tgoop.com/ha_mim1377/5123
Last Update:
آنتوان چخوف در جایی میگوید *تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی میتواند بر سر انسان بیاورد*. هیچچیز، هیچچیز، هیچچیزِ دیگر در دنیا به اندازۀ تحقیرشدنِ آشکار نمیتواند روح انسان را ویران کند. هر درد و رنج دیگری را میشود تحمل کرد یا از سر گذراند، ولی تحقیرشدن را نمیشود. خاطرۀ تحقیرشدن همیشه در ذهن، قلب، رگها و شریانها باقی میماند. غالباً حیات روحیِ فرد را نابود میکند و موجب میشود دهها سال بیوقفه خودخوری کند.
خیلی چیزها هستند که بدون آنها هم میتوانیم زندگی کنیم. اما عزتِ نفس از این قماش نیست. بعضیها تصور میکنند که فقدان عزت نفس همیشه به یک شکل رخ میدهد، ولی موقعیتهایی که فرد ممکن است احساس کند عزت نفسش از بین رفته به تعداد خودِ افراد متفاوت است. یکی از روانپزشکان با گروهی از مردان که به دلیل قتل یا جرایم خشونتآمیزِ دیگر زندانی بودند مصاحبه کرده بود و از آنها دلیل کارشان را پرسیده بود. تقریباً همۀ آنها پاسخ داده بودند که «به من بدوبیراه گفته بود».
چرا تحقیر اینهمه احساسات را جریحهدار میکند، آسیب بهبار میآورد و ما را به طرزی وحشتناک لِه میکند؟ *چرا اگر ما پیشِ خودمان احساس حقارت کنیم، انگار زندگی برایمان غیرقابل تحمل -بله، غیرقابل تحمل- میشود؟*
روانکاوی میگوید که *ما، از لحظۀ تولد، مشتاق شناختهشدن هستیم*. وقتی چشمانمان را باز میکنیم منتظر پاسخیم. البته که ما باید گرم و خشک باشیم، کسی آراممان کند و دست نوازش به سرمان بکشد ولی حتی بیش از این موارد محتاج آنیم که با عشق و علاقه، مثل چیزی باارزش، نگاهمان کنند. بهطور عادی، این توجه را کمتر از مقداری که نیاز داریم دریافت میکنیم، گاهی هم اصلاً دریافت نمیکنیم و، از اینجا به بعد، آن باور عاطفی که ما اصلاً ارزشی نداریم آغاز میشود. هیچکس بهطور کامل از این موقعیت خلاص نمیشود. احساسات ما عمدتاً مخفی میشوند و ما، معمولاً، با رواداشتن همان مقدار آزار و اذیت به دیگران به راه خود ادامه میدهیم. اما برخی -مثل کسانی که در طبقۀ اجتماعی یا جنسیت یا نژادی نامطلوب یا ناخواسته متولد میشوند، یا شاید آنهایی که وضعیت ظاهریشان منجر به تمسخر یا طرد آنها میشود- چنان آسیب میبینند که دائم میترسند دیگران باعث شوند در مورد خودشان نظر بدی پیدا کنند و، ازاینرو، بهطور خطرناکی جامعهگریز میشوند. کوشش در جهت غلبه بر این وضعِ بدوی، نیازمند تحلیل است، ولی در اغلب موارد این تلاش به درازا میکشد و میکشد (و میکشد!)، اما اضطراب و پریشانی ما کم نمیشود؛ آنگاه درمان مثلِ آرزوی رمانتیکِ رهایی میشود؛ آرزویی محکوم به شکست.
اریک فروم، روانشناس اجتماعی، در دهۀ ۱۹۴۰ همین سؤال را پرسید -مخلص کلام اینکه چرا ما چنین راحت در مقابل تحقیر به زانو در میآییم- و به پاسخی رسید که تقریباً با پاسخ فروید متفاوت بود، اما نه خیلی. نظریۀ فروم در اثر درخشان گریز از آزادی نظریهای ساده بود، او هم مثل فروید از سنت داستانسرایی اساطیری استفاده کرد تا اندیشههایش را برای خوانندگان معمولی روشن کند.
فروید داستانهایش را از آثار یونانی و رومی گرفت و فروم از سِفر پیدایش. فروم میگفت انسانها، در آغاز، با طبیعت هماهنگ بودند تا اینکه از میوۀ درخت دانش خوردند و به حیواناتی برخوردار از موهبت اندیشه و احساس تبدیل شدند. از آن زمان به بعد، انسانها موجوداتی مجزا بودند و دیگر با جهانی که عمر درازی را در آن، چون دیگر حیوانات بیزبان، زیسته بودند پیوندی نداشتند. نعمت اندیشه و احساس برای نژاد بشر هم شکوه استقلال و هم مجازات انزوا را بهوجود آورد، این تفاوت ما را از یک سو مغرور و از سوی دیگر تنها کرد. مایۀ تباهی ما همین تنهایی بود و به کیفر بزرگ ما بدل شد. چنان غرایزمان را منحرف کرد که با خودمان بیگانه شدیم -معنای حقیقی ازخودبیگانگی- و ازاینرو احساس قرابت با دیگران را نیز از دست دادیم، که این خود حتی تنهاترمان کرد. نمیتوانستیم ارتباط برقرار کنیم و همین موجب احساس گناه و شرم شد: گناهی تحملناپذیر، شرمی عظیم، شرمی که تدریجاً به حقارت بدل شد. اگر هنگام راندهشدن از بهشت -یعنی از زهدان- نشان یا گواهی بر جا میماند که بگوید ما نمیتوانیم در زندگی موفق شویم، آن نشان همین عدم امکان ارتباط بود. وگرنه چگونه میتوان شرمساری عمیق انسانها را از پذیرش تنهاییشان، طی سدهها، توجیه کرد؟
فروم و فروید جایی به هم میرسند که هر دو تأکید میکنند تنها همان تحولی که موجب ظهور و بعد سقوطمان شده -تحول آگاهی- میتواند ما را از احساس فراگیر تنهایی رها کند. مشکل اینجاست که آگاهیِ ارزانیشده به ما چندان کافی نیست؛ اگر میخواهیم به آزادی درونی برسیم باید آگاهتر (بسیار آگاهتر) از آنچه عموماً هستیم بشویم.
BY حسن مجیدیان
Share with your friend now:
tgoop.com/ha_mim1377/5123