Telegram Web
هیچ گناهی را کوچک مشمار؛
چرا که گناه،انسان را تباه می‌کند، همان‌گونه که آتش، هیزم را به خاکستر تبدیل می‌نماید.
هرگز به کوچکیِ گناه نگاه نکن، بلکه بنگر که چه کسی را نافرمانی می‌کنی.
انسان گناهکار،به تدریج از عبادت‌هایش کاسته می‌شود و بر بار گناهش افزوده می‌گردد.
او دیگر در جمع‌های عبادی دیده نمی‌شود،مگر به‌ندرت.
قلبِ فرد گناهکار، رفته‌رفته به خانه‌ای ویران تبدیل می‌شود که آثار گناه بر آن نمایان است.
گناه،همچون شب عمل می‌کند؛ نیکی‌ها را می‌پوشاند و بدی‌ها را زیبا جلوه می‌دهد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
#داستان_کوتاه🌻

پنجره ی باز

💎 دوشیزه خانم پانزده ساله ی خونسرد و خوددار رو کرد به مهمان و گفت: «خاله‌م الان میاند پایین آقای ناتل. فعلاً شما باید سعی کنین وجود من رو تحمل کنین.»

فرمتون ناتل به سختی سعی کرد چیز درستی بگوید که ضمن تمجید بجا از خواهرزاده حاضر، باعث تخفیف بی مورد خاله غایب، که عن قریب میرسید نشود. با خود که فکر کرده بود، دیده بود، بیش از هر وقت دیگری نا محتمل تر است این دیدارهای زنجیره وار،با افراد کاملاً بیگانه، که بتواند دردی از اعصاب بیمار او را که قرار بود التیام یابد، درمان کند.

زمانی که داشت آماده میشد به این روستای آرام سفر کند خواهرش به او گفته بود:« میدونم که چی میشه. خودت رو توی سکوت دفن میکنی با هیچ کس حرف نمیزنی و اعصابت از فشار افسردگی از قبل هم بدتر
می شه.
من این معرفی نامه ها رو به ات میدم به اسم همه اونهایی نوشته ام که اونجا میشناسم. بعضی هاشون تا جایی که خاطرم میاد آدمهای خوبی هستند.»

فرمتون در این فکر بود که آیا این خانم سیلتون که میخواست الان این معرفی نامه رو به او بدهد، جزو دسته خوب هاست یا نه.

خواهرزاده که فکر کرده بود به اندازه کافی بینشان سکوت برقرار شده پرسید:«شما خیلیها رو اینجا میشناسین؟»

فرمتون گفت: «حتی یک نفر! خواهرم اینجا ساکن بود توی خانه کشیش سابق زندگی میکرد. حدوداً یه چار سال پیش. می دونین این معرفی نامه ها رو اون بهم داده بدم به آشناها.» جمله آخر را به وضوح با لحن تأسف باری بیان کرد.

دوشیزه خانم خونسرد و خوددار گفت: « پس در مورد خاله من هیچ چیزی اصلا نمی دونین؟»

مهمان با تأیید گفت: «فقط اسم و آدرسشون رو.» آن وقت فکر کرد که این خانم " سیلتون" متأهل است یا بیوه، یک چیز نامعلوم و وصف ناپذیر توی اتاق نشان میداد که مردی هم در آن خانه زندگی میکند.

دخترک گفت: « تراژدی بزرگ زندگی خاله م درست سه سال پیش شروع شد. از همون موقع های خواهر شما.»

فرمتون پرسید: « تراژدی؟ » و فکر کرد که توی این گوشه دنج و راحت ده ظاهراً نباید خبری از تراژدی باشد.

خواهرزاده که به یک پنجره بزرگ اشاره کرده بود گفت:« حتماً توی این فکرید که چرا توی ماه اکتبر آن هم عصر، پنجره به این بزرگی رو باز گذاشته ایم.» پنجره بزرگ فرانسوی رو به چمنزار باز بود.

فرمتون گفت: « واسه این وقت سال البته هنوز گرمه ولی بین این پنجره و آن تراژدی ارتباطی هست؟»

- از همین پنجره زدند بیرون درست سه سال پیش، سه سال پیش درست از همین امروز شوهر خاله م و دو تا دایی‌های جوونم رفتند که شکار کنند؛ اما هرگز برنگشتند، سر راهشون از خلنگزار که رد میشدند تا به منطقه شکار مورد دلخواه شون برسند توی یک باتلاق خطرناک و نامعلوم فرو رفتند. میدونین که همون تابستون که بارون وحشتناکی اومد همه جاهایی که سالهای قبلش امن و مطمئن بودند یکهو بی خبر وادادند و فرو رفتند.
جسدهاشون هم هیچ وقت پیدا نشد. این از قسمت وحشتناکش‌.» اینجا صدای دخترک آهنگ آرام و مطمئن خودش را از دست داد و نوعی لحن انسانی توأم با لکنت به خود گرفت:«حیوونکی خاله م، همیشه فکر میکنه یه روزی بر می گردند هم خودشون و هم پاکوتاه قهوه ای شون، سگ اسپانیاییشون رو میگم. باهاشون رفت بیرون و اون هم گم شد.
سگه هم از همین پنجره پریده بود بیرون و رفته بود. واسه همینه که هر روز عصر این پنجره تا غروب وازه.
بیچاره خاله نازنینم همیشه تعریف میکنه که چطوری شوهرش با اون بارونی سفید که روی دست انداخته بود و کوچکترین برادرش رونی از همون پنجره رفتند بیرون و برنگشتند که نگشتند. خاله م میگه "رونی" مثل همیشه آواز "چرا جست میزنی برتی؟" رو میخوند تا اذیتش کنه آخه خاله‌ م میگه آوازه اعصابش رو خرد میکنه میدونین هنوز هم گاهی وقتها توی عصرهای آروم و ساکت مثل امروز، تقریباً یه جور حس نامعلومی میخزه توی دلم که الانه که همه شون از همین پنجره بیاند تو..... » و در اینجا ناگهان حرفش را قطع کرد و هق هق شانه تکاند.

اما ورود پر سروصدای خاله به اتاق با یک فصل طویل عذرخواهی به خاطر تأخیر در حضور برای فرامتون نفس راحتی بود.

خاله گفت: «امیدوارم که "ورا" در غیاب من شما رو سرگرم کرده باشه همینطوره؟»

فرمتون گفت: « صحبت هاشون که خیلی جالب بود.»

خانم سیلتون قرص و قاطع گفت: « امیدوارم که پنجره باز نارحتتون نکنه. شوهرم و برادرهام الان مستقیم از شکار بر می گردند خونه و همیشه هم از همین راه میاند. امروز برای شکار رفتند طرف مرداب وقتی هم بر می گردند همه فرشهای بدبخت من رو کثیف میکنند. مردها همه مثل همند مگر نه؟» و بعد شروع کرد پشت سر هم صحبت کردن درباره شکار و کم بودن پرنده ها و این که در زمستان چه اتفاقی برای اردکها و مرغابی ها خواهد افتاد.

#ادامه_دارد👇الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
اینها همه برای فرمتون مطلقاً وحشتناک بود کوشش یاس آوری کرد که صحبت را عوض کند. خواست درباره موضوعی که کمتر ترسناک بود حرف بزنند؛ اما موفقیت ناچیز بود. آگاه بود که صاحبخانه خانم سیلتون نیم دنگی از حواسش را به او داده و نگاهش مدام از روی صورت او رد و به سوی پنجره و چمنزار بیرون کشیده میشود. شکی نبود که دیدار او از این خانم دقیقا در چنین سالگرد غمباری تصادف نامبارکی بود.

فرمتون با توهم کاملی که بر او غالب بود و خیال میکرد افراد بیگانه و آشنایان دور تشنه چند کلمه حرف در مورد بیماریها و ضعفهای افراد، دلیل و درمان آنها هستند، به اطلاع خانم سیلتون رساند که دکترها همه یکدل تجویز کرده اند که من باید استراحت کامل کنم، باید مطلقاً از هر نوع هیجان و هر عملی که توش چیزی از خشونت باشه پرهیز کنم و ادامه داد که:« اما در مورد رژیم غذایی چندان توافقی با هم ندارند.»

خانم سپلتون که هنوز خمیازه اش درست تمام نشده بود گفت:« راستی؟» و بعد ناگهان چهره اش روشن و شش دونگ حواسش متوجه چیزی شد - البته نه به حرفی که فرمتون میزد. آن وقت با صدای بلند و خندان گفت: « بالاخره پیداشون شد؛ درست به موقع وقت چای نگاهشون کنین انگار تا خرخره توی گل فرو رفته اند بله؟»

فرمتون بفهمی نفهمی پشتش لرزید و رو کرد به خواهرزاده تا همدردی خود را به او نشان داده باشد. دخترک با چشم های هراسیده زل زده بود و از میان پنجره بیرون را تماشا میکرد. فرمتون که از ترس یکه خورده بود ناگهان با وحشت توی جایش به طرف پنجره چرخید و به همان طرف نگاه کرد.

شمایل سه نفر در تاریک روشن دور پیدا بود که از علفزار مقابل به طرف پنجره می آمدند؛ همه تفنگ داشتند و یکیشان هم علاوه بر آن، یک بارانی سپید روی شانه اش انداخته بود. سگ پاکوتاه قهوه ای هم خسته در کنار پاهاشان حرکت میکرد. بی صدا و آرام به خانه نزدیک میشدند. بعد صدای خشک و دورگه جوانی به گوش رسید، گفتم: «چرا جست میزنی برتی؟»

فرمتون هراسناک و محکم عصا و کلاهش را قاپ زد. نور ضعیفی مسیر فرار سراسیمه او را به سوی در تالار راه شن ریز و دروازه مقابل پله های جلو خانه روشن کرده بود. دوچرخه سواری که از جاده رد میشد ناچار شد به کناره راه بکوبد و از مسیر خارج شود تا با او تصادم نکند.

آن که بارانی سفید بر شانه انداخته بود همان طور که از پنجره وارد میشد گفت:« خوب رسیدیم عزیزم، یه کم گلی شده ایم اما خیلی هاش خشک شده. اون کی بود که وقتی ما می اومدیم تو زد به چاک؟»

خانم سپلتون گفت: « یه آدم خیلی عجیب به اسم آقای ناتل که فقط راجع به بیماریش حرف زد و بدون یک کلمه خدا حافظی یا عذرخواهی هم وقتی شما اومدین به سرعت در رفت آدم خیال میکنه که شاید یه روح دیده نه آدم.»

خواهرزاده آرام گفت: «گمونم به خاطر این سگه بود که در رفت. آخه به من گفت که از سگ میترسه، یه وقتی که اطراف ساحل رودخانه گنگ بوده یک گله سگ ولگرد به اش حمله کرده اند و او ناچار شده یک شب تمام توی یک قبر که تازه کنده شده بوده با اون همه جک و جونور که بالای قبر میلولیده اند و می غریده اند تا صبح قایم بشه خوب همین واسه این که آدم عقلش رو از دست بده بسه.». پایان🌻

نویسنده: #هکتور_هیو_مونرو (ساکی)

مترجم: #فرهاد_منشوری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نشد ؟ فدای سرت ! حتما نباید می شد ...
تو حق نداری با ضربه ای و اشاره ای
نا امید شوی و دست از تلاشِ خودت برداری !
به جای دعا ؛ توکل کن و به جای انتظار ؛ تلاش ...
می دانم ! در دنیا خیلی چیزها هست که
از توان تو خارج است ، اما فراموش نکن
که هنوز هم خدا هست !
خدا حواسش به تو هست ،
مراقبِ توست ، هوای تو را دارد ...
تو فقط نا امید نشو و ادامه بده .
تمام راه ها که بیراه نیست !
تمام جاده ها که مسدود نیست !
نگاه کن ؛ خدا روی قله ی آرزوی توایستاده
و هرلحظه ممکن است دستان تو را بگیرد ،
تو فقط ادامه بده و هرروز ،
بهتر از روز قبل باش ،
تو فقط امید داشته باش ؛
به تعبیر قشنگِ خوابِ شب بوها ،
و به خورشید روشنی که خواهد تابید و
این مسیرِ تاریک را پر از نور و لبخند خواهد کرد ...

🎙دکتر الهی‌‌ قمشه‌ای
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
چیشده خدا چرا آدمات انقد عوض شدن😳🤔

خدایا اینایی روکه من تو خیابون میبنم
اینا همونایی هستن که تو گفتی بهشت زیرِ پاشونه؟؟!!...
ولی خدایا اینا فقط ساپورتو چکمه پاشونهیعنی نمیخوان جز این باشه😔

چرا باید یه دختر بامالیدن هفت تارنگ روصورتش خودشو خوشگل و خانوم بدونه
مگه کسی ازهفتمین چاه جهنمت خبر نداره😔

خواهر گلم❗️
تو خیابون که راه میری چشم چندتا مرد بهت افتادهبخاطرت رابطه چندتا مرد با زنشون سرد شده💔
دل کدوم پدرو مادریو لرزوندی خبر داری ازشون از آهشون 😰😭

خانومی❗️این رسمش نیس اینا هیچ کدوم ازخواسته های خدا نیس...چند فروختی خودتو چقد گیرت اومد.... ارزششو داشت ..😔😭
خبر داری از اون بالایی
خبر داری از کسی که بهت نفس داد تا باهاش اسمشو به زبون بیاری اون وقت تو روزی صد بار به بنده هاش میگی نفس...😱😭😭😭
خانومی به خودت بیا به خدا هرزه بودن هیچ افتخاری نداره ...☝️😩

برادرگلم ‼️
تویی که وقتی کسی به خواهرت چپ نگاه میکنه خون تو رگت به جوش میاد... فرق نداره اونی که هرروز از رو هوس باهاشی خواهرته،پس غیرتت این بود

نه غیرتی تو وجودت نیس داداشی اگه بود خانومت توخیابون با اندامی که فقط چشم تو باید بهش بخوره راه نمیرفت ....تا چشم همرو بگیره😔

مگه ما چقد عمر میکنیم اصلا فکر کن صد سال صد هزار سال آخرش که چیجات زیر خاکه اونم تو یه وجب جا😱😩

اونی که اون بالاس بیشتر از خودت بهت فکر میکنه☺️
بیشتراز هرکسی دوست داره💓بهتر از هرکسی بخشندس هرچی داری از اون داری تو واسش چیکار کردی چندبار صفحه های قرآنشو ورق زدیاصلا توخونت قرآن داری یانه میخوای بچتم توخونه ای بزرگ بشه که از کودکی هرزه بودنو یاد بگیره😔
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فاصله اون بالایی بامن توچندتا رکعت نمازِ خواستی خودت باشی بگو بسم الله وباهاش توسجده حرف بزن وگرنه داد زدنو خدا خدا کردنو همه بلدن... تو خاص باش...☝️⛔️
😢1
چیزی‌ که‌ پایه‌های‌ ازدواج‌ را محکم‌ و دو قلب‌‌ را به‌ هـم نزدیك‌ میکند.. نـَه‌ زیبایی‌ زن‌ است‌ و نـَه‌ ثـروت‌ مــرد‌...

ازدواج‌، انتخاب‌ کردن‌ِ کسی‌‌ است‌ که‌ ارزشِ‌ این‌‌ را داشته‌ باشد تا‌همهٔ‌ عیب‌هایت‌ را به‌ او بگویی...و او بپذیرد و سپس‌ عیب‌‌ هایت‌ را بپوشاند..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زن‌ بـرای‌ مـرد امـانت‌ است
               ومــردبرای‌زن‌امنیـت
👍1
#حکایت‌آموزنده

🌹💫 *یک نکاح نادر و آموزنده در دیوبند؛ ازدواجی ساده، اما سرشار از حکمت و عبرت* 💫🌹


💠 در میان اکابر ما، نمونه‌ای نادر از ازدواج وجود دارد…

🔹 محمد قاسم در یکی از قصبه‌های کوچک شمال هند زندگی می‌کردند. یک بعدازظهر به خانه آمدند و روی تخت چهارپایه در حیاط نشستند. هنگام آوردن ناهار، همسرشان گفت:
"عزیزم، کمی هم به فکر ازدواج دخترمان باشید."

دختر کمی آن‌طرف‌تر، روی سکوی آشپزخانه نشسته و مشغول شستن عدس بود. محمد قاسم نگاهی به او انداخت. همسرشان تازه سفره را روی تخت پهن کرده بود که محمد قاسم بلند شدند، کفش‌هایشان را پا کردند و به بیرون رفتند. همسرشان با تعجب گفت:
"پس ناهار چه شد؟"

وقتی محمد قاسم در مهمانخانه مدرسه نشستند، گفتند:
"کمی با مولوی عبدالله کار دارم، او را صدا بزنید."

🔸 عبدالله، برادرزاده ایشان بود و هنوز در مدرسه تحصیل می‌کرد. او در یک اتاق اجاره‌ای نزدیک مدرسه زندگی می‌کرد. وقتی پیام عمویش رسید، با شتاب آمد. لباس‌هایش تمیز و مرتب بودند، اما یکی از شلوارهایش کمی پاره شده بود و بر اثر واژگون شدن دوات در حین نوشتن، لکه‌ای کوچک بر حاشیه پیراهنش افتاده بود.

▪️ محمد قاسم به برادرزاده گفت:
"پسرم، تا به حال درباره ازدواج خودت فکر کرده‌ای؟"

عبدالله کمی سراسیمه شد و گفت:
"در حضور بزرگان، من چه می‌توانم بگویم؟"

محمد قاسم ادامه داد:
"پس درباره دخترم چه نظری داری؟ اگر مایل باشی، می‌توانیم همین الآن نکاح شما را انجام دهیم."

عبدالله کمی اندیشید و پاسخ داد:
"عموجان! هر تصمیمی که شما و پدرم بگیرید، من هرگز با آن مخالفت نخواهم کرد."

▫️ برادرِ همسر محمد قاسم، انصار علی، به دلیل شغل خود در گوالیار دور از وطن زندگی می‌کرد. او به قاسم گفته بود که اگر مورد مناسبی پیش آمد، ازدواج عبدالله را انجام دهند. محمد قاسم پس از شنیدن پاسخ برادرزاده، به او گفت در همان‌جا بماند و خود به خانه رفت. سپس خطاب به همسرش گفت:
"برای ازدواج دخترمان، نظر تو درباره مولوی عبدالله چیست؟ بچه خانه است، رسیدگی خاصی نیاز ندارد، اگر تو موافقی، نکاح را بخوانیم."

همسر محمد قاسم نیز این پیشنهاد را مناسب دید و هر دو به توافق رسیدند. سپس محمد قاسم به سراغ دخترشان رفت. دختر هنوز مشغول شستن عدس بود و او کنار او نشست.

"دخترم! ما تصمیم گرفته‌ایم که نکاح تو با مولوی عبدالله انجام شود، اما ابتدا تو بگو، نظر تو چیست؟"

دختر از شرم سرش را پایین انداخت و دستانش را روی زانوهایش پنهان کرد.

همسر محمد قاسم گفت:
"عزیزم، خدایا توبه! مگر با دخترها این‌گونه درباره ازدواج صحبت می‌کنند؟"

محمد قاسم پاسخ داد:
"چرا، ایرادی ندارد، این یک مسئله شرعی است و لازم است نظر دختر پرسیده شود. در امور شرعی چه شرمی دارد؟ اگر نظر دختر نبود، راه دیگر خواهیم دید، اما همان‌طور که نظر مولوی عبدالله را پرسیدیم، نظر دخترم هم باید معلوم شود."

▪️ همسرش گفت:
"دختران با حیا به راحتی 'بله' نمی‌گویند. اگر مخالفت می‌کرد، به طرف من نگاه می‌کرد یا به اتاق می‌رفت. از سکوت او می‌توان رضایتش را فهمید. او هم مانند مولوی عبدالله، مخالفتی نخواهد داشت."

