشار از معناي آن عميقا بيننده را مجذوب مي‌كند و نمونه‌اي از همبستگي انساني و كار درست تيمي را در شرايط بحران و وحشت نشان مي‌دهد.

سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳

instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami

https://m.media-amazon.com/images/M/MV5BZjMzMzllNDAtZTdlMi00N2RjLTkxYjItZWUxNjNkN2JhNjE2XkEyXkFqcGc@._V1_.jpg
📝 تاريخ؛ دبير گيج يا شاگردان گول

اگر به سمت فلسفه كشيده نمي‌شدم، شايد تاريخ را براي تخصص خودم انتخاب مي‌كردم. از نوجواني به تاريخ علاقه داشتم و اين علاقه در گذر زمان كم نشد و همواره اشتياقم به تاريخ زنده است. حس مي‌كنم و باور دارم كه تنها در دل تاريخ و با فهم تاريخ است كه مي‌توان آدمي را بهتر شناخت. مساله آن است كه عمر كوتاه ما هرگز كفاف نمي‌دهد تا همه درس‌هاي زندگي را با تجربه شخصي خودمان بياموزيم. بخشي از خردمندي انسان در آن است كه از تجارب ديگران بياموزد و نخواهد خودش آزموده را بيازمايد. از اين منظر، تاريخ مي‌شود آينه عبرت و درس‌آموزي. 
در سنت اسلامي بر اين جنبه از تاريخ تاكيد فراواني شده و هدف نگارش و خواندن تاريخ عبرت‌آموزي و تجربه‌اندوزي بيان شده است. مسكويه، فيلسوف و مورخ قرن چهارم و پنجم، در اين سوي جهان اسلام نام كتاب تاريخي خود را «تجارب الامم» مي‌گذارد، يعني تجربه‌هاي ملت‌ها. ابن‌خلدون هم، در آن سوي جهان اسلام، نام كتاب تاريخ خود را «كتاب العبر» مي‌نهد يعني كتاب عبرت‌ها. 
هنگامي خواندن و بررسي تاريخ اهميت پيدا مي‌كند كه باور كنيم همه انسان‌ها فارغ از تفاوت‌هاي گوناگوني كه دارند، از جهات مهمي مشابه هم هستند. اما اگر تصور شود كه هر كسي به شكل خاصي است، ديگر دانستن و خواندن تاريخ يونان باستان به كار جوانان هزاره سوم ايران نمي‌آيد. نقطه عزيمت تاريخ همين باور به يكساني تجربه‌ها و امكان درس‌آموزي از ديگران است. اگر اين‌گونه فكر كنيم، آنگاه تاريخ چين كهن همانقدر مي‌تواند براي ما مفيد باشد كه تاريخ خاورميانه در قرن بيستم. از قضا، همين‌طور است و به تعبير بندتو كروچه، فيلسوف ايتاليايي، «همه تاريخ، تاريخ معاصر است.» اين مشابهت وضع انساني در گستره تاريخ است كه امكان درس‌آموزي از تاريخ را فراهم مي‌كند و هم در قرآن كريم و هم در سنت اسلامي بر اين جنبه تاريخ تاكيد مي‌شود كه از رفتار گذشتگان بياموزيد و عبرت بگيريد، پيش از آنكه خودتان عبرت آيندگان شويد.

با همين نگاه است كه كساني كوشيده‌اند با مرور تاريخ، درس‌هاي آموختني آن را بيان كنند. براي نمونه، نيكولو ماكياولي، در كتاب گفتارها (ترجمه محمدحسن لطفي، تهران، خوارزمي، 1377) با بررسي بخشي از تاريخ روم باستان مي‌كوشد براي معاصران خود درس‌هاي اخلاقي و عملي فراهم كند.

