Telegram Web
🌴᭄•🍃🌴᭄•🍃🌴᭄• ⃟🌴

─═┅✰داستان کوتاه📘✰┅═─

*نصراله سیچونی یکی از خیرین و مومنین و مغازه داران کاروانسرای کلگه مسجدسلیمان ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود* *تا خدا را زیارت کند*
تمام روزها روزه بود.
در حال اعتکاف.
از خلق الله بریده بود.
صبح به صیام و شب به قیام.
زاری و تضرع به درگاه او
*شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می گفت: ساعت ۶ بعد از ظهر، بازار شوشتری ها (مسگران)، دکان رضا زاده مسگر *برو خدا را زیارت خواهی کرد*
نصراله سیچونی از ساعت ۵ در بازار شوشتری ها (مسگران) حاضر شد و در کوچه های بازار شوشتری ها از پی دکان می گشت...
می‌گوید : پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد،
*قصد فروش آنرا داشت...*
به هر مسگری نشان می داد، وزن می کرد و می گفت: ۴ ریال و ۲۰ شاهی
*پیرزن می گفت: نمیشه ۶ ریال بخرید؟*
مسگران می گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید و همه همین قیمت را می دادند.
*بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود.*
مسگر به کار  خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ، خرید دارید؟
*مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟؟؟*
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود!
مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی،
*امّا اگر مُصر هستی من آنرا به ۲۵ ریال می خرم!!!*
پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!!!
مسگر گفت: ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!!!
پیرزن که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.
*نصراله سیچونی گفت* : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم :
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
*در صورتی که...به ۲۵ ریال می خری؟!!!*
مسگر پیر گفت : من دیگ نخریدم!!!
*من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد، من دیگ نخریدم...*
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که
*ندایی با صدای بلند گفت:*
*با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!!*
*به وظیفه عمل کن و دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ، ما خود به زیارت تو خواهیم امد*

گر بر سرِ نفس خود، امیری مردی
گر بر دِگران ، خرده نگیری مردی
مردی نَبُوَد فتاده را ، پای زدن
*گر دست فتاده ای بگیری مردی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
انسان های موفق یک کشور موفق می‌سازند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و دو

فرشته نگران ادامه داد پس بخاطر همین داکتر آمده بود، ولی خانم بزرگ اجازه داد دوباره برگردد. حالا بهتر هستی؟
ماهرخ لبخندی تلخ زد و گفت بلی… حالا خوب هستم.
فرشته پیاله ‌ای چای مقابل او گذاشت و با نگاهی آهسته اضافه کرد من که میدانم خانم بزرگ اجازه نداد شما بروید، ولی کاش رفته بودید. حالا این یک هفته، نمیدانم چه بلاهایی سر شما خواهند آورد…
در همین لحظه، خانم بزرگ نزدیک شد و با صدایی گرم اما کمی کنترلی گفت فرشته جان، برای ماهرخ جان چه می‌ گویی؟
فرشته با کمی وارخطایی از جایش بلند شد و گفت چیزی نیست، خانم بزرگ. فقط برایشان چای آوردم.
خانم بزرگ با نگاهی به پتنوس اضافه کرد خوب است. برو برای من هم یک پیاله بیاور، می‌ خواهم با ماهرخ جان چای بنوشم.
فرشته هنوز از جای خود تکان نخورد. خانم بزرگ با لحن محکم و جدی گفت فرشته جان، چرا هنوز ایستاده ‌ای؟ مگر نشنیدی چی گفتم؟
فرشته با اضطراب تکان خورد و گفت ببخشید خانم بزرگ، همین حالا میروم.
نگاهی کوتاه به ماهرخ انداخت و با شتاب داخل خانه رفت.
ماهرخ پیاله‌ اش را بالا گرفت و تلاش کرد با نوشیدن چای خودش را مشغول کند، اما خانم بزرگ آرام و نافذ گفت خوب کردی که با آنها نرفتی، ماهرخ جان. ولی اصلاً فکر نکن به خاطر دشمنی با تو اجازه ندادم با آنها بروی. من فقط می‌ خواستم سلیمان کمی وقت با حسینه سپری کند. حضور تو در این خانه ضربهٔ بزرگی به روح عروسم زده است. و از طرفی از وقتی تو آمدی، سلیمان خان بیشتر وقتش را با تو می‌ گذراند.
ماهرخ سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام و پر از عذاب وجدان گفت من هرگز نخواستم زندگی خودم را روی زندگی کسی دیگر بسازم. درد حسینه را درک می‌ کنم. اگر جای او بودم، دلم می‌ شکست. اما هر کاری لازم باشد انجام میدهم تا سلیمان خان به او نزدیک‌ تر شود. ولی شما هم باید بدانید که حضور من در این خانه، خواست من نبود. من انتخابی نداشتم و مجبور شدم با سلیمان خان ازدواج کنم. این نکاح به خواست او بوده، پس لطفاً از من کینه به دل نگیرید.
خانم بزرگ سرش را کمی به نشانه تأیید تکان داد و گفت میدانم حرفهای تو درست است، ولی فراموش نکن ماهرخ جان، زندگی در این خانه قواعد خودش را دارد. تو هر چقدر هم که قصدت خوب باشد، نباید جای حسینه را تنگ کنی.
ماهرخ نفس عمیقی کشید فرشته نزدیک آنها شد پیاله ای خانم بزرگ را پر از چای کرد بعد مقابلش روی میز گذاشت و گفت بفرمایید خانم بزرگ.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و سه

خانم بزرگ نگاهی به فرشته کرد و گفت خوب است میتوانی بروی.
فرشته سر تکان داد و از آنها دور شد.
خانم بزرگ پیاله ‌اش را برداشت و همانطور که با آن بازی می‌ کرد، نگاهش را به ماهرخ دوخت و با لحنی جدی اما آرام گفت تو نباید فکر کنی که مهربانی‌ ها و توجه‌ های سلیمان خان به تو دلیل بر اهمیت و عشق همیشگی اوست. من مادر او هستم و پسرم را خوب می‌ شناسم. وقتی چیزی یا کسی نظرش را جلب می‌ کند، در ابتدا با تمام وجود عشق و علاقه نشان می‌ دهد، اما خیلی زود دلش می‌ زند و فاصله می‌ گیرد.
او پیاله را روی میز گذاشت و ادامه داد همین حالا هم با تو چنین رفتاری دارد. او از تو خوشش آمده و برای همین اینقدر به تو توجه و محبت نشان می‌ دهد. اما چند ماه بگذرد، خودت خواهی دید که آرام آرام فاصله می‌ گیرد و دیگر آن شور و محبت اولیه را نشان نخواهد داد.
خانم بزرگ سرش را کمی به نشانه تأکید تکان داد و با لحنی هشدارآمیز گفت پسر من اهل تنوع و عشق و حال است، ماهرخ جان. پس زیاد روی این رفتار خوبش حساب باز نکن و مراقب باش که خودت را در این بازی گم نکنی. هیچ‌ چیز نمی‌ تواند تو را بیشتر از تجربه و هوشیاری خودت در این خانه حفظ کند.
ماهرخ فقط سرش را به آرامی تکان داد و چیزی نگفت. در همین هنگام، سامعه که مشغول صحبت با موبایل بود، به سمت آنها آمد و با لحنی نیمه جدی گفت مادر جان خاله حنیفه است.
خانم بزرگ موبایل را گرفت و گرم صحبت شد. سامعه کنار ماهرخ نشست و با کنجکاوی پرسید خب، از اینکه نرفتی ناراحت هستی؟
ماهرخ لبخندی کوتاه زد و آرام جواب داد نخیر ناراحت نیستم.
سامعه پوزخندی زد و کمی شیطنت ‌آمیز گفت قیافه‌ ات که کاملاً برعکس می‌ گوید… معلوم است که خیلی ناراحت شدی. به هر حال، شاید یک روز تو هم بروی!
ماهرخ فقط سکوت کرد. سامعه که انتظار داشت ماهرخ کمی با او هم‌ صحبت شود، از سکوت او کمی ضدحال خورد و نگاهش را به سوی او گرفت، اما ماهرخ به آرامی سرش را تکان داد و به افکار خودش فرو رفت.
آن شب ماهرخ تا نیمه ‌های شب نتوانست بخوابد. صبح زود، با صدای دروازه از خواب پرید. ساعت دیواری را نگاه کرد هنوز ساعت چهار صبح بود. با ناله‌ ای خسته گفت بفرمایید…
دروازه باز شد و فایقه با چهره ‌ای آشفته و موهایی به هم ریخته وارد شد و گفت خانم بزرگ امروز هوس نان تنوری کرده ‌اند و گفتند شما را بیدار کنم تا نان در تنوری بپزید.
ماهرخ با تعجب پرسید تنور؟!

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و چهار

فایقه سر تکان داد و گفت بلی، بعضی وقت‌ ها خانم بزرگ هوس نان تنوری می‌ کنند و من معمولاً برایشان آماده می‌ کنم. ولی امروز گفتند شما این کار را انجام دهید تا بیشتر در کارها ماهر شوید.
ماهرخ خواست حرفی بزند که فایقه پیش از او ادامه داد خمیر را من آماده کرده‌ ام، شما بیایید. فرشته جای تنور را نشان تان می‌ دهد.
و بدون اینکه فرصتی برای جواب باقی بگذارد، از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ با چشم‌ های هنوز خواب‌ آلود از جای برخاست. قلبش کمی می‌ لرزید، ولی مجبور بود آماده شود و از اطاق بیرون برود. او به آشپزخانه رفت، جایی که فرشته منتظرش بود تا مسیر تنور را نشانش دهد
فرشته در آشپزخانه سرش را روی میز گذاشته بود و خواب هنوز سنگینی می‌ کرد. با صدای قدم‌ های ماهرخ پلک‌ هایش را بالا برد و گفت صبح بخیر، خانم جان.
ماهرخ با لحنی آرام و کمی خسته پاسخ داد صبح بخیر، فرشته جان خانم فایقه گفت که باید نان تنوری بپزم.
فرشته چشم‌ هایش را به نرمی گرداند و لبخندی زد و گفت بلی، خانم جان. بیا با هم برویم، تنور را نشانت می‌ دهم. خمیر هم آماده است، خاله فایقه زحمتش را کشیده.
ماهرخ آهی کشید و با قدم‌ های آرام دنبال او به گوشه‌ ای از حویلی رفت که مطبخ خانه قرار داشت. فرشته دستش را به اطراف مطبخ کشید و گفت این هم مطبخ است، خانم جان. هر گوشه‌ اش برای کار خاصی طراحی شده.
سپس به تنور اشاره کرد، گرما و شعله‌ اش هنوز تازه بود و گفت و این هم تنور. من آن را برایت روشن کرده ام.
ماهرخ نگاهش را به تنور دوخت، قلبش تند میزد و با صدایی لرزان گفت من… من نان پختن در تنور بلد نیستم، فرشته…
فرشته با آرامش دست ماهرخ را گرفت و گفت نگران نباش، خانم جان. هیچکس از ابتدا استاد نمی‌ شود. من برایت یاد میدهم من میدانم خانم بزرگ همه اینها را بخاطر میکند که بهانه ای در دستش بیاید ولی من اجازه نمیدهم به سوی خمیر رفت و گفت ببین چطور خمیر را پهن می‌ کنیم، چطور حرارت تنور را حس می‌ کنیم و نان را با عشق می‌ پزیم. تو می‌ توانی، فقط کمی صبر و تمرکز نیاز داری.
ماهرخ پلک‌ هایش را بست و نفس عمیقی کشید. برای لحظه ‌ای حس کرد که همه ترس و خستگی‌ اش در مقابل نگاه مهربان فرشته کمرنگ شد. با آرامش لبخند زد و گفت تشکر فرشته…
فرشته خندید و گفت هنوز برایت یاد نداده ام پس اول راه تشکری نکن.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و پنج
#هدیه ۲
ماهرخ سرش را تکان داد و با دل پر از اضطراب و کنجکاوی کنار تنور ایستاد. فرشته صبر و دقت را به او یاد می‌ داد؛ چطور خمیر را صاف کند، چطور نان را داخل تنور قرار دهد، و چطور حرارت را حس کند. ماهرخ چند بار تمرین کرد، کم‌ کم اعتماد به نفسش بیشتر شد و لبخندی زد و گبت فکر کنم یاد می‌ گیرم…
اما در همان لحظه درد شدیدی در دستش حس کرد. با ترس دستش را عقب کشید و فریاد زد وای! سوختم!
فرشته بلافاصله دستش را گرفت و نگاهی به سرخی پوست او انداخت و گفت خانم جان لطفاً این گوشه بیاید.
سپس خودش به بیرون مطبخ رفت و چند لحظه بعد با یک سطل آب برگشت. دست ماهرخ را داخل آب فرو برد. ماهرخ از شدت درد اشک‌ هایش جاری شده بود.
فرشته با ظرف کوچک مرهم سوختگی برگشت، آرام دست ماهرخ را گرفت و پماد را روی زخم سرخش گذاشت. همانطور که آهسته دست او را نوازش می‌ کرد گفت خانم جان، حالا دیگر به اطاق‌ تان بروید. من خودم نان‌ ها را میپزم، شما باید استراحت کنید.
ماهرخ با نگرانی زمزمه کرد ولی… خانم بزرگ…
فرشته میان حرفش دوید و محکم‌ تر گفت به خانم بزرگ فکر نکنید. ببینید دست‌ تان چطور سوخته! خواهش می‌ کنم به اطاق‌ تان بروید.
ماهرخ با صدای آرام گفت چشم…
و از مطبخ بیرون شد.
وقتی به اطاقش رسید، روی تخت نشست. نگاهش روی دست سرخش ثابت ماند؛ سوزش هنوز ادامه داشت. اشک‌ هایش بی‌ اختیار لغزیدند و یک دل سیر گریست.
چند ساعت بعد، وقتی اندکی آرام‌ تر شد، از اطاق بیرون رفت و به اطاق خانم بزرگ داخل شد.
خانم بزرگ با نگاهی موشکافانه او را برانداز کرد و گفت فرشته گفت دستت سوخته. ماشاالله خیلی نازدانه هستی.
ماهرخ سر به زیر انداخت و با صدایی لرزان گفت ببخشید… من تنور کردن را بلد نبودم، فقط خواستم یاد بگیرم، اما…
هنوز سخنش تمام نشده بود که سامعه با تمسخر لبخند زد و گفت حسینه هم بلد نبود، ولی زود همه چیز را یاد گرفت. تو فقط بلد هستی از کار فرار کنی.
ماهرخ از حرف او مکدر شد، اما چیزی نگفت. سامعه بی‌ اعتنا از جایش بلند شد و رو به مادرش گفت مادر جان، امروز می‌ خواهم با دوستانم به خرید بروم.
خانم بزرگ لبخندی زد و با مهربانی گفت درست است دخترم، برو… فقط ناوقت نکن.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‼️به رسمیت شناختن پدر و تاثیرش در زندگی مشترک

👈یک مادر فوق العاده ،برای فرزندانش، پدر را به رسمیت می شناساند و به او ارزش مردی را می دهد که به آنها زندگی می بخشد با همسر خود مشارکت داشته باشید، چه در کارهای خانه و چه در کارهای مربوط به بچه ها امروزه به اشتباه، شخصیت مادر را جوری تعیین کرده ایم که او میتواند همه نوع کاری را انجام دهد، و توانایی دادن عشق و حمایت از مردی را دارد که با او زندگی می کند.

🌲اگر زن و شوهر جدا شوند، این بدان معنی نیست که فرزندان نیز باید از پدر جدا شوند حتی در مواردی که پدر غایب است و توانایی انجام مسئولیت هایش را ندارد، یک مادر فوق العاده، از ایجاد حس بد و تنفر در فرزندانش جلوگیری می کند ؛ مشکلات بین زن و شوهر، نباید باعث تاثیر گذاری و خراب شدن رابطه بین والدین و فرزندان شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
به قلم استاد سید عبدالحکیم سیدزاده

⭐️ سخنى مهم با داماد و عروس!

⚡️ برادر و خواهر عزيز که طبق قانون الهى و سنت أنبياء عقد پر خير و تو برکت ازدواج را انجام دادى، بدان که الله در ازدواج وعدهٔ روزى و فضل داده است: ﴿إن یَکُونُوا فُقَراءَ یُغنِهِمُ الله مِن فَضلِهِ﴾؛ اگر پسر و دختر فقير باشد الله آنان را از فضل خويش غنى مى‌گرداند. (سوره نور)

⚡️ الله اين وعده را داده است تا شما از بانک‌هاى جمهورى اسلامى ايران وام ازدواج با چهار درصد کارمزد نگيريد؛ زيرا اين وام نه تنها گرهى از مشکلات را باز نمى‌کند، بلکه آيندهٔ دور يا نزديک سبب تاوان سنگين مى‌گردد.
اين وام رباست؛ يعنى حرام؛ يعنى جنگ با الله؛ يعنى سبب مخفى بسيارى از اختلافات خانوادگى و علت بى برکتى در روزى.
اين وام؛ يعنى سرمايهٔ پر از زيان و هزار يک مشکل، يعنی سرمايه‌اى بسان سراب!

⚡️ بنابراين، اى عزيزان! زندگى پر خير و برکت مشترک را با بدترين و شوم‌ترين گناه شروع نکنيد.

⚡️ اين وام را براى ساير نزديکانتان نيز نگيريد که حرام است و شما شريک اصل جرم قرار مى‌گيريد! هر چند که آنان ناراض شوند؛ زيرا رضايت الله از رضايت همه مهم‌تر است!

⚡️ بسيار جاى تعجب است که اين وام در ظاهر براى حمايت از جوانان در امر ازدواج در نظر گرفته شده، اما در واقع براى ورشکستگى و فلج کردن جوانان است.

⚡️بسيار خجالت‌آور است که نام آن را جهت جذب و فريب جوانان «قرض الحسنة» گذاشته‌اند، بايد نام آن را «قرض ربوى» بگذارند!

⚡️ ربا با نام قرض و زنا با نام نکاح سفيد حلال نمى‌گردد!

⭐️ قانونگذاران بانک!

⚡️دولت و مجلس اگر مى‌خواهند از جوانان حمايت کنند کارمزد چهار درصد را حذف کنند؛ ١- به جاى آن مدت بازپرداخت را از ٦٠ ماه با ٣٠ ماه کم کنند.
٢- يا به جاى پول کالا با قيمت بيشتر به صورت وام بدهند.
٣- يا بيشتر مبلغ وام را به صورت نقدى و کمى از آن را به صورت کالا با افزايش قيمت تقديم کنند و همان چهار درصد کارمزد را روى قيمت کالا حساب کنند و...

⭐️ جايگزين وام بانکى ازدواج!

⚡️ متأسفانه نظام‌ بانکى جمهورى اسلامى به شهادت بسيارى از مراجع شيعه و سنى ربوى است و به ظاهر اميد خير و صلاح قانون نيست؛ زيرا با ربا چشم و گوش و دل و عقل بانکداران، آفت سراسرى و ابدى مى‌گيرند!
بنابراين چاره اين است که هر فاميل و يا هر محله از شهر و هر روستا يک صندوق ازدواج تهيه کنند و از آن به جوانان وام بدون کار مزد بدهند.

⚡️ جوان عزيز! هرگز و هرگز بهار زندگى و صفاى زناشوئى را با آتش ربا و جنگ با الله و ويرانى روزى آغاز نکن با همت بلند و دعا و جهد مسلسل در گوشه و کنار زمين روزىِ الله را دنبال کن. هرگز فکر مکن که يگانه راه سرمايه فقط وام بانکی است! براى هر انسان هفتاد درِ روزى وجود دارد!

⚡️ در مسايل ربا بايد حساس و دقيق و غيرت داشته باشيم؛ همانطور که بر ناموس غيرت داريم!
اين وام با چهار درصد کارمزد، رباست و اگر کمى تساهل و توجيه کنيم و مهار را شل بگيريم بازهم شبيه به رباست، و شبههٔ ربا هم حرام و واجب الترک است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
اَلسَلامُ عَلَيْكُم وَرَحْمَةُ اَللهِ وَبَرَكاتُهُ‎

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند :

۱۰۷-تحصیل یا زندگی و یا کار در کشورهای غیراسلامی مثل انگلیس و اروپا و ... چطور است ؟!

من دیروز هم این سوال را پرسیدم اما پاسخی نگرفتم ، لطفا پاسخ دهید منتظرم

-----👇الجَوَابُ بِإسْمِ مُلْهَمِ الصَّوَاب👇 -----

وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه

🔸 علامه مفتی محمدتقی عثمانی (حفظه الله) در کتاب "بحوث في قضايا فقهية معاصرة" بحث اقامت یا اخذ تابعیت کشورهای بیگانه را با دلایل توضیح داده اند که به طور کلی در پنج حالت خلاصه می‌شود:

۱- اگر مسلمانی در کشور خویش بدون ارتکاب جرم یا گناهی مورد آزار و شکنجه قرار گرفت و یا از طریق حبس و مصادره اموال برای او محدودیت ایجاد شد و جهت رهایی یافتن از این مظالم چاره‌ای جز پناه بردن به کشور غیر اسلامی نداشت، در چنین موقعیتی در‌آمدن به تابعیت کشور بیگانه کاملا بلامانع است؛ البته منوط بر اینکه نسبت به حراست از احکام و مقررات شرعی در زندگی اجتماعی و فاصله گرفتن از منکرات شایع محیط پیرامون خود مصمم باشد.
علاوه بر این یکی از حقوق نفس انسان پاسداری و صیانت از آن در مقابل هرگونه ظلم و ستم است، پس هرگاه شخصی نتواند بدون از کشورهای غیر اسلامی برای خود پناهگاهی بیابد، هجرت او به سوی آن سرزمین اشکالی ندارد اما به شرطی که تکالیف دینی خویش را به نحو مطلوب انجام دهد و از منکرات و اعمال حرام اجتناب ورزد.

۲- هرگاه برای مسلمانی در سرزمین خودش امکانات اولیه زندگی که هر فردی بدان نیازمند است میسر نبود و جهت امرار معاش راهی غیر از مهاجرت به این گونه ممالک وجود نداشت، با رعایت شرایط فوق می‌تواند به تابعیت آن‌ها در آید چراکه کسب رزق حلال پس از انجام سایر فرایض دینی یک فریضه به شمار می‌رود و شریعت آن را محدود به منطقه خاصی نکرده است.

۳- اگر شخص مسلمانی با انگیزه دعوت اهالی یک کشور به سوی دین اسلام و یا جهت تبلیغ احکام شریعت به مسلمانان ساکن آن دیار به تابعیت کشور بیگانه درآید، اقدام او نه تنها مشروع بلکه باعث اجر و پاداش اخروی است. همین هدف مقدس باعث گردید تا بخش بزرگی از صحابه و تابعین خارج از قلمرو سرزمین‌های اسلامی را برای اقامت برگزینند که امروزه جزو افتخارات و فضایل‌شان قلمداد می‌شود.

۴- چنانچه برای شخصی که در کشور اسلامی خودش، امکانات زندگی به اندازه سایر افراد جامعه فراهم باشد، ولی او با هدف افزایش سطح زندگی و دستیابی به رفاه و خوشگذرانی محض، به سرزمین غیر اسلامی مهاجرت کرده است، چنین امری عاری از کراهیت نیست، زیرا فرد مزبور خود را در معرض طوفان منکرات رایج آنجا قرار داده و خطرات انحطاط اخلاقی و دینی را بدون هیچ گونه ضرورتی متحمل شده است.
تجربه نشان می‌دهد کسانی که فقط با هدف خوشگذرانی به ملیت کشورهای بیگانه در می‌آیند، انگیزه‌های ایمانی در آن‌ها به ضعف و افول گراییده و در مقابل القاآت انحرافی به سرعت متلاشی می‌شوند، به همین دلیل در حدیث نبوی از همزیستی با مشرکان بدون نیاز شدید و مبرم نهی شده است.

۵- اما اگر درآمدن به تابعیت کشورهای بیگانه غیر اسلامی با هدف مباهات و فخر فروشی بر سایر مسلمانان یا برتری دادن تابعیت غیر اسلامی بر ملیت اسلامی و یا انگیزه تقلید و دنباله روی از مردمان آن دیار در زندگی روزمره صورت پذیرد، مطلقا حرام بوده و نیازی به ارائه حجت و برهان ندارد.

[جستاری در مباحث فقهی معاصر/ تالیف: علامه مفتی محمدتقی عثمانی/ ترجمه: محمدرضا رخشانی/ ص420-424].


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وَالله اَعلَم بِالصَّواب.
کاتب: عبدالکریم حسینی
تاریخ:6/محرم/1445 هجری.قمری
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیوششم

