tgoop.com/dardvadel/12813
Last Update:
#پارت635
#تپش❤️🔥
از همه بدتر اینکه خونواده من و پدرام فکر میکردن این بچه ،
بچه ی پدرامه حتی تصور گفتن حقیقت به خونواده ها مون سخت
بود چه برسه به واقعیت ...
داشتم یه فیلم طنز میدیدم که در زدن ریموت رو کنار گذاشتم و
بلند شدم . شکمم هنوز بالا نیومده و کوچیک بود . ولی با هر بار
بلند شدنم یه دستم رو کمر و یه دستم رو شکمم میرفت .با دستم
شکممو لمسش کردم .
در رو باز کردم پدرام بود طی این دو سه روز به قدری باهم
چشم به چشم شده بودیم که دیگه ازش خجالت نمیکشیدم .
نگاهمو که بهش سوالی دوخته بودم که دید پرسید :دلت برا بهرام
جونت تنگ شده ؟
کمی گر گرفتم این داشت مسخره ام میکرد . سعی کردم آروم
باشم
_چطور؟
نفسی کشید و گفت :من که دلم برا مژگان خیلی تنگ شده؟
پوزخندی زدم و گفتم :طبیعه ! با اون دوسال سوزو گذار حالاکه
به هم رسیده بودین انصاف نبود که از هم جدا بشین ؟
_اگه جور کنم که بریم آبادی همراهیم میکنی ؟
با هیجان پرسیدم :چی ؟ بریم آبادی چطوری ؟
❅•| درد دل |•❅
❤️🔥~ @DarDvaDel ~❤️🔥
BY درد و دل
Share with your friend now:
tgoop.com/dardvadel/12813