Telegram Web
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و یک
#پارت هدیه

ماهرخ با لبخندی تلخ و چشمهایی پر از احساس گفت چشم... سلیمان خان با دل سنگینی که نمیخواست ولی ناچار بود آهی کشید سرش را بلند ، کرد نگاهی به اطاق انداخت و بعد با قدم هایی آرام ولی ، محکم از دروازه اطاق بیرون رفت. خانم بزرگ پشت سرش از اطاق خارج شد و سکوت سنگین خانه را با قدم های خود پر کرد. چند لحظه بعد ، صدای خندهها و گفتگوهای گرم اعضای خانواده از حویلی به گوش ماهرخ.رسید او از تخت بلند شد قدم هایش را آهسته به سوی پنجره اطاقش کشید و پرده را کمی کنار زد. چشم هایش به حویلی دوخته شد ؛ حسینه با خوشحالی دستش را تکان میداد و کنار خانم بزرگ و سامعه خداحافظی می ، کرد سپس سوار موتر شد. سلیمان خان با چهره ای سنگین و کمی دلگیر آماده سوار شدن بود ، اما لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهش به پنجره اطاق مشترکشان با ماهرخ افتاد ماهرخ پرده را کشید و خودش را از نگاه او پنهان کرد. سلیمان خان عینکش را روی چشمش ، گذاشت آهی کشید و سوار موتر
شد.
چند لحظه بعد صدای حرکت و بوق موترها در فضا پیچید. ماهرخ دوباره به حویلی نگاه کرد دید موترها آرام از حویلی خارج می شوند. قطره ای اشک از گوشه چشمش روی صورتش لغزید. دلش فشرده شد ، و با رفتن سلیمان خان آن حس تنهایی و بیگانگی دوباره به جانش نشست ؛ همان احساس سنگین که او را به یاد فاصلهها و فاصله گرفتن ها می
انداخت.
ماهرخ سرش را روی پنجره تکیه داد به آسمان نگاه کرد و آرام زیر لب گفت. خدایا... تنهایم..... فضای خانه و سکوت پس از رفتن ، آنها با دلشوره و غم آمیخته بود ، و ماهرخ برای لحظاتی تنها با خاطرات و احساساتش روبرو شد. بعد از گذشت یک ساعت ماهرخ بالاخره دل از اطاق کند و قدم های آهسته اش را به سوی آشپزخانه هدایت.کرد وقتی وارد شد ، فرشته و فایقه با دیدن او از جا بلند شدند. فرشته با لبخندی ملایم و کمی نگرانی گفت خانم جان خانم بزرگ گفت برای شب آشپزی ، نکنیم از بیرون غذا سفارش داده اند. ماهرخ با آرامش و بی حالی سرش را تکان داد و گفت درست است. بعد بدون حرف اضافه ای از آشپزخانه بیرون رفت و به حویلی رفت. روی چمن ها نشست و نسیم خنک عصرگاهی صورتش را نوازش کرد چند دقیقه بعد فرشته با پتنوسی پر از چای و شیرینی به سوی او آمد
پتنوس را روی میز گذاشت و با لحنی مهربان پرسید چرا شما نرفتید
خانم جان ؟
ماهرخ دستی به سرش کشید و با لحنی آرام و پر از خستگی گفت حالم
خوش نیست...

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسی

طلعت گفت من اهل سرزنش نیستم اما یادته اوایل ازدواجت بهت گفتم تمرین مشق کن تا یادت نره بخون و