FAGHADKHADA9 Telegram 78842
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_بیستوسه


مامان دیگه چیزی نگفت ،ولی پیدا بود آمنه ناراحت شد از جا بلند شد و گفت :
با اجازه من دیگه برم !
_نشسته بودی !
_نه برم بابا بزرگ تنهاس ...
دم در بهش گفتم‌:ببخشید مامانم قصدی نداشت ناراحت شدی انگار ،من از طرفش عذر میخوام ...
_نه بابا ،بعضی وقتا یکی یه حرفی میزنه که تمام غم و غصه هات آوار میشه روی سرت و یادت میاره که چیا کشیدی ،ولی عیب نداره..
_معذرت میخوام ..
_خودت رو ناراحت نکن...
آمنه رفت و من ذهنم همونطور پیشش موند که چرا اینقدر ناراحت شد... به مامان حرفی نزدم، نخواستم در واقع ناراحتی درست کنم...مامان و بابا یکماهی پیش ما موندن و توی اون مدت من چند باری رفته بودم دیدن آمنه و پدربزرگش ، سیاوش هم گاهی سری به اون پیرمرد میزد، حال و روز خوبی نداشت و دلم برای امنه میسوخت ...
بعد از یکماه دست آخر مامان گفت :والا جمال آقا هم انگار نمیخواد از اینجا دل بکنه و بابا گفت :بعد عمری چند صباحی از خونه اومدیم بیرون ...
_و اندازه ده سال بیرون موندی!!! بچه ها هم تهران تنهان بهتره برگردیم ...شهین اینها همم دیگه حتما میخوان برگردن
پریدم وسط و گفتم :نه ما جامون خوبه!!
_خوبه والا بگو میخوام ساکن شیراز بشم و خلاص ..
_خیلی هم خوب میشه ،مگه نه سیاوش ؟!
سیاوش خندید ‌و گفت :برای من فرقی نداره هرجا بخوای میمونیم ...
مامان ناراحت بلند شد وگفت :من رو باش با کی حرف میزنم ...
مامان و بابا برگشتن تهران ،دو سه روزی از رفتن اونها می‌گذشت که یه شب اخرای شب بود و آماده میشدیم برای خوابیدن که صدای زنگ در بلند شد ،یکی دست روی زنگ گذاشته بود و زنگ میزد هراسون با سیاوش رفتیم دم در، آمنه با وضعی ناجور پشت در بود و داشت گریه میکرد،حتی کفشی یا دمپایی نپوشیده بود، بریده بریده گفت :بابا بزرگ حالش خرابه، کسی نیست از همسایه ها تو رو خدا ...
سیاوش دویید سمت خونه اونها و ما هم دنبالش، پیرمرد نفسش سه باری که میرفت یک بار برمیگشت... آمنه گوشه ای گریه میکرد ،سیاوش پیرمرد رو که وزنی نداشت روی دست بلند کرد و گفت: سریع بریم بیمارستان...
خودمون رو رسوندیم به بیمارستان و کارهای لازم رو کردن و گفتن :باید بستری بمونه !!!
آمنه اصرار داشت ما برگردیم خونه، ولی موندگار شدیم پیشش ....دکتر روز بعد با سیاوش صحبت کرده بود و گفته بود :
امیدی بهش نداریم ،قبلا هم به نوه اش گفتم چیزی نیست که درمان  بشه،اقتضای سن و سالشه همه مال کهولت سنه ...
سیاوش اینها رو به من میگفت ‌ ومیگفت:نگذار اون دختر بفهمه !
_مگه نمیگی به خودشم گفتن ؟
_چرا، ولی شنیدنش از دهن یه آشنا ضربه اش زیاده...
کنار آمنه نشستم و گفتم :اون خانم ها نسبتی باهات دارن ؟!
_عمه هامن...
با تعجب نگاهش کردم زنی رو نشون داد و گفت :اون زن بابامه!
_بابات؟ تو پدر داری ؟!
_اره همون شماره ای که دیروز زنگ زد به شوهرت‌‌.
گیج شده بودم ،اگه اینهمه فامیل داشتن پس چرا اینقدر تنها بودن؟! جای سوال و جواب نبود، پدربزرگ رو که به خاک سپردن ،دیدن اونهمه ادم که برای خاکسپاری اومده بودن و تنهایی قبل اون دختر و پیرمرد برام قابل هضم نبود...ادم یا تنهاس یا نیست ...اگه تنهاست که بعد از مردنش نباید اینهمه جمعیت حصور داشته باشه، اگه هم تنها نیست که توی زنده بودنش نباید تنها باشه!!!
هرچی که بود آن وسط حال و روز آمنه خوب نبود، سعی میکردم کنارش باشم، ولی میدونستم دردی ازش دوا نمیکنم... بعد از خاکسپاری که برگشتیم خونه،سیاوش که خسته از اتفاقات اون روزها بود خودش رو رها کرد روی مبل و گفت:وای به این روزگار !!!
ندیده بودمش توی این حال، سوالی که نگاهش کردم گفت :تا زنده بوده هیچکس رو نداشته، حاله که مرده...
_اره منم تعجب کردم ...
_حتی پسرش!!! این دیگه زیادی عجیب بود برای همینه که میگم بچه  به دردی نمیخوره !!!اونقدری که در و همسایه به این دختر و پیرمرد کمک میکردن، بچه های خودش سری هم بهش نمیزدن گویا !!!
_همه مثل هم نیستن ...
_احتیاط شرط عقله ..
شاید درست میگفت ،واقعا وقتی بدونی کسی رو نداری خب میدونی که کسی نیست، ولی وقتی اینهمه فک و فامیل باشن و کاری برات نکنن زیادی سنگینه !!
دور و بر آمنه که یه کم خلوت شد ،یه روز  رفتم دیدنش، میدونستم یه مدت رو مرخصی گرفته از کارش و خونه اس، در رو که باز کرد حسابی لاغر شده بود و چشم‌هاش قرمز بود، وارد شدم و ‌‌گفتم :
تنهایی؟!
_اره بیا ...
_همونجا توی حیاط نشستم و گفتم :
خوبی؟
_به نظرت خوبم ؟
_نمیدونم جی بگم ،منم یه پدر بزرگ و مادر بزرگ داشتم که خیلی هم دوستشون داشتم و موقع رفتنشون واقعا اذیت شدم درکت میکنم ...
_هیچکس نمیتونه من رو درک کنه ،بابا بزرگ همه کس من بود،پدرم ،مادرم ،خواهرم ،برادرم، عمه، عمو، خاله، دایی همه کسم بود همه اون رو کنار گذاشتن، چون اون من رو انتخاب کرد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9



