tgoop.com/Soroush_Philosopher/5824
Last Update:
دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش
برکه توان نهاد دل، تا زتو واستانمش؟
قوّت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم ارچه موافق من اند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه میچکانمش
عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش
جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش
لذت وقتهای خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
عشق تو گفته بود هان! سعدی و آرزوی من؟
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
پنجه ی قصد دشمنان مینرسد به خون من
وین که به لطف میکشد منع نمیتوانمش
#سعدی
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
ر.محمدی(رها)
@sahba_raha
BY عبدالکریم سروش و فلاسفه
Share with your friend now:
tgoop.com/Soroush_Philosopher/5824