tgoop.com/Slitdrmirhshemi/2491
Last Update:
كودكي بودم به سنين مدرسه نرسيده، مادرم لباسامو پوشيد دستمو گرفت و راهي بازار براي خريد لباس نو! محيط بازار برام جذابيت داشت خصوصا مغازه هاي اسباب بازي فروشي! مادرم مرتب از من ميخواست دستشو رها نكنم و سرگرم ديدن مغازه ها نشم كه مبادا گمشون كنم ...
جلو يه مغازه اسباب بازي فروشي ماشين قشنگ و بزرگي بود كه ميشد سوار شد و باهاش حركت كرد، پسر بچه اي بازيگوش و حالا يه همچي ماشيني! به سمتش رفتم و كنجكاوانه محو ركاب و دكمه ها و قسمتهاي مختلفش شده بودم كه يهو به خودم اومدم كه مامانم كنارم نيست، هرچه بانگراني اطراف رو نگاه كردم و مامان مامان كردم نبود كه نبود و تازه فهميدم گمشون كردم ...
زده بودم زير گريه و مضطرب ميرفتم و ميومدم و مامانم رو صدا ميزدم اما نبود! مغازه دارا كه حال و روزم رو ديدن دلشون سوخت، يكيشون بردم توي مغازه و گفت همينجا بمون جايي نرو تا مادرت بياد دنبالت، بعدم كمي خوراكي و چندتا اسباب بازي اورد بلكه ناراحتيم كم شه اما نشد كه نشد! وسط اسباب بازي هايي بودم كه تا چند دقيقه قبل آرزوشونو داشتم اما نه آرام داشتم نه قرار من وقتي از اونا لذت ميبردم كه مادرم كنارم بود! دقايق به كندي ميگذشت و هرچه زمان سپري ميشد بي قراري من بيشتر تا اينكه يه آقايي اومد از كسبه پرسيد يه پسر بچه اينجا گم نشده ؟!اونام منو نشون دادن و آقاهه دستمو گرفت و به مغازه ش برد و تا چشمم به مادرم افتاد گريه كنان در بغلش آرام گرفتم بي اونكه دلم هيچ اسباب بازي يا چيز ديگه اي بخواد،از خانمهايي كه دورش جمع شده بودن و ليوان آب قندي كه دستش بود تازه فهميدم اون از من بيقرار تر بوده.....
امروز سالها از اون روز گذشته و نيمه دوم عمر رو تجربه ميكنم، اسباب بازي هاي امروزمون تغيير شكل دادن و شدن ماشين و خونه و ويلا، هنوز وقتی بازيگوشي و سرگرميهاي دنيا باعث فراموشی خدا شود آرامش نخواهیم داشت حتی اگر غرق در نعمت باشیم و او برای بازگشت ما بیقرارتر ....
نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ….
https://www.tgoop.com/Slitdrmirhshemi
BY از پنجره اسليت

Share with your friend now:
tgoop.com/Slitdrmirhshemi/2491