tgoop.com/amenehsaliminamin/49
Last Update:
انسانیت
چشمش تا صبح باریده و اشکش با اشک آسمان درآمیخته بود؛ پسر جوان معتاد کوچهگرد. با لباسی خیس، در بارانپناه سطل زبالهی شهرداری مچاله شده بود. با پیداشدن اولین لکه خشکی زیر سطل زباله، همانجا آتشی بهپا کرده بود.
کمی آنسویتر، پیرمرد و پیرزنی ایستاده بودند. پیرزن از منظرهی روبهرو ترسیده و در پشت پیرمرد پناه گرفته بود. ماشینشان هنوز روشن بود و آماده رفتن. پیرمرد اشک میریخت و با صدایی خفه، خودش و بنیامینش را نفرین میکرد. بنیامینی که کف دو دستش را در خاکستر آتش فرو برده بود، به امید.
پیرمرد از ماشین گرانقیمتش چهارپایهی کوچکی بیرون آورد، آن را زیر پای پیرزن گذاشت و آرام او را سوار ماشین کرد. برگشت، دو باره نگاهی به بنیامین انداخت، اشکی ریخت و رفت.
من که ظرفی غذای گرم برای پسر آورده بودم، خیره مانده بودم که چطور طرفین تلخکام رابطهای ناموفق، گاهی انسانیت خود را از دست میدهند؛ حتی اگر مادر و پدری دلسوز باشند.
آمنه سلیمی
۱۲ آبان ۱۴۰۱
https://www.tgoop.com/amenehsaliminamin
BY از نگاه من
Share with your friend now:
tgoop.com/amenehsaliminamin/49