tgoop.com/faghadkhada9/78842
Create:
Last Update:

#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_بیستوسه


مامان دیگه چیزی نگفت ،ولی پیدا بود آمنه ناراحت شد از جا بلند شد و گفت :
با اجازه من دیگه برم !
_نشسته بودی !
_نه برم بابا بزرگ تنهاس ...
دم در بهش گفتم‌:ببخشید مامانم قصدی نداشت ناراحت شدی انگار ،من از طرفش عذر میخوام ...
_نه بابا ،بعضی وقتا یکی یه حرفی میزنه که تمام غم و غصه هات آوار میشه روی سرت و یادت میاره که چیا کشیدی ،ولی عیب نداره..
_معذرت میخوام ..
_خودت رو ناراحت نکن...
آمنه رفت و من ذهنم همونطور پیشش موند که چرا اینقدر ناراحت شد... به مامان حرفی نزدم، نخواستم در واقع ناراحتی درست کنم...مامان و بابا یکماهی پیش ما موندن و توی اون مدت من چند باری رفته بودم دیدن آمنه و پدربزرگش ، سیاوش هم گاهی سری به اون پیرمرد میزد، حال و روز خوبی نداشت و دلم برای امنه میسوخت ...
بعد از یکماه دست آخر مامان گفت :والا جمال آقا هم انگار نمیخواد از اینجا دل بکنه و بابا گفت :بعد عمری چند صباحی از خونه اومدیم بیرون ...
_و اندازه ده سال بیرون موندی!!! بچه ها هم تهران تنهان بهتره برگردیم ...شهین اینها همم دیگه حتما میخوان برگردن
پریدم وسط و گفتم :نه ما جامون خوبه!!
_خوبه والا بگو میخوام ساکن شیراز بشم و خلاص ..
_خیلی هم خوب میشه ،مگه نه سیاوش ؟!
سیاوش خندید ‌و گفت :برای من فرقی نداره هرجا بخوای میمونیم ...
مامان ناراحت بلند شد وگفت :من رو باش با کی حرف میزنم ...
مامان و بابا برگشتن تهران ،دو سه روزی از رفتن اونها می‌گذشت که یه شب اخرای شب بود و آماده میشدیم برای خوابیدن که صدای زنگ در بلند شد ،یکی دست روی زنگ گذاشته بود و زنگ میزد هراسون با سیاوش رفتیم دم در، آمنه با وضعی ناجور پشت در بود و داشت گریه میکرد،حتی کفشی یا دمپایی نپوشیده بود، بریده بریده گفت :بابا بزرگ حالش خرابه، کسی نیست از همسایه ها تو رو خدا ...
سیاوش دویید سمت خونه اونها و ما هم دنبالش، پیرمرد نفسش سه باری که میرفت یک بار برمیگشت... آمنه گوشه ای گریه میکرد ،سیاوش پیرمرد رو که وزنی نداشت روی دست بلند کرد و گفت: سریع بریم بیمارستان...
خودمون رو رسوندیم به بیمارستان و کارهای لازم رو کردن و گفتن :باید بستری بمونه !!!
آمنه اصرار داشت ما برگردیم خونه، ولی موندگار شدیم پیشش ....دکتر روز بعد با سیاوش صحبت کرده بود و گفته بود :
امیدی بهش نداریم ،قبلا هم به نوه اش گفتم چیزی نیست که درمان  بشه،اقتضای سن و سالشه همه مال کهولت سنه ...
سیاوش اینها رو به من میگفت ‌ ومیگفت:نگذار اون دختر بفهمه !
_مگه نمیگی به خودشم گفتن ؟
_چرا، ولی شنیدنش از دهن یه آشنا ضربه اش زیاده...
کنار آمنه نشستم و گفتم :اون خانم ها نسبتی باهات دارن ؟!
_عمه هامن...
با تعجب نگاهش کردم زنی رو نشون داد و گفت :اون زن بابامه!