پس از شنیدن این حرف، محمد قاسم بلند شد و بیرون رفت. عبدالله در مهمانخانه مدرسه منتظر عمویش بود. چند نفر دیگر نیز حضور داشتند. محمد قاسم آن‌ها را صدا زد و گفت:
"من نکاح مولوی عبدالله را با امت‌الاکرام دخترم انجام می‌دهم."

▫️ به یکی از حاضرین چند سکه داد و گفت:
"از مغازه، مقداری آلوی خشک بیاور."

دو نفر از حاضرین به عنوان شاهد انتخاب شدند و پس از مدت کوتاهی، نکاح خوانده شد. سپس محمد قاسم به داماد گفت:
"برو بیرون و یک درشکه تهیه کن و همسرت را به خانه‌ات ببر."

وقتی درشکه رسید، محمد قاسم دوباره به خانه رفت و به دختر گفت، که پس از نماز ظهر هنوز روی جانماز نشسته بود:
"دخترم! شکر خدا، تکلیف تو انجام شد. مولوی عبدالله با درشکه منتظر تو هستند. حالا می‌توانی به خانه او بروی."

▪️ همسر محمد قاسم گفت:
"آخه این ازدواج را این‌قدر سریع انجام دادید! کمی فرصت می‌دادید تا دختر دو سه دست لباس آماده کند. حداقل در وقت نکاح لباس خوبی بپوشید."

محمد قاسم پاسخ داد:
"چه ایرادی دارد؟ آیا نمی‌تواند با این لباس نماز بخواند؟"

همسرش گفت:
"مگر نماز با لباس دیگری بهتر نیست؟"

محمد قاسم گفت:
"نه، همین لباس‌ها مناسب نماز است و او همین الان نماز ظهر را خواند. چه ضرورتی دارد که لباس تازه‌ای باشد؟ درباره هدیه دادن هم، ضرورتی ندارد؛ او دختر توست و مولوی عبدالله نیز مانند پسر توست. هر زمان که بخواهی، می‌توانی وسایل خانه را ارسال کنی."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
▪️ در همین هنگام، مادرِ دختر برقع بر سر دختر کشید و دعا کرد، و پدر دست بر سر دختر گذاشت و او را در درشکه نشاندند. در حین رفتن، نصیحت‌هایی درباره زندگی، حقوق همسر و مسئولیت‌های خانه به دختر داده شد. مادر نیز کیسه‌ای شامل لباس‌های روزانه و چند ظرف آشپزی و غذا به همراه او فرستاد. این تنها جهیزیه بود.

🔹 روز بعد، محمد قاسم دختر و داماد را به خانه دعوت کرد. خوراک و نان را در خانه آورد و به حاضرین گفت:
"برادران! این ولیمه مولوی عبدالله است. پدرشان در گوالیار هستند و در فصل گرما خواهند آمد. پس از تعطیلات مدرسه، مولوی عبدالله همسرش را نزد مادرشان خواهند برد. مادر مولوی عبدالله، دخترخاله محمد قاسم بود و در قصبه‌ای نزدیک زندگی می‌کرد."

این واقعه در دیوبند اتفاق افتاده است.

محمد قاسم بعدها با نام مولانا محمد قاسم نانوتوی مشهور شد. برادرزاده او، مولوی عبدالله، در دارالعلوم دیوبند تحصیل می‌کرد و پس از اتمام تحصیل به علی‌گره رفت. او از نزدیکان سر سید احمد خان بود و اولین ناظر دینیات کالج علی‌گره شد.

• روایت: محمد طارق غازی، نوه‌زاده مولانا عبداللہ انصاریؒ

منقول از کتاب: "مرد بھی بکتے ہیں" (علیم خان فلکی)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ *ترجمه و تنظیم: واحد فرهنگی و آموزشی مسجد امیر حمزه رضی‌الله عنه – چابهار .
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_38 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_هشت

من امیر و باور کرده بودم ،من امیر و…
یه احساس عجیبی بهش پیدا کرده بودم ، دوست داشتن بود ؟!از اعتراف کردن همچین چیزی پیش خودم تنم گر گرفت.چشمم و از کف زمین برداشتم و دوختم به امیر، کسی که منو از تباه ترین زندگی نجات داد، کسی که کمک کرد که بتونم ذره ای به زندگی عادی برگردم ..!کسی که بهم امید داد برای زنده بودن کسی که…اما همش دروغ بود ، اما همش بازی بود،گفته بودم که اعتماد نمیکنم،
اما کرده بودم ، من با تموم قلب و روحم بهش اعتماد کرده بودم !اما اون چی؟؟؟
منو بازی داد و بهم دروغ گفت ، اون حتی اسمش رو هم بهم الکی گفته بود ،!!

نگاهم رو صورتش میگردوندم و سعی میکردم اجزای صورتش رو حفظ کنم ،تنها چیزی که اون لحظه میدونستم این بود که دیگه قرار نیست ببینمش!!همه چی تموم شد،نمی‌دونم چند دقیقه تو همون سکوت بودیم که بالاخره امیر شروع کرد به حرف زدن،با هر جمله ای که میگفت حس ‌ و حال عجیب تری تو وجودم میومد.هر لحظه و هر ثانیه گیج تر از قبل میشدم.نمی‌دونم شاید دارم خواب میبینم ، این آدم امیر نبود، من تمام این مدت داشتم با ادمی زندگی میکردم که واقعی نبود ،!همش یه داستان ساختگی بود و بس.از این همه بالا پایین شدن داشت حالم بهم میخورد ، من اصلا نمی‌دونم این حرفایی که داره میگه واقعیته یا نه .شاید اینم بازی جدیدشونه.اما نمی‌دونم چرا منِ احمقم بازم دلم میخواست باور کنم .باور کنم که امیر ، اسمش کاوه است..از فکر اینکه من عاشق امیر شدم بند دلم پاره می‌شد ..امیر، کاوه ، امیر ، کاوه کاوه کاوه. همه چی تو سرم میپیچید و هر لحظه ممکنه بود دیونه بشم از این همه حرفای مختلف ،..کاوه نفس عمیقی کشید و گفت : من دروغ گفتم چون نباید کسی از این ماجرا خبر داشت .!دروغ گفتم که همه چی خراب نشه،، ..پوزخند صدا داری زدم و با لحن تندی گفتم : دروغ گفتی چون بهم اعتماد نداشتی چون منم جزو کارت بودم
اره دروغ گفتی که…!
-بس کن همتا ، بسسسس کن ،تو جزو نقشه من بودی؟ انقدر آدم کثیفی ام از نظر تو؟!..همتا من چه استفاده ای تو کردم ؟به جز این بود که فقط خواستم مراقبت باشم؟ به جز این بود که همه تلاشم و کردم که حتی واسه یه لحظه به زندگی عادی برگردی؟!دستاشو مشت کرده بود و سعی داشت عصبانیتش رو کنترل کنه ، صداشو برد بالا
-من فقط خواستم مراقب تو باشم
فقط خواستم نجاتت بدم .هیچ قصدددد دیگه ای هم نداشتم نسبت به تو، هیچییی..😤

‌عصبی لب زدم : من میخوام برم!
-کجا برررری همتا ؟ کجا بری؟فکر میکنی به گوش حسام برسه که تو دیگه اینجا نیستی ولت میکنه؟!فکر میکنی اون کیومرث بی پدر و مادر،دست از سرت بر میداره؟
-که چی امیر ؟
امیر که نه ، کاوه!!
-من همون آدمم همتا ، همونی که بهش اعتماد کردی و قبول کردی پیشش بمونی
همون که باورش کردی و سعی داشتی کمکش کنی!!.الان چیشد که داری می‌زنی زیر همه چی!؟یهو یاشار که متوجه شده بودم اسمش علیِ ، پرید وسط حرفمون: من نباید همچین اشتباهی میکردم و باعث میشدم همه چیز خراب شه ،شرمنده
من واقعا متاسفم !!

_ نه اینطوری نگید علی آقا ، اتفاقا اگه شما نبودید معلوم نمی‌شد من چقدر دیگه قراره دروغ بشنوم!!علی که متوجه شد من قرار نیست آروم بگیرم و این موضوع به این راحتیا تموم نمیشه ،از رو صندلی بلند شد و رفت بیرون و چند ثانیه بعد صدای بسته شدن در بیرون اومد ..چقدر دلم میخواست یکم منو آروم کنه .یکم بهم حق بده و درکم کنه ، اما..این آدم تنها چیزی که تو سرش بود عملیات و شغلش بود ،!من ذره ای براش اهمیت نداشتم.چشمم خورد به ساعت روی دیوار آشپز خونه ، چند ساعت بود ما اینجا بودیم!چیکار باید میکردم خدایا ؟!کاش میدونستم چه کاری درسته و چه کاری غلط، !!کاوه هم مثل من حسابی آشفته شده بود و عمیقا تو فکر بود...

💥کاوه :
چقدر پشیمون بودم از اینکه همه چیو از روز اول بهش نگفته بودم ،کاش بهش گفته بودم‌که من کی هستم ،الان دیگه چه جوری کاری کنم بهم اعتماد کنه؟!سرمو بالا آوردم و به چشم های معصومش که به رو به رو خیره شده بود چشم دوختم .این دختر جدا از جایگاهی که داشت کم کم تو دلم جا باز کرده بود و برام عزیزتر شده بود.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
🌊

#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_39 💅•✾••┈•
#قسمت_سی_و_نه

خودمم فکر نمیکردم اینطوری بشه اما شده بود ،وقتی گریه می‌کرد دلم میخواست زمین و زمان و بهم بدوزم!!وقتی از عصبانیت دست های کوچولوش شروع به لرزیدن می‌کرد قلبم از جا کنده می‌شد.تحمل نداشتم حالش بد باشه،،!همتا از رو صندلی بلند شد ،ناخودآگاه مچ دستش و گرفتم: کجا داری میری همتا؟
-الان دقیقا کجا می‌تونم برم جز اتاق؟
دستشو آروم رها کردم،نیاز به تنهایی داشت و بهتر بود تو فشار قرارش ندم ، شاید راحت تر میتونست با این موضوع کنار بیاد !!از دست علی خیلی عصبانی بودم ، اما از یه طرف دلم نمیخواست باز خواستش کنم،شاید اگه این پنهون کاری طولانی تر می‌شد و همتا بعدا متوجه می‌شد همه چیز خیلی بدتر می‌شد !!
انقدر فکر کردم که وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود .داشتم تو خونه خفه میشدم اما به هیچ وجه نمیخواستم همتا رو تنها بزارم!

