tgoop.com/Silence4z/547
Last Update:
📌 - #روایت_فجر [شب چهارم]
شب چهارم جشنواره هم رسید.
پس از شب گذشته که فیلمی پخش نشد، امروز باید میرفتم که لااقل ی فیلم را مشاهده کنم. متاسفانه به دلیل فاصله زیاد بین سانسها حوصله تماشای دو فیلم را ندارم و البته دیگر فرصت نمیکنم که هر دو سانس را به وادی نقد وارد کنم. جشنواره امسال واقعا سخت میگذرد. پس از انجام کارهایم در صبح و آماده سدن برای ساعت 3، نام فیلمی را که برایش به سالن رفتخ بودم را نگاهی کردم. پیش از آن مشاهده کردم که تعداد افراد بسیاری در راه ورود به سالن هستند. متوجه شدم که این فیلم دیگر تا حدودی تماشاچیهایی را به خود اختصاص داده است. با خودم گفتم این فیلم دیگر توانسته برای خود مخاطبانش را پیدا کند. کد بلیط را که وارد کردم و پس از آن دوباره آن تکه کاغذ را دریافت کردم. تمام صندلیهای سالن انتظار پر شده بود. اکثر مردم به صورت دو به دو یا چند نفری مشغول به صحبت کردن بودند. راه رفتن خودم را در آینه بزرگ سالن انتظار سینما ماندانا احساس میکردم. به راهروی پشتی سینما رفتم و در آنجا نشستم. پنج دقیقه وقت مانده بود تا فیلم شروع شود. مسئول سالن مردم را صدا زد و همه به سمت سالن حرکت کردند. به بلیط نگاه کردم. اسم فیلم را دیدم. تیتی بود. با خودم فکر میکردم که تیتی به چه دلیل یا به چه معنی؟ بر روی صندلی نشستم. تا خواستم پالتوام دربیاوردم ناگهان تبلیغها شر.ع شد. اصلا یادم نبود که این تبلیغها هنوز در جشنواره وجود دارند. مزخرفهایی با جمله: آداب شهروندی. هر سال این تبلیغهای پیش از شروع فیلم حالم را بهم میزند. انگار این شکنجه را از یاد برده بودم. شبهای گذشته این عذاب پخش نشد و من به یادم نیامده بود که قرار است چنین وضعیتی را دوباره تحمل کنم. اصلا نمیدانم چه افرادی این تبلیغات را میتوانند تحمل کنند. چرا قبل از شروع فیلم در جشنواره چنین تبلیغاتی پخش شود؟ آن هم آداب شهروندی. آداب شهروندی جایش در تبلیغات پیش از پخش فیلم است؟ نمیدانم. فیلم شروع شد در نهایت از یک سیاهچاله چرخان که به سمت راست میچرخید. مانند فیلمهای تخیلی فضایی بود. چهرهها بدون بیانی از میان تصویر میگذشتند. نه شخصیت سازی و نه حالتی دیگر برای روایت وجود نداشت. صرفا فردی که بیمار بود در میان قاب پرده گیر کرده بود. تا چهل دقیقه ابتدایی فیلم نمیدانستم با چه وضعیت اسفناکی روبرو هستم. پس از چهل دقیقه هنوز داستان خطی فیلم را در تصویر نمیدیدم. همهچیز گنگ بود. منتظر شروع فیلم بودم. انگار برایم امیدی وجود داشت که شروع میشود. دیگران هم سالن را تا حدی پر مرده بودند که به نظرم فیلم را باید تا انتها مینشتم. در آن میان تا حدودی مسئول سالن میآمد و به افاردی که در کنار هم نشسته بودند تذکر میداد که با فاصله بنشینید بعضی افراد هنوز متوجه نمیشدند که باید با فاصله بنشینند. وضعیت را نمیبینند. یا نمیخواهند بفهمند. بعضیها هم که با عقل کمی که دارند معتقداند که نباید به جشنواره رفت و باید در خانه ماند و مراقب خود بود. نمیدانم به کدام طرف توجه کنم. مزخرف میگویند. حوصلهشان را ندارم. جوابشان هم نمیدهم با چنین با طرز تفکر مریضی که دارند و نمیفهمند که جشنواره تا چه حد مهم است و سالی یکبار اجرا میشود. به فیلم توجه میکردم تا لااقل متوجه موضوعی در آن بشوم. اما نمیدانستم چرا این وضعیت درست نمیشود. انگار فیلم قصد نداشت به حرف بیاید. گه گاهی شوخیهای مزخرفی را در آن میان قرار داده بود اما همچنان کسی نمیخندید. من کمی میخندیدم. گاهی بهنظرم میآمد که باید فرصتی به این فیلم بدهم تا گند خودش را به گونهای جمع کند. دانشمند عزیزی که پولدار بود و زندگی از هم پاشیدهشدهای داشت و در مقبلش دختری روستایی که به اصطلاح خدمتکار بیمارستان بود و کمی بازیهای جادویی درمیآورد. با چشمانش لیوان آب را جابجا میکرد. در لحظهای با لحجه و در لحظهای بدون لحجه صحبت میکرد. انگار حال و روزش مشخص نبود. زندگیها بدون تعریف در فضا پخش شده بودند. خیلی بد است که اینچنین حالتی برای مخاطب پیش آید. نوعی شکنجه است. انگار که به صلیب کشیده میشوی. مانند موسیقیهای مزخرف امروزی که گوش دادنشان واقعا حوصله و انرژی زیادی از انسان میگیرند. مگر میشود داستان یک فیلم تا به این حد سردرگم باشد. با شوخیهای لحظهای، حتی مخاطبانش هم ارزشی برای لبخند قائل نمیشدند. اما همچنان من میخندیدم. کار مهمتری بیرون از سالن در انتظارم بود.
BY Silence
Share with your friend now:
tgoop.com/Silence4z/547