با بررسي نظام‌مند تاريخ متوجه مي‌شويم كه رفتار انسان‌ها در شرايط مشابه كمابيش يكسان است و خطاهاي مشخصي را آدميان مرتكب مي‌شوند كه مي‌توان از آنها دوري كرد. اما يكي از درس‌هايي كه از آموختن تاريخ مي‌آموزيم، آن است كه انسان‌ها كمتر از تاريخ درس مي‌آموزند؛ گويي تا خود تجربه نكنند باورشان نمي‌آيد. اين ناتواني از آموختن وقتي با قدرت نظامي گره بخورد فاجعه به بار مي‌آورد. خانم باربارا تاكمن، مورخ معاصر امريكايي در كتاب قدم‌رو حماقت؛ از تروي تا ويتنام كه در آن تاريخ سياسي سه هزار سال اروپا را بررسي كرده است، نتيجه مي‌گيرد كه انسان‌ها در عرصه حكمراني كمتر از گذشته‌ها درس مي‌گيرند. در نتيجه همان خطاهاي آشكار پيشينيان را مرتكب مي‌شوند (در يادداشت ديگري به نام «گذشته چراغ راه آينده نيست!: درس‌هايي از يك كتاب» به اين نكته پرداخته‌ام) . راه دور نرويم، در همين نيم قرن اخير، تاريخ درس‌هاي زيادي به ما و به خصوص حاكمان داد. از چائوشسكو كه در روماني خدايي مي‌كرد تا صدام كه خودش را قهرمان امت عربي مي‌شمرد تا قذافي كه خودش را كمتر از پيامبر نمي‌ديد. همه اينها درس‌هايي بود براي حاكمان منطقه. همين رستاخيز و بهار عربي كه يك دهه پيش شكل گرفت سرشار از درس بود. اما دريغ از آنكه كسي از آنها بياموزد. نمي‌دانم بايد به گفته مرحوم اخوان خودِ تاريخ را مقصر شمرد و گفت: «اين دبير گيج و گول و كوردل تاريخ!» يا حاكمان را شاگردان گولي دانست كه قدرت يادگيري خود را به ميزاني كه قدرتمندتر مي‌شوند بيشتر از دست مي‌دهند. 
حاصل اين ناتواني از يادگيري آن است كه حاكمان پس از قبضه يك سرزمين همه قدرت را از آن خود مي‌كنند و به قيمت تباه كردن كشور و نابودي مردم همه ‌چيز را در خود و وابستگان‌شان متمركز مي‌سازند و پس از چند دهه يا به دست مردم خشمگين سلاخي مي‌شوند، مانند قذافي يا شبانه از كشور خود مي‌گريزند، مانند بن‌علي يا اسد. 

سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳

instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
مجمع كاردينال‌ها

فيلم سينمايي مجمع كاردينال‌ها (Conclave) هم جذاب است و هم تامل‌برانگيز. شناخت رفتارها و سياست‌هاي غيرعلني و فرآيند تصميم‌گيري پشت درهاي بسته براي كساني كه بيروني هستند، جذابيت خاصي دارد. اين جذابيت هنگامي كه با مايه‌هاي بصري آميخته شود، دو‌چندان مي‌شود. ادوارد برگر يك اتفاق ساده را به داستاني معمايي و پيچ‌درپيچ تبديل مي‌كند تا دغدغه‌هاي هميشگي بشر را نشان بدهد. پاپ از دنيا رفته است و 108 كاردينال از سراسر كره زمين در واتيكان جمع شده‌اند تا در جلسه‌اي محرمانه يكي از خودشان را به مقام پاپي ارتقا دهند. آنها در اين مدت در قرنطينه به‌سر مي‌برند تا به نتيجه قطعي برسند. اين رويداد كسل‌كننده به دست برگر به دستمايه تعليق و كشش كم‌نظير سينمايي بدل مي‌شود تا خيلي ناگفته‌ها را بگويد. اين فيلم تازه (2024) از جهات متعددي ديدني است.

نخست استفاده بجا از نور و رنگ‌پردازي در واتيكان است. حضور پوشش سرخ كاردينال‌ها در فضاي بسته و نيمه‌تاريك تالارهاي واتيكان، اقتدار و همزمان خوفي عميق را در بيننده پديد مي‌آورد. از جنبه بصري و تكنيكي و فيلمبرداري درخشان اين فيلم بسيار مي‌توان گفت كه از آن مي‌گذرم. دومين جنبه بنيادين فيلم نوعي روانشناسي انساني است. كاردينال‌ها از آغاز ورود به زندگي كليسايي مي‌كوشند از تعلقات دنيوي بگذرند و به كليسا و مسيح خدمت كنند. يكي از سنت‌هاي خوب اين سبك زندگي، اعترافات مدام است كه حاصل آن مواجه شدن آدمي با خويشتن خويش است. در نتيجه به تدريج افراد با لايه تاريك خود آشنا و از آن رها مي‌شوند. با اين همه، برخي از آنها تا مرحله پاپي هم نمي‌توانند از جاه‌طلبي و قدرت‌طلبي دست بكشند و در نهان و گاه آشكارا براي رسيدن به اين مقام مي‌كوشند و لابي مي‌كنند.