میترسیدم از روی احساسات تصمیم اشتباهی بگیره و یه وقت بزاره بره .اون موقع من …!!
با صدای رعد برقی که اومد ، از جام بلند شدم و بعد از اینکه سیگار و فندکم رو از داخل کشو برداشتم از در ویلا رفتم بیرون،رو نیمکت گوشه باغ نشستم ، قطره های بارون شروع به باریدن کرد و هر لحظه شدت میگرفت،نفس عمیقی کشیدم و بوی بارون رو با تموم وجودم تنفس کردم.پک محکمی به سیگار زدم و دودشو رو به آسمون دادم بیرون.مدت ها بود که سیگار و گذاشته بودم کنار اما امروز انقدر فشار های عجیب و غریبی رو تحمل کردم،که به نظرم تنها چیزی که یکم باعث می‌شد آروم شم همین کوفتی بود !!!همتا کجای زندگی من بود؟چرا انقدر ناراحتی و حال بدش منو به هم میریخت !همتا نباید برای من انقدر مهم می‌شد اما شده بود، نباید انقدر روش حساس باشم اما هستم ،من چه مرگم شده؟مگه من همون کاوه نبودم که به هیچ دختری نگاهم نمیکردم ، بی ارزش ترین موضوع تو زندگیم رابطه با دختر بود! هوا تقریبا سرد شده بود و به خاطر لباس کمم لرزی به وجودم افتاد.اما برام مهم نبود ، نیاز داشتم یکم تنها باشم ..!

تا الان هیچ دختری حتی واسه ده دقیقه نتونست بود منو درگیر خودش کنه،اما الان…الان من حاضرم هر کاری کنم همتا حالش خوب باشه ، من حتی حاضرم ازش معذرت خواهی کنم !!عجیب شدم، نمی‌دونم شاید از تنهایی زیاد دارم این احساس و پیدا می‌کنم .تنها چیزی که میدونستم این بود که نباید بزارم احساسم بیشتر بشه ، چون هیچ وقت امکان نداشت من و همتا رابطه ای بینمون شکل بگیره!!نمی‌دونم الان باید خوشحال باشم از اینکه همتا واقعیت و میدونه یا ناراحت !اینطوری شاید خیالش راحت تر باشه که من یه پلیسم ،اما من به چشمش یه دروغ گوام..


💥همتا :
نمی‌دونستم دلیل این گریه هام چیه.به خاطر بدبختی خودم دارم گریه میکنم، یا به خاطر کاوه ، کسی که دیگه نمیدونستم کجای زندگی من قرار داره !!اون فقط اومد منو نجات بده و بره !؟یعنی یه روزی تموم می‌شد همه چی؟روزی می‌رسید که من دیگه هیچ وقت نمیدیدمش، از فکر به این موضوع گریم شدت میگرفت.با لب تاب آهنگ پلی کرده بودم که یهو آهنگ ایهام پلی شد :
تورو قسم به جون بارون نرو
قسم به اون خاطره هامون نرو
دستم و گذاشته بودم روی دهنم و با تمام وجودم زار میزدم،من چه بلایی داشت سرم میومد؟این احساس دیگه چی میخواست از جون من!من تنها چیزی که میدونستم این بود که کاوه ممنوع ترین آدم ممکن برای منه،هیچ وقت امکان نداشت چیزی بین ما شکل بگیره.قبلا یکم امید به این موضوع داشتم اما الان دیگه نه...اون یه پلیس بود ، یه آدم موفق و خانواده دار..من چی؟!کسی بودم که به مدت دو سال هر کسی بدنم رو لمس کرده بود،!!باعث بانی این اتفاق هم کسی نبود جز برادرم ، من چه جوری حتی میتونستم تصور داشتن کاوه رو داشته باشم ؟خیلی بی رحمی بود زندگیش و نابود کنم..من تباه شده بودم و نباید کسی دیگه رو هم شریک این تباهی میکردم.اونم کاوه، کسی که منو از اون خراب شده نجات داد ،کسی که باعث شد حتی ذره ای هم شده به زندگی برگردم.!؟ انقدر گریه کردم که از سوزش چشمام بالاخره خوابم برد..

💥کاوه:
خوشحال بودم از اینکه همتا با هویت واقعی من کنار اومده و منو پذیرفته ،نگران برای احساساتمون!قبلا فقط به این فکر میکردم همتا نباید به من دل ببنده اما الان ذهنم درگیر این هم شده که من چی؟!من چرا دارم وابسته میشم؟!من مگه همون آدمی نبودم که اجازه نمیدادم هیچکس بهش نزدیک بشه؟!من مگه همون کاوه نیستم که سال هاست یه خط قرمز کشیده دوره خودش و کسی رو به خلوت خودش راه نمیده ،چیکار باید میکردم من؟دیگه نمیدونستم چه کاری درسته و چه کاری غلط،با حرف علی که روی مبل رو به رویی من نشسته بودم ، کلافگیم بیشتر شد..


#ادامه_دارد...
🌊الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_40 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل

-دوسش داری مگه نه؟!
-چرت نگو بابا چه دوست داشتنی..
یه تای ابروش و انداخت بالا ، لبخند موزیانه ای نشست روی لباش گفت :من اسم شخص خاصی رو بردم که اینجوری گارد گرفتی نسبت به من ؟
-علی تورو خدا اذیت نکن زیاد اکی نیستم! شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت: به هر حال دختر خوبیه ، من تاییدش می‌کنم داداش!کوسن و از روی مبل برداشتم و محکم پرت کردم سمتش، اونم جا خالی داد و با خنده مسخره بازی بالاخره عزم رفتن کرد و بعد از کلی کرم ریختن از خونه رفت بیرون .! ، روی مبل دراز کشیدم و انقدر که ذهنم مشغول بود نفهمیدم چطوری از خستگی خوابم برد .!

💥همتا:
روزا پشت سر هم میگذشت و من به این امیر جدید عجیب عادت کرده بودم ،! انگاری کاوه برام دوست داشتنی تر از امیر بود،البته اونم خیلی تغییر کرده بود ،مهربون شده بود ، بیشتر مراعات حال منو می‌کرد و منم خودم و با خوندن کتاب و کارای خونه سرگرم کرده بودم.چند روزی بود که کاوه خیلی تو خودش بود و میفهمیدم چقدر ذهنش مشغوله ،اما به جای سوال پیچ کردنش سعی میکردم حرفی نزنم و اجازه بدم خودش مشکلش رو حل میکنه،!!چون مطمعن بودم نمیزاره من دخالتی تو کارش کنم ،امروز عجیب دلم هوای مامان بابام و کرده بود، دلم میخواست برم سر خاکشون اما نمیدونستم کاوه میزاره برم یا نه.بالاخره دل و زدم به دریا و رفتم پیشش که جلوی تی وی نشسته بود و سرش تو موبایلش بود.با لبخند بهش نگاه میکردم و نمیدونستم چه جوری باید بیان کنم که مخالفت نکنه،چند باری سرش و آورد بالا و با تعجب نگاهی بهم انداخت ،آخر سر انگار از دست نگاه خیره من به خودش کلافه شد و موبایلش و گذاشت کنار!
-چیزی میخوای بگی همتا ؟!
-من ؟ چی میخوام بگم ؟
-من نمی‌دونم که دارم از خودت میپرسم ، مشخصه یه کاری باهام داری که اینطوری با لبخند زل زدی بهم !!نیشم بیشتر باز شد و سعی کردم لحنم و خیلی مظلوم کنم و گفتم : من خیلی دلم برای مامان و بابام تنگ شده ، میشه لطفا امروز برم سر خاکشون؟ خواهش می‌کنم 🙏


چند ثانیه به چشمام نگاه کرد و گفت : چرا نمیشه دختر خوب ،پاشو حاضر شو بریم تا هوا تاریک نشده بریم و زود برگردیم،!
_مرسییییی کاوه ، فکر نمیکردم قبول کنی ،
بدو رفتم جلوی آیینه و نگاهی به چهرم انداختم ، با چند ماه پیشی که اومدم اینجا حسابی قیافم فرق کرده بود ،گودی زیر چشمام از بین رفته بود و صورتم کمی تپل شده بود.ریمل و از روی میز برداشتم و حسابی مژه هام رو فر و بلند کردم ، رژ لب کالباسی رنگ مایع که برق قشنگی هم داشت به لبام زدم !!همین قدر کافی بود تا از اون بی روحی در بیام.، هوا تقریبا گرم شده بود و برای همین شلوار ست آبی رنگی برداشتم و با شال کیف و کفش سفید .همه اینا لباس هایی بود که کاوه به سلیقه خودش برام خریده بود و من عجیب سلیقش و دوست داشتم.بعد از یک ربع حاضر و آماده از اتاق رفتم بیرون و کاوه هم همون موقع در اتاقش باز کرد.
-بریم؟
-باشه بریم..با کاوه سوار ماشین شدیم و حدود یک ساعت بعد باغ بهشت بودیم ، هر وقت پام و میذاشتم اینجا بغض سنگینی میشست تو گلوم .چرا این غم برام تکراری نمی‌شد،چرا هر وقت یادشون میفتم داغشون مثل روز اول برام تازس!!بعد از چند دقیقه رسیدیم به قبر مامان و بابا ، کاوه متوجه شد چقدر احتیاج به تنهایی دارم برای همین کمی ازم فاصله گرفت و گذاشت تنها باشم ،با گلاب سنگشون و تمیز کردم.و دسته گل نرگسی که کاوه خریده بود رو پر پر کردم .،
دلم میخواست بیستم ساعت ها براشون درد و دل کنم ، تقریبا دو سالی می‌شد که اینجا نیومده بودم .کنار قبرشون زانو زدم و شروع کردم به حرف زدن ، از همه چیز گفتم .از بلا هایی که حسام سرم آورده بود.از کاوه ای که اومد و منو از اون اشغال دونی نجات داد ،!از اینکه بچه داشتم و سقط شد انقدر گفتم که نفهمیدم زمان چطوری گذشت ..

با نزدیک شدن قدم های کاوه اشکام و پاک کردم ، اومد کنارم زانو زد و شروع کرد به فاتحه فرستادن.
-خیلی سخته نه؟
_خیلی ، غمش عجیب غریبه !!
-هیچ وقت آدم نمیتونه بهش عادت کنه
حاضرم تموم عمرم و بدم فقط یک بار دیگه ببینمشون..کاوه نفس عمیقی کشید و با لحنی که سعی داشت هم دردی باهام داشته باشه گفت: نمیتونم بگم درکت می‌کنم ، اما میدونم دوری ازشون چقدر سخته.،منم مدت هاست که..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد..
1👏1😢1
#دوقسمت چهل وهفت وچهل وهشت
📔دلبر
بابا که مرد مغرور و خود رایی بود دو بار با بهزاد حرف زده بود و ازش خواسته بود کوتاه بیاد و بهش یادآوری کرده بود که مسبب همه ی این اتفاقات خودش بوده اما بهزاد میگفت مرغ یه پا داره و رامین قاتله پدرمه و باید قصاص بشه وکیل کاری از پیش نبرد و در کمال ناباوری رامین زیر حکم اعدام تو زندان‌بود محرمیته منو رامین تموم شده بود و تو این مدت اینقدر استرس و فکر و خیال کشیده بودیم که هم من و هم رامین کلی وزن کم کرده بودیم اون روزها بدترین روزهای عمرم محسوب میشد و حاضر بودم هر کاری بکنم اما رامین رو نجات بدم دادگاهه دیگه ای برگزار شده بود و وکیل به حکم اعتراض زده بود افسرده و نا امید ازپله های دادگاه پایین میومدم تو اون مدت حتی یک بار هم با بهزاد برخورد نداشتم و باهاش صحبت نکرده بودم خانواده ی رامین از ما خداحافظی کردن و رفتن به مامان گفتم شما با فرشاد و بابا بربن من میخوام چرخی تو شهر بزنم حالم خوب نیست و حوصله ی خونه رو ندارم مامان قبول کرد و با فرشاد و بابا جلوی دادگاه از هم جدا شدیم غرق در رویاهای از دست رفته م بودم و آروم آروم از کنار پیاده رو قدم میزدم به خیالاتی که با رامین داشتم فکر میکردم به جشنی که قرار بود بگیریم لباس عروسی که قرار بود بپوشمو به خونه ای که قرار بود خونه ی سبز و امنمون باشه فکر میکردم گاهی لبخند روی لبم میومد وقتی به خودم میومدم و زندگیه سیاهم یادم میومد صورتم جمع میشد و بی اختیار اشک میریختم تو این مدت فقط تونسته بودم مدرکم رو بگیرم و اصلا حال کار کردنه جایی رو نداشتم و مطمین بودم نمیتونم تمرکزی روی کار آینده م داشته باشم حداقل تازمانی که تکلیفه رامین معلوم میشدصدای بوق ماشینی توجهم روجلب کردنگاهی به خیابون انداختم ماشین شاسی بلندباشیشه های دودی توفاصله ی کمی ازمن کنار خیابون باسرعته کم حرکت میکردوراننده بوق میزد کمی قدم هام روتند کردم که ازش دوربشم که صدای آشنایی اسم منو به زبون آورددلبررربرگشتم شیشه ی ماشین پایین اومده بودوبهزادپشته فرمون بوددوباره صدا کرددلبرررصبر کن.کجامیری پیاده؟بیابالا من برسونمت تعجب کردم این پسرچقدر روداشت تمومه زندگیه منونابودکرده بود
عشقم روازم گرفته بودامیدم روتواوج جوونی ناامیدکرده بودباعثه مرگه عموم شده بودوحالا انگارنه انگارکه اتفاقی افتاده راحت وبی خیال صدام میکردهمین جور زل زدم بهش و گفتم من باتوبهشت هم نمیام برو پی کارت نامرددددبهزاد اول کمی عصبی شدوشیشه ی ماشین روداد بالاوگاز دادو رفت جلوکمی ‌که جلورفت ترمز کردودوباره وایستادوشیشه رودادپایین وکمی دنده عقب گرفت تابه من برسه جلوی پام ترمز کردوگفت اینقدرلجبازی نکن بیابالا باهات حرف دارم نترس به نامزدت خیانت نمیکنی دیگه محرمیتت باهاش تموم شده بعد پوز خندی زدوگفت عینه زمانه محرمیتتون هم که زندان بوده بیابالاحرصم ازش دراومده بودپسره ی لاشی حسابه همه چیز منو داشت ومیخواست منوحرص بده قدم هام روتندکردم و گفتم از اینجابروبهزادبرو تادادوبیداد نکردم ومردم روسرت نریختم بهزادعصبی گفت باشه میرم امازمانه التماسه توهم می بینم‌ بهزادگازدادورفت بعدازرفتنش کنارخیابون نشستم وبه حال وروزم بلند بلند گریه کردم برام مهم نبود مردم درموردم چی فکر میکنن اصلا برام هیچ چیز وهیچ کس مهم نبودچندنفر از مردم غریبه دورم کردن وبه حالم دلسوزی کردن ودلداری دادن اماهیچ چیزمنوآروم نمیکردبه این فکر میکردم که این چه مصیبتی بودکه سرم اومده واصلاچراخدا همچین بلایی سرم آورده رامین پسر خوبی بودواینکه به خاطرمن اینجوری گرفتارشده بودمنوبیشترعذاب میدادوقتی حسابی گریه هام روکردم بلندشدموبی هدف توخیابون هاپرسه زدم باخودم حرف میزدم واشک میریختم دلم یه زندگیه آروم میخواست یه خبر خوب خبرنجاته رامین دلم معجزه میخواست.هوا تاریک شده بودکه به خونه رسیدم مامان اینانگرانم شده بودن اما بادیدنه حالوروزم کسی سوالی نپرسیدو حرفی نزدهمونجورداغون وخسته وناامید رفتم تواتاقم روی تخت ولوشدم وبه سقف خیره شدم فرشادصدام کرددلبربیاشام بخورتاالان منتظرتوبودیم ازتواتاق جواب دادم من شام نمیخورم شمابخوریدچنددقیقه بعددراتاق بدون اینکه اجازه ای گرفته بشه بازشدوفرشاداومدتواتاق وگفت پاشومسخره بازی درنیار ازصبح بیرونی معلومه هیچی هم نخوردی ما هم تاالان منتظر جناب عالی بودیم تشریف بیارین تا یه لقمه شام بخوریم حالا خانم اومده میگه شما بخوریدپاشودلبرررر مامنتظر اجازه ی تو نبودیم که منتظر بودیم بیای باهم شام بخوریم فرشادراست میگفت ریخت وقیافه م به هم ریخته بودسر ووضعم داغون و گرسنه هم بودم اماحاله خوردن نداشتم فرشاد دستم روگرفت ومنوازرو تخت بلند کردوگفت پاشو یه آبی به صورتت بزن قیافه ت شبیهه ادم بشه بعدبیا شام بخوریم طفلک فرشاد داشت کل کل خواهر برادری میکردکه من روبخندونه اونم ازدله سوخته ی من باخبر بود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهارم

خدا بیامرز مادرت گاهی با خانوم جون به خونه زن عمو می اومدن من از زرنگی و تمیزی مادرت حظ میکردم هر چی خاک اونه بقای عمر تو و خانوم جون باشه همه چیزیش مثل مادرش بودمونس سرش و خاروند و گفت حتی پدرت با این سن و سال و نوه دار شدنش از همه مردهای آبادی حتی طبیب تو تمیزی و آراستگی سره نمیدونم تو به کی رفتی؟بعد صداش و کمی پایین آورد و گفت بدت نیاد گاهی شبیه بچگی های طلعت رفتار میکنی من همونطور که دراز کشیده بودم پتو رو رو سرم کشیدم و گفتم بترکی زن چقد حرف میزنی؟!تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره؟کله خودت شپش افتاده از بس حموم نرفتی مونس دیگه حرفی نزد و بلند شد و رفت پی کارهاش.یه شب خانوم جون به مونس گفت حیاط و آب و جارو کنید تا بیاد مثل گذشته شام و روی تخت بخوریم.مونس برای خانوم جون و پدر قلیون چاق کردخانوم از اینکه بین نوه هاش بود کیفور بودپدر نزدیک خانوم نشست و انگار میخواست چیزی بگه مدام ریشه های فرش و مرتب میکرد و انگار مردد بود فکری رو که تو سر داره به زبون بیاره.خانوم قلیون تعارف کرد اما پدر گفت نه فعلا شما بفرماییدخانوم که متوجه حال پدر شده بودگفت خب تعریف کنیدما که نبودیم خبر نبود؟پدرم از خداخواسته سرفه ای کرد و گفت حقیقتش خونه روسپردم برای فروش برق از چشمای خانوم جون پرید و به سرفه افتاد و نی قلیون آویزون کرد و با نگاهش به پدر فهموند که توضیحات بیشتری میخوادپدر گفت چند مشتری هم پسند کردن اما پولشون کمه خانوم که حسابی یکه خورده بود گفت از کی به این فکر افتادین؟!این همه عجله برای چیه؟بخدا حیفه گوشه به گوشه اینجا سلیقه بدری هست یادت نیست چقد ذوق اینجا رو داشت و نتونست خودشو کنترل کنه و قطرات اشک شروع به باریدن کردن.پدر همونطور که سرش و زیر انداخته بود صبر کرد خانوم جون آروم بشه بعد درمانده گفت چاره ای نداشتم خانوم جون نفس آه مانندی کشید و گفت یادم نمیاد توکارات دخالت کرده باشم داماد خودت هم داغ دیده ای و زود رنجیم و درک میکنی دل کندن از هر چیزی که به بدری ربط پیدا میکنه برام سخته باورت نمیشه که من وجودشو تو این خونه حس میکنم
پدر تو تایید حرفش سر تکون داد و گفت والله من هم راضی نیستم اما نازبانو از ما دوره سعید هم به هیچ وجه کوتاه نمیاد و میخواد بره حوزه یکمم پول باید به ننه بتول بدم شنیدم این طرف و اونطرف میشینه و ولنگاری میکنه خانوم جون سرش و بلند کرد و با لبخند گفت این بهترین خبر برای منه که با تصمیم سعید موافقت کردید خدا شما رو برای هم حفظ کنه همون موقع صدای گریه طوبی اومد و خانوم جون زودتر از من بلند شدطوبی رو بغل کردم و زیر سینه ام گذاشتم خانوم نشست و تکیه به دیوار داد معلوم بود دلتنگ هست گفتم خانوم جون شما هم با پدر به شهر بیا ملک ناز و سعید هنوز هم به حمایتهای شما نیاز دارن.خانوم جون گفت کجا بیام مادر من اینجا خونه زندگی دارم باید چراغ خونه آقاجونتو تازنده ام روشن نگهدارم رفتن دل میخواد اونی که میره دیگه میدونه اینجا چیزی نداره میره که از نو بسازه رفتن و کندن خیلی سخته طاقتی میخواد که من ندارم علاوه بر اون برای من رفتن دیگه معنانداره من جا مونده از قافله عزیزام هستم من تکه ای از وجودمو سالهاس که تو گورستان این آبادی دفن کردم آرامش من تو خونه ابدی کنار بدری و آقاجونت هست بعد مکثی کرد و گفت یعنی میشه دوباره چشم من به روی بدری روشن بشه
آهی کشید و گفت الهی مادر هیچ وقت داغ نبینی با لج سینه ام و از دهن طوبی بیرون کشیدم و با حرص گفتم نشد من با شما حرف بزنم و شما بحث و به مرگ و آقاجون و مادرم نکشی یکمم به این فکر کن ما بدون تو چیکار باید بکنیم خسته امون کردی از بس از داغ مادرم و نادرسوختی بخدا ما هم تو این غم شریکیم اما زندگی منتظر نمیمونه ماسوگواریمون تموم بشه راهش و میره بعضی وقتها با شنیدن این حرفها حس میکنم ما برات ارزشی نداریم.طوبی کمی با دهنش دنبال سینه ام گشت هنوز سیر نشده بود باز به گریه افتاد خانوم جون نشست و گفت دردت بجونم شما همه زندگی من هستید اگه واقعا رفتنی شدین منم میام سر میزنم و برمیگردم طلعت دیگه عاقل شده و سر جریان بتول هواسش و حسابی جمع پدرت کرده بعد مکثی کرد و گفت نمیدونم بگم یا نه؟اصلا چطور بگم؟ نگرانی اصلی من تویی طوبی دوباره شروع به شیر خوردن کردبا تعجب گفتم من؟ چرا من؟همونطور که زل زده بود بهم گفت تو اکبر و زندگیتو دوس داری؟ بدون فکر گفتم معلومه خیلی دوسش دارم اتفاقا دو روز نشده دلم هواشو کرده حتی بیشتر از نیر و دایه رضوان.خانوم جان با اخم گفت علاقه به مرد زندگیت نباید قابل قیاس با کسی باشه اون حتی از پدر و مادر و من بهت نزدیکتره.خانوم جون مکثی کرد و گفت پس چرا به زندگیت دلگرم نیستی؟


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجم

چرا به خودت اهمیت نمیدی؟چرا تلاشی برای جلب محبت اکبر نمیکنی؟چرا برات مهم نیست چطور جلوش ظاهر بشی؟زنی که موقع اومدن همسرش خودشو تو آینه برانداز نکنه و دست و دلش نلرزه دیگه عاشق نیست من تو این مدت اشتیاقی از تو ندیدم بدون تعارف بگم بوی خطر از زندگیت به مشامم میرسه دیگه چطور بهت حالی کنم تو این ده روز نگاهی بین و تو شوهرت که حسی توش باشه بینتون رد و بدل نشدتحمل این موضوع برام از سر کوفتهای فخر السادات هم بدتر بود
لبم و گزیدم و بغضم و قورت دادم خانوم جون راست میگفت دیگه خیلی وقت بود بین من و اکبر فاصله افتاده بود و توباتلاقی دست و پا میزدم که نمیدونستم خودم و چطور از اون نجات بدم اکبر خیلی وقت بود که به من بی توجه بود.از قضاوت نابجای خانوم جون دلخور بودم
زنها همیشه ترس از دادن مردها روداشتن تموم تلاششون هم تو زندگی این بود به هر نحوی شده مرد و پایبند خونه و زندگی کنن.احساسی که خانوم جون از اون دم میزد خیلی وقت بود بین وداکبر وجود نداشت شاید اتفاقات ریز و درشت اون خونه بینمون فاصله انداخته بودمن مدام در ذهنم سرگرم جدا با اونا بودم گاهی اونقدرحرفهامو با اونا مرورمیکردم که احساس میکردم مثل دیوونه ها با چند نفر دارم حرف میزنم در همه حال برای روبرو شدن با اونا مضطرب بودم بخاطر رک بودن و زبان تیز فخرالسادات مدام خودخوری میکردم.با آنکه اکبر تذکر داده بود که از گلایه بیزار هست گاهی مجبور میشدم باهاش درد و دل کنم تو اون هیاهو حق داشتم اصل زندگیم که اکبر بود و فراموش کنم.زندگی با اکبر منو خیلی وقت بود که از بچگی دور کرده بود ما دو انسان بودیم که کاملا تو شرایط نا مساوی بزرگ شده بودیم و همه از من که بی مادر و تو ده بزرگ شده بودم انتظار داشتن در مقابل مردی که ده سال ازم بزرگتر بود مثل اون یا حتی بهتر از اون رفتار کنم همه فکر میکردن سفید بخت شدم اما خبر نداشتن که با یه مرد بی احساس و سرد دارم زندگی میکنم.فردا شب پدر اومد خونه و کنار تخت نشست و خانوم جون بخاطر رضایت دادنش برای رفتن سعید به حوزه لبخندرو لبش بود و مدام تعریف پدر و میکردپدر گفت باور کنید قلبا راضی نیستم نه اینکه کار بدی باشه نه سلیقه من نیست فقط
بعد من من کنان گفت راستش رفته بودم شهر و چند تا خونه نزدیک خونه آقا باقر پیدا کردم که به پول ما هم میخورد شکر خدا کار هم هست خانوم جون که انتظار نداشت به این سرعت پدر دوباره حرف رفتن بزنه همونطور که به یه نقطه خیره شده بود گفت اخه هزینه اینجا هم سنگین هست فکر نکنم مشتری به این زودی بیفته.پدر گفت اتفاقا به ارباب پیغام دادم چون قبلا مالک اینجا بودگفتم اول بهش بگم که اونم به قیمت خیلی شیرین گفت خواستارش هستم برای پسرم فکر نمیکنم خریدار به این خوبی دیگه به پستم بخوره.خانوم جون گفت انشاءالله خیر هست طلعت از تصمیم پدر خیلی خوشحال بود و مهین تو بغلش خوابیده بود خانوم جون بهش گفت بلند شو بچه رو ببر بزار سر جاش.وقتی طلعت رفت خانوم جون رو به پدر گفت حیفه طلعت تازه دستش تو مدرسه بند شده
میتونه اینجا پیشرفت کنه از من میشنوی از الان باهاش شرط و شروط بزار که بعدا طلبکارت نشه که بخاطر بچه هات از کار بیکارش کردیوفکر نمیکنم استخدام تومدرسه ای تو شهر به راحتی اینجا باشه.پدر گفت نگران نباشید خانوم جون طلعت مهربون و خوش قلبه وجودش تو زندگیم مثل بدری خیر و برکت اورد اومدن مقطعی بتول باعث شد بیشتر قدرش و بدونم و بفهمم که خوبی هاش خیلی بیشتر از نواقصش هست.سعید اخر شب از اتاقش بیرون اومد و با همون حجب و حیای همیشگیش کنار خانوم جون نشست خانوم جون با ذوق دستی به سرش کشید و گفت میبینم که به خواسته دلت رسیدی سعید گفت دست پدرم درد نکنه انشاءالله که فرزند لایقی براش باشم قول میدم محبت پدرم و بی جواب نزارم.پدر مسرور قلیان و برداشت و پک عمیقی بهش زد و نگاهش به زغال خاموش خورد و گفت این مونس هم نشد یه قلیان درست و حسابی برامون چاق کنه خانوم جون خندید و گفت نه مادر ما گرم صحبت شدیم قلیان از کام افتادپدر رو به خانوم گفت شما چیکار میکنید؟میدونید که هم ما هم بچه ها به وجودتون محتاجیم خانوم گفت نه مادرجون من همینجا میمونم میام بهتون سر میزنم.شاید دستی هم برای ابراهیم بالا زدم و اونو هم داماد کردم خداروخوش نمیاد این جوون بیشتر از این عزب بمونه.اخر هفته زن عمو به دیدنم اومد و تا منو دید گفت چرا انقد رنگ پریده و لاغر شدی؟بعد رو به خانوم جون گفت نکنه بهش نرسیدی زاییدن همه جان و رمق زن رو میگیره خانوم جون همونطور که طوبی رو قنداق میکرد گفت اتفاقا خیلی هم چاق و چله شده


