tgoop.com/ThinkOfficialPage/20180
Last Update:
هر روز با خودش تکرار میکند: «تو در میانه راه هستی». میداند چیزهای زیادی مانده برای تجربه شدن، میداند زندگی به او خیلی بدهکار است. اما پس از چند تکرار انگار بیاعتقاد میشود، سِر میشود. هر خبری که میخواند، هر گرانی، هر حبس، هر مرگ از درون خالیتر میشود. بیاعتقادی چاقوی کندش را روی گردنش فشار میدهد. به او میگویند از ایران برو، آنجا شاید همهچیز بهتر است. شب با دوستی حرف میزند از آنور آب. دوست را تصویری میبیند، چهرهاش را، حالتِ چهرهاش را، تکان دادنِ دستهایش را، وقتی صادقانه از شرایطش میگوید. اینکه گاهی باید از صفر شروع کرد، اینکه گاهی چارهای نیست. دستهای دوستش را نگاه میکند، مثل دستهای خودش بیاعتقادند. صدای دوستش وقتی از رنج و لذتِ دوباره ساختن میگوید، گاهی فروکش میکند، بعضی جملههایش بدون فعل میمانند. لبهایش وقتی میجُنبند، وقتی از زندگی میگویند، ردِ رنج دارند. میگوید شرکتِ جدید بد نیست، عالی هم نیست. از زبانی میگوید که باید کلمهها را در آن مثلِ خودشان ادا کنی. فکرهایت را که باید شبیه غریبههایی بکنی. دنیای جدید را با کلمههای جدید بسازی. باید دل بِکَنی. باید تکرار کنی: «تو در میانه زندگی هستی». حس میکند خانهای گرفته در مجاورت ایستگاه قطار، صدا و فکرها هم در سرش میپیچند، بیآنکه مقصدشان را بداند. فکر میکند او و دوستش، این روزها، هر دو مسافرند، با مقصدی نامعلوم. نه از شهری به شهری دیگر. نه از کشوری به کشورِ دیگر. از میانه رنجی به یک ناکجا.
@sugarffrree
BY 🗿 فِکر کُن 🗿
Share with your friend now:
tgoop.com/ThinkOfficialPage/20180