اما سومين جنبه اساسي اين فيلم آن است كه برخي از اين مقدسان كه همواره از دنيا پرهيز داشته‌اند، نه تنها دوست دارند به مقام پاپي برسند، بلكه دست به هر توطئه‌اي مي‌زنند تا حريفان خود را از عرصه كارزار به در كنند. دو نامزد انتخاباتي جهان سومي را تصور كنيد كه چگونه آماده هستند به هر قيمتي حريف خود را بدنام كنند تا خودشان بالا بيايند. در اينجا هم شاهد اين ويرانگري ديگران هستيم. براي نمونه آديمي، يك كاردينال سياهپوست اهل نيجريه كه آراي بالايي دارد، ناگهان با راهبه‌اي روبه‌رو مي‌شود كه سي سال قبل او را ديده  و اينك آنجا حاضر شده است تا اعتبار اين كاردينال را به خطر اندازد و موفق مي‌شود. بعد متوجه مي‌شويم كه اين توطئه از سوي رقيبش، كاردينال تريمبلي، طراحي شده است تا او را از صحنه خارج كند. اما چهارمين و مهم‌ترين جنبه‌اي كه اين فيلم را ديدني مي‌كند، حضور جريان‌هاي فكري متفاوت در ميان كاردينال‌هاست. در حالي كه امروزه غالب آنها مروج نوعي همگرايي ميان اديان هستند و اعتبار همه اديان را به رسميت مي‌شناسند و از شوراي واتيكان‌دو به بعد شاهد فعاليت‌هايي در اين عرصه هستيم و شوراي پاپي گفت‌وگوي اديان شكل گرفته است، كاردينال تدسكو به‌شدت اين گرايش به تعبير خودش «ليبرال» را محكوم مي‌كند و معتقد است كه پاپ بايد ايتاليايي باشد كه طبيعتا خودش را مي‌گويد و با اعتباربخشي به اديان ديگر مخالف است و حتي از تعابير توهين‌آميزي استفاده مي‌كند. ديدن جريان محافظه‌كار و جريان همگرايي كه كاردينال لارنس آن را رهبري مي‌كند، بر جذابيت اين فيلم مي‌افزايد. لارنس در سخنراني افتتاحيه خود آشكارا ديدگاهش را نشان مي‌دهد، از فضيلت مدارا و اهميت شك و ترديد سخن مي‌گويد و تاكيد مي‌كند: «يقين، دشمن بزرگ يگانگي است» و «يقين دشمن خطرناك مداراست». از نظر او، با بودن يقين كامل، ديگر جايي براي ايمان نيست. ايمان و ترديد پابه‌پاي هم پيش مي‌روند. همه اين جذابيت‌ها به كنار، بازي قدرتمند ريف فاينز چشمگير است؛ به سادگي از نقش يك جلاد نازي، در فهرست شيندلر، در نقش عاشقي آتشين‌مزاج، در بيمار انگليسي، فرو مي‌رود و در نهايت در قالب خدامردي آرام و متفكر در مجمع كاردينال‌ها جلوه‌گر مي‌شود و با سخنراني نافذ خود بيننده را مسحور مي‌كند.سخن كوتاه، اين فيلم گوياي تعارض مدام آدمي با خويشتن و ديگران است و دين هم كه بايد اين تعارضات را حل كند گاه خود بهانه گسترش آن مي‌شود تا جايي كه حتي مجمع كاردينال‌ها ميداني است براي نمايش اين تعارض‌ها.

سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۳

instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
2025/10/09 03:27:18
Back to Top
HTML Embed Code: