tgoop.com/ISTDP_IR/1049
Last Update:
🔶 رازِ عاشقی
شیخ حسن جهرمی میگوید: در سالی که گذارم به جندیشاپور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم که تا گور بر من تازیانه میزند. دیدمش که زیر آفتابِ تموز نشسته، نخ میریسد و ترانه زمزمه میکند.
بدو گفتم: «ای مردِ خدا! مرا عاشقی بیاموز»!
مهتاب گفت: «نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است»؟
گفتم: «نه».
گفت: «هرگز شکفتنِ گلی در باغچۀ خانهات تو را از غصّههای بیشمار فارغ کرده است»؟
گفتم: «نه».
گفت: «هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است»؟
گفتم: «نه».
گفت: «هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی»؟
گفتم: «نه».
گفت: «هرگز زیر نمنم باران، آواز خواندهای»؟
گفتم: «نه».
گفت: «هرگز به آسمان نگریستهای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرونشانی»؟
گفتم: «نه».
گفت: «هرگز خندۀ کودکی نازنین، تو را به خلسۀ شوق برده است»؟
گفتم: «نه».
گفت: «هرگز غزلی، یا بیتی، یا سخنی فصیح، چندان تو را بیخود کرده است که اگر نشستهای، برخیزی و اگر ایستادهای، بنشینی»؟
گفتم: نه.
گفت: «هرگز زلالیِ آب، یا بلندیِ سرو، یا نرمیِ گلبرگ، یا کوششِ مورچهای، اشک شوق از دیدۀ تو سرازیر کرده است»؟
گفتم: نه.
گفت: «هرگز شده است که بخندی؛ چون دیگری خندان است و بگریی؛ چون دیگری گریان است»؟
گفتم: «نه».
گفت: «هرگز بر سیبی، یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف میکنی، چشم دوختهای»؟
گفتم: «نه».
گفت: «هرگز عاشق کتابی، یا نقشی، یا نگاری، یا آموزگاری شدهای»؟
گفتم: «نه».
گفت: «هرگز دست بر روی خویش کشیدهای و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کردهای»؟
گفتم: «نه».
گفت: «از من دور شو، ای ملعون؛ که سنگ را عاشقی میتوان آموخت، تو را نه»!
با تاخیر #روزعشق مبارک
🖋 : رضا بابایی
برگرفته شده از کانال سخنرانی ها
💎 @ISTDP_IR
BY من به روایت من _ (ISTDP )
Share with your friend now:
tgoop.com/ISTDP_IR/1049