tgoop.com/amenehsaliminamin/41
Last Update:
ارتباط
✏️ یک روسری روی دوشش میانداخت و غرق شانهزدن موهای سپیدش میشد، چونان که گویی آیین عبادی شیرینی را به جا میآورد. فرقش را باز میکرد و موهایش را با وسواس میبافت. دو گیسباف زیبا از دو سوی سرش روی شانههایش میافتادند و خودنمایی میکردند. با حوصله و صبورانه موهای لای دندانههای برس را جمع میکرد، روسری را از روی دوشش بر میداشت و موهای آن را جمع میکرد و بعد، یا علی میگفت، بلند میشد، دست به دیوار میگرفت، به عظمت زندگی رکوع میکرد، تو گویی از پس همه سختیهایش جز زیبایی و شکوه هستی، چیزی ندیده است. این عظمت چنان وجودش را پر کرده بود که هیچگاه از رکوع بر نمیخواست. سنگین و باوقار قدم بر میداشت، تا به ما که مشتاق آمدنش بودیم برسد و سلام کند.
✏️ آینه و شانه و سرمهدان همیشه همانجا نَزدش، پشت پشتی بود. چندین بار در روز به پشتی تکیه میزد، دستش را آن پشت فرو میبرد، آینه را برمیداشت و خودش را در آن نگاه میکرد، موهایش را مرتب میکرد، سیاهی زیر چشمانش را میگرفت، و اگر لازم بود، سرمهاش را تجدید میکرد. خانهش خانه امام زمان بود و مهمانش مهمان او. همیشه با احترام آماده پذیرایی از آنها بود. صدای مهمان که به گوشش میرسید، آوای نالهش با آهنگ صلوات و تکبیرش در هم میآمیخت، پیکر بیجانش را تا سکوی کنار پنجره تشییع میکرد، تا روحش از پنجره پرواز کند برای استقبال از میهمان، تا به ما که مشتاق دیدارش بودیم سلام کند.
آدمها...
گاهی هستند بیش از آنچه زندگی کردهاند.
گاهی هستند تا زندهاند.
گاهی نیستند حتی آنهنگام که زندهاند. گم شدهاند. جایی در تاریخ زندگیشان مردهاند، تشییع و مدفون شدهاند، و حالا دیگر در تاریکخانه فراموشی خود و دیگران آرمیدهاند. مرگ برای اینان انتقال از گوری تلختر به گوری تلخ است.
ما زندهایم تا وقتی به هم نگاه میکنیم. تا وقتی خود را برای هم میآراییم. تا منتظر سلام دیگرانیم و آنها را مشتاق شنیدن سلام خود میدانیم. تا به هم تعلق داریم. ما زندهایم تا زمانی که با هم در ارتباطیم. زنده بودن ما یعنی همین پیوندهای ما. این رابطههای ماست که ما را عضوی از اجتماع زندگان میکند. ما زندهایم چون دلمان برای هم تنگ میشود؛ چون بودن و نبودن همدیگر را حس میکنیم.
آمنه سلیمی
۱۹ مردادماه ۱۴۰۱
.https://www.tgoop.com/amenehsaliminamin
BY از نگاه من
Share with your friend now:
tgoop.com/amenehsaliminamin/41