FAGHADKHADA9 Telegram 78845
#دوقسمت نوزده وبیست
📔دلبر
گفتم رامین من زیاد فرصت ندارم باید زود برگردم خونه رامین گفت زیاد طول نمیکشه نشستیم تو کافه و دو تا بستنی سفارش دادیم همین جور که مشغول بستنی خوردن بودیم باهم حرف میزدیم و از آینده مون صحبت میکردیم نمیدونم چرا احساس میکردم سنگینیه نگاهی رو دارم حس میکنم سرم رو چرخوندم و به صندلی های دیگه نگاه کردم هیچ آدم اشنایی اونجا نبود پیش خودم فکر کردم از بس بابا بهم سخت گرفته و ترس از رفتنه آبروم دارم همه جا حضورش رو احساس میکنم رو به رامین کردم و گفتم رامین جان بریم ؟من یکم نگرانم باید زود برسم خونه رامین گفت باشه عزیزم به خودت استرس نده پاشو بریم همین که دیدمت برام ارزشمنده دلم تنگ شده بود برات حالا دیدمت حالم خوبه پاشو برسونمت سر کوچه تو ن از کافه در اومدیم همچنان سنگینیه نگاه رو حس میکردم سریع سوار ماشین رامین شدم و باهم اومدیم سمته خونه سر راهه تو یه عکاسی من جزوه هام رو پرینت گزفتم و رامین منو رسوند سر خیابون با عشق ازش خدا حافظی کردم و اومدم خونه دیر نشده بود هنوز بابا و فرشاد نیومده بودن جزوه ها رو به مامان نشون دادمو رفتم اتاقم چند دقیقه بعد از اومدنه من بابا اینا اومدن ناهار رو خوردیم و بعد از یه استراحت قرار شد بریم خونه ی عمو اینا فرشاد کمی باهام سرسنگین بود یکم چپ چپ نگام کرد و وقتی سفره رو جمع کردم و بردم اشپزخونه دنبالم اومد و پرسید دلبر تو امروز جایی رفته بودی؟گفتم چطور ؟گفت هیچی جواب منو بده بیرون رفته بودی یا نه ؟گفتم آره رفتم تا عکاسیه سلین یه سری جزوه داشتم پرینت گرفتم ؟فرشاد گفت ساعت چند اونجا بوری ؟شونه ای بالا انداختم و گفتم چه میدونم همین قبل از اومدنه شما اونجا بودم کلا نیم ساعت کار داشتم دیگه فرشاد سری تکون داد گفت آهان پرسیدم خب این همه سوال کردی که بگی آهان؟فرشاد با بیخیالی از آشپزخونه بیرون رفت و جوابه سواله منو نداد بعد رو به مامان گفت مامان خانوم این دخترت رو اینقدر تنبل و از زیر کار در رو بار نیار یکم بعش آشپزی یاد بده فردا شوهر میکنه مردم فحشمون میدن میگن چه دختر بی عرضه ای نه کار بلده نه غذا پختن بلده .پرستارم بشه باید بپزه و بشوره و خونه داری کنه از من به شما گفتن بود مامان گفت دخترم خیلی هم‌زرنگ و کار بلده چی خیال کردی تو برو فکر خودت باش پسر جان بابا که سکوت کرده بود گفت دلبر حالا حالاها وقت داره واسه یاد گرفتن بعد هم مردی که زن رو واسه پختنه غذا بخواد باید بره یه زن سر آشپزبگیره نه یه خانم پرستار تو همین بحث ها بودن که من با سینی چای از آشپزخونه اومدم بیرون بابا گفت ببین از هر انگشت دخترم یه هنر میریزه بعد همگی خندیدیم چای رو که خوردیم بابا گفت کم کم حاضر بشین بریم خونه ی عمو زنگ زده گفته شام بیایین سر راه یه جعبه شیرینی و یه دسته گل هم بخریم حالم گرفته شد چون الان دوست نداشتم برم خونه ی عمو مطمئنا امشب دو تا دختر عموهام هم بودن که با وجود سن کم بچه هم داشتن و حالا میخواستن با این برادر تحفه ی تازه از فرنگ برگشته شون کلی پز بیان فرشاد گفت خب اگه شام دعوتیم که الان زوده بریم بابا تا شام چند ساعت وقت داریم بابا چشم غره ای به فرشاد رفت و گفت تا خرید کنیم و برسیم غروبه آدم سر سفره که نمیره مهمونی دوساعت زودتر میره خوش و بشی میکنه گپ و گفتی میکنه تازه خونه غریبه که نیست خونه ی عموته اونم پسرعموته چند سال نبوده حالا اومده باهاش حرف بزن راه و رسمی ازش یاد بگیر .