Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
310 - Telegram Web
Telegram Web
خانهٔ دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
ره‌گذر شاخهٔ نوری که به لب داشت، به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازهٔ پرهای صداقت آبی است
می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می‌آرد
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی
دو قدم مانده به گل، پای فوّارهٔ جاوید اساطیر زمین می‌مانی
و تو را ترسی شفّاف فرا می‌گیرد
در صمیمیت سیّال فضا، خش‌خشی می‌شنوی
کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانهٔ نور
و از او می پرسی:
خانهٔ دوست کجاست؟

#سهراب_سپهری


"شعرخوانی ۳۳ ام ۰۴/۰۲/۱۵"
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
گاوی‌ست در آسمان و نامش، پروین
یک گاوِ دِگَر نَهُفته در زیرِ زمین

چَشمِ خِرَدَت باز کُن از رویِ یَقین
زیر و زِبَرِ دو گاو، مُشتی خَر بین

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یَزدان
برداشتَمی من این فَلَک را زِ میان

اَز نو فَلَکی دِگَر چنان ساختَمی
کآزاده به‌ کامِ دل رسیدی آسان

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
در سنهٔ ست و خمسمایة به شهر بلخ در کوی برده‌فروشان در سرای امیر ابو سعد جره خواجه امام عمر خیامی و خواجه امام مظفر اسفزاری نزول کرده بودند و من بدان خدمت پیوسته بودم.
در میان مجلس عشرت از حجة الحق عمر شنیدم که او گفت:
«گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل‌افشان می‌کند.»
مرا این سخن مستحیل نمود.
و دانستم که چنوئی گزاف نگوید.
چون در سنهٔ ثلاثین به نشابور رسیدم چهار (چند - ن) سال بود تا آن بزرگ روی در نقاب خاک کشیده بود و عالم سفلی از او یتیم مانده.
و او را بر من حق استادی بود.
آدینه‌ای به زیارت او رفتم و یکی را با خود ببردم که خاک او به من نماید. مرا به گورستان حیره بیرون آورد. و بر دست چپ گشتم در پایین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده و درختان امرود و زردآلو سر از آن باغ بیرون کرده و چندان برگ شکوفه بر خاک او ریخته بود که خاک او در زیر گل پنهان شده بود. و مرا یاد آمد آن حکایت که به شهر بلخ از او شنیده بودم. گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و اقطار ربع مسکون او را هیچ جای نظیری نمی‌دیدم. ایزد تبارک و تعالی جای او در جنان کناد بمنه و کرمه.

#نظامی_عروضی


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد

پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوش‌تر باشد

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین

می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بی‌خبران راه نه آن است و نه این

#منتسب_به_خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با این‌همه مستی ز تو هشیارتریم

تو خونِ کسان خوری و ما خونِ رَزان
انصاف بده، کدام خون‌خوارتریم؟

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوری‌ست
از دیدهٔ شاهی و دل دستوری‌ست

هر کاسهٔ می که بر کف مخموری‌ست
از عارض مستی و لب مستوری‌ست

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

وآن گل به زبان حال با او می‌گفت
من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
آن قصر که با چرخ همی‌ زد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای
بنشسته همی‌ گفت که کوکو کوکو

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
این کوزه چو من عاشقِ زاری بوده‌ست
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردنِ او می‌بینی
دستی‌ست که بر گردنِ یاری بوده‌ست

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
زاده شدی میان گُل سرخ
در شادیاخِ شادِ اَبَرشهر
فرزانه‌ای یگانه که چون تو
مردی ندیده مَردُمَکِ دهر

بستند صف به دشمنیِ تو
جادوگران و هرزه‌درایان
رجّاله‌های جور و اجیران
قدّاره‌بند یاوه‌سرایان

جُرمت چه بود؟ شک به همه چیز
یعنی در آسمان و زمین شک
در شک خویش شک و پس آن‌گاه
آن سوی هر گمان و یقین شک

هر فال‌بین و لوطی و جِن‌گیر
در کارِ خویش اهل یقین بود
تو در نظامِ دهر به تردید
جُرم تو در میانه همین بود

هرچند در زمانه تو را جهل
در آن هجوم خانه‌نشین کرد
نامِ تو را خِرَد پیِ تحسین
هرجا که دید نقشِ نگین کرد

زین‌رو هماره در همه آفاق
در پویهٔ قوافلِ ایّام
چتری گشوده بر سرِ تاریخ
شک خِرَد‌ْشکافِ تو خیّام

این است معجزِ تو به گیتی
در جمعِ شاعرانِ زمانه
افزون‌ترین مخاطبِ تاریخ
با کمترین سرود و ترانه!

#شفیعی_کدکنی


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سَلخ به غُرّه آید از غُرّه به سلخ

#خیام


"شعرخوانی ۳۶ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند؟
هرچه گفتی کرده شد، دیگر چه ماند؟

خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچه من دیدم ز عشق

کس چو من، از عاشقی شیدا شود؟
و آن چنان شیخی، چنین رسوا شود؟

باز دختر گفت ای پیر اسیر
من گران کابینم و تو بس فقیر

عاقبت چون شیخ آمد مرد او
دل بسوخت آن ماه را از درد او

گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوک‌وانی کن مرا سالی مدام

تا چو سالی بگذرد، هر دو به هم
عمر بگذاریم در شادی و غم

شیخ از فرمان جانان سرنتافت
کآن که سر تافت او ز جانان، سر نیافت

رفت پیر کعبه و شیخ کبار
خوک‌وانی کرد سالی اختیار

در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید کشت یا زنار بست

تو چنان ظن می‌بری ای هیچ کس
کاین خطر آن پیر را افتاد بس؟

در درون هر کسی هست این خطر
سر برون آرد چو آید در سفر

تو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ای
سخت معذوری که مرد ره نه‌ای

گر قدم در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار

خوک کش، بت سوز، در سودای عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق

-بخشی از حکایت شیخ صنعان
#عطار


"شعرخوانی ۳۷ ام ۰۴/۰۲/۲۹"
2025/06/11 23:48:29
Back to Top
HTML Embed Code: