tgoop.com/faghadkhada9/78849
Last Update:
🍁
#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_8
قسمت هشتم
گفتم:شما مراحمید..تشریف بیارید.
گفت:نگرانم ،خانمت از دیدن ما ناراحت بشه…گفتم:نه نه ...عسل اصلا اونطوری نیست،گفت:ادرس بفرست ما فردا راهی میشیم…چشمی گفتم و خداحافظی کردیم…
فردا بعد از تایم(ساعت) کاری وقتی رسیدم خونه،، دیدم خاله و شوهر خاله و دخترش مهشید اومدند…چه زود هم با عسل صمیمی شده و گرم گرفته بودند…خاله و دخترش حسابی شیفته ی عسل شده بودند و دوستش داشتند..اون شب وقتی خانمها توی آشپزخونه بودند شوهر خاله ام گفت:سدرا..!…یه حرفی بزنم نه نمیگی؟؟؟؟؟گفتم:شما بزرگ مایید…بفرمایید….
گفت:نمیخواهی این کینه و دشمنی رو تمومش کنی؟؟پدر و مادرت پا به سن گذاشتن و نیاز به توجه دارند…گفتم:من یه کار ازشون خواستم اما اونا نه تنها خواستگاری نیومدند بلکه قطع رابطه هم کردند…مگه اونا قرار بود با عسل زندگی کنند که مخالفت میکردند..؟؟؟اصلا ندیده و نشناخته از عسل بدشون میاد….گفت:اونا بزرگترند و احترامشون واجبه….بیا و این قهر رو تمومش کنید….بخاطر من….
پدر و مادرم بودند و دلم براشون تنگ شده بود برای همین قبول کردم و گفتم:باشه…هر چی شما بگید.شوهر خاله گفت:کارتو ردیف کن و مرخصی بگیر ،،.چند روز دیگه که ما خواستیم ،برگردیم همراه ما بیایید..باشه؟؟گفتم:چشم….به این طریق چند روز بعد همراه خاله اینا رفتیم شهرستان..به خونه ی پدری که رسیدیم خانواده ام مخصوصا مامان و بابا خیلی خوشحال شدند و تحویلم گرفتند اما اصلا روی خوش به عسل نشون ندادند…مثلا با من دست دادند و روبوسی کردند اما با عسل نه….خیلی خیلی خجالت کشیدم و ناراحت شدم.متوجه بودم که عسل هم پکر شد…کنارش نشستم و دلداریش دادم،.عسل اصلا به روی خودش نیاورد و با لبخند گفت:مشکلی نیست سدرا..!…درست میشه.تو خوش باش و نگران نباش.به هر حال بعد از این همه سال خانواده اتو دیدی،عسل این حرفهارو زد و زود از جاش بلند شد تا خانواده ام نگند که مثل مهمون چسبیده به شوهرش…عسل رفت داخل آشپزخونه تا کمک فریبا باشه اما دیدم که فریبا باهاش با تندی برخورد و اخم کرد….اون لحظه با خودم گفتم:الان مامان حال فریبا رو میگیره،،،ادم که با مهمون همچین برخوردی نمیکنه….اما برخلاف تصورم مامان هم مثل فریبا با نیش و کنایه از آشپزخونه به بیرون هدایتش کرد..عسل بیچاره با رنگ پریده یه لبخند زورکی زد و اومد کنارم نشست…..
چند روزی اونجا موندیم…طفلک عسل خیلی اذیت شد اما بخاطر من تحمل کرد .توی اون چند روز متوجه شدم که بابا بخاطر برخورد و رفتار سپهر رابطه اشو با چند تایی از اقوام خوب کرده و رفت و امد میکنه….در کل بابا دیگه نمیتونست مقابل سپهر بایسته و قطع رابطه رو ادامه بده برای همین با اکثر خانواده ی پدری در ارتباط بودند..راستش سپهر رو همه دوست داشتند هر چند اخلاق خشن و خشکی داشت اما رفتارش جوری بود که همه رو نسبت به خودش جذب میکرد..حتی کاملا متوجه میشدم که پدر و مادرایی که با سپهر برخورد و هم صحبت میشدند، ارزوی داشتن همچین دامادی رو میکردند...از اون طرف سامی و سمانه وقتی شنیدند ما خونه ی بابا اینا هستیم برای دیدن ما سریع خودشونو رسوندند اونجا..وقتی دیدمشون متعجب به مامان گفتم:داداش دوباره با سمانه ازدواج کرده؟؟؟مامان گفت:اررره….نه باهم میسازند و نه همدیگر رو ول میکنند ،،،از دست این دو نفر گیر افتادیم…
بخاطر پسرش خداروشکر کردم اما در اولین برخورد متوجه شدم که همچنان اختلاف دارند.سمانه با دیدن عسل یه کم هنگ موند و بعدش طوری رفتار کرد که همه به وضوح به حسادتش پی بردند..بقدری این حسادت زیاد بود که بعد از چند ماه شنیدم سمانه هم صورتش زیر تیغ جراحی برده ولی بر خلاف عسل ،نه تنها قشنگ نشده بلکه زیبایی خودشو هم از دست داده…خلاصه چند روز گذشت و من بخاطر اینکه عسل بیشتر از اون اذیت نشه به مامان گفتم:منو عسل امروز برمیگردیم تهران.دیگه بیشتر از این زحمت نمیدیم…مامان گفت:کجاااااا؟؟؟تابستونه و همه دارند میرند مسافرت….با عمو و عمه هات قرار گذاشتیم ما هم بریم…..اگه تو نیایی که نمیشه…به عسل نگاهی کردم تا نظر اونو بدونم.عسل خیلی مهربون چشمهاشو باز و بسته کرد و نظر مثبتشو بهم فهموند..میدونستم هیچ تمایلی نداره اما بخاطر من قبول کرد…خلاصه چند ماشین و چندین خانواده شدیم و رفتیم مسافرت…
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78849