tgoop.com/ehsanmohammadi95/9528
Last Update:
⛔️دزدیدن اعتماد توسط مرد سبیلو!
✍️ احسان محمدی
مرد نزدیک ۶۰ سال داشت. با موهای کم پشت و فر و سبیل زردی که لب بالاییاش را پوشانده بود. جلوی پایم توقف کرد، کنار خیابان منتظر تاکسی اینترنتی بودم.
- آقا سلام! یه عرضی داشتم، من بچه خوزستانم، اومدیم اینجا گیر افتادیم، کیف پولمون رو گم کردیم، اگه داری اندازه یه باک بنزین دستی بده، شماره حساب هم بده بهت برمیگردونم، با زن و بچه گرفتار شدیم.
همینطور که داشت حرف میزد به زن کنار دستش نگاه کردم، میانسال بود با روسری گلدار، نگاهم نمیکرد و زل زده بود به جلو. دستهای گوشتالودش را گذاشته بود روی همدیگر و دو النگوی پهنش دیده میشد.
روی صندلی پشتی هم دختر ۹-۸ سالهای نشسته بود که توی تاریکی و روشنی هوا میشد چهره زیبایش را دید، گوشوارههایش برق میزد و توی چهرهاش شرمی و سکوت غریبی بود. بعد از سالها زندگی در این شهر شلوغ و این دنیای آشفته، شبیه لاکپشت پیری هستم که دیگر میداند با کدام خرگوش مسابقه بدهد.
این یکی از روشهای تلکه کردن خلق خدا شده. همه صحنه برای تحت تاثیر قرار دادن احساسات چیده شده: پراید رنگ و رو رفته، مردی مو سفید با صدایی که غرورش انگار شکسته، زنی شرمگین، دختر بچهای که قاب خانواده را کامل میکند. عذرخواهی میکنم که نمیتوانم کمک کنم.
پایش را روی گاز میگذارد، پلاک کرج ماشین انگار دارد به خوزستان چشمک میزند! توی تاریکی گم میشود و فکر میکنم که امثال این مرد چقدر غارتگر اعتمادند. آنها کاری میکنند که آدم به یک راننده واقعی که در شهر غریب با زن و بچه گرفتار شده هم کمک نکند و بگوید:
- این هم یکی مثل اون قبلیه که شماره کارتم رو گرفت و پول رو پیچوند و نداد! همهشون همینن!
❌ از سری روزنوشتها با عنوان «قصههای نان و نمک» برای سایت عصرایران
asriran.com/004ZrG
🖋️ @ehsanmohammadi95
BY روزنوشتهای احسان محمدی

Share with your friend now:
tgoop.com/ehsanmohammadi95/9528