tgoop.com/faghadkhada9/78396
Last Update:
سه ماه از ازدواجم گذشته بود که خواهر شوهرم دانشگاه شهر قبول شد و اومد خونمون...
منم خوشحال بودم که از تنهایی در میام...
هرروز دوستشو میاورد خونمون و داخل اتاق درس میخوندن..
اونروزم دوستشو آورده بود...من اونروز رفتم دکتر ولی نوبتم نشد و زود برگشتم...
وقتی برگشتم کفشهای همسرم دم در خونه بود...ولی اونکه اینموقع برنمیگشت..
وقتی وارد سالن شدم، نفس در سینهام حبس شد. خواهر شوهرم و دوستش، که فکر میکردم مشغول درس خواندن هستند، در آغوش یکدیگر روی مبل لم داده بودند. اما آنچه قلبم را متوقف کرد، دیدن همسرم بود که کنارشان نشسته بود و با نگاهی که فقط به من تعلق داشت، به آن دختر نگاه میکرد. دستش را روی دست او گذاشته بود و پچپچی میکردند که با خندهای از روی صمیمیت همراه بود.
احساس کردم زمین زیر پاهایم خالی شد. این فقط یک دوستی ساده نبود. نگاهش، حالتی که داشت، همه چیز را فریاد میزد. او را سالها میشناختم، اما این چهره را هرگز ندیده بودم. این نگاه، نگاه عشق بود.
خواهر شوهرم با دیدن من جیغی کشید و به سرعت از همسرم فاصله گرفت. دوستش هم سرخ شده بود و به زمین نگاه میکرد. اما همسرم... همسرم فقط به من نگاه کرد. نه عذرخواهی در چشمانش بود، نه شرم. فقط یک حیرت و سکوت مرگبار.
آن شب، بعد از جنجال و گریههای بسیار، همسرم اعتراف کرد که با دوست خواهرش رابطه عاطفی دارد. گفت این رابطه از مدتی قبل از ازدواج ما شروع شده، اما فکر میکرده میتواند آن را تمام کند. آمدن آن دختر به خانه ما، فقط شعلههای این آتش را تیزتر کرده بود.
آن روز، نه تنها کانون گرم خانوادهام، بلکه اعتماد و عشق و همه رویاهایم را در یک لحظه از دست دادم. و تازه فهمیدم که تنهاییِ قبل از آمدن آنها، به مراتب از این خفتی والله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9 خردشدنی که حالا حس میکنم، بهتر بود.
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78396