tgoop.com/faghadkhada9/78178
Last Update:
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت سوم›
از آن حالتی که داشتم به حدِ جنون رسیده بودم. احساس خفگی میکردم. اگر صفیه راه بلند شدنم را سد نمیکرد، میدانستم حساب این خنزیز را چگونه کف ِدستش بگذارم.
با این حس که صورتش خیس اشک شده، در دلم غوغایی به پا شد؛ نه ایبانوی مسلمان، در مقابل این بیوجدانهای نامرد اشک نریز...
از شدّت عصبانیت زخمم خونریزی کرد. صدای لرزان صفیه و آن سرباز که صدای خاکگرفتهاش نشان دهنده سن زیادش بود، اوضاعم را متشنج کرده بود. همان لحظه از بیرون صدای فریاد سربازی بلند شد: ردپاهایی پیدا کردم...
این سگ یهود تهدیدکنان از در خارج شد. مردی که دقایقی پیش صفیه را از آمدن سربازها باخبر کرده بود، به سمتم آمد و سبد را از رویم برداشت و گفت: جَوون حالت خوبه؟ میشنوی؟ صفیه یه پارچهٔ تمیز بیار. انگار زخمش سر باز کرده.
زیر دستم را گرفت و بلندم کرد، به سمت رختخوابی که از قبل پهن بود، هدایتم کرد. آرام نشستم. افکارم بهم ریخته بود؛
زمزمهوار گفتم: آه... ای امّت درچه حالی هستین؟! چطور غیرتتون اجازه میده که اشک ناموسِ مسلمان در مقابل کفار بیرحم بریزه؟!
صفیه پارچه بهدست با ظرفی پر از آب برگشت. به آرامی گفت: عمو یعقوب بیا.
یعقوب که موهای سفیدش نشاندهندهٔ گذرِ زمان عمرش بود، ظرف و پارچه را از دستش گرفت. چادر فلسطینی را از دور بازویم باز کرد، زخمم را که تمیز کرد با پارچهٔ بست.
با تکانهای عمو یعقوب به خودم آمدم که گفت:
جَوون، خیلی تو فکری! به چی فکر میکنی؟
سرم را بلند کردم و گفتم:
خیلی شرمندهام.
- دشمن اسلام شرمنده باشه. تو چرا شرمندهای پسرم؟
- بخاطر اشکهای ناموسِ مسلمان...
سرم را پایین گرفتم.
آهی سر داد و دعا کرد: اللهم انصر الاسلام و المسلمین و المجاهدین فی سبیل الله.
صفیه با چشمانی نمناک "آمین" گفت.
یعقوب: خُب ازخودت و جریان این زخم بگو.
با سؤال غیرمنتظرهاش یِکّهٔ خوردم و سریع سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. دنبال جوابی میگشتم، چه باید میگفتم؟! با وجود اطلاعات همراهم نمیتوانستم هویتم را فاش کنم. دروغ هم در شأن یک مجاهد نیست.
گفتم: خُب...خُب... جریان، جریانِ یهودیان ظالم و مسلمانانِ مظلوم است.
دروغ نگفتم؛ در واقع من مسلمانی هستم که سربازان یهود دنبالشاند.
یعقوب نگاهی به من و بعد به صفیه نگاه کرد. جواب داد: این داستان، داستانِ هر روز جَوونای فلسطینیه. الله نجات بده. خُب اسمت چیه؟
- فائز.
- چند سالته آقا فائز؟
- بیستوشیش سالمه.
- اهل کجایی؟ به جوانای فلسطینی نمیخوری، هیکلِ ورزیده! موها و ریش نسبتأ بلند! صورتت هم که ماشاءالله نورانیه.
و با لبخند ادامه داد: مجاهدی؟ درسته؟
صفیه با چشمانی گِردشده لحظهای به من چشم دوخت، بعد از آنکه به خود آمد سرش را پایین گرفت.
مِنمِن کنان گفتم:مُـ... مُـ... مجاهد؟!
یعقوب لبخندی دنداننما زد و گفت: نگران نباش مجاهد هر دومون مسلمونیم، فقط تو مجاهدی و مدافع امّت... منم مظلومی که در ظلمت بیگانهها منتظر چکاچک شمشیرهای شما هستم.
باز شرمندگی مهمان چهرهام شد. با گفتن "ببخشید" سرم را پایین گرفتم.
با مهربانی دست بر شانهام گذاشت و گفت: فائز، این حرف رو نگفتم که شرمنده بشی و سرت رو پایین بگیری، برای این گفتم تا با سربلندی و عزمی راسخ، گامهای محکم برداری و این سگهای یهود رو از خاک قدس بیرون کنی.
نگاهاش کردم و گفتم: الله از شما راضی باشه.
با شوقی بسیار گفت: خُب شب درازه و ماجرا جالب! صفیه دخترم، چایی بیار.
لبخندی محو را در گوشهلبان صفیه دریافتم. با سرعت بلند شد و رفت.
یعقوب: از اول تعریف کن پسر تا بتونم کمکت کنیم.
- راستش...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78178