طفلک فرشاد از گفته ش پشیمون شد تو دلم کلی به فرشاد خندیدم تا الان داشت منو دست مینداخت اما حالا خودش ضایع شده بود فرشاد لیسانسه ی ما باید میومد از پسرعمویی که معلوم‌نبود دیپلمش رو گرفته یا نه درس یاد بگیره چون فقط خارج رفته بود و تونسته بود چند سالی رو تنهایی تو کشور غریب زندگی کنه البته به گفته ی زن عمو که پسرش تحصیل کرده ی خارج بود و کلی تو نبودش از پسرش تعریف میکرددو از موفقیت و کار و کاسبی ش تو خارج از ایران حرف میزد و فخر میفروخت دختراش رو تو سن کم شوهر داده بود و پسرش هم فرستاده بود خارج و سه هیچ خودشو از ما بالاتر و جلوتر میدید.در هر حال کسی جرات نداشت به بابا نه بگه یا باهاش مخالفت کنه چون ضایع میشد بی صدا رفتم اتاقم و آماده شدم فرشاد هم آماده شد و همگی رفتیم سوار ماشین بابا شدیم سر راه یه دسته گل به انتخاب فرشاد خریدیم و یه جعبه شیرینیه تر هم بابا گرفت و رفتیم خونه ی عمو اینا من عموم رو خیلی دوست داشتم اما واقعیتش از بچگی از خانواده ش یعنی زن عمو و بچه هاش خوشم نمیومد چون همیشه در حال فخر فروشی و مسخره کردنه ما بودن و ما هم به احترام بابا و از ترس بابا همیشه ساکت بودیم و چیزی نمیگفتیم بالاخره رسیدیم خونه ی عمو و با لبخند مصنوعی وارد شدیم عمو رو بوسیدم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4



tgoop.com/faghadkhada9/78845
Create:
Last Update:

#دوقسمت نوزده وبیست
📔دلبر
گفتم رامین من زیاد فرصت ندارم باید زود برگردم خونه رامین گفت زیاد طول نمیکشه نشستیم تو کافه و دو تا بستنی سفارش دادیم همین جور که مشغول بستنی خوردن بودیم باهم حرف میزدیم و از آینده مون صحبت میکردیم نمیدونم چرا احساس میکردم سنگینیه نگاهی رو دارم حس میکنم سرم رو چرخوندم و به صندلی های دیگه نگاه کردم هیچ آدم اشنایی اونجا نبود پیش خودم فکر کردم از بس بابا بهم سخت گرفته و ترس از رفتنه آبروم دارم همه جا حضورش رو احساس میکنم رو به رامین کردم و گفتم رامین جان بریم ؟من یکم نگرانم باید زود برسم خونه رامین گفت باشه عزیزم به خودت استرس نده پاشو بریم همین که دیدمت برام ارزشمنده دلم تنگ شده بود برات حالا دیدمت حالم خوبه پاشو برسونمت سر کوچه تو ن از کافه در اومدیم همچنان سنگینیه نگاه رو حس میکردم سریع سوار ماشین رامین شدم و باهم اومدیم سمته خونه سر راهه تو یه عکاسی من جزوه هام رو پرینت گزفتم و رامین منو رسوند سر خیابون با عشق ازش خدا حافظی کردم و اومدم خونه دیر نشده بود هنوز بابا و فرشاد نیومده بودن جزوه ها رو به مامان نشون دادمو رفتم اتاقم چند دقیقه بعد از اومدنه من بابا اینا اومدن ناهار رو خوردیم و بعد از یه استراحت قرار شد بریم خونه ی عمو اینا فرشاد کمی باهام سرسنگین بود یکم چپ چپ نگام کرد و وقتی سفره رو جمع کردم و بردم اشپزخونه دنبالم اومد و پرسید دلبر تو امروز جایی رفته بودی؟گفتم چطور ؟گفت هیچی جواب منو بده بیرون رفته بودی یا نه ؟گفتم آره رفتم تا عکاسیه سلین یه سری جزوه داشتم پرینت گرفتم ؟فرشاد گفت ساعت چند اونجا بوری ؟شونه ای بالا انداختم و گفتم چه میدونم همین قبل از اومدنه شما اونجا بودم کلا نیم ساعت کار داشتم دیگه فرشاد سری تکون داد گفت آهان پرسیدم خب این همه سوال کردی که بگی آهان؟فرشاد با بیخیالی از آشپزخونه بیرون رفت و جوابه سواله منو نداد بعد رو به مامان گفت مامان خانوم این دخترت رو اینقدر تنبل و از زیر کار در رو بار نیار یکم بعش آشپزی یاد بده فردا شوهر میکنه مردم فحشمون میدن میگن چه دختر بی عرضه ای نه کار بلده نه غذا پختن بلده .