tgoop.com/faghadkhada9/78389
Last Update:
#دوقسمت دویست وپنجاه وپنج ودویست وپنجاه وشش
📖سرگذشت کوثر
هیچ فرصتی برای عزاداری نداشتم هیچ فرصتی برای گریه کردن نداشتم
وظیفه من بودتک تک عزیزانم آروم میکردم مهدی خیلی دوست داشتنی ومهربون بود پدر خونواده بودعزیز دل همه بود همسایهها دسته دسته میاومدن به ما تسلیت میگفتند
و میومدن و میرفتن طولی نکشیده کل محله رو با پارچه های سیاه پوشوندن هرگز فکرشو نمیکردم یه روز همچین اتفاقی بیفته فکر میکردم مهدی حالا حالا ها عمر میکنه
دلتنگ بودم بدجوری هم دلتنگ بودم نمیدونستم چیکار کنم از غصه داشتم میمردم
هیچکی نبود منو آروم بکنه اونقدر دور و برم آدم بودش که نمیدونستم چه جوری آرومشون کنم فاطمه بچههاش دامادش از اون طرف یاسین و یونس واقعا داغون بودم خودم پا به پای همه داشتم پذیرایی میکردم اکثرا سعی در آروم کردن راحله و بچههاش داشتن حقم داشتن اونا جوون بودن من که جوون نبودم مراسم تشییع و خاکسپاری مهدی در حضور آدمهای زیادی انجام شد انگار نصف شهر اومده بودند خیلی شلوغ بودهمه ازش خاطره داشتن هم ازش به نیکی یاد میکردن
دور ورمو ن شلوغ بود ولی بعد از چهلم بودکه کم کم همه رفتن فاطمه بهم گفت مامان من باید برم گفتم برومادر بری بهتره بهم گفت مامان نمیخوای بیای پیش من با من زندگی کنی گفتم نه دوست ندارم سربار کسی باشم
بعد هم اینجا خونمه کلی خاطره اینجا دارم عزیزام اینجا هستن گفت تصمیمت برای آینده چیه گفتم خیلی کارها دارم کارهای زیادی برای انجام دادن دارم یکی از کارام اینه که میخوام برم روستای آباجدادی میخوام برای آخرین بار اونجا رو ببینم بهم گفت مامان این حرفا رونزن حرف از بی وفایی نزن فقط بهش لبخند زدم سه ماه بعد از رفتن مهدی بود که یه روز پدر راحله اومد دیدنم بهم گفت حاج خانم غرض از مزاحمت اینه که اومدم دنبال دخترم و نوههام گفتم برای چی اومدین دنبالشون گفت والا تصمیم گرفتم که ببرمشون پیش خودم میخوام پیش خودم زندگی کنن دیگه درست نیست بیشتر از این اینجا باشن شاید شما دلتون بخواد اینجا رو بفروشین به هر حال نباید سربار شما باشن گفتم حاج آقا اینجا خونشونه بعد هم اینجا رو مهدی ساخته پس این خونه زندگی مال راحله و بچههاشه من به همین خونهای که دارم قانعم اینا رو از اینجا نبرین وگرنه من دق میکنم گفت حاج خانم درست نیست به نظر من بهتره که از اینجا برن باز نظر شما چیه هر جور شما صلاح بدونیدگفتم نظر من اینه که اینجا زندگی کنن اینجا خونه مهدی هستش
راحله و بچه هاش بوی مهدی را برای من میدن اینها از اینجا برن انگار مهدی از اینجا رفته یه خورده این پا و پا کرد گفت والا نمیدونم حرف مردم رو چی کار کنم گفتم حاج آقا شما مرد دنیا دیدهای هستین سرد و گرم روزگار و چشیدیداز شما این حرفها بعیده شما این حرفو نباید بزنید
حرف مردم یعنی چی دختر شما عروس این خانواده است اینو فراموش نکنیدگفت یعنی مردم نمیگن حاجی نتونست دختر و نوه هاش و ببره زیر بال و پر خودش راحله هم اومد راحله گفت من نمیخوام از این خونه برم میخوام تو همین خونه زندگی کنم تا روزی که زندهاممگر اینکه آبجی منو بخواد از این خونه بندازه بیرون گفتم اینجا خونه مال توئه
دیگه از این حرفا نزن گفت باشه از این حرفا دیگه نمیزنم راحله در کنار من موند موند که در کنار هم در خوشی و غم کنار همدیگه باشیم هر شب شام کنار همدیگه میخوردیم نمیذاشتن من تنها بمونم یک سال بعد از مرگ مهدی بهشون گفتم میخوام برم روستا حالا هم دیر شده باید برم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78389