tgoop.com/faghadkhada9/78847
Last Update:
🍁🥭
🍁
#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_6
قسمت ششم
از نظر اخلاقی نه من میتونستم روی حرف عسل حرف بزنم و نه اون میتونست حرفمو روی زمین بندازه. به شدت به همدیگه عشق میورزیدم و بهمدیگه احترام میزاشتیم.شاید با خودتون بگید بیش از حد اغراق میکنم اما اگه زندگی عاشقانه ایی داشته باشید حرف منو قبول میکنید…وقتی کارامون تموم شد و به اسایش رسیدیم یه شب عسل گفت:سدرا..!…چرا خانواده ات حاضر نشدند توی مراسم خواستگاری و ازدواج ما شرکت کنند؟؟؟گفتم:بیشتر بخاطر اینکه ازدواج سابق داشتی…عسل شروع به گریه کرد و گفت:من که دوست نداشتم زندگی قبلیم از هم بپاشه اما گاهی وقتها مجبوریم از گزینه ی طلاق استفاده کنیم…گفتم:اروم باش وگریه نکن….به هر حال توی خانواده ها یه رسم و رسوماتی هست و باصطلاح نمیخواهند آبروشون بره اما صد بار گفتم و باز هم تکرار میکنم که تو نیمه ی گمشده ی منی و من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم…عسل نگاه عمیقی به چشمهام کرد و گفت:منم خیلی دوستت دارم….اما ای کاش خانواده ات هم منو قبول میکردند.وقتی عسل این حرفهارو میزد با خودم گفتم:طفلک عسل نمیدونه که ازدواج سابقش یه بهانه است دست بابا ..بابا اصلا هیچ کسی رو قبول نداره و بچه هاشو فقط برای خودش میخواد.شاید فکر کنید بابا یه آدم خودخواهی بود،بنظر من احتمالا درست فکر میکنید چون بابا هیچکس رو قبول نداشت ،چه دوست وآشنا چه قوم و خویش.از غریبه هم بشدت متنفر بود..
خلاصه دو سال تمام با دلی شاد و عاشقانه زندگی کردیم…دوسالی که از خانوادم هیچ خبری نداشتم و هیچ تمایلی هم نشون نمیدادم برای رابطه با خانواده چون اخلاق و رفتارشون نمیتونستم تحمل کنم،تا اینکه یه روز وقتی توی دفترم نشسته بودم عسل بهم زنگ زد و گفت:سدرا..!!..یه خبرخوب! لبخند زنان و متعجب گفتم: چه خبری؟؟؟عسل خودشو لوس کرد و گفت:اول باید مژدگانی بدی….بیقرار گفتم:باشه باشه….خبر رو بده ،هر چی خواستی برات میگیرم.عسل گفت:تو…تو…تو داری بابا میشی…..هورااااا…با شنیدن این خبر بقدری خوشحال و ذوق زده شدم که مثل بچه ها یه لحظه بالا و پایین پریدم و بعدش اروم گفتم:دوستت دارم عسلم…مادر بچه ام.چقدر منتظر این لحظه بودم.بعد از ظهر که اومدم خونه،اماده باش تا بریم خرید.عسل ذوق زده گفت:هنوز زوده..درضمن سیسمونی رو باید بابای من بخره…با غرور گفتم:نه….خودم نوکر تو و بچه امون هستم….هر چی نیاز باشه میخرم….
عسل از زبون بچه گفت:بابا سدرا..!..من هنوز یه ماهه ام…زوده…گفتم:الهی قربون جفتتون برم….
خلاصه در عرض یکماه همه چی خریدیم و اتاق بچه رو اماده کردیم…ماه دوم بارداری عسل تموم شد و وارد ماه سوم شد.هنوز هیچ رابطه ایی با خانواده ام نداشتم،اما از اونجایی که بچهی تو راهی، نوه ی اول خانواده اش بود اونا خیلی ذوق و اشتیاق داشتند و از عسل مراقبت میکردند.یه روز که توی یگان بودم موبایلم زنگ خورد.شماره ناشناس بود.جواب دادم و گفتم:بله.بفرمایید…گفت:سلام جناب سروان….من اقای(…)همسایه ی واحد روبرویی هستم.وقتی خودشو معرفی کرد شناختمش و خیلی گرم باهاش احوالپرسی کردم و ادامه دادم:امری باشه….در خدمتم….
گفت:راستش مجبور شدم بهتون زنگ بزنم ،آخه عسل خانم حالش بد شد…اسم عسل که اومد گوشی از دستم افتاد و سریع خودمو رسوندم خونه.اما عسل خونه نبود و برده بودنش بیمارستان.دیگه متوجه نشدم خودمو چطوری به بیمارستان رسوندم…همینکه پامو گذاشتم توی سالن بیمارستان گفتم:خانم من کجاست؟؟؟
پرستار گفت:کدوم خانم؟؟اسمش چیه؟؟
گفتم:عسل (…)…پرستار گفت:اهااا…همون خانمی که باردار بود….؟؟گفتم:بله بله…گفت:توی اون اتاقه…متاسفانه بچه اش سقط شده….یه لحظه پاهام به زمین میخکوب شد .گفتم:آخه چرا؟؟؟بچه که سالم بود.حال مادرش چطوره؟؟؟خانم پرستار گفت:خوبه….میتونی بری پیشش،حالم اصلا خوب نبود،دلم برای بچه ام سوخت.بچه ایی که با هزار ذوق براش کلی وسایل خریده بودیم.با پاهای لرزون خودم رسوندم، پیش عسل…تا منو دید شروع به گریه کرد.سعی کردم دلداریش بدم و گفتم:عسل جان.!!حالت خوبه؟!…گریه نکن عزیزم،مهم اینکه خودت سالم باشی.شاید خواست خدا این بود.ما میتونیم دوباره بچه داربشیم..هر چی من میگفتم عسل اصلا توجهی نمیکرد و فقط اشک میریخت و بچه اشو میخواست،دکتر اومد بالا سرش و به من گفت:شما همسرش هستید جناب سروان..!…؟
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78847