Telegram Web
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
👏 این کلیپ فوق العاده را ببینید.
📺 فردوسی سال ۱۳۸۷ تلویزیون را روشن می‌کند و ...

انیمیشن: بزرگمهر حسین‌پور
دوبله و آواز : مدرس و محسن نامجو
🖋 @EhsanMohammadi95
Forwarded from عصر ایران (ALI)
قصه‌های نان و نمک (17)؛ از روزنه تا سکو؛ خون دلِ گذارهای پرهزینه در ایران

✍️ احسان محمدی

🔹روز عکاس بود، برای تبریک به چند دوست عکاسم از جمله «پیام پارسایی» زنگ زدم. پیام یکی از عکاسان خوب و حرفه‌ای فوتبال است. گفتم:«فقط خواستم....
👇👇👇
asriran.com/004ZEJ

@MyAsriran
Forwarded from Ali
قصه‌های نان و نمک (18)/ قصه‌ی اسنپ و جی‌پی‌اس‌های آشفته

✍️ احسان محمدی

🔹 راننده در حالیکه کلافه است سرش را برمی‌گرداند: - ببخشید شما آدرس رو بلدید؟ این جی‌پی‌اس‌ها ریخته به هم. تازه راه افتاده‌ایم.....

👇👇👇
asriran.com/004ZJW

@MyAsriran
🚗🚙 دقت کن هموطن!
Forwarded from عصر ایران (ALI)
قصه‌های نان و نمک(19)/ مردی بیرون از دنیا در داروخانه!

✍️ احسان محمدی

🔹 دختر جوان پشت کانتر داروخانه با صدای خیلی بلند می‌گوید: آقای چاردانگه! چاردانگه کیه؟
مرد جاافتاده و ساکتی کنار من....
👇👇👇
asriran.com/004ZOA

@MyAsriran
Forwarded from عصر ایران (ALI)
قصه‌های نان و نمک (20)/ باید از من عذرخواهی کنید!

✍️ احسان محمدی

🔹 صدای زن از جلوی هواپیمای شبیه شکستن شیشه بود. به همان اندازه تیز و بُرنده. بیخود کردید......

👇👇👇
asriran.com/004ZTy

@MyAsriran
⌛️ این بود زندگی؟!

✍️ احسان محمدی

هر شب در اینستاگرام عکسی با تیتر «این بود زندگی؟!» منتشر می‌کنم تا به خودم یادآوری ‌کنم: «خبری نیست!»

این کار نه در نفی امید و تلاش بلکه برای لذت بردن از «معمولی بودن» است، اینکه با حسرت ستاره‌ها را نگاه نکنیم. این عکس‌ها یادمان می‌آورد که آنها هم پیر می‌شوند و گاه چنان از یاد می‌روند که انگار نبوده‌ یا اصلاً گذشته پرافتخاری نداشته‌اند.

هیچ‌کس و هیچ‌چیز ماندنی نیست، همه در یک صف طولانی آرام آرام به سمت خط پایان قدم می‌زنیم و در مه غلیظ فراموشی فرو می‌رویم و احتمالاً لحظه آخر سر برمی‌گردانیم که: «این بود زندگی؟!»

نه عارف شده‌ام نه مرتاض، اتفاقاً با ولع دنبال یاد گرفتن و کار کردنم اما شاید از عوارض گذشتن از نیمه عمر است که این جمله از قصه‌ی بر دار کردن حسنک وزیر ورد زبانم شده: «احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند!»

