tgoop.com/faghadkhada9/78383
Last Update:
#داستان مریم وعباس
#قسمت دهم
اون شب حسهای مختلفی داشتم .. هم خوشحال بودم که عشقم به عباس یه طرفه نبوده و هم ناراحت بودم و میترسیدم مامان کار خودش رو بکنه و جواب منفی بده ..
با اینکه شب دیر وقت خوابم برد ، صبح زود بیدار شدم و منتظر فاطمه بودم ..
با صدای در از پنجره نگاه کردم فاطمه بود .. وقتی بالا رو نگاه کرد اشاره کردم که بیاد بالا...
ده دقیقه نگذشته بود که فاطمه اومد بالا ..
تا وارد شد گفت مریم چی شده ، دیشب از دلشوره نخوابیدم .. هزار تا فکر کردم ..
دستش رو گرفتم و نشستیم و همه چیز رو براش تعریف کردم حتی از عشق یکی دو ساله ام نسبت به عباس .. ازش خواستم به مامان بگه منم عباس رو میخوام و جوابم بهش مثبته ..
فاطمه نفس بلندی کشید و گفت من میگم اگه قبول نکرد چی؟؟
+بهش بگو مریم میگه اگه منو به عباس ندید تا آخر عمر با هیشکی عروسی نمیکنم ...
فاطمه بلند شد که بره لباسش رو گرفتم و گفتم آبجی... جمله ی آخرم رو راست گفتمااا... همه ی تلاشت رو بکن قربونت برم ...
فاطمه باشه ای گفت و رفت پایین ... تا نهار پایین نرفتم .. با صدای مامان که صدام میکرد پایین رفتم ..
مامان کمی عصبانی بود همین که گفتم بله .. با دست به جلوش اشاره کرد و گفت بشین ، کارت دارم ...
نشستم و مامان گفت یه سوال میپرسم فقط راستش رو میخوام .. تو با عباس حرف هم زدی؟؟
با تعجب گفتم حرف؟؟ خوب هر وقت همدیگر رو دیدیم سلام کردیم ..
آبجی خندید و مامان هم کمی لبش کش اومد و رو به فاطمه گفت من میگم این بچه است تو میگی نه...
نگاهم کرد و گفت حرفی در مورد عشق و عاشقی باهم زدید؟؟
فوری گفتم نه به جون بابا...
مامان گفت به آبجیت چی گفتی؟دختر تو چه میدونی عروسی چیه ، زندگی چیه..
آبجی به جای من گفت مامان نامزد میکنه تا دیپلم بگیره ، تو این مدت هم همه چی یاد میگیره .. وقتی خودش میخواد چرا مانع دوتا جوون میشی که این دنیا و اون دنیا گناهشون بیوفته گردنت؟؟
تو دلم به آبجی آفرینی گفتم مامان همیشه از گناه و اون دنیا میترسید ..
مامان کمی فکر کرد و گفت الان زنگ زد چی بگم ..
باز آبجی بود که گفت راستش رو ... بگو مریم موافقه ولی مهمه نظر باباشه...
سفره ی نهار رو جمع میکردیم که تلفن زنگ خورد .. مامان عباس بود ..
مامان دقیقا جمله های آبجی رو گفت .. یک لحظه نتونستم خودم رو کنترل کنم و پریدم بغل آبجی و محکم بوسش کردم و گفتم قربونت برم میدونستم کار خودته...
مامان تلفن رو قطع کرد و با اخم نگاهم کرد و گفت این دختره کی اینقدر بی حیا شده... خودت رو جمع کن ..
بلند شدم و با خنده گفتم ببخشید و به اتاق خودم رفتم..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78383