گیریم اکبرآقا جوان و خام بوده اما من ازبزرگترهای اون خونه در عجبم یه بزرگتر و عاقل بینتون نبود که میانجیگری کنه و جلوی کتک خوردن این دختر و بگیره؟خداروشکر خانوم جونش اینجا نبود و تو اون حال ندیدش عمه بی بی بین حرف زن عمو پرید و گفت ماشاءالله کسی از،پس زبان شما بر نمیاددارید یه طرفه به قاضی میرید ماشاءالله دخترتون یه لشکر و حریفه حالا نمیخوام نبش قبر کنم حالا اتفاقی هست که افتاده باید ما کاری کنیم اینا سر خونه و زندگیشون جمع بشن این همه زن دارن با هوو زندگی میکنن و دم نمیزنن نمیدونم این داستان ها چیه دختر شما اول کار راه انداخته اکبر و وجیهه انقد برای نازبانو حرمت قائل بودن که میخواستن نزارن تا اخر عمر اون متوجه بشه اصلا قرار بود به خونه ای که اکبرخرید برن تا وجیهه جلوی چشم نازبانو به اون خونه رفت و آمد نکنه.با این حرف عمه بی بی انگار اتیش گرفتم از ناراحتی دلم میخواست خودمو بکشم پس اکبر خونه رو خریده بود!زن عمو زیر لب گفت فکر کردید با یه بچه کودن طرفید؟شتر سواری که دولا دولا نمیشه خانوم جون که ساکت بودبلاخره به حرف اومد و گفت حتما همون خونه ای رو خریدن که هزار بار برای نازبانو تعریفش و کرده بودبعد رو به عمه بی بی گفت ماشاءالله عمه جان عجب دختر خوش اقبالی داری که هنوز نیومده صاحب خونه سوا هم شددلم میخواست چیزی بگم اما خانوم جون ازم قول گرفته بود حرف نزنم عمه بی بی گفت باشه نازبانو به اون خونه بره و وجیهه و به اون اتاق اینطور خوبه؟چطور دیگه حسن نیتمونوبهتون ثابت کنیم خانوم جون گفت با حرف شما مخالفم امان از ما زنها که بهم هم رحم نمیکنیم یه دختر با هزار امید پا تو خونه مرد میزاره قبول کنید کار پسرتون از جوانمردی به دور بود.خانوم جون گفت حتی به خودش زحمت نداده برای دیدن پسرش یه سربیاد اینجابعد با پوزخندی به فخرالسادات گفت راستی فخری خانوم یادمه خیلی نوه پسری دوست داشتی پس چرا نازبانو بعد آوردن نوه پسری خوار شدعمه بی بی چاپلوسانه گفت حق با شما هست اماالان صلاح هممون اینه که کوتاه بیان آدم وقتی بچه دار میشه باید پا روی خودش بزاره اصلا مگه خود ما چطور زندگی کردیم؟عمر و جوونیمونو پای اولادهامون سوزوندیم میدونم شما با فهم و شعور هستید و حرفهای منو درک میکنیدفخر السادات که تا اون موقع فقط شنونده بودبه حرف اومد و گفت میتونسته زن بگیره رفته گرفته خلاف شرع که نکرده
فخر السادات با این حرفش همه اون چیزی رو که عمه بی بی با زرنگی دوشیده بود یه پا زد و از بین بردزن عمو که عادت به کنایه شنیدن و ساکت موندن نداشت با اون زبون نیشدارش گفت راستی مادراکبر دایه رضوان و میگم اون چه نظری داره؟کاش ایشونم می اومد از طاهره سراغش و گرفتم گفت انگار ناخوش احوال هست البته حق داره چون مادر هست و دلش برای زندگی تنها بچه اش میسوزه.فخر السادات مثل وقتهایی که از فرط عصبانیت خودشو میزد سرخ شد و کمی تو جاش جابجا شد و سعی کرد آروم باشه و رو به عمه بی بی کرد و گفت به قول اکبر امان از وصله ناهماهنگ اینایکی !دختر من منیره هم یکی طلاق میخواد تا شوهرش تو حسرت بچه نمونه ما با اینکه میدونیم عیب از حسین هست جلوش دراومدیم خانوم جون قاطعانه گفت نسخه زندگی هر کسی برای خودش خوبه
دلیل نداره فکر و تصمیم شما برای زندگی دخترتون به کار دختر ما هم بیادهمونطور که تدبیر شما به درد وجیهه خانوم هم نخورد و طلاق گرفت خانوم گفت خلاصه اش کنم من در قبال این بچه ها مسئولم نمیخوام فردای قیامت پدر و مادرشون جلومو بگیرن و بگن امانتدار خوبی نبودی و دختر ما رو تو آتیش دیدی و کاری نکردی فخر السادات که جوابی برای حرفهای منطقی خانوم جون نداشت گفت حالا میگید چیکار کنیم؟خانوم جون مکثی کرد و گفت خداروشکر دیروز فهمیدیم نازبانو حامله نیست هر چند این قضیه تو تصمیم ما تاثیر چندانی نداشت حالا هم سرتونو درد نیارم دو راه پیشنهاد میدم اول اینکه اکبر آقا وجیهه خانوم و طلاق بده و خودش بیاد با سلام و صلوات نازبانو رو ببره خونه ای که خریده نازبانو هم خانومی میکنه و بخاطر بچه هاش میبخشه اما اگه اکبر آقا نمیتونه از وجیهه خانوم بگذره نازبانو رو طلاق بده و ما در مقابل توافق سر بچه ها مهریه دخترمونو میبخشیم و کار و به محکمه نمیکشونیم.عمه بی بی و فخر السادات نگاهی بهم کردن عمه بی بی که تازه با ازدواج اکبر و وجیهه به آرامش رسیده بود گفت دستتون درد نکنه یکباره بگید نمیخواییم مشکل و حل کنیم و پی دردسر میگردیم و با کنایه گفت با شناختی که من ازخانواده شما دارم فکر نمیکنم این موضوع براتون تازگی داشته باشه فخر السادات که تیر و به هدف خورده دیددنبال حرفشو گرفت و گفت نه که نداره بار اول که ما پا تو خونه شماگذاشتیم بتول خدابیامرز کلفت اون خونه بود


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیوهفتم

جلسه دوم بعنوان خانوم آقا علی خدابیامرز با بچه ها اومدن خونه ما
بعد با لج گفت من و دایه رضوان هم سالهاس با هم کنار اومدیم.عمه بی بی که میخواست هر طور شده دست پر برگرده سعی کرد به خودش مسلط باشه و با خوشرویی رو به من کرد و گفت درسته وجیهه بزرگتر از تو هست اما تو زن اول اکبر هستی و مادر سه فرزند اونی بخدا که وجیهه هم راضی به این وصلت نبود اما زور قسمت چربید و دهنش بسته شدحالا تو هر شرطی بزاری نشنیده قبول میکنیم
باور کن با خونواده خوبی طرفی خیلی ازمردها بدون هیچ احترامی به همسراولشون زن دوم میگیرن و تازه طلبکارم میشن خانوم جون که خیلی وقت بود ساکت نشسته بود با صدای بلند گفت مونس شربت و باقلوا بیار مهمونا گلوشون خشک شدبعد ادامه داد شما هم حرفهاتونو زدید ما هم پیشنهادهامونودادیم که اونطور که شما رو ترش کردین انگار خوشتون نیومدکاری به کسی ندارم یه حرف زنانه دارم بین خودمون بعد رو به عمه بی بی کرد و گفت حرفهای شما درست فخری خانوم وطلعت و دایه رضوان و اکثر زنها بنا به دلایلی مجبور شدن در مقابل ظلمی که بهشون شده سکوت کنن یکی بخاطر بچه یکی بخاطر آبرو یکی بخاطر بی کسی اما تا کی باید سکوت کرد دختر ما تصمیمش و گرفته و نمیخواد اینطور ادامه بده و عذاب بکشه حالا میخواد مادر سه تا بچه باشه یا ده تا بچه ها مادری مثل شیر بالا سرشون وایساده و خدا بزرگه امیدوارم اکبر آقا هر چه زودتر تصمیمشو بگیره و تکلیف اونو روشن کنه.خانوم جون با این حرفش به اونا فهموند که موندن بیشتر از این اونا دلیلی نداره هیچکدوم باور نمیکردن نتیجه بحث این بشه اونا کمی ازشربتشون خوردن اما دست به شیرینی هاشون نزدن و بلند شدن و سر سنگین تر از وقتی که اومده بودن برگشتن.بعد چند روز آقا با طلا و طوبی اومدو بدون هیچ حرفی گوشه حیاط وایساد تا من بچه هامو ببینم خودش میگفت خواب پدرمو دیده اما هر چی التماسش کردم نزاشت بچه ها بمونن و با خودش بردمیخواست با این سختگیری منو مجبور به برگشتن کنه تو اون مدت انقد دلتنگ طلا و طوبی شده بودم که اگه حمایتهای خانوم جون نبود برمیگشتم به پیشنهاد خانوم جون بامونس برای قالی بافی به خونه همسایه امون که دو هووی شوهر مرده بودن رفتم مرحمت خانوم و نسیبه خانوم چندین دار قالی تو خونشون داشتن و اکثر زنهای محله اونجا قالی بافی میکردن.مونس و مرحمت اول با حوصله خفت زدن و یادم دادن دستم خیلی کند بود اما مونس کمکم میکرد من و مونس روی یه دار قالی کوچیک باهم کار میکردیم دو هفته گذشت تا دستم راه بیفته صاحب کار که خواهر بزرگ نسیبه بود هفتگی مزد خیلی ناچیزی بهمون میدادما برای اینکه پول بیشتری بگیریم باید تا تموم شدن قالی صبر میکردیم اما با همون پول کم میتونستم خرج خودمو در بیارم.گاهی دلتنگی بچه ها خیلی اذیتم میکرد و تنها چاره ام گریه کردن بودهمسایه های خوبی داشتیم و هر موقع حال منو گرفته میدیدن بعد کار به خونمون می اومدن وهر کس سهم نان و شنبلیله خودش و میاورد و برای ناهار اشکنه درست میکردیم
و تو ایوون مینشستیم و اونا به هر طریقی میتونستن حال منو خوب میکردن و میخندوندن.خلاصه اونقدر با اون همه مشکلات زندگی رو راحت گرفته بودن که اگه کسی از تو کوچه صدای ما رو میشنیدفکر میکرد شادترین زنهای دنیا تو این خونه جمع شدن در حالیکه هر کدوم از اونا مثل من غم بزرگی تو سینه داشتن
روزها از پی هم میگذشتن و هیچ خبری از خونواده اکبر نبود بلاتکلیفی کلافه ام کرده بودزن عمو اخرین تلاشهاشو برای برگردوندن من میکرد و با لحن آرومی به خانوم جون میگفت کوتاه بیا و اونوبرگردون اما وقتی سماجت ما رومیدید میگفت چطور تو با طلاق طلعت مخالف بودی اما حالا برای نوه خودت نظر دیگه ای داری؟خانوم جون گفت بنظرم خیلی وقته این حرف تو گلوت گیرکرده پس خوب گوش کن تو وجیهه رو با بتول مقایسه میکنی؟وجیهه یه زن امروزی و درس خونده هست و هر روز یه ناز و ادای تازه برای اکبر میاره اگه نازبانو برگرده بیشتر به حاشیه میره اون زمون مطمئن بودم تنها هنر بتول دلبری کردن هست و لوندی هاش که تموم بشه دل علی رو میزنه برا همین گفتم طلعت بمونه بعد هم اگه طلعت طلاق میگرفت و به خونه تو برمیگشت از چاله میفتاد تو چاه میخواست برگرده خونه تو چیکار کنه؟بعد هم چه خوشمون بیاد چه نیاد رقیب نازبانو خیلی قدرت داره.حرف خانوم جون منطقی بود با وجود وجیهه من هیچ آینده ای با اکبر نداشتم بلاخره بعد هفت ماه با حامله شدن وجیهه اکبر طلا و طوبی رو به خونه ما فرستادبه طاهره پیغام دادن به شرطی که مهرم و ببخشم بچه ها رو به من میدن تا شرطشونو قبول کردم اونا هم وقت طلاق گذاشتن


