tgoop.com/faghadkhada9/78386
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_74 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و چهار
مامان بگو بابا همین امروز بیاد دنبالم، من پول ندارم بیام، تازه پولم داشته باشم ، حالم خوش نیست آخه...آخه...مادرم با التهابی در صدایش گفت: آخه چی؟! چیزیت شده؟! وحید دست بلند کرده روت؟! کتکت زده؟!بینی ام را بالا کشیدم وگفتم: کاش کتکم زده بود اما اینجور بدبخت نمیشدم...مامان من دوباره حامله ام، اما می خوام بچه را سقطش کنم.مادرم یک لحظه ساکت شد، انگار اونم از شنیدن این خبر شوکه شده بود و بعد با صدایی لرزان گفت: دخترم، مبادا خطا کنی! نبینم دیگه حرف سقط جنین بزنی، اگر دیگه این حرف را روی زبونت بزاری نه من و نه تو...مگه اختیار اون بچه دست تو هست که بخوای زنده باشه ، بمونه و نخوای بمیره؟!دیگه چیزی نمی شنیدم، یعنی نمی خواستم بشنوم، مادرم هم حرف صفیه خانم را میزد، اما اینا جای من نبودن که بفهمن من چی می کشم، پس برای اولین بار بدون اینکه بزارم حرف مادرم تموم بشه، گوشی را قطع کردم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن...
ماه سوم بارداری ام بود، توی این مدت که متوجه شدم باردارم، مدام صفیه خانم پیشم بود و زیر نظرم داشت که دست به کار پشیمان کننده ای نزنم، از طرفی مادرم و محبوبه هر روز زنگ میزدند و گاهی آشکارا وگاهی با زبان بی زبانی به من می گفتند که بچه ام را نگه دارم و فعلا دم پر وحید نگردم و از فکر جدایی بیرون بیام.اما من تصمیم خودم را گرفته بود، باید به هر نحوی شده خانواده ام را با خودم همراه می کردم پس آخر هفته به وحید گفتم که می خوام به خانواده ام سری بزنم، چون خیلی وقت هم بود که روستا نرفته بودیم و از طرفی وحید هم می خواست من از این حال و هوا دربیام قبول کرد و راهی روستا شدیم.وحید ما را رساند و دو روز هم آنجا ماند و بعد ازش خواهش کردم که منو بیشتر بزاره و اونم قبول کرد، من می خواستم با برنامه پیش برم و کم کم به خانواده ام بفهمونم که چه چیزی به صلاحم هست.یادم است یک روز از رفتن وحید می گذشت، دم دم های عصر بود، مارال و مرجان هم خانه بودند و مادرم داشت از حرفهای خاله زنکی روستایی ها درباره مارال و مرجان می گفت که چرا ازدواج نمی کنند.هوفی کردم و گفتم:مادر تو رو خدا دست بردار،خودتون خوب میدونید که جلوی دروازه شهر را میشه گرفت اما جلو دهن مردم را نمیشه، همین که منو بدبخت کردین بسه، بزارین این بچه ها درسشون را بخونند،خصوصا مارال که علاقه عجیبی به درس خوندن داشت، نفسم را محکم بیرون دادم و می خواستم شمرده شمرده حرف دلم را بزنم که گوشی مادرم زنگ زد.تماس را وصل کرد، هوفی کردم و زیر لب زمزمه کردم:خروس بی محل کی هست؟! می خواستم حرفم را بزنم هااا که یکدفعه مادرم محکم توی صورتش کوبید و گفت: وای خاک به سرم، آقا حشمت چش شده؟! سرجام میخکوب شدم، این درباره عمو حشمت حرف میزد، یعنی چی شده؟!مادرم گوشی را قطع کرد و همانطور که لبهاش کلا بی رنگ شده بودند و صداش می لرزید گفت: عمو حشمتت تصادف کرده، انگار خودش در جا به رحمت خدا رفته، زن عمو هم توی بیمارستان هست....
با شنیدن این حرف پاهام شل شد، خدای من! عمو حشمت! اونکه سنی نداشت و هنوز دوتا بچه مجرد توی خونه داشت.وای اگه پدرم میشنید....آاااخ چه مصیبتی!!شب اون روز و فرداش انگار توی روستا قیامت کبری به پا شده بود، خیلی از روستایی هایی که به شهر مهاجرت کرده بودند توی مراسم تشییع عمو شرکت کردند.زن عمو هنوز توی بیمارستان بود، انگار ریه هاش آسیب دیده بود، دلم برای خانواده عمو، دختراش وپسراش خیلی میسوخت، آخه زود بود یتیم بشن.داغ عمو که اومد، من گرفتاریهای خودم را فراموش کردم، تا مراسم چهل عمو روستا موندم و درگیر مراسمات مرسوم و عزاداری بودیم.انگار عزای عمو اول بدبختی هامون بود، تازه چهل عمو را داده بودیم که خبر وحشتناک دیگه ای شنیدیم و پدرم واقعا شکست.چند روز بعد از چهل عمو حشمت، یکی از دکترهایی که روی پرونده تصادف طیبه که همون زن عمو حشمت هست، کار می کرد به جواب آزمایش ها مشکوک میشه و کل بدنش را چکاب می کنند، آخرش بهش میگن که سرطان داره، اونم سرطان خون که انگار از بین سرطان ها بدترین نوعش هست.این خبر مثل پتکی بر سر خانواده عمو و ما کوبیده شد، پدرم که در نبود عمو خودش را مسول زندگی زن و بچه عمو حشمت می دونست، پیگیر کار زن عمو شد.منم برگشتم شهر، دیگه نمی خواستم یعنی اصلا حوصله اش را نداشتم که درباره سقط بچه حرف بزنم، زندگیم شده بود تکرار اندر تکرار، فقط با این تفاوت که الان دیگه وحید پررو تر شده بود و علنا جلوی من و خانواده ش قمار می کرد.،
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78386