tgoop.com/harimezendgi/37682
Last Update:
#پارت_619
🦋🦋شیطان مونث🦋🦋
خوردن غذا توی حیاط و اون هوای مطبوع حسابی به دلم نشست...
ارسلان سیگار می کشید و من میوه های درختهای همیشه بهار رو بو میکردم...
با اندوه به سگهاش که حالا وظیفه ی نگهداریشون به طور موقت افتاده بود گردن یوسف بخت برگشته، نگاه کرد و گفت:
-به اون شفیع پدرسوخته عادت کرده بودن...با یوسف اصلا نمیسازن...ببین توروخدا...عین بچه ها می مونه یوسف گیجشون کرد!
با لبخند سر برگردوندم و به یوسف نگاه کردم.خنده ام گرفت از حرکاتش....نه میتونست هرسه رو کنترل کنه، نه میتونست درست و حسابی بهشون غدا بده..حالاهم که هر سه تا سگ دوره اش کرده بودن..یکیش پیرهنشو میکشید یکیش پاچه شلوارشو...بدبخت فقط بلد بود هی چخه چخه بکنه!
ارسلان با عصبانیت صداشو برد بالا و گفت:
-اهوی یوسف...به سگهای من میگی چخه!؟؟ اونا اسم دارن لامصب....
یوسف با شرمندگی گفت:
-شرمنده آقا....آخهآقا با من نمیسازن...حرف گوش نمیگیرن...ولشون کنم تومبونمو از پام درمیارن...
خندیدم و رفتم کنارش نشستم و گفت:
-خب اون بنده خدا راست میگه...باید یکی رو بیاری عین شفیع...کسی که زبون این سگهارو بلد باشه...
ته مونده ی سیگارشو تو جاسیگاری فشار داد و بعد گفت:
-آره...تو فکرشم....ولی اون خیلی خوب باهاشون راه میومد...یه جورایی باهاشون رفیق شفسق شده بود....
کنجکاو گفتم:
-بقیه چیزی از اتفاقهای پیش اومده میدونن!؟
سری تکون داد و گفت:
-نه! و نباید هم بدونن....حتی بوراک همچیزی نمیدونه!
یکمرفتم تو فکر و بعد دوباره پرسیدم:
-در مورد نبود شفیع کنجکاو نشدن....!؟
فندکصو انداخت رو میز و جواب داد:
-اژدر بهشونگفته که پدرش مرده و برای همیشه رفته دهاتشون....
که اینطور! پس نبودش رو اینجوری توجیه کرده بودن!
دستمو روی پاش گذاشتم و حین مالوندنش گفتم:
-ارسلان
-جانم!؟
-من باید تحت نطر یه پزشک باشم...یه متخصص ...از این به بعد یه سری دردسر درست میکنه بچه جونت!
سرشو چرخوند سمتم.یه بوسه کوتاه رو لبهام نشوند و گفت:
-اتفاقا میخواستم راجبش باهاش صحبت کنم...از این بعد خودم در این مورد دربست دراختیارتم....دیروز از یکی از بچه ها خواستم بهترین زن متخصص رو برام پیدا کنه و برات نوبت بزنه..فردا تورو میبرم پیشش! استرس که نداری !؟
-نه...یعنی داشتم...ولی حالا حالم خوبه!
-خب خوبه!
اژدر از دور به سمتمون اومد.شک نداشتم خبری توی آستینش...نزدیک که شد با لبخند اول رو به من گفت:
-عصرت بخیر شانار...
دستمو از روی پای ارسلان برداشتم و مثل خودش خوش رو جواب دادم:
-عصر شما هم بخیر اژدرخان...
-خیلی خوشحالم که تو قراره مادر بشی...برازنده ی این اتفاق قشنگی!
تنها یه لبخند زدم.لبخندی که همراه با گلگون شدن گونه هام بود...
بعد از زدن حرفهاش آهسته به ارسلان چیزی گفت.همانطور که حدس میزدم یه خبر مهم براش داشت...نمیدونم چرا ناخواسته نگران شدم.آره...من حالا برعکس گذشته با کوچیکترین و ساده ترین اتفاقها دچار ترس و اضطراب میشم....
ارسلان قبل از اینکه بره رو کرد سمتم و گفت:
-من میرم بیرون...
نگران دستشو گرفتم:
-کجا میخواس بری!؟ من میترسم!؟
متعجب گفت:
-میترسی!؟؟ چراااا!؟ تو نباید بترسی...دلیلی نداره این احساس رو داشته باشی...منو ببین...من فقط با اژدر میرم بیرون و بعد سعی میکنم خیلی زود برگردم.قبول!؟
نه قبول نبود.ترس داشتم.ترس از اینکه مبادا اتفاقی براش بیفته...ترس از اینکه مبادا باز کسی باشه که بخواد اونو ازم من بگیره...
دستشو سفت گرفته بود خندید و گفت:
-شانار من که یزید نیستم که کلی بدخواه اون بیرون منتظر باشن تا خنجرم بزنن..قول میدم یه تارمو از سرم کم نشه..باشه دختر خوشگل !؟
لبخند و آرامشش یکم آرومترم کرد.آهسته گفتم:
-بوسم میکنی...!؟
باز تو گلو خندید.سرشو آور جلو و لبهامو یکم طولانی بوسید و بعد بلند شد و گفت:
-میبینمت عزیزم....
بعد با قدمهای سریع رفت سمت اژدر و سوار ماشینش شد.
تا وقتی از خونه زدن بیرون تماشاشون کردم و چشم ازش برنداشتم.
خودمم خیلی از این حس بد که جدیدا درگیرش شده بودم خوشم نمیومد.آزاردهنده بود احتمالا...هم برای من و هم برای ارسلان ولی خب...واقعا دست خودم نبود...
یه جورای داشتم تحملش میکردم چون کنترلش ممکن نبود....واقعا نبود....
@harimezendgi👩❤️👨🦋
BY همسرانه حریم زندگی💑
Share with your friend now:
tgoop.com/harimezendgi/37682