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیوهشتم

روزی که برای پس خوندن صیغه محرمیت به محضر رفتم اکبر و بعد مدتها دیدم نگاهش کردم انگار هفت پشت غریبه جلوم وایساده بود هیچ احساسی بهش نداشتم مثل روز اولی که خونمون اومده بوداون روز فهمیدم منم به اون هیچ علاقه ای نداشتم فقط بهش عادت کرده بودم فکر میکردم ازش متنفرم اما نبودم!اونقد تو چشمم بی اهمیت بود که بادیدنش بعد مدتها هیچ حسی تو وجود من برانگیخته نشد باورم نمیشد اون پدر سه تا بچه منه اونجا فهمیدم نکته مقابل عشق نفرت نیست بی تفاوتیه حتی باهاش خداحافظی هم نکردم بعد پس خوندن عقد با خانوم جون راهمو کشیدم و برگشتم.طلعت با همه حرفهای زن عمو اتاق خودشو به من و بچه هام دادآقا جهیزیه ام و پس فرستاد و چند بار هم به دیدن من و بچه هام اومد و موقع رفتن پول کمی کف دست من میزاشت اما اون دیدارهای گاه و بیگاه هم بعد مدتی قطع شدخانوم جون وقتی دید اتاق کم داریم النگوشو فروخت و یه اتاق کنار حیاط ساخت.سعید هم تو اون گیر و دار به حوزه رفت و اونجا با چند نفر هم حجره شد و کمتر به خونه می اومدبه فکر افتادیم که اتاق اونو اجاره بدیم.اون روزا هر کس که دنبال اتاق اجاره میگشت خونه به خونه در میزد و سراغ اتاق اجاره ای میگرفت به همسایه ها سپردیم اگه ادم خوبی سراغ اتاق و گرفت ما رومعرفی کنن یه هفته نشد که پیرزن ترک زبون مهربونی همسایه ما شدکم و بیش فارسی متوجه میشد اما نمیتونست حرف بزنه یه پسر به اسم پرویز داشت که گاهی بهش سر میزد پرویز قد و قامت.متوسطی داشت و چهره جذابی هم داشت.چشمای ریز و بادومیش مثل مادرش سبز بود مو و ابروهاش کم پشت و روشن بودتو بازارشاگرد یه نقره ساز بود و کرایه ۳ ماه مادرش و پیش داد و رفت.اسم پیرزن آق بانو بود اما ما اونو باجی صدا میکردیم چند هفته ای گذشت و دیگه آقا به دیدن بچه ها نمی اومد طاهره بچه ها رو که بهونه میگرفتن به خونه فخر السادات برد
اما با به دنیا اومدن دوقلوهای وجیهه محبتشون به بچه های من کم شده بود و به طاهره پیغوم دادن که بچه ها به مهدی و مهناز حسادت میکنن و بخاطر رعایت حال خودشون بچه ها اینجا نیان فعلابعد اون هم هیچکدوم برای دیدن بچه هام پیغام ندادن.از طاهره شنیدم وجیهه با اینکه تو یه خونه جدا زندگی میکنه اما رفت و آمد بچه های منو به خونه وجیهه قدغن کرده زن عمو با شنیدن این حرف بلاخره اعتراف کرد که حق با خانوم جون بوده و چه خوب که من سازش نکردم چون با حساسیتهای وجیهه اگه برمیگشتم زندگیم زهر مار میشد.دلم شدیدا برای نیر تنگ شده بود تو اون مرحله از زندگیم به حضورش شدیدا نیاز داشتم تا باهاش درد و دل کنم.طاهره میگفت مثل قبل صبحها جلسه قرآن تو اتاق فخر السادات برقرار هست و نیر به اونجا میره هم کمک میکنه هم قرآن یاد میگیره وقتی من و مونس حسابی قالی بافی رو یاد گرفتیم خانوم جان سپرداستادکار قالی بیاد و تو خونه خودمون برامون دار قالی بزنه هر دومون آفتاب نزده بیدار میشدیم و پشت دارقالی مینشستیم و تا غروب و گاهی وقتها تا شب قالی میبافتیم اما تا افتادن دار قالی آه در بساط نداشتیم.یه روزعصر که توایوون نشسته بودیم و با همسایه ها چایی میخوردیم و خستگی در میکردیم اختر خانوم که تو مریضخونه کار میکرد از سر کار یکراس اومد به خونه ما و به طلعت گفت تو مریض خونه دنبال کسی هستن که سواد خواندن و نوشتن داشته باشه دلت میخواد تو رو ببرم؟طلعت یکم فکر کرد و گفت اینکار و برای نازبانو جور کن.نگاهی به طلعت کردم و گفتم پس قالی چی میشه؟ استادکار دائم سر میزنه اگه عقب مونده باشه دار و جمع میکنه مونس گفت تو نگران نباش من تا جایی که بتونم نمیزارم عقب بمونه عوضش تو نصف روز میری و پول نقد دستمون میادعصرها هم که برمیگردی باز دوباره پشت قالی میشینیم طلعت با ذوق گفت راست میگه منم مواظب بچه ها هستم
اصلا شاید تونستم خودم به مونس کمک کردم.با دلگرمی که مونس و طلعت بهم دادن کار تو مریضخونه رو قبول کردم و با استخدام شدنم تو مریضخونه شبها با کمک طلعت شروع به تمرین خط و خوندن کردم.مریضخونه دولتی و شلوغ بود اما کارم سخت نبود و مزدی که ازاونجا میگرفتم تو اون اوضاع خیلی کمک حالمون بودصبحها زود از خونه بیرون میزدم و با اینکه راهم دور بود اکثرا پیاده میرفتم.تو مریض خونه پشت در اتاق عمل مینشستم و نوبت عملها رومینوشتم و به پرستار میدادم گاهی مریضی که عمل شده بود و با کمک پرستار به اتاقش میبردم خیلی زود با کار جدیدم اُخت گرفتم.عصرها که به خونه برمیگشتم با وجود خستگی زیاد به مونس کمک. میکردم محترم خانوم تنها ترک زبون محل بود و با اومدن مستاجر جدیدمون رفت و آمدش به خونه ما بیشتر شده بود.اون حرفهای آق بانو رو برامون ترجمه میکرداق بانو همیشه از شوهر جوون مرگش و هفت پسرش که همشون سر زا مردن برامون تعریف میکرد.روزها میگذشت و هممون به شرایط جدیدمون عادت کرده بودیم

ادامه دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#داستان_کوتاه🌻

رزق و روزی🌾

مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ،
ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ.

ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.

ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!

ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ🌻
‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#دوقسمت پنجاه وپنج وپنجاه وشش
📔دلبر
فردای اون روز به مامان گفتم وسایلی که خانواده ی رامین برام آوردن رو پس بفرستن مامان ناراحت نگام کرد و گفت چی شده دلبر چرا یهو این تصمیم رو گرفتی ؟ گفتم مامان دیگه چی میخواد بشه که نشده ؟مراسم من که همون شب به هم خورده عموم که مرده پسرعموم که دنباله انتقامه نامزدم که قاتله و پای چو به ی داره پدرم که پشته برادر زاده شه بهزاد تا رامین رو بالای دار نیینه آروم نمیشه بگووو دیگه چی باید سرم بیاد که نیومده بهزاد شرطه زنده موندنه رامین رو به بله گفتنه من گذاشته بفرست بره این وسایل رو و بگو این هفته بهزاد بیاد خواستگاری و کار رو تموم کنه مامان با حرفهای من اشک ریخت و بدون اینکه به من حرفی بزنه بغلم کرد و زد زیر گریه منم که منتظر این صحنه بودم هم صدا با مامان گریه کردم از تو وسایلی که رامین اینا برام آورده بودن انگشتر نگین سبزی رو که مثلا نشونه ی سبز بختی م بود رو برداشتم و نگاه کردم چقدر قشنگ بودو چقدر من سبز بخت نبودم و سبز نشد زندگیم انگشتر رو دستم کردم اشکام قطره قطره میچکید وسایله نامزدی همه با اشکهای من خیس شد انگشتر رو بوسیدم رامین با عشق دستم کرده بود و ‌من چقدر دلتنگه رامین بودم همه ی وسایل رو توی جعبه ای که خودشون آورده بودن چیدم و آوردم گذاشتم جلوی مامان و گفتم اینا رو پس بده مامان رامین انشالله آزاد میشه و با دختری که دوسش داره ازدواج میکنه انشالله بختش سبز و بلند میشه بعد از این اتفاق اینا دیگه نه به کار من میاد نه رامین فقط یه خاطره ی تلخ کوتاهه که امیدوارم با آزادیش تموم بشه این تلخی مامان حرفی نمیزد یعنی بنده خدا حرفی نداشت که بزنه چون خودش شاهدحرفهای بابا و بهزاد بود و خودش حمایت های بابا رو از بهزاد دیده بود و از طر فی واقعا دلش نمیخواست بلایی سر رامین بیاد مامان یه آژانس گرفت و وسایل رو به راننده سپرد و سفارش کرد که حتما برسونه به دسته صاحب خونه راننده هم که آشنا بود چشمی گفت و وسایل رو گرفت و گفت انشالله که خیره خدا به دلتون صبوری بده
راننده که دور شد آخرین نگاه های اشکبار من رو با خودش برد حسرتی به بزرگیه یه عمر حسرتی به بزرگیه یک زندگی مامان بعد از اون حرفی نزد و سراغ منم نگرفت واسه خودش تو آشپزخونه مشغول ظرف شستن شد و زیر لب نجوای ریزی رو زمزمه میکرد صدای اهنگی که مامان زمزمه میکرد خنجری بود به قلبه زخمی و پر دردم اینقدر گریه کرده بودم که صورتم سرخ و پوست پوست شده بود و توان هیچ کاری رو نداشتم شب شد بابا اینا اومدن خونه من تو اتاق بودم و حال و حوصله ی بیرون اومدن وشام خوردن رو نداشتم مامان حتی صدام نکردچون از حالو روزم باخبر بودصدای مامان که ناراحت اماجدی بودرومیشنیدم روبه باباگفت امروز وسایله اون جوونه بیچاره روپس فرستادم دلبر گفت بهت بگم بگو برادرزاده ت بیادواسه خواستگاری امادلبر شرط وشروط داره فکر نکنن چون دلبر ناچاره بهشون بله بگه شرط وشروط نداره وبی ارزشه توهم به عنوان پدرعروس هرچی دخترت گفت قبول میکنی بابا گفت خب اگه دلبر جوابش مثبته که دیگه این حرفهامعنی نداره مامان برای اولین بار صداش روواسه بابا بالا برد و گفت یه جور میگی جوابش مثبته که انگاراین دختر عاشقه بهزادبوده خودت شرایطش روکه میبینی دلبرواسه نجاته رامین به این پسره ی الدنگ جوابه مثبت داده درضمن حواست باشه مهریه روسبک نمیگیری چون برادر زاده ته و این حرفها یه دونه دختر دارم براش باید سنگ تموم بزارن درازای رضایته رامین هم کلی پول به جیب میزنن منتی روسر بچه ی من نیست بابا سکوت کرده وگوش میداد بعد ازاینکه مامان حسابی حرفاش روزدبابا لااله الا اللهی گفت وازجاش بلندشداون شب هیچ کس شام نخوردوهرکدوم با غمی مختص به خودش رفت تورختخواب
خانواده ی رامین هیچ عکس العملی درازای پس فرستادن وسایل نشون ندادن وهمه چیز انگار دست به دست هم داده بودتا زندگیه من به سمته دیگه ای بچرخه اون هفته گذشت وقرارخواستگاری برای اخر هفته ی بعد گذاشته شدبه سرعت آخرهفته شد و خانواده ی عمو این باربدون عمو ودختر عموهام اومدن برای خواستگاری زن عمو هنوزلباس مشکی تنش بودبهزادباقیافه ی حق به جانب روی مبل نشسته بودیه دسته گل کوچیک خریده بودن ویه جعبه شیرینی
زن عمو گفت جای بابای بهزادخالی اون خیلی دوست داشت دلبر جان عروسش بشه اما نتونست ببینه درهر حال قسمت این دو تا جوون انگارباهم بوده اصلا عقد دخترعمو پسرهمو توآسمونا نوشته شده مامان سینیه چای رو گذاشت روی میزوگفت اون پسرعمو دخترعمو حضرت علی بودوخانم فاطمه س ربطی به آدمای پردوز وکلکه الان نداره امشب تکلیف ما معلومه .بهزادودلبر هم که حرفی برای گفتنه به هم ندارن اما یه سری شرط هست که دلبرازمن خواسته امشب بیان کنم بابا چهره ش توهم رفت تو این سی سال زندگی ای که با مامان داشت هیچ وقت مامان رو اینقدر جدی ندیده بود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#وسائل_برادر#استعمال_بدون_اجازه
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
سلام از وسایل هاییکه برادر پولشون داده میشه بدون اجازه استفاده کرد؟
چون بالاخره برادرمون هست


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً

خیر، بدون اجازه از برادر خود، استفاده از اموال او شرعاً جایز نیست. در شریعت اسلامی، گرفتن هر چیزی از مالکیت یک شخص بدون اجازه و رضایت او، ناجائز است.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖

في مشكوة المصابيح:

قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: ’’ألا لاتظلموا ألا ‌لا ‌يحل ‌مال امرئ إلا بطيب نفس منه ‘‘. رواه البيهقي في شعب الإيمان والدارقطني في المجتبى."

( حدیث:2946، ج:2، ص:889، )

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
15 /ربیع الثانی /1447ه‍.ق‍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾• #همتا_53 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_سه

سرهنگ هم بهم قول داده بود که اون مدت که من نیستم حفاظت کامل ازش رو به عهده بگیره ، حتی سرهنگ هم فهمید که من چقدر به همتا علاقه پیدا کردم اما برام جالب بود که اصلا به روی خودش نیاورد و خیلی عادی برخورد کرد با این موضوع ،شاید هم میدونست چقدر تو این عملیات
تحت فشارم نخواست بیشتر از این اذیت بشم.انقدر فکر و خیال کردم که اصلا نفهمیدم چطوری رسیدم خونه اما تصمیم خودم رو گرفتم که امشب همه چیز رو باهاش درمیون بزارم ، 3 هفته زمان زیادی نبود و باید هرچی زودتر خودش رو با شرایط وقف میداد.
 
طبق معمول همیشه با ذوق اومده بود استقبالم و سعی کردم فعلا چیزی نفهمه .
-کاوه امشب شام رژیمی درست کردما
+نون پنیر منظورته؟
-ععع خیلی بدی ، 3 ساعت دارم زحمت میکشم.
+شوخی کردم ، لباسام و عوض کنم بیام که دارم از گشنگی بی هوش میشم.از پله ها رفتم بالا تا این کت شلوار مسخره رو از تنم در بیارم ، حقیقتش اصلا گشنم نبود اما نباید میزدم تو ذوقش.سریع لباسم رو عوض کردم و بعد از اینکه ابی به دست صورتم زدم از پله رفتم پایین.پشت میز نشستم و همتا غذارو اورد ، با ذوق از روزمرگیش میگفت و از اینکه تهیه غذا رو تازه پیدا کرده و...منم با لبخند خیره بودم بهش و تموم حرکاتش و صداش رو سعی میکردم تو مغزم حک کنم.
-کاوه حواست به منه؟ چرا فقط لبخند میزنی؟
+همتا؟
+باید باهم صحبت کنیم همین امشب ، اما ازت میخوام اول به حرفام گوش بدی ، بعدش هر حرفی خواستی بزنی ، باشه؟
-باشه ، زود بگو استرس گرفتم.
شاممون تموم شده بود برای همین همراه هم رفتیم داخل سالن و روی مبل راحتی نشستیم.همتا ازم چشم بر نمیداشت و خیره شده بود به لب هام تا ببینه چی میخوام بهش بگم ، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با لحنی که ناراحت نباشه و موضوع رو عادی جلوه بدم گفتم:
+اون شب مهمونی رو یادته که طبقه بالا با کاویانی جلسه گذاشتیم؟
-اوهوم ، خب
+کاویانی پیشنهاد کاری داد به هممون که منو خیلی به خواسته ام نزدیک میکنه.
-خب اینکه خیلی خوبه ، پس چرا خوشحال نیستی؟ پیشنهادش چیه؟
+تاسیس شرکت جدید ... شرکت جدید داخل دبی.حس کردم با شنیدن کلمه دبی وا رفت ، اما سعی کرد که خودش رو نبازه و ادامه داد:
-خب مشکلش چیه کاوه ؟
+همتا راستش ، تو نمیتونی همراه من بیای ... یعنی مدتی تو باید اینجا باشی و من برم دبی تا به یک سری از کارها برسم
اما بهت قول میدم زود برگردم.چشماش سریع پر از اشک شد و اما سعی کرد گریه نکنه ، با لجبازی از کنارم بلند شد و گفت:
-یعنی چی نمیتونم همراهت بیام کاوه؟همین بود که قول دادی منو تنها نمیزاری؟
+همتا گوش کن ، من...
-نه کاوه هیچی نگو ، من اشتباه کردم تو به هر حال شغلتو داری اصلا دلیل اینکه وسط این بازی هستی همین ماموریت لعنتیه ، من نباید توقع بی جا داشته باشم و کاری کنم که تو از زندگیت عقب بمونی ، برو کاوه من از پس خودم بر میام.تند تند هرچی که تو زبونش میومد و بهم میگفت و من فقط نگاهش میکردم ، نمیتونستم از دستش دلگیر بشم چون حق داشت ، من بهش قول دادم نزارم هیچی بینمون فاصله بندازه اما الان داشتم میزدم زیر حرفم ...بدون اینکه منتظر حرفی از من بمونه زد زیر گریه و دویید داخل اتاقش ،. دنبالش نرفتم چون نمیدونستم چطوری باید ارومش کنم ، اصلا مگه ممکن بود؟