پرستارم بشه باید بپزه و بشوره و خونه داری کنه از من به شما گفتن بود مامان گفت دخترم خیلی هم‌زرنگ و کار بلده چی خیال کردی تو برو فکر خودت باش پسر جان بابا که سکوت کرده بود گفت دلبر حالا حالاها وقت داره واسه یاد گرفتن بعد هم مردی که زن رو واسه پختنه غذا بخواد باید بره یه زن سر آشپزبگیره نه یه خانم پرستار تو همین بحث ها بودن که من با سینی چای از آشپزخونه اومدم بیرون بابا گفت ببین از هر انگشت دخترم یه هنر میریزه بعد همگی خندیدیم چای رو که خوردیم بابا گفت کم کم حاضر بشین بریم خونه ی عمو زنگ زده گفته شام بیایین سر راه یه جعبه شیرینی و یه دسته گل هم بخریم حالم گرفته شد چون الان دوست نداشتم برم خونه ی عمو مطمئنا امشب دو تا دختر عموهام هم بودن که با وجود سن کم بچه هم داشتن و حالا میخواستن با این برادر تحفه ی تازه از فرنگ برگشته شون کلی پز بیان فرشاد گفت خب اگه شام دعوتیم که الان زوده بریم بابا تا شام چند ساعت وقت داریم بابا چشم غره ای به فرشاد رفت و گفت تا خرید کنیم و برسیم غروبه آدم سر سفره که نمیره مهمونی دوساعت زودتر میره خوش و بشی میکنه گپ و گفتی میکنه تازه خونه غریبه که نیست خونه ی عموته اونم پسرعموته چند سال نبوده حالا اومده باهاش حرف بزن راه و رسمی ازش یاد بگیر .طفلک فرشاد از گفته ش پشیمون شد تو دلم کلی به فرشاد خندیدم تا الان داشت منو دست مینداخت اما حالا خودش ضایع شده بود فرشاد لیسانسه ی ما باید میومد از پسرعمویی که معلوم‌نبود دیپلمش رو گرفته یا نه درس یاد بگیره چون فقط خارج رفته بود و تونسته بود چند سالی رو تنهایی تو کشور غریب زندگی کنه البته به گفته ی زن عمو که پسرش تحصیل کرده ی خارج بود و کلی تو نبودش از پسرش تعریف میکرددو از موفقیت و کار و کاسبی ش تو خارج از ایران حرف میزد و فخر میفروخت دختراش رو تو سن کم شوهر داده بود و پسرش هم فرستاده بود خارج و سه هیچ خودشو از ما بالاتر و جلوتر میدید.در هر حال کسی جرات نداشت به بابا نه بگه یا باهاش مخالفت کنه چون ضایع میشد بی صدا رفتم اتاقم و آماده شدم فرشاد هم آماده شد و همگی رفتیم سوار ماشین بابا شدیم سر راه یه دسته گل به انتخاب فرشاد خریدیم و یه جعبه شیرینیه تر هم بابا گرفت و رفتیم خونه ی عمو اینا من عموم رو خیلی دوست داشتم اما واقعیتش از بچگی از خانواده ش یعنی زن عمو و بچه هاش خوشم نمیومد چون همیشه در حال فخر فروشی و مسخره کردنه ما بودن و ما هم به احترام بابا و از ترس بابا همیشه ساکت بودیم و چیزی نمیگفتیم بالاخره رسیدیم خونه ی عمو و با لبخند مصنوعی وارد شدیم عمو رو بوسیدم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78845

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to build a private or public channel on Telegram? ‘Ban’ on Telegram Telegram channels enable users to broadcast messages to multiple users simultaneously. Like on social media, users need to subscribe to your channel to get access to your content published by one or more administrators. Judge Hui described Ng as inciting others to “commit a massacre” with three posts teaching people to make “toxic chlorine gas bombs,” target police stations, police quarters and the city’s metro stations. This offence was “rather serious,” the court said.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American