و حرف آخر از #محمود_درویش:

تُنسیٰ کَأنَّکَ لَمْ تَکُن
تُنسی کَمَصرعِ الطائرٍ
کَکَنیسَةٍ مَهجورةٍ
تُنسی …

فراموش می‌شوی، گویی که هرگز نبوده‌ای!
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه
فراموش می‌شوی …
🖋️ @ehsanmohammadi94
Forwarded from عصر ایران (ALI)
قصه‌های نان و نمک (21)/ پنجاه هزار تومان؛ مرز غرور و احتیاج

✍️ احسان محمدی

🔹 مرد شبیه کارمندهای بازنشسته بود که از ماندن توی خانه خسته شده. علاوه بر غم نان که قلب و قامت مرد را با هم می‌شکند، یکی از دردهای بازنشستگی.....
👇👇👇
asriran.com/004ZVe

@MyAsriran
Forwarded from عصر ایران (S.s)
قصه‌‌های نان و نمک (22)/زنی با اسپنددان در چهارراه هر روز من

احسان محمدی-عصر ایران

🔹روزم را با دیدن این زن شروع می‌کنم. هر روز و بدون استثنا. تعطیل باشد یا .....

👇👇👇
asriran.com/004ZYu

@MyAsriran
Forwarded from ALI
قصه‌های نان و نمک(24)/خساست در خنده، ولخرجی در گریه!

✍️ احسان محمدی

🔹 تیم ملی والیبال ایران در رده سنی زیر 21 سال قهرمان جهان شد. آنها برای دومین دوره متوالی ایتالیا را در فینال شکست دادند و بر بام دنیا ایستادند اما ....

👇👇👇
asriran.com/004Zo0

@MyAsriran
⛔️دزدیدن اعتماد توسط مرد سبیلو!

✍️ احسان محمدی

مرد نزدیک ۶۰ سال داشت. با موهای کم پشت و فر و سبیل زردی که لب بالایی‌اش را پوشانده بود. جلوی پایم توقف کرد، کنار خیابان منتظر تاکسی اینترنتی بودم.

- آقا سلام! یه عرضی داشتم، من بچه خوزستانم، اومدیم اینجا گیر افتادیم، کیف پولمون رو گم کردیم، اگه داری اندازه یه باک بنزین دستی بده، شماره حساب هم بده بهت برمیگردونم، با زن و بچه گرفتار شدیم.

همینطور که داشت حرف می‌زد به زن کنار دستش نگاه کردم، میانسال بود با روسری گلدار، نگاهم نمی‌کرد و زل زده بود به جلو. دست‌های گوشتالودش را گذاشته بود روی همدیگر و دو النگوی پهنش دیده می‌شد.

روی صندلی پشتی هم دختر ۹-۸ ساله‌ای نشسته بود که توی تاریکی و روشنی هوا می‌شد چهره زیبایش را دید، گوشواره‌هایش برق می‌زد و توی چهره‌اش شرمی و سکوت غریبی بود. بعد از سالها زندگی در این شهر شلوغ و این دنیای آشفته، شبیه لاک‌پشت پیری هستم که دیگر می‌داند با کدام خرگوش مسابقه بدهد.

این یکی از روش‌های تلکه کردن خلق خدا شده. همه صحنه برای تحت تاثیر قرار دادن احساسات چیده شده: پراید رنگ و رو رفته، مردی مو سفید با صدایی که غرورش انگار شکسته، زنی شرمگین، دختر بچه‌ای که قاب خانواده را کامل ‌می‌کند. عذرخواهی می‌کنم که نمی‌توانم کمک کنم.

پایش را روی گاز می‌گذارد، پلاک کرج ماشین انگار دارد به خوزستان چشمک می‌زند! توی تاریکی گم می‌شود و فکر می‌کنم که امثال این مرد چقدر غارتگر اعتمادند. آنها کاری می‌کنند که آدم به یک راننده واقعی که در شهر غریب با زن و بچه گرفتار شده هم کمک نکند و بگوید:

- این هم یکی مثل اون قبلیه که شماره کارتم رو گرفت و پول رو پیچوند و نداد! همه‌شون همینن!


از سری روزنوشت‌ها با عنوان «قصه‌های نان و‌ نمک» برای سایت عصرایران

asriran.com/004ZrG

🖋️ @ehsanmohammadi95
2025/09/04 09:21:25
Back to Top
HTML Embed Code: