tgoop.com/dr_rashed_moamadreza/233
Last Update:
آن چنان ماهی نهان شد زیر میغ
امروز به بدرقه اش رفتیم. می خواست برود و بر نگردد. خیلی ها امده بودند، خویشان، دوستان، شاگردان و شاگردان شاگردان. آمد، نشسته بر مرکب چوبین با صد قافله دل مشایعت کننده. با همان مهربانی و فروتنی و بزرگواری که وارد کلاس می شد، وارد دالان ادمها شد. آهسته گام برمی داشت. آنجا پا بر زمین و اینجا بر سر دلها اما این بار گویا قصد برگشتن نداشت. پشت سرش حرکت کردیم. برزمینش گذاشتند. ماایستادیم. بر آسمانش برداشتند، ما گریستیم. رفت، رفت که برای همیشه آرام بگیرد در «مزار اباد شهر بی تپش» و چه آرامشی! روزهای آخر گفته بود تنگی نفس مهم نیست، تنگی قفس مهم است. گاهی ادم به جایی می رسد که بدن برایش قفس می شود. من هیچگاه این را درک نکرده ام. شاید باید روحت به عظمت راشد محصل برسد که تنگی قفس را حس کنی. او را گذاشتیم و بازگشتیم. «آن چنان ماهی نهان شد زیر میغ». روزهای فراوانی با او بر خاک بودیم و بر خوان کرمش نشسته و از رهاورد سفرهایش جرعه ها نوشیده بودیم اما اینک ما هنوز «بر خاک» بودیم و او «در خاک» و از این چه چاره که به تعبیر بیهقی سرانجام کار آدمی مرگ است. اما معلمی پایان ندارد و نهایتش پیروزی بر خاک است نه گرفتاری در خاک. خاک، سردی است و فراموشی و معلم چون در ذهن شاگردانش و شاگردان شاگردانش و شاگردان شاگردان شاگردانش زندگی می کند، بر خاک پیروز می شود، گرمی حیاتش بر سردی خاک و تولدش در ذهن و زبان شاگردانش بر فراموشی چیره می شود. معلم آمده تا ادامه داشته باشد نیامده تا تمام شود. ادامه او و ادامه زندگی اش را باید در آثارش پی گرفت؛ آثاری که چونان دانه ای در زمین ذهن و روان خوانندگان کاشته می شود و گلها و میوه ها می دهد. راشد محصل را در خاک گذاشتیم اما راشد محصل دیگری از خاک برآمد که نه تنگی نفس دارد نه تنگی قفس. خاک برای او قفس است و او پیش از گرفتاری در آن، با انتخاب شغل معلمی راه رهایی را یافته بود. معلمی مثل دریاست، می توانی به گنجایش کوزه ای از ان بر بگیری و بروی یا به گنجای حوضی یا دریا دریا شوی جاری در قرون و اعصار، چنانکه
پس از صد سال اگر پرسی کجا او
ز هر بیتی ندا آید که ها او
در برابر دیدگان حیرت زده من راشد محصل دیگری از خاک برآمد رها از قفس تن و قفس جغرافیا و قفس تاریخ. از خاک بر آمد و بر افق ایستاد نظاره گر مشایعت کنندگانش. ما چونان شاگردان سالهای دور و دیر از او پرسان که «خانه دوست کجایست?». یاد شعر سهراب افتادم و «رهگذر» آن شعر که «شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید». انگار می خواست بگوید معلمی اگر آب و نان ندارد، راه روشنی است که تو را به پای فواره جاوید اساطیر زمین می رساند تا در صمیمیت سیال فضا، خش خش کنان خودت را به کاج بلندی برسانی و «جوجه برداری از لانه نور». اینطور وقتها شده که بارها به خود نگریسته ام و از خود با تردید پرسیده ام آیا تو شایسته چنین مقامی هستی، مقام بلند معلمی؟ اگر معیار دکتر راشد محصل باشد، پس از سی سال کار بی ذره ای تردید باید بگویم نه! و این بزرگ ترین و وحشتناک ترین «نه» زندگی من است. وقتی برمی گشتیم او هم با ما آمد؛ همچنان ایستاده بر افق و نظاره گر شاگردانش و شاگردان شاگردانش و شاگردان شاگردان شاگردانش. انگار این بار تصمیم گرفته در کلاس حافظ معلمی کند و این بیت را شرح دهد:
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
https://www.tgoop.com/smzarghani
@dr_rashed_moamadreza
BY دکتر محمدرضا راشد محصّل
Share with your friend now:
tgoop.com/dr_rashed_moamadreza/233