_بابات؟ تو پدر داری ؟!
_اره همون شماره ای که دیروز زنگ زد به شوهرت‌‌.
گیج شده بودم ،اگه اینهمه فامیل داشتن پس چرا اینقدر تنها بودن؟! جای سوال و جواب نبود، پدربزرگ رو که به خاک سپردن ،دیدن اونهمه ادم که برای خاکسپاری اومده بودن و تنهایی قبل اون دختر و پیرمرد برام قابل هضم نبود...ادم یا تنهاس یا نیست ...اگه تنهاست که بعد از مردنش نباید اینهمه جمعیت حصور داشته باشه، اگه هم تنها نیست که توی زنده بودنش نباید تنها باشه!!!
هرچی که بود آن وسط حال و روز آمنه خوب نبود، سعی میکردم کنارش باشم، ولی میدونستم دردی ازش دوا نمیکنم... بعد از خاکسپاری که برگشتیم خونه،سیاوش که خسته از اتفاقات اون روزها بود خودش رو رها کرد روی مبل و گفت:وای به این روزگار !!!
ندیده بودمش توی این حال، سوالی که نگاهش کردم گفت :تا زنده بوده هیچکس رو نداشته، حاله که مرده...
_اره منم تعجب کردم ...
_حتی پسرش!!! این دیگه زیادی عجیب بود برای همینه که میگم بچه  به دردی نمیخوره !!!اونقدری که در و همسایه به این دختر و پیرمرد کمک میکردن، بچه های خودش سری هم بهش نمیزدن گویا !!!
_همه مثل هم نیستن ...
_احتیاط شرط عقله ..
شاید درست میگفت ،واقعا وقتی بدونی کسی رو نداری خب میدونی که کسی نیست، ولی وقتی اینهمه فک و فامیل باشن و کاری برات نکنن زیادی سنگینه !!
دور و بر آمنه که یه کم خلوت شد ،یه روز  رفتم دیدنش، میدونستم یه مدت رو مرخصی گرفته از کارش و خونه اس، در رو که باز کرد حسابی لاغر شده بود و چشم‌هاش قرمز بود، وارد شدم و ‌‌گفتم :
تنهایی؟!
_اره بیا ...
_همونجا توی حیاط نشستم و گفتم :
خوبی؟
_به نظرت خوبم ؟
_نمیدونم جی بگم ،منم یه پدر بزرگ و مادر بزرگ داشتم که خیلی هم دوستشون داشتم و موقع رفتنشون واقعا اذیت شدم درکت میکنم ...
_هیچکس نمیتونه من رو درک کنه ،بابا بزرگ همه کس من بود،پدرم ،مادرم ،خواهرم ،برادرم، عمه، عمو، خاله، دایی همه کسم بود همه اون رو کنار گذاشتن، چون اون من رو انتخاب کرد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78842

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) Developing social channels based on exchanging a single message isn’t exactly new, of course. Back in 2014, the “Yo” app was launched with the sole purpose of enabling users to send each other the greeting “Yo.” 6How to manage your Telegram channel? Although some crypto traders have moved toward screaming as a coping mechanism, several mental health experts call this therapy a pseudoscience. The crypto community finds its way to engage in one or the other way and share its feelings with other fellow members. Image: Telegram.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American