tgoop.com/faghadkhada9/78461
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_83 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتادو سه
فوری یه لیوان آب ریختم و خودم را به بابا رسوندم، کنار بابا زانو زدم و لیوان را روی لبش گذاشتم، هیچ حرکتی نکرد.آرام لیوان را کج کردم و چند قطره آب به دهان بابا ریختم و خنکای آب باعث شد بابا از شوک دربیاد و بدون حرفی لیوان آب را یک نفس سرکشید، دستی به گونه بابا کشیدم و می خواستم حرفی بزنم که ناگهان بابا شروع به استفراغ، کرد و هر چی که خورده و نخورده بود را بالا آورد.این حالت بابا نشانه خطر بود، مادرم همانطور که توی سرش میزد جلو آمد، متکای کنار دیوار را جلو کشید و سر بابا را روی متکا گذاشت.میثم از دیدن این صحنه مثل یه بچه کوچک شروع به گریه کرد،دلم خیلی گرفت، اخه میثم قصدش خیر بود و می خواست از مارال دفاع کنه و الان این وضع بابا را تقصیر خودش می دونست.بابا با دست اشاره ای به میثم کرد که جلو بیاد، میثم جلو رفت و بابا با کلمات بریده بریده گفت:با...با..مارال...شو..هر داره، صمد شوهرش هست، تا من زنده ام دیگه از این کارا نکن، با آینده خواهرت بازی نکن، مردم پشت سر خانواده ما حرف میزنن و آبروی همه مان به باد میره.از دیدن حال بابا و شنیدن این حرفا خیلی ناراحت شدم، بابا. با اینکه حالش خوب نبود هنوز هم به فکر آبرو و حرف مردم بود و اصلا توجه نمی کرد که دخترش را یک عمر بیچاره می کنه.مارال خودش را جلو کشید و دست بابا را توی دستش گرفت و همانطور که زار میزد گفت: بابا! تو حالت خوب بشه من خفه خون می گیرم.
اون شب با تمام غصه هاش به صبح رسید و میثم حرفهای ناگفته بابا را خوب فهمید و به یک بهانه ای به خونه عمو رفت و قضیه را به نحوی که ما نفهمیدیم فیصله داد.روزها تند تند می گذشت و ما به عروسی مارال نزدیک میشدیم، از ظواهر برمیامد که قراره تمام رسم و رسوم عروسی مثل جشن دست نگاری و جشن حنابندان و پاتختی و... همه در عروسی خلاصه بشه و زن عمو گفته بود پولی برای خرج این جشن ها نداره و پیشنهاد داده بود که صبح عروسی ،حنابندان می گیرن و شبش هم عروسی را برپا می کنند.یک روز به عروسی مانده بود اما مارال هنوز نه لباس حنابندان داشت و نه لباس عروس..صبح زود زن عمو به خونه ما اومد و به مارال گفت که تمام لوازم را خودشون گرفتن و حتی گفت که لباس عروس هم خودش سفارش داده به خیاط که برای مارال بدوزه و عجیب اینکه اصلا اندازه ای از مارال نگرفته بود حالا لباس را با اندازه های کی دوخته بود خدا میدونه و اینکه مارال تا این لحظه از این موضوع خبر نداشت و حتی زن عمو لباس را نیاورده بود که مارال پرو کنه و زن عمو یه پاکت پول داد دست مارال و گفت: لباس صبح عروسی یا حنابندان و هر چیز اضافه دیگه را خودت امروز با داداشت برین شهر و بخرین.وقت نبود مارال و میثم آماده شدن که برن شهر و منم یواشکی رفتم سراغ پاکت پول و درش را باز کردم و پول ها را که تراول پنجاهی بودن شمردم و وقتی فهمیدم فقط پونصد تومان پول هست، وا رفتم. آخه با پونصد تومان یه صندل عروسی هم نمی شد خرید تا برسه به لباس...لباس حنا بندان عروسی از شش هفت میلیون شروع میشد به بالا حالا این بیچاره ها با پونصد تومان چکار می تونستن بکنن؟!
از صبح تا عصر مدام دنبال راست و ریست کردن کارها بودیم، حتی وقت نکردم یک لحظه بنشینم، یاسمن و نازنین هم مدام دنبال من اینور و اونور می آمدند و از نفس افتادند.نگران مارال بودم، می بایست زودتر بیاد آخه عروس بود و تا یه خستگی در کنه و فردا صبح علی الطلوع هم می بایست بره زیر دست آرایشگر، البته آرایشگرش هم آنچنان آرایشگر نبود، یکی از همین خانم های روستا که آنچنان هم مهارت نداشت، دلم برای مارال میسوخت، چون هیچی عروسیش به بقیه عروسی ها شباهت نداشت، برای عروسی من که پنج سال قبلش بود، به مراتب عروسیم پر زرق و برق تر بود و تمام مراسمات هم گرفتن و اما برای مارال همه را در روز عروسی خلاصه کرده بودند.بالاخره دم دم های عصر، مارال و میثم، خسته و کوفته رسیدن، تا قامت مارال را دیدم بدو خودم را روی حیاط رسوندم و پاکت بزرگی را که دستش بود گرفتم، خیلی دوست داشتم بفهمم با پونصد تومان چکار کردند و چی خریدند و فکر می کردم شاید میثم پولی اضافه روی اون پول گذاشته باشه، گرچه میثم هر چی داشت برای دارو درمان بابا خرج کرده بود.بعد از سلام و علیک دست مارال را گرفتم و به طرف اتاق کشیدم و گفتم: بیا زودتر بریم ببینم چی خریدی.مارال با لحنی ناراحت به اتاق های اون طرف حیاط که خونه میثم بود اشاره کرد و گفت: نه توی اتاق شلوغه، بریم پیش زیبا، اونجا نشونت میدم و البته زیبا هم باید یه کاری برام بکنه.چشمام را ریز کردم و گفتم: زیبا چکار باید بکنه،؟مارال آه کوتاهی کشید و گفت:
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78461