💥همتا:
در اتاق و محکم پشت سرم بستم و خودم رو انداختم روی تخت و سعی کردم صدای گریم رو تو بالشت خفه کنم ،کاوه داشت میرفت دبی؟ بدون من؟ من دیگه زندگی بدون کاوه رو بلد نبودم ، چطوری باید از خواب بیدار میشدم اگه کاوه ای نبود؟نه ممکن نبود ، کاوه نباید با من همچین کاری و میکرد
اصلا چطوری دلش میومد منو بزاره بره؟
نباید میرفت نباید منو با این همه حس تنها میذاشت.من که بارها بهش گفته بودم تنها دلیلی که من تونستم سرپا بمونم تو بودی ، من که این همه بهش گفتم شده دلیل من واسه زنده موندن ، الان میاد تو چشمای من نگاه میکنه و میگه باید برم دبی؟

مدام سعی میکردم به خودم بقبولونم که این یک سفر کوتاه مدت هستش اما میدونستم که نیست ، اگر کوتاه بود کاوه. برای گفتنش انقدر مقدمه چینی نمیکرد ، اگه که کوتاه بود قبل از اینکه من انقدر اشفته بشم بهم میگفت ، چیکار باید میکردم خدایا؟ دلم نمیخواست کاوه رو ببینم ، باهاش قهر کرده بودم اما نه از سر بچگی و لجبازی از سر دلتنگی ، این ادم چند متر با من فاصله داشت و من داشتم جون میدادم چطوری تصور میکردم حتی زیر اسمونی نباشه که من نفس میکشم؟کشور دیگه؟..از تصورش سر درد عجیبی میومد سراغم ، چرا منو با خودش نمیبرد؟ کاش نمیومدم داخل اتاق کاشکی میموندم و التماسش میکردم اما الان حتی جون نداشتم قدم از قدم بردارم
اخ کاوه ، نکن با من این کارو....

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾• #همتا_54 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_چهار

بعد از اینکه حسابی اشک ریختم ، گوشیم و برداشتم اهنگ گرشا رضایی و پلی کردم
( من از هوای بی تو بیزارم ، به بودنت یه عمر بیمارم

بالاتر از جونم عزیز من ، دوست دارم دوست دارم
بدون تو میدونی میمیرم ، من به هوای تو گرفتارم

با هر جمله ای که اهنگ میخوند حس میکردم الانه که نفسم قطع بشه ، اخ که چقدر حرفای دل منو میزد.دیگه نتونستم بیشتر خودم و کنترل کنم ، صدای گریه هام زیاد شد و چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که کاوه در اتاق و باز کرد ، اتاق تاریک بود اما تو همون حالت هم میتونستم قطره اشکی که تو چشماش جمع شده بود رو ببینم ...انگار با دیدنش حالم خیلی بدتر از قبل شد و صدای گریه هام بیشتر ، کاوه با قدم های بلند اومدم سمتم و منو محکم گرفت تو اغوشش ولی هیچی نمیگفت ، صدای گریه های من که تبدیل به هق هق شده بود و موزیکی که دوباره بخش شد سکوت اتاق رو میشکست.نمیدونم چقدر تو همون حالت موندیم که حس کردم جونی تو تنم نمونده و از بغل کاوه جدا شدم و روی تخت دراز کشیدم.اما برعکس انتظارم کاوه هم کنارم دراز کشید و منو محکم بغل کرد ، کاشکی این کارارو نمیکرد.الان که میخواست بره نباید منو بیشتر وابسته میکرد. پشیمون نبودم از اینکه عاشقش شدم ولی کاشکی کاوه حسش رو بهم اعتراف نمیکرد. اینطوری شاید بعد از رفتنش میتونستم با این جمله خودم رو قانع کنم که دوسم نداشت.

ولی الان به خودم و قلبم چی بگم؟
-همتا، میدونی چقدر برای منم سخته اینکه برم و تورو نبینم.اینکه نباشم که ازت مواظبت کنم ؟ فکر میکنی برای من راحته دخترم و نبینم؟
+پس چرا میری کاوه ؟
چرا میری تنها بزاری منو ها؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-همتا یادت رفته من وسط چه ماجرایی قرار دارم اره؟تو که بهتر از هرکسی میدونی من چه فشاری رومه و وسط چه راهی هستم
+کاوه من بدون تو نمیتونم
-به خدا برای منم سخته ، من از نگرانی میمیرم اما به خدا مجبورم ، هرکاری کردم که راضی بشن با هم دیگه بریم نشد که نشد
+چند وقت طول میکشه کاوه؟
سکوت کرد و چیزی نگفت ، این سکوتش بیشتر منو بهم میریخت ، دوباره حرفم تکرار کردم؟
+جوابم بده ... چقدر طول میکشه اونجا موندت؟
-بین 1 سال تا یک و سال و نیم
+وای کاوه وای ، کاش میدونستی چقدر دارم خفه میشم از تصور نبودنت.تا صبح کاوه کنارم موند و سعی میکرد که یکمی ارومم کنه ، اما ممکن نبود تصور کنم کاوه نباشه و من اروم بگیرم...انقدر در گوشم حرف زد که نفهمیدم چطوری چشمام بسته شد و به خواب فرو رفتم.
------
یک هفته از اون شبی که کاوه بهم گفته بود باید بره دبی میگذشت و تقریبا 14 روز بیشتر تا بودن کنارهم دیگه نمونده بود ، کاوه همه تلاشش رو میکرد حال من و خوب کنه اما من خوب نمیشدم ، میدونستم اونم توچه شرایط بدی قرار داره ولی انگاری هیچی نمیتونست منو اروم کنه و مدام بهونه میگرفتم و کاوه هم فقط سعی میکرد با ارامش این روزامون و خراب تر از این نکنه.هیچی نمیتونستم بخورم و کارم شده بود گریه و شب بیداری.انگاری هنوز باورم نشده بود چه بلایی سرم اومده، کاوه داشت میرفت و من هنوز داشتم نفس میکشیدم ، لعنت به این زندگی که هیچ وقت نمیذاشت طعم خوشبختی و بچشم.کنار پنجره ایستاده بودم و به بیرون خیره بودم که کاوه بهم نزدیک شد ، چند ثانیه ای سکوت کرد ولی انگار بعدش طاقت نیاورد و گفت: -همتا من داره جونم در میاد تورو این مدلی میبینم ، چیکار کنم اخه تو بگو.به محض اینکه میخواستم حرفی بزنم بغض سنگینی جا خوش میکرد تو گلوم و حرف زدن رو برام سخت میکرد.
-همتا جوابم و نمیدی نه؟
+کاوه... من حالم خوب نیست ، من از تصور نبودنت دق میکنم چه جوری باید تحمل کنم دیگه نداشته باشمت؟
-همتا یعنی چی دیگه نداشته باشمت ؟ این عملیات تموم میشه و من برمیگردم پیشت ، تو این مدت هم بهت قول میدم که باهم در ارتباطیم.
+نگو کاوه نگووو ، بهم قول الکی نده
خودتم خوب میدونی به خاطر مسائل امنیتی که داری امکان نیست که منو تو باهم در ارتباط باشیم.اهی کشیدم و ادامه دادم:
+تو میری من میمونم با یه عالم خاطره ، تو کی بودی کاوه؟چه جوری سر و کلت اینجوری تو زندگی من پیدا شد و یه دفعه داری میری ، انگاری همش خواب بود.کاوه سرش و انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت ، یه لحظه از تصور اینکه بره اونجا و بلایی سرش بیاد قلبم ریخت،با قدم بلندی فاصله بینمون رو پر کردم و دستم رو گذاشتم دور صورتش و با چشم هایی که غم ازش میبارید بهم چشم دوخت. +کاوه اگه اونجا بلایی سرت بیارن من چیکار کنم؟ اگه اتفاقی برات بیفته من این سر دنیا چه خاکی تو سرم بریزم ها؟؟