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوششم

حالا بماند که تو همیشه نظرت با بقیه فرق داره بعد هم فکر میکنی چاقی خوبه هنوز نفهمیدی که چاقی یه بیماری هست
زن باید فرز و چابک باشه خودت و ببین مرض قند گرفتی.زن عمو بی اعتنا به حرفهای خانوم جون روشو سمت من کرد و گفت مادرشوهرت چطور بود؟قبل ازاینکه من دهن وا کنم خانوم جان گفت خوب بودن سلام رسوندن میخواستی یه روز خودت بیای حالشون و بپرسی زن عمو که متوجه کنایه خانوم جون شد معذب گفت بخدا که حال ندار بودم راه هم دور بودطلعت مهین تو بغلش به اتاق اومد
زن عمو با حرص نگاهی به طلعت کرد و گفت هزار بار گفتم بجای تر و خشک کردن تخم و ترکه ی بتول خودت دوا و درمون کن تا دوباره حامله بشی به این حالی کن این بچه براش نمیمونه.خانوم جون چشم غره ای به زن عمو رفت زن عمو گفت اونطور نگاه نکن اخه تونمیدونی خودشو برای این تحفه میکشه طلعت ماچ آبداری به لپ مهین زد و گفت اخه این بچه خودمه بتول فقط بدنیا اوردش هزار تا بچه هم بزارم برام هیچ کدوم برام اینقد عزیز نمیشه.خانوم جون نگاه معناداری به زن عمو کرد و گفت خداروشکر که قلب و طینت طلعت به تو نرفته اخه تو چه مادری هستی؟عوض اینکه خوشحال باشی آشیانه دخترت گرم شده با این مهملات دلسردش میکنی بعد رو به طلعت کرد و گفت اینا همش حرفه بچه سمت کسی میره که محبت ببینه.طلعت بدون توجه به بگو مگوی اونا کنارم نشست و چند تکه لباس گذاشت زمین و گفت اینا لباسهای خواهرت هستن اصلا تنش نکردم چون کوچیک شده بودن اگه بدت نمیاد تن طوبی کن با ذوق لباسها رو برداشتم و صورتشو بوسیدم و تشکر کردم
صدای در اومد و ملک ناز گفت زهرا خانوم اومده خانوم جون و زن عمو برای پیشواز بلند شدن از پنجره نگاهی کردم دیدم زهرا خانوم با دخترش فرخنده وارد حیاط شدن
طلعت که حالا با اونا صمیمی شده بود با شوق به استقبالشون رفت.تا خواستم ظاهرم و مرتب کنم و به استقبالشون برم زهرا خانوم با تعارف خانوم جون وارد اتاق شد طبق معمول با روی خندون منوبوسیدن و بهم تبریک گفتن.چقدر دیدنشون خوشحالم میکرد زهرا خانوم همون اول کلی دعا برای طوبی خوند و به سمت من و طوبی فوت کردو با مهربونی گفت خدا محافظش باشه امیدوارم دنیا و اخرتش مثل اسمش بهشت باشه.چقد حرفهاش شیرین بود اصلا تو اون مدت به معنی اسم بچه ام فکر نکرده بودم پس آقا اسمی رو برای دخترم انتخاب کرده بود که معنی رضوان بده.زهرا خانوم جوری با سلام و صلوات دخترم و از زمین بلند کرد وه انگار با یه معجزه طرف شده کلی بابت اینکه دختر دار شدم به من و خانوم جان تبریک گفت ناخودآگاه دوباره اونو با فخرالسادات مقایسه کردم برخلاف فخرالسادات ارزش و احترامی که زهرا خانوم برای دخترها قائل بود ستودنی بود
همه از دیدار با فخر السادات طفره میرفتن اما در عوض همه مشتاق هم صحبتی و مجالست با زهرا خانوم بودن تفاوت بین اون دو مومن و هیچ وقت نتونستم درک کنم.جمعه ای که من دوست نداشتم سر برسه بلاخره رسید و اکبر و دنبالمون اومدوقتی رسید اول از همه یه پاکت شیرینی و یه قواره پارچه به خانوم جان داد و گفت این و مادرم برای جای خالیتون فرستاده و خیلی تشکر کردن راستش این چند روز اسم شما ازدهن مادرم نمی افتاد و به هر کسی که میرسید تعریف شما رو میکردبعد با خنده گفت راستش با تیز بینی که مادرم داره سخت پیش میاد از کسی تعریف کنه ولی نمیدونم چی شده که شیفته مرامتون شده اما من خوب میدونستم چی شده خانوم جون رگ خواب فخر السادات و پیدا کرده بود فخر السادات تشنه احترام و دیده شدن بود و خانوم جون اونو بالای اتاق مینشوند و خودش دو زانو جلوش مینشست و با حوصله با اراجیفش گوش میداد و با لبخند و صبوری تاییدش میکرداما برعکس خانوم جان من هیچ وقت زیر بارش نمیرفتم و اگه احترامی میزاشتم برخلاف میل باطنی ام بودکلا تا کسی بنظرم محترم نمی اومد حاضر به تکریم و احترامش نمیشدم.در واقع من با فخر السادات سر لج افتاده بودم چون اعتماد بنفس کمی رو هم که داشتم با زاییدن طوبی ازم گرفته بودغروب شد و بعد خداحافظی از همه راهی خونمون شدیم.اکبر طوبی رو بغل کرده بود و کمی جلوتر از من می رفت و من با بقچه و وسایلمون سعی میکردم با برداشتن قدمهای سریع خودمو بهش برسونم به خونه که رسیدیم فخر السادات و آقا تو ایوون نشسته بودن.آقا بلند شد و جلو اومد و طوبی رو از بغل اکبر گرفت وبوسید و بعد به فخر السادات داد اونم طوبی رو کمی تو بغلش فشار داد و پیشونیش و بوسیدتموم کارهاش رفع تکلیف و فرمالیته بود نمیدونم شاید هم اینطورنبود و از روی علاقه بوسیده بود اما طوری رفتار کرده بود که من برای خودم رفتارش و اینطور معنی میکردم.با کمک طاهره سفره شام و تو ایوون پهن کردیم و بعد چند ساعت که اونجا نشسته بودیم طوبی بیدار شد و شروع به گریه کرددستپاچه بغلش کردم و به اتاق خودمون رفتم

ادامه دارد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
1

📚 داستان کوتاه
تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند

حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...

تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..

دوستانش به او‌ گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و ‌کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..

آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما و‌گرما همچون بهار است

دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..

تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..

پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...

این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛

پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..

و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...

دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !

خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...

اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!

سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1

جسارت داشته باش و زندگی کن
اما جوری که خودت دوست داری
نه جوری که دیگران از تو انتظار دارند
مهم نیست که تا مقصدت می‌رسی یا نه
و مهم نیست که تمامِ آرزوهایت محقق می‌شوند یا نه
مهم این است که حالِ دلت خوب باشد
پس تا میتوانی شاد باش
و از لحظه لحظه‌ی زندگی‌ات لذت ببر
خودت باش
خودت حاکم و معیار و قاضیِ کارهای خودت
خودت همه کاره‌ی دنیای خودت
و انگیزه‌ی آرزوهای خودت
تو نیاز به تاییدِ هیچکس نداری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوهفتم

اولش کمی ترسیده بودم و اما بعد اکبر هم به کمکم اومد و با هم ساکتش کردیم.شب اولی که با بچه ام تنها گذروندم به خیر گذشت.چهل روز از تولد طوبی گذشته بود و اکبر روز به روز بیشتر شیفته طوبی میشداز راه که میرسید حتی اگه طوبی تو خواب هم بود بالا سرش مینشست تا بیدار بشه و با سوت زدن براش آهنگ میزد و طوبی با چشمای خاکستریش دنبال صدای پدرش میگشت و تا اونو میدید ذوق میکرد و دست و پا میزدطوبی دختر خوشگلی بود و هر چی بزرگتر میشد بیشتر شبیه دایه رضوان میشدکم کم فخر السادات هم به طوبی علاقه مندشده بود و قبل ظهر که قرآنش تموم میشد طاهره و دنبالمون میفرستاد
من بعد خوردن ناهار به اتاقمون برمیگشتم و فخر السادات با طوبی سرگرم میشددایه رضوان هم به هر بهونه ای که میتونست برای دیدن طوبی می اومد ومنم گاهی به هوای دیدن خواهرها به اون حیاط میرفتم.نیر دیوانه وار طوبی رو میپرستید و گاهی انقد بچه رو میبوسید که به گریه می افتادخواهرهای اکبر هم خیلی طوبی رو دوست داشتن و همیشه سر بغل کردنش با هم دعوا داشتن مهر طوبی به شکل عجیبی تو دل خانواده اکبر افتاده بودبرخلاف قبل خواهرها شبهای تابستون می اومدن تو این حیاط و فخر السادات با ذوق خودش غذا رو میکشید و از اینکه بچه هاش دورش جمع بودن سر کیف بودطوبی خیلی شیرین و باهوش بود و به گفته فخر السادات همه محسناتش و از اکبر به ارث برده بودمنم اعتراضی نداشتم از اینکه بچه ام تودلشون خودشو جا کرده بود خوشحال و راضی بودم.خانوم جون دوباره پا پیش گذاشت و طاهره رو برای ابراهیم خواستگاری کرد و این بار دایه رضوان قبول کردطی دو هفته و به سرعت مراسم ازدواج طاهره و ابراهیم برگزار شد و خانوم جون تو خونه خودش یه ضیافت نهاربرگزار کرد دست اون دو تا رو که اون زمان از وقت ازدواجشان گذشته بود تو دست هم گذاشت.ابراهیم شادابتر از طاهره بود اما خانوم جون میگفت سه جلش و دیدم ابراهیم دو سال هم از طاهره بزرگتر هست.بعد از رفتن طاهره کسی رو برای انجام کارهای خونه نداشتیم فخر السادات خودش ناهار میپخت وگاهی هم برای نظافت نیر می اومد و من بیشتر میدیدمش و بخاطر حرف زدن باهاش طوبی رو پیش فخر السادات میزاشتم و تو کارها کمکش میکردم کلی میگفتیم و میخندیدم و باهم خوش بودیم.بخاطر شرایط پیش اومده منم به کار کردن تو خونه عادت کرده بودم و اکثر روزها طوبی رو بغل میکردم و برای کمک به فخر السادات به مطبخ میرفتم.گاهی سیب زمینی و پیاز پوست میکندم و گاهی هم حبوبات پاک میکردم.گاهی وقت ها که خرابکاری میکردم همونطور که فخرالسادات مشغول کار بود میگفت برداشتت خوبه هر کاری رو زود یادمیگیری تقصیری نداری مادری نداشتی که بهت یاد بده.هفته ای دوبار هم با نیر اتاقها رو جارو میزدیم ظرفها رو من به خواست خودم پای حوض میشستم روزی که میراب می اومد روز لباس شستنمون بود اکثرا با نیر لباس میشستیم وفخرالسادات به آب کشیدنمون نظارت میکردیه روز همینطور که سرگرم کار بودم از فخر السادات پرسیدم شما هم اول عروسیتون کار خونه میکردین فخر السادات با حسرت و پشیمونی گفت تو خونه خودم طاهره همیشه کنارم بود اما خونه عمه بی بی و مادرشوهرم که میرفتم برای اینکه خودمو تو دلشون بیشتر جا کنم تا دلت بخواد کار میکردم
حتی گاهی جوراب های شوهر گوربه گوری و لباس های عمه بی بی و پسرش و میشستم بعد هم که به اینجا اومدن من تمام وقت در خدمتشون بودم بعد آه بلندی کشید و گفت چه باج ها که به اینا ندادم فقط حیف که سواد ندارم وگرنه داستان زندگیم و مینوشتم.دلم به حالش سوخت تمام ادمهای خوب وقتی تو جای بدی تو زندگی قرار میگیرن کارهای اشتباهی انجام میدن شاید اگر فخرالسادات با مردی که دوسش داشت زندگی میکرد اون روحیه خشن و طلبکارانه رو نداشت.کارهای خونه زیاد شده بود و خسته میشدم اما زندگیم از اون حالت کسالت آور دراومده بودروزهای اول پاییز بود و شبها هوا کمی خنک تر شده بودآقا و اکبر تو ایوون مشغول صحبت بودن و فخر السادات هم تو اتاق داشت طوبی رو میخوابوند منم کنار حوض مشغول ظرف شستن بودم باد ملایمی صورتمو نوازش میکرد و من سرشار از حس خوب بودم حس میکردم زندگیم شیرین شده و همه سختی هام تموم شده همون موقع کمی سرم گیج رفت و با خودم گفتم حتما بخاطر عدسی ظهرکمی سردیم کرده ظرفها رو شستم و تو یه سینی وارونه گذاشتم و تا خواستم بلند بشم همه چی جلوی چشام تیره و تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم چشمامو که باز کردم تو اتاق خودمون بودم و اکبر روی صورتم آب میپاشید و فخر السادات با رنگ و رویی پریده جلوی بینیم سرکه گرفته بوداکبر با تندی گفت بلند شو لباس بپوش تا به مریضخونه بریم و بعد با صدای بلند سر فخر السادات عربده کشید که از بس به خودش فشار آورده که اینطور شده این دختر بدنش ضعیف هست.حرفهای اکبر بعد اون همه سردی که بینمون بوده برام شیرین و دلچسب بودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوهشتم

هر چند قلباً ازحرفهایی که فخر السادات میزد راضی نبودم می دونستم که با این حرفها دوباره بین من و اون فاصله و کدورت پیش میادبا خودم گفتم حتما فکر میکنن من به اکبر شکایتی کردم.اتفاقا همونطور هم شد و اینبار حرفهای اکبر به آقا برخورد و با فریادهای محکم جواب اکبر و داد و گفت اگه زنت کار میکنه کارهای خودتون هست اون کاری برای من ومادرت نکرده اگه یکی ندونه فکر میکنه ما ازش بیگاری کشیدیم تو حق نداری سر مادرت داد بزنی.اکبر تا برخورد قاطع آقا از فخر السادات و دید صداشو پایین اورد و گفت به جون طوبی برای خود مادر هم میگم مگه پا درد و کمر درد نداره و مریض نیست نباید خودشو این همه اذیت کردفخر السادات با اخم بلند شد و گفت کار خونه تا حالا کسی رو نکشته که من دومیش باشم مگه همه زنها تو خونه کلفت دارن و به حالت قهر از اتاق خارج شد از حرفهای آقا کمی ناراحت شدم و خودم و کمی بالا کشیدم و به اکبر گفتم
چرا صداتو بالا میبری؟ چه ربطی به کار کردن داره؟ من خیلی هم خوبم فکر میکنم سردی ام شده ظهر عدسی خوردم عصر هم با نیر کاهو و سرکه خوردیم با یه چای نبات درست میشه قبلا هم اینطور شدم.آقا که کمی آروم شده بود گفت بیا براش نبات داغ ببر هر کس حالش خودش و بهتر میدونه.فردا صبح از صدای گریه طوبی با سردرد بیدار شدم و به زور کمی بهش شیر دادم و جاشو عوض کردم
از اتاق بیرون رفتم واقعا ناخوش بودم اما میخواستم هر چه زودتر قضیه دیشب و فیصله بدم.نیر چادر به کمرش بسته بود و حیاط و جارو میزد تا منو دید به هوای طوبی جارو رو زمین گذاشت و به طرفم اومدصورت نیر و تار میدیدم و صدای وزوز گوشهامو پر کرده بود باز سرگیجه گرفته بودم و طوبی رو زود بغل نیر دادم و رو پله ی جلوی اتاق نشستم نیر که نرسیده بود گفت چی شده ؟ کلافه و عصبی گفتم نمیدونم قلبم اروم نمیگیره بدنم درد میکنه نمیدونم چه مرگم شده نیرهمونطور که طوبی بغلش بود به طرف ایوون رفت و فخر السادات و صدا زدبا دست اشاره کردم که اونو صدا نکنه اما ناگهان از حال رفتم و چیزی نفهمیدم با صدای حرف زدن عمه بی بی و فخرالسادات به هوش اومدم عمه بی بی میگفت اینطوری خیلی بهتره باهم بزرگ میشن.فخر السادات میگفت بمیرم الهی طوبی رو باید از شیر بگیره تا دید من به هوش اومدم گفت دختر تو چطورنفهمیدی که دوباره حامله ای؟چشمام و باز کردم و سلام دادم و حیرون گفتم بچه ام کو؟عمه بی بی گفت نگران نباش اون حیاط پیش دایه رضوان هست
نگاهی به فخر السادات کردم و گفتم ببخشید خیلی شرمنده ام نمیدونم چرا اینطور شدم فخر السادات گفت برای اینکه حامله ای به طوبی شیر میدی خیلی ضعیف شدی نباید دیگه شیر بدی بلند شدم و نشستم و گفتم از کجا میدونید حامله ام.فخر السادات گفت وقتی ازحال رفتی نیر دست و پاشو گم کرده بود و دویید تو اون حیاط تا دایه رو خبر کنه از قضا راضیه خانوم قابله هم اونجا بود و آورد بالا سرت تا یه نگاه به صورتت کردگفت مبارکه، عروستون حامله اس اما برای اطمینان از دقیق معاینه ات کرد و با اطمینان گفت حامله ای با تعجب گفتم مگه چند وقته که از حال رفتم.فخرالسادات گفت یه ساعتی میشه
عمه بی بی هم همون موقع رسید و حسابی ترسیدحالا هم بخواب نیر و فرستادم گوشت بخره برات آبگوشت بار بزارم باید حسابی به خودت و بچه برسی بچه بیچاره تو شکمت گناه داره.کدورت بین من و فخر السادات با این همه اتفاق خودبخود از بین رفت دایه رضوان سر ظهر طوبی رو آورد و به این بهونه هم سری بهم زد و گفت نگران نباش با حریره بادوم حسابی سیرش کردم دو سه روزه بایدهمت کنی و بچه رو از شیر بگیری طوبی تازه وارد شش ماهگی میشد و بچه بیچاره محروم میشد از شیر.اونقدر ساده بودم که فکر میکردم مادر تا وقتی شیر بده حامله نمیشه.فخر السادات بامهربونی دایه رضوان و بالای اتاق نشوند هر موقع خرده فرمایشی داشت اینطور با سیاست عمل میکردیه چای ریخت و گذاشت جلوشو و گفت اگه بتونید نصف روز نیر و برای کمک به اینجا بفرستی لطف بزرگی بهم میکنی.طوبی نگهداری میخواد و حال نازبانو هم که میدونی خونه منم رفت و آمد زیاد داره واقعا دست تنهام عمه بی بی که تا اونموقع ساکت بود با تملق گفت ماشاءالله شما که زبر و زرنگید و تا قبل نیومدن نیر چندین سال خانه داری میکردی فکر نمیکنم بود و نبود نیر چندان براتون فرق کنه دایه رضوان گفت منم دیگه جوون نیستم و نیروی جوانی ام ندارم اما باشه میگم صبح ها برای کمک بیاد این حیاط اما باید سر ظهر برگرده البته اول باید خودش راضی باشه من نمیتونم زورش کنم.فخر السادات با خوشحالی گفت قبول میکنه هر چی نباشه اون دوست نازبانو هست دایه رضوان بدون اینکه حرفی بزنه بلند شد و کنار من نشست تا با اون چشم تو چشم شدم به گریه افتادم.دایه رضوان پیشونیمو بوسید و گفت دخترم گریه نداره خدا خواسته انشاءالله قدمش مبارک باشه


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2025/10/08 16:40:23
Back to Top
HTML Embed Code: