tgoop.com/IOTASDC/345
Last Update:
🎒 «نامهای از نوهات، از آنسوی دریا»
پدربزرگ جان،
سالهاست که خاک وطن را ندیدهام.
اما هنوز بوی باران پشت خانهات را حس میکنم،
وقتی با آن چای دودی، حرفهای عجیبات را میزدی —
حرفهایی که آن موقع نمیفهمیدم.
میگفتی:
«دشمن، همیشه آن کسی نیست که تفنگ دارد…
گاهی، کسیست که تفنگ نمیخواهد زمین بگذارد.»
پدربزرگ، این روزها همه یا شمشیر میخواهند یا پرچم.
یکی فریاد میزند: «آتش بزن!»
دیگری میگوید: «بازگردان!»
و هر دو، در چشم دیگری، خائناند.
نمیدانم تو چه میکردی، اما میدانم
هر روز صبح، بیدار میشدی، قناریها را آب میدادی،
و بعد، دست میکشیدی روی سنگ قبر مادربزرگ،
و آرام میگفتی:
«امروز را دوباره شروع میکنیم… فقط امروز.»
پدربزرگ، کسی تو را قهرمان نمیدانست.
تو نه رهبر حزبی بودی، نه افسر نظامی.
اما تو، خاک را میشناختی.
میدانستی کِی باید شخم زد، کِی باید صبر کرد،
و کِی باید بذر ریخت، حتی اگر باران نبارد.
راستش را بگو…
وقتی آن روز در مسجد ده، همه از «جنگ مقدس» حرف میزدند
و تو آرام از در بیرون آمدی،
ترسیدی؟
یا میدانستی که جنگ، اگر به فهم ختم نشود،
به نفرت تبدیل میشود؟
و نفرت، به تکرار.
اینجا، آنسوی دنیا، جوانان همسن من،
از تو خبر ندارند.
نمیدانند که مردی در شمال، روزی به جای تیتر روزنامه،
درخت کاشت.
و به جای شعار، خاک را گوش کرد.
اما من میدانم.
میدانم که تو نه فراموش کرده بودی،
نه بیدرد بودی.
فقط بلد بودی که زندگی، چیزیست میان قهرمان بودن
و کینهتوزی.
تو آن نقطهی میانی بودی.
جایی میان سکوت و فریاد،
جایی که میشود آشتی کاشت،
حتی اگر کسی نباشد برای چیدن آن.
پدربزرگ،
اگر روزی برگشتم،
قول میدهم که دستت را بگیرم و
با هم برویم همان جا —
کنار همان تپهای که گفتی
«هر امپراتوری، روزی خاک میشود…
اما هر بذر، اگر عشق در آن باشد، بالا میآید.»
منتظرم.
نوهات،
از سرزمینی که هنوز نمیداند
چگونه ببخشد.
BY IOTA
Share with your friend now:
tgoop.com/IOTASDC/345