tgoop.com/faghadkhada9/78385
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_73 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و سه
برای وحید با آمدن گوشی لمسی، دوباره روز از نو و روزی از نو، دیگه تمام قول هایی که داده بود فراموش کرد، منم حالم روز به روز بدتر می شد .حالم درست مثل روزهایی بود که نازنین را باردار بودم.تصمیم خودم را گرفته بودم، دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود، وسایلم را جمع کردم، لباس های خودم و نازنین را داخل یه کیف سفری ریختم، دیگه این رفتن طولانی مدت بود.زیپ کیف را بستم که تقه ای به در هال خورد و پشت سرش،صفیه خانم در را باز کرد از جا بلند شدم می خواستم طوری بایستم که صفیه خانم متوجه ساکی که بستم نشه تا از جا بلند شدم، سرم گیج رفت و همه جا جلوی چشمام تیره و تار شد و دیگه چیزی از اطراف نفهمیدم و نقش بر زمین شدم.نمی دونم چقدر گذشته بود،چشمام را باز کردم و نگاهم به سقف خیره ماند،سقف رنگ پریده خونه خودمون بود، اومدم دستم را بیارم بالا و به چشمام بکشم که سوزی توی دستم پیچید و همزمان صدای مهرنسا و صفیه خانم با هم بلند شد که گفتند: دستت را نکش سُرُم از دستت در میاد.با بی حالی سمت چپم را نگاه کردم و گفتم: من چطورم شده؟!صفیه خانم لبخند گل گشادی زد و گفت: هیچی عزیزم! ضعف کرده بودی، آخه بار شیشه داری،یه کم مراقب خودت باش..این چی داشت می گفت؟! بار شیشه؟! یعنی من باردارم؟! نه نه نه نه...امکان نداره..وای خدای من!
با شنیدن این خبر انگار یه شوک بزرگ بهم وارد شده بود مثل اسپند روی آتش از جا بلند شدم و همانطور که شیلنگ سرم را محکم می کشیدم گفتم: من این بچه را نمی خوااام، همون نازنین برای هفتاد و هفت پشتم کافی هست، منو چه به بچه دوم اونم با این وضع وحشتناک وحید و زندگیم...صفیه خانم لبش را به دندان گرفت و گفت: اینجور نگو دخترم، خدا را خوش نمیاد، کفران نعمت میشه، می دونی خیلیا برای همین بچه حاضرن کل زندگیشون...پریدم توی حرف صفیه خانم و گفتم: خیلیا زندگیشون روی رواله، مثل آدم زندگی می کنن، شوهر بی مسولیت و قمار بازی مثل وحید ندارن که..این بچه هم بیاد مثل نازنین بیچاره میشه..کی می خواد خرجش را بده؟! آقا عنایت یا حمید آقا؟!نه صفیه خانم من اجازه نمیدم این بچه پاش را به این دنیای کوفتی بزاره، همین فردا میرم بچه را سقط می کنم و خودم و نازنین هم میریم روستا، شما هم هر وقت وحید را آدمش کردین اونموقع حرف برای گفتن دارین..مهرنسا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: منیررره...روم را کردم سمت مهرنسا و گفتم: اگه یه ذره وحید به حمید توی رفتار و کردار شبیه بود اونموقع میتونستی منو نصیحت کنی...همین که شنیدین، به کسی خبر بارداری منو ندین چون فردا اثری از این بچه نخواهد بود.وضعیت روحیم طوری بود که نمی تونستم وجود یه بچه دیگه را تحمل کنم و زده بودم به سیم آخر...با حرفهای تند من، انگار به مهرنسا برخورده بود از جاش بلند شد و رفت..صفیه خانم هم نگاهی از سر دلسوزی بهم کرد و گفت: دخترم، عزیزم، هر کسی یه مشکلی توی زندگیش داره، مشکل تو هم این اخلاق گند وحید هست، ما همه پشت تو هستیم تا وحید را آدم کنیم اما این مشکل نباید باعث بشه که تو بخوای بچه خودت را بکشی، این بچه را خدا خلق کرده، خودش هم روزیش میده و تو حق نداری مخلوق خدا را به خاطر یه موضوع دیگه بکشی...
حوصله حرفها و نصیحت های صفیه خانم را نداشتم، با لحنی آرام گفتم: من نمی ذارم این بچه به دنیا بیاد، شما هر چی می خوایین بگین، بگین.صفیه خانم آهی کشید و گفت: ببین چه به روز دستت آوردی، بیا این دستمال را بزار روش، خون ریزیش بند بیاد، الانم به فکر خودت باش، بدنت ضعیفه، درباره بچه هم بعدا حالت بهتر شد تصمیم بگیر و بعد رو به نازنین که انگار با دیدن وضعیت من بهتش زده بود کرد وگفت: بیا دختر گلم، بیا بریم پیش آقاجون تا مادرت استراحت کنه و بعد همینطور که دست نازنین را می گرفت و به دنبال خودش می برد گفت: تو بخواب، من یه چیزی برای نهار درست می کنم براتون میارم و با زدن این حرف بیرون رفت.صفیه خانم که رفت، تازه به خودم اومدم و فهمیدم بلا رو بلا نازل میشه برام، بغضی عجیب گلوم را می فشرد، دست بردم گوشیم و برداشتم،شماره مادرم را گرفتم.با اولین بوق مادرم گوشی را برداشت و گفت: الو منیره خوبی؟!تا صدای مادرم توی گوشی پیچید انگار چوب بهم میزدن که گریه کنم، بغضم ترکید و گفتم: ما..مان،وحید دوباره قمار بازیش را شروع کرده، دوباره همون وضع قبلیش هست،تازه گستاخ تر هم شده و علنا جلوم این کار و می کنه و ککش هم نمی گزه..مادرم با لحن ارام بخشی گفت: مادرم، عزیز دلم، تو گریه نکن، بزار بابات بیاد بهش بگم ببینم چی میگه..آب دهنم را قورت دادم و گفتم:
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78385