 #ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢31
🌊

#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾• #همتا_55 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_پنج

-هیسسس، همتا من اونجا بهت قول میدم هیچ اتفاقی برام نیفته،منو اونجا که تنها نمیزارن .کلی از بچه های خودمون به طریقی اونجا بهم اضافه میشن
+قول میدی مواظب خودت باشی؟
-اره دور سرت بگردم ، من به خاطر توام که شده نمیزارم اتفاقی برام بیفته ، راضی شدی؟
مثل بچه ها سرم و تکون دادم که باعث شد لبخند کمرنگی بشینه روی لباش
-همتا میشه منم ازت دوتا چیز بخوام؟

+اوهوم
-اولیش اینکه دوست دارم این چند روز اخری که هستم حالمون خوب باشه ، دلم نمیخواد اینجوری از هم جدا بشیم.
+سخته کاوه ، خیلی سخته به خدا من توانش و ندارم.
-میدونم قربون اون چشمای خوشگلت برم اما چیکار کنیم وقتی مجبوریم؟
+دومیش چیه؟
-اینکه هر چی بهت میگم و گوش کنی و حواست به رفت و امدت باشه ، اینا میدونن نقطه ضعف من تویی میترسم برای اینکه منو زمین بزنن از تو استفاده کنن.
+بعد از رفتن تو من همین جا میمونم دیگه؟ خواهش میکنم کاوه ،حداقل اینجا بوی تورو میده باهم کلی خاطره داریم
-نه همتا به هیچ عنوان نمیشه؟
اهی از ته دل کشیدم و گفتم:
+اخه چرا؟ چی میشه مگه !
-همه ادرس اینجارو دارن ، قبل از رفتن یه خونه دیگه برات میگیرم و توام باید حداقل یک هفته از خونه بیرون نیای.اینطوری برات بگم که اصلا نباید تورو پیدات کنن ، هرجایی که قبلا باهم رفتیم دیگه نمیری ، یه جورایی باید محو بشی .هر چی میگذشت همه چی داشت سخت تر میشد ، تو این مدت خودم رو قانع میکردم حداقل جایی زندگی میکنم
که کاوه حضور داشته ، دل بسته بودم به در و دیوار این خونه و خاطره هامون اما الان فهمیدم که حتی اینم ندارم.دیگه چیزی نگفتم چون میدونستم هرچقدر هم اصرار کنم کاوه به خاطره اینکه یک درصد اتفاقی برای من نیفته امکان نداره قبول کنه.کاوه دستم و گرفت تو دستاش و زل زد تو چشمام
-همتا ، من بهت قول میدم نزارم.هیچی باعث شه جدایی منوتو طولانی بشه ، بهت قول مردونه میدم هرچی زودتر این عملیات لعنتی رو تموم کنم برگردم پیشت.از تکرار این حرفا خسته شده بودم ، کاوه میگفت اما یک درصد هم روی حال من تاثیری نداشت ، دلهره بدی گرفته بودم حس میکردم همه چی این مدلی که فکر میکردیم پیش نمیره و اتفاق های عجیبی در انتظارمونه....

------
فردا شب قرار بود کاوه از من جدا بشه و بره دبی ، کاش مرده بودم این لحظه ها داشت ذره ذره جونم رو میگرفت اما من باز داشتم نفس میکشیدم و زنده بودم ، گاهی فکر میکردم من هیچ وقت قرار نیست طعم واقعی خوشبختی رو بچشم ...
-همتا اماده ای؟
نگاهی به دور تا دور خونه انداختم و ناخوداگاه اشکام سرازیر شد رو گونه هام ، چقدر سخت بود دل کندن از این همه خاطره و روزایی که اینجا داشتم.همه چی مثل فیلم از جلوی چشمام میگذشت ،..اما دیگه وقت رفتن بود ، باید تموم خاطره هام و جا میذاشتم و میرفتم.

کاوه اومد نزدیکم..-همتا هرچی بیشتر اینجا بمونیم برای جفتمون سخت تر میشه، خواهش میکنم بیا بریم دیگه
+باشه کاوه بریم... چشمم و رو همه چی بستم از خونه زدم بیرون ، با قدم های تند
راه باغ تا در بیرون و طی کردم و صدای قدم های کاوه اینو نشون داد داره دنبالم میاد. قبل از اینکه کاوه برسه سوار ماشینش شدم .
چند دقیقه بعد کاوه سوار ماشین شد و بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت خونه ای که قرار بود من زندگی جدیدم رو شروع کنم ، زندگی ای که کاوه وجود نداشت و روز هایی که باید تنهایی سپری میکردم...نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی اپارتمانی که نمای کرمی رنگی داشت و 8 طبقه بود ، کاوه از داخل ماشین اشاره ای کرد و گفت:-طبقه اخر و گرفتم ، همونطوری که دوست داشتی.
+وقتی تو نباشی چه فرقی داره طبقه اخر یا زیر خاک..
-عععع همتا این چه طرز حرف زدنه.
+ببخشید
پوفی زیر لب‌ کشید و از ماشین پیاده شده ، نباید لحظه های اخرمون و اینجوری گند میزدم توش ، باید همه چی به بهترین نحو ممکن تموم میشد .در ماشین و باز کردم رفتم پیش کاوه که جلوی در اپارتمان منتظرم ایستاده بود و لبخند احمقانه ای هم مهمون لبام کردم.کاوه محکم دستام رو تو دستش گرفت با قدم های بلند وارد ساختمون شدیم و بعد از اینکه با نگهبان ساختمون اشنا شدیم رفتیم داخل اسانسور و واحد هشت رو فشار دادیم .
+کاوه هر طبقه چند واحده
-یدونه عزیزم ، گفتم اینجوری راحت تری و خیال منم راحت تره چون معلوم نیست همسایه ها چطوری ادمی باشن
+یه سوال بپرسم
-جان
+شیوا هم همراهتون هست؟ یعنی اونم میاد دبی؟
-نمیدونم عزیزدلم ، اهمیتی هم نداره...


#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢21
‌‌
‌‌꧁ 📚📙📚📒📚📘

⭕️#تلنگر

“زهرِ سکوت”

زنی بود به نام مهتاب — آرام، متین و ساکت.
در محله‌ای قدیمی زندگی می‌کرد با همسری که بیشتر سایه بود تا شریک.
خانه همیشه تمیز بود، اما لبخند در آن سال‌هاست که گم شده بود.

روزی مردی تازه‌وارد به آن محله آمد؛ معلمِ مدرسه‌ی سر کوچه.
مهتاب هر روز از پنجره‌ی آشپزخانه می‌دیدش که با بچه‌ها مهربان است،
می‌خندد، و وقتی سلام می‌داد، صدایش بوی احترام داشت.

نه حرفی، نه قراری، فقط نگاهی که میان دو انسان خسته رد و بدل می‌شد
و هر بار، تپشِ دلی که باید پنهان می‌ماند.

شبی باران می‌بارید. مردِ خانه دیرتر از همیشه آمد، با بوی خشم و شراب.
مهتاب در سکوت، ظرف‌های شکسته را جمع کرد.
صبح، وقتی از خانه بیرون رفت تا نان بخرد، معلم را دید که زیر باران ایستاده بود.
فقط گفت:
«بعضی زخم‌ها دوا نمی‌خوان، فقط گوش می‌خوان…»

اشک در چشمان مهتاب جمع شد، اما لبخند زد و گفت:
«من گوش نمی‌خوام… من باید بمانم. برای آبرو، برای سایه‌ی دیواری که اسمش خونه‌ست.»

روزها گذشت. معلم از آن محله رفت، بی‌خداحافظی.
و مهتاب هر روز با همان سکوت، چای دم می‌کرد و لبخند مصنوعی‌اش را به آینه پس می‌داد.

سال‌ها بعد، وقتی مردش مُرد، مردم گفتند:
«زن خوبی بود، هیچ‌وقت چیزی نگفت، هیچ‌وقت لب به گله باز نکرد.»

اما کسی ندانست، شبِ آخر، در دفتر قدیمی‌اش نوشته بود:

«من آبرو را نگه داشتم، اما دلم را نه… و دل که بمیرد، انسان فقط سایه می‌شود.»

در بسیاری از خانه‌ها، زنانی زندگی می‌کنند که
می‌خندند تا دیگران گریه نکنند،
سکوت می‌کنند تا آبرو بماند،
اما درونشان آرام‌آرام می‌پوسد.
و جامعه، به جای فهمیدن دردشان، فقط می‌گوید: «زن خوبی‌ست.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢3
لیستی از بهترین کانال های اسلامی

لیست ۲
2025/10/08 06:44:37
Back to Top
HTML Embed Code: