FAGHADKHADA9 Telegram 78848
🍁


#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_7
قسمت هفتم

گفتم:بله...دلیل سقط رونمیدونید؟؟؟آخه صبح که حالش خوب بود…دکتر گفت:برای علت یابی باید بررسی بشه،اما بنظر من فعلا حال خانمتون مهمتره.اگه بخواد با همین رویه پیش بره و مدام گریه کنه ممکنه دچار افسردگی بشه….گفتم:چه کاری از دست من برمیاد اقای دکتر؟؟؟هر کاری لازم بشه انجام میدم…دکتر گفت:فعلا باید هواشو داشته باشید تا با این موضوع کنار بیاد…بالاخره کارهای ترخیص عسل رو انجام دادم و بردمش خونه.ولی اتفاقی که نباید میفتاد،افتاد و عسل دچار افسردگی شد.نه حرف میزد و نه غذا میخورد.مثل یه جسم بی روح فقط یه نقطه خیره میشد…اکثر وقت توی اتاق بچه بود و مدام وسایل رو تمیز و مرتب و گریه میکرد….کلی پول اون وسایل داده بودم اما برای بهبود حال عسل مجبور شدم همه رو از خونه خارج و به یه خیره بخشم….بعد از اینکه اتاق خالی شد عسل رو بردم پیش یه روانشناس…

زندگی شاد و عاشقانه ی ما وارد روزهای سختی شد اما عشق من به عسل باعث‌ شد با صبر و حوصله پیگیر درمانش باشم و این صبوری جواب داد و چند ماه بعد عسل دوباره حالش خوب شد و به روزهای پر از اشتیاق و ارامش برگشت….عسل برای من یه ارامبخش بود که با نگاه کردن و کنارش بودن به اوج اسایش و ارامش و لذت میرسیدم.برام همسر نبود یه روح بودیم توی دو جسم.هیچ وقت نتونستم عسل رو با کسی مقایسه کنم.عسل همتا نداشت…عسل به من قدرت و اشتیاق زندگی میداد…خداروشکر عسلم خوب شد و دوباره زندگیمون به قبل برگشت….با وجود ارامشی که عسل به من تزریق میکرد روز به روز توی مقطع شغلیم پیشرفت میکردم و مقام و‌سمتم بالاتر میرفت…زندگی به همین روال گذشت تا پارسال.بقدری مهم و سرشناس شده بودم که تقریبا بیشتر محله های تهران منو میشناختند….سدرا(…)رئیس کل یگان ویژه……


خلافکارای زیادی از اسم من وحشت داشتند ،آخه بیشتر اونارو از پا دراورده و روانه ی زندان کرده بودم…..با حقوقم و تشویقی و اضافه کارام،تونستم سه واحد خالی از همون ساختمان که در اون ساکن بودم رو بخرم….حتی یه زمین ۶۰۰متری هم برای سرمایه گذاری گرفتم…..همه چی خیلی خوب پیش میرفت و من خوشبخت زمین و زمان بودم……عسل از پیشرفت من سرزنده تر و پر اشتیاق تر میشد و از صمیم قلب بهم افتخار میکرد و عاشقانه دوستم داشت…تمام سعیمو میکردم تا عسل زندگی مرفهی داشته باشه و کمبودی احساس نکنه…هیچ وقت کارت بانکیشو نمیزاشتم خالی بشه.من سخت مشغول کار بودم و عسل مشغول رسیدن به خودش و ظاهرش.روز به روز خوشگلتر و دلرباتر میشد و منو مثل یه آهن ربا جذب خودش میکرد.عسل اصلا اهل بیرون رفتن و تفریح و رفیق بازی نبود و بیشتر وقتها با من بیرون میرفت…البته برای ارایشگاه و کلینیک های زیبایی و خرید و کلاسهای مختلف مجبور بود تنهایی بره….

باز تاکید میکنم و بارها میگم که زندگی قشنگی داشتیم.برای هر دوتامون عاشقانه و دلنشین بود…سه سال از زندگی پر از عشقمون گذشت.در حقیقت سه سال بود که خانواده ام ندیده بودم.یادمه تابستون بود که موبایلم زنگ خورد..باز هم شماره ناشناس بود.واقعیتش هر وقت شماره ی ناشناس باهام‌ تماس میگرفت یه جورایی استرس میگرفتم و میترسیدم برای عشقم اتفاقی افتاده باشه به همین منظور سریع تماس رو برقرار کردم وگفتم:بلللله…یه اقایی پشت خط گفت:سلام پسرم..!…سدرا خودتی؟؟؟ اولش فکر کردم شاید باباست و صداشو تشخیص نمیدم برای همین با خوشحالی گفتم:اررره خودمم…اون اقا گفت:منو به جا اوردی؟؟منم شوهرخاله ات…لبخند روی لبهام محو شد و احوالپرسی کردم و پرسیدم:شماره ی منو از کی گرفتی؟؟؟گفت:از مادرت….راستش میخوام دست زن و بچه امو بگیرم و چند روز بیام تهران…تماس گرفتم تا بدونم اگه مزاحم نیستیم ادرس برام بفرستی ،،،.

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3



tgoop.com/faghadkhada9/78848
Create:
Last Update:

🍁


#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_7
قسمت هفتم

گفتم:بله...دلیل سقط رونمیدونید؟؟؟آخه صبح که حالش خوب بود…دکتر گفت:برای علت یابی باید بررسی بشه،اما بنظر من فعلا حال خانمتون مهمتره.اگه بخواد با همین رویه پیش بره و مدام گریه کنه ممکنه دچار افسردگی بشه….گفتم:چه کاری از دست من برمیاد اقای دکتر؟؟؟هر کاری لازم بشه انجام میدم…دکتر گفت:فعلا باید هواشو داشته باشید تا با این موضوع کنار بیاد…بالاخره کارهای ترخیص عسل رو انجام دادم و بردمش خونه.ولی اتفاقی که نباید میفتاد،افتاد و عسل دچار افسردگی شد.نه حرف میزد و نه غذا میخورد.مثل یه جسم بی روح فقط یه نقطه خیره میشد…اکثر وقت توی اتاق بچه بود و مدام وسایل رو تمیز و مرتب و گریه میکرد….کلی پول اون وسایل داده بودم اما برای بهبود حال عسل مجبور شدم همه رو از خونه خارج و به یه خیره بخشم….بعد از اینکه اتاق خالی شد عسل رو بردم پیش یه روانشناس…

زندگی شاد و عاشقانه ی ما وارد روزهای سختی شد اما عشق من به عسل باعث‌ شد با صبر و حوصله پیگیر درمانش باشم و این صبوری جواب داد و چند ماه بعد عسل دوباره حالش خوب شد و به روزهای پر از اشتیاق و ارامش برگشت….عسل برای من یه ارامبخش بود که با نگاه کردن و کنارش بودن به اوج اسایش و ارامش و لذت میرسیدم.برام همسر نبود یه روح بودیم توی دو جسم.هیچ وقت نتونستم عسل رو با کسی مقایسه کنم.عسل همتا نداشت…عسل به من قدرت و اشتیاق زندگی میداد…خداروشکر عسلم خوب شد و دوباره زندگیمون به قبل برگشت….با وجود ارامشی که عسل به من تزریق میکرد روز به روز توی مقطع شغلیم پیشرفت میکردم و مقام و‌سمتم بالاتر میرفت…زندگی به همین روال گذشت تا پارسال.بقدری مهم و سرشناس شده بودم که تقریبا بیشتر محله های تهران منو میشناختند….سدرا(…)رئیس کل یگان ویژه……


خلافکارای زیادی از اسم من وحشت داشتند ،آخه بیشتر اونارو از پا دراورده و روانه ی زندان کرده بودم…..با حقوقم و تشویقی و اضافه کارام،تونستم سه واحد خالی از همون ساختمان که در اون ساکن بودم رو بخرم….حتی یه زمین ۶۰۰متری هم برای سرمایه گذاری گرفتم…..همه چی خیلی خوب پیش میرفت و من خوشبخت زمین و زمان بودم……عسل از پیشرفت من سرزنده تر و پر اشتیاق تر میشد و از صمیم قلب بهم افتخار میکرد و عاشقانه دوستم داشت…تمام سعیمو میکردم تا عسل زندگی مرفهی داشته باشه و کمبودی احساس نکنه…هیچ وقت کارت بانکیشو نمیزاشتم خالی بشه.من سخت مشغول کار بودم و عسل مشغول رسیدن به خودش و ظاهرش.روز به روز خوشگلتر و دلرباتر میشد و منو مثل یه آهن ربا جذب خودش میکرد.عسل اصلا اهل بیرون رفتن و تفریح و رفیق بازی نبود و بیشتر وقتها با من بیرون میرفت…البته برای ارایشگاه و کلینیک های زیبایی و خرید و کلاسهای مختلف مجبور بود تنهایی بره….

باز تاکید میکنم و بارها میگم که زندگی قشنگی داشتیم.برای هر دوتامون عاشقانه و دلنشین بود…سه سال از زندگی پر از عشقمون گذشت.در حقیقت سه سال بود که خانواده ام ندیده بودم.یادمه تابستون بود که موبایلم زنگ خورد..باز هم شماره ناشناس بود.واقعیتش هر وقت شماره ی ناشناس باهام‌ تماس میگرفت یه جورایی استرس میگرفتم و میترسیدم برای عشقم اتفاقی افتاده باشه به همین منظور سریع تماس رو برقرار کردم وگفتم:بلللله…یه اقایی پشت خط گفت:سلام پسرم..!…سدرا خودتی؟؟؟ اولش فکر کردم شاید باباست و صداشو تشخیص نمیدم برای همین با خوشحالی گفتم:اررره خودمم…اون اقا گفت:منو به جا اوردی؟؟منم شوهرخاله ات…لبخند روی لبهام محو شد و احوالپرسی کردم و پرسیدم:شماره ی منو از کی گرفتی؟؟؟گفت:از مادرت….راستش میخوام دست زن و بچه امو بگیرم و چند روز بیام تهران…تماس گرفتم تا بدونم اگه مزاحم نیستیم ادرس برام بفرستی ،،،.

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78848

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

In handing down the sentence yesterday, deputy judge Peter Hui Shiu-keung of the district court said that even if Ng did not post the messages, he cannot shirk responsibility as the owner and administrator of such a big group for allowing these messages that incite illegal behaviors to exist. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) Content is editable within two days of publishing The main design elements of your Telegram channel include a name, bio (brief description), and avatar. Your bio should be: Hashtags
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American