tgoop.com/faghadkhada9/78843
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_بیستوچهار
گفتم :
انتخاب ؟!
_اره من در ظاهر اونقدرها هم بی کس وکار نیستم،پدر دارم، مادرم دارم ،خواهر و برادر و بقیه اقوام، ولی می بینی که تنهام !!
_چرا پیششون نیستی ؟!
_پدر و مادرم از هم جداشدن وقتی من یک ساله بودم هیچکدوم من رو نخواستن و برای خودشون زندگی جداگونه دارن و هر کدوم چند تا بچه ...
آمنه نفسی کشید وگفت :بابا بزرگ من رو قبول کرده، بابا میگفته این بچه مال من نیست...راست و دروغ رو نمیدونم ،ولی بابا بزرگ گفته هرچی، این یه بچه بیگناهه نمیشه رهاش کرد ...سر همین بقیه بچه ها هم ازش دلخور میشن، ولی اون به هیچکس گوش نمیده و من رو نگه میداره و بقیه کم کم ازش دور میشن ...عمه ها به خاطر حرف شوهراشون و بابام هم که خودش زندگی داشت...
_متاسفم !!!
_ولی من متاسفم برای اونایی که این همه شباهت بین من و بابام رو ندیدن و حاضر نبودن واقعیت و قبول کنند...
_چرا ازمایش ندادی ؟
_بابام نخواست، انگار میترسید همه چی بر خلاف انتظارش پیش بره و مجبور به قبول من بشه ...
_عجب ..
_اره اینجوریه، برای همین هم من، هم بابا بزرگ، توی تنهایی فقط همدیگه رو داشتیم و حالا ...
هیچ حرفی نداشتم بهش بزنم در واقع دردش اونقدر بزرگ بود که حرف من هیچ تاثیری نداشت ...راستش سوال زیاد بود توی ذهنم که ازش بپرسم، ولی چون خودش حرف رو ادامه نداد منم چیزی نگفتم به آمنه گفتم :بهتره برگردی سر کارت، اینجوری کمتر اذیت میشی !!
_میرم ،راستش اگه اون کار نبود که واقعا به سرم میزد... ...
_خوشبحالت!!! منم یه زمانی کارمند بودم، ولی یه سری اتفاقات افتاد که مجبور شدم از ایران خارج بشم و اون کار رو هم از دست دادم ....
_چیکار ؟!
_معلم بودم توی آموزش و پرورش ...
_چطور از دست دادی؟حتما دلیل مهمی بوده !!!سیاوش خان مرد خوشبختیه که زنی مثل تو داره ...
_در واقع من خوشبختم!!! شاید از دید خیلیها زندگیم روی روال نباشه ،ولی من ،سیاوش تنها برام کافیه ...
_خوبه ادمی یوی رو اینقدر دوست داشته باشه که از خواسته هاش بگذره ..ولی شهین خانم حواست باشه، به آینده هم فکر کن، همیشه در روی یه پاشنه نمیچرخه...
گفتم :چطور ؟
_چطور نداره ،همیشه که زندگی اینجوری نمیمونه ،درسته از لحاظ مالی اونجوری که فهمیدم وضعتون خوبه ،ولی خب ادمی مختص خودش تنها نیست ...
_راستش درست میگی، با همه دوست داشتن هام ،ولی گاهی احساس پوچی میکنم...
_بچه چی ؟چرا بچه نداری ؟
نمیدونم اونروز چم شده بود ولی حرفی که به هیچکس نزده بودم رو به آمنه زدم، شاید چون میدیدم اون هیچ نسبتی با ما نداره که بخواد سرزنش یا تشویقم کنه ،برای همین گفتم :سیاوش نخواست!!!
_و تو پذیرفتی ؟!
_اره، راستش مقاومت زیاد کردم ،دعوا کردم، به زبون خوش گفتم قهر کردم، ولی سیاوش رضایت نداد...
_این خودخواهیه ..
_گاهی دلایلش منطقیه ...
_هیچی اونقدر منطقی نیست که تو رو از مادر شدن محروم کنه!!!
_راستش الان دیگه خودم هم بهش فکر نمیکنم ..
_نمیدونم طرز فکرت رو دوست ندارم ببخش اینقدر واضح گفتم ولی من رکم!
_نه بابا ناراحت نمیشم، الان فقط اینکه مدام توی خونه ام اذیتم میکنه ...
_خب کار کن ...
_چیکار؟! دیگه جایی نه استخدام میشم، نه کاری بلدم جز معلمی...
_برای خودت کار کن ،حتما که نباید کاری کنی که نفع مالی داشته باشه ،کاری کن که سودی به دیگرون برسونی...
_مثل خیریه ؟!
_مثل خیریه ،اره یا اگه تنهایی از پسش برنمیای ،توی موسسات دیگه کمک حال باش ...یه چوری که از این خونه نشینی راحت بشی، اگه بخوای من یکی دو تا دوست دارم میتونن کمکت کنن، البته بتونی از لحاظ مالی هم بهشون کمک کنی که چه بهتر !!!
_نمیدونم دوست که دارم، بذار با سیاوش حرف بزنم بهت خبر میدم ...
_باشه ...
_اومده بودم که مثلا حال تو رو خوب کنم برعکس شد ...
_حال منم خوب شد مطمئن باش ...
همون شب با سیاوش در مورد حرفایی که با آمنه زده بودیم صحبت کردم...سیاوش آخر حرفهام گفت:من همه جوره پشتت هستم ،هر کاری میخوای بکن، از لحاظ مالی هم تا جایی که بتونیم کمک میکنیم، خیلی هم خوبه !
پذیرش این کار از طرف سیاوش قوت قلبی بود برام همون شب تلفنی به آمنه خبر دادم که :با سیاوش حرف زدم اونم خوشحال شد و موافقت کردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78843