tgoop.com/faghadkhada9/78844
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_بیستوپنج
از روز بعد هر روز منتظر بودم تا آمنه خبر بیاره برام که میتونم کاری رو شروع کنم،ولی انتظارم دو هفته طول کشید و خودم هم چیزی ازش نپرسیدم ،میدونستم هنوز از دست دادن پدر بزرگش رو نپذیرفته و حال خوبی نداره ...توی اون خونه تنها زندگی میکرد و شبها دختر یکی از همسایه ها میرفت و پیشش میخوابید ...
دو هفته که از آخرین حرفامون گذشت، یه روز در حیاط رو زدن، عصر بود سیاوش در رو باز کرد و صدای امنه رو شنیدم رفتم برای استقبال... هوا داشت کم کم خنک میشد، آمنه وارد ساختمون شد حال و احوالی کردیم و گفتم :راه گم کردی ؟!
_من که همیشه مزاحمم ...
نشست استکانی چای جلوش گذاشتم گفت :راستش اومدم در مورد کاری که باهات حرف زده بودم صحبت کنیم ...
خوشحال گفتم :درست شد ؟!
_درست میشه ،با مسئول یکی از موسسه ها صحبت کردم، خانم خوبیه و از طریق یه دوست مشترک باهم آشنا شدیم ...یه موسسه خیریه اس که کارش کمک رسانی به خانواده های فقیره، ولی عمده کارش رو گذاشته خانواده هایی که هم بی بضاعت هستن و هم یه عضو بیمار دارن ،حالا یا خودشون، با بچه اشون، بیشتر از لحاظ مالی کمک میخوان و اینکه کسی باشه که بتونه برای درمان اینها رو ساپورت کنه ...کارهای دیگه هم میکنن ،البته از کمکهای تحصیلی و جهیزیه و این موارد ...ولی میگن که عمده کارشون اینه حالا فکر کن ببین میتونی کار کنی باهاشون ...
_یعنی در اصل کار من چی میشه ؟!
_ببین تو که حقوق نمیخوای بگیری، پس هر کاری که دوست داری رو میتونی انجام بدی،اصلا میتونی کاری انجام ندی،، فقط به عنوان یه عضو اون خیریه گاهی سری بزنی بستگی به توان خودت داره ...
سیاوش گفتم:اینطور که من فهمیدم از لحاظ روحی توان بالایی میخواد !!!
_درسته، البته شاید اولش اینجوری باشه وقتی وارد کار میشی یه مورد که بتونی بهش کمک کنی و خوب بشه، اونقدر لذت بخشه که تمام اون خستگی ها و دوندگی ها رو میشوره میبره ...
_چی میگی شهین؟!
_نمیدونم به نظرم برم از نزدیک محیط رو بیینم ...
_اینم خوبه
آمنه گفت :فردا سرزده بریم،منم بیکارم ..
_باشه سیاوش تو هم میای ؟
_کار خودته، بهتره از اول خودت بری و اینم در نظر بگیر اگه قبول کردی دیگه تا تهش باید بری و شیراز شهر ما نیست!!! بخوای برگردی تهران چی؟ فکر اینم بکن!! امیدواری واهی به کسی نده...
آمنه گفت :این شهر و اون شهر زیاد فرقی نداره ،چون تا اونجایی که میدونم توی همه شهرها این مدل موسسات هست ...
حرفش درست بود ...سیاوش مخالفتی نکرد و همه چی رو سپرد به خودم ...روز بعد با آمنه راهی موسسه ای که گفته بود شدیم ...دفتر موسسه توی یکی از خیابونهای زیبای ارم بود ...وارد که شدیم چند نفری توی راهرو اون دفتر در حال رفت و آمد بودن.. آمنه با چند نفری سلام علیک کرد و رفت سراغ اتاقی که گوشه سالن بود ....ضربه ای به در زد و وارد شدیم ...خانمی جوان شاید چند سالی از ما بزرگتر آمنه رو که دید از پشت میز بلند شد و گفت :به به خوش اومدی، خانم شرفی گفته بود میای ،ولی فکر نمیکردم به این زودی ...
با هم احوالپرسی کردن و نشستیم، آمنه گفت :راستش یه بانی براتون آوردم ...
اون خانم نگاهی به من انداخت و گفت :
خیلی هم خوب !!!
آمنه همه توضیحات رو داد در مورد من و دست آخر گفت :شهین خانم و پشت پرده شوهرشون، اقا سیاوش، میتونن کمک مالی خوبی برای موسسه باشن ، البته خود شهین جان دوست داره کاری برای انجام داشته باشه، دیگه خودتون میدونید که کار دائم نمیخواد، یه کار سرگرم کننده !!!
اون خانم گفت :بله متوجه شدم، همه کسانی که اینجا کار میکنن برای رضای خداس ،جز دو سه نفر که اونها از خانواده های تحت پوشش هستن و خودشون دوست داشتن کار کنن و ما بهشون حقوق میدیم... شما هم شهین خانم به عنوان یه عضو شروع به فعالیت کنید، فقط مدارکی که میخوام رو برام بیارید و بعد هر وقتی که دوست داشتید سر بزنید و اگه سرنزدید، ما خودمون کاری بود بهتون زنگ میزنیم ...
_بله ممنون ...
با آمنه از اون جا اومدیم بیرون آمنه گفت :چطور بود ؟
_نمیدونم ،ولی نباید بد باشه ،کار اینجوری که اجباری توش نباشه خوبه ...
_اجباری توش نیست، ولی پولی هم توش نیست !!!
_اره درسته ...
روزهای بعد دیگه خودم راهی موسسه میشدم، مدارکم رو داده بودم و آنجا حضور داشتم ..خانم مدیر که اسمش مونس خانم بود خانم مهربونی بود که بعد ها فهمیدم شوهر و دو تا بچه اش رو توی یه تصادف سنگین از دست داده...
بعد از اونها مسئول اون خیریه شده بود... در واقع از لحاظ مالی نیازی نداشت و ققط برای آرامش خودش کار میکرد ...
فعالیت مداومی داشتم و همین باعث شده بود بهم اعتماد کنن ...با هم کیسهایی که معرفی میشد رو بررسی میکردیم و گاهی میرفتیم برای دیدن اون کیس !
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78844