tgoop.com/ha_mim1377/5204
Last Update:
#روزهای_جنگ |۶۹|
☑️ خاطرات عظیم پویا از دوران اسارت - بخش ۱۰
من شب عملیات بادگیری خاکی رنگ و شلوار نظامی با فانسقهای کوچک بعنوان کمربند تنم بود. داشتم دنبال شلوار خودم میگشتم. زمانی که شلوارم را پیدا کردم عراقی سراغم آمد و گفت که چرا معطل کردی؟ هنوز پیراهنم را تنم نکرده بودم که فانسقه ام را از دور شلوارم درآورد و آنچنان محکم به کمر لختم زد که شکل فانسقه روی کمرم به رنگ قرمز نمایان شد. ما ده نفر را بردند و در محوطه نشاندند. بعد ده نفر بعدی را بیرون آوردند لباسهایشان را درآوردند و با شورت بودند که یک نفر لباس شخصی از دور آمد و هی میگفت لا لا انزلوا کُلّ شی، یعنی همه چیز (حتی شورتها) را هم در بیاورید و با زور و کتک بچه ها را مجبور کردند. بچهها با اکراه و خجالت و جمع کردن خودشان شورتها را درآوردند و همان عراقی نامرد رفت یکی از اسرای اصفهانی را که از ما مسن تر بود گرفت و به او پشت پا زد و او را به زمین انداخت. بعد پای او را گرفت و با بدن عریان او را روی زمین می کشید. ما که روبروی آنها نشسته بودیم سرها را پایین انداختیم و خیلی ناراحت شدیم ولی یکی از دوستان خنده اش گرفته بود و یواش یواش داشت میخندید. هادی کیانی به او گفت نخند عراقیها میفهمند ولی او نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد تا اینکه عراقیها فهمیدند. یکی از آنها آمد و او را با یقه پیراهنش بلند کرد و به بقیه نگهبانها گفت هذا یضحک این داره میخندد و او را پیش آنها برد. این دوست ما موهای لخت و بلندی داشت. او را با موهایش بلند میکردند و به در و دیوار میکوبیدند و دورش حلقه زده بودند. هی میگفتند "هلل یوس هل یوسه، هلل یوس هل یوسه" ودسته جمعی به سرو صورتش میزدند. این دوست ما هم آنقدر خنده اش گرفته بود که نمیتوانست خودش را کنترل کند و زیر کتک آنقدر بلند بلند خندید تا اینکه همه نگهبانها خندشون گرفت. ولی آنقدر او را زدند تا خنده اش تبدیل به گریه شد. او را رها کردند و آمد کنارمان نشست. هادی کیانی به خاطر اینکه تذکرش داده بود و او گوش نکرده بود، گفت چطوری خوب بود. او هم گفت کمرم را شکستند.
فردا ما را سوار اتوبوسی کردند که بعد از نیم ساعت در محلی توقف کرد. ما را داخل حیاطی بزرگ بردند. تعداد زیادی سرباز عراقی با چوب گرز و شلنگ آب درحیاط منتظرمان بودند. عراقیها آستینها را بالا زده بودند و به حالت ژست غضبناک با چوب به کف دست خود میزدند و آماده بودند تا ما را از اتوبوس پیاده کنند. دو نفر عراقی درب اتوبوس را باز کردند و هی با صدای بلند میگفتند یلا بایین یلا بایین(بیایید پایین). بچهها وقتی پیاده می شدند آن دو نفر ما را به وسط حیاط بین عراقیها میفرستادند. عراقیها در حیاط پراکنده بودند. بعضی از آنها با چوب و یا شلنگ میزدند، بعضیها با پوتین لگد میزدند، عدهای یقهی ما را می گرفتند و مشت و سیلی میزدند و عدهای هم به عمد بر روی زخمهای بچهها ضربه میزدند و وقتی بر روی زمین میافتادیم، به جانمان می افتادند و بیشتر کتک میزدند و ما بایستی خودمان را از دستشون رها می کردیم.
صدای آه و ناله و ضجه بچهها به آسمان می رفت. سر و صورت اکثر بچه ها زخمی و خونین شده بود و با بدنهای مجروح به این طرف و آنطرف فرار میکردند. لباس اکثر بچهها بر اثر کتک کاری و پرت شدن و به زمین خوردن پاره شده بود. بعضیها لنگان لنگان با پای تیر خورده از دست عراقیها فرار میکردند ولی گیر نگهبان دیگری می افتادند. خلاصه به هر سمت فرار میکردیم کتک دیگری می خوردیم.
این رسم و عادت عراقیها بود که هر جا ما را میبردند زهرچشم میگرفتند و حسابی از ما پذیرایی میکردند. بعد از این پذیرایی ما را دور تا دور کنار دیوار حیاط نشاندند و شروع کردند به شمارش و آمارگیری. با هر وسیلهای که در دست داشتند، می شمردند. یکی با چوب روی شانهامان میزد یکی با شلنگ. یکی هم با شلنگی لاستیکی که یک سر آن را حرارت داده و متراکم و شبیه به گرز کرده بود، شروع به شمارش بچهها کرد و با آن محکم بر سر ما میزد. وقتی به من رسید آنچنان محکم زد که برق از چشمانم پرید و تا چند ثانیه هیچ نمیدیدم. همین ضربه باعث صدمه به شبکیه چشمم شد. او چند نفر بعد از من را هم با این شلنگ زد که یکی از نگهبانهای عراقی با او دعوا کرد و شلنگ را گرفت و به پشت بام پرتاب کرد. بعد از شمارش ما را به داخل ساختمان فرستادند که یک راهرو با تعدادی اتاق بود. من و چند نفر دیگر از بچههای خودمان در اتاق اول افتادیم. این اتاقها بند سلول مخصوص زندانیان بود.
#اختصاصی_یک_حرف_از_هزاران
◀️ گزیده های ایران و جهان ▶️
https://www.tgoop.com/yekhezaran/35574
BY حسن مجیدیان

Share with your friend now:
tgoop.com/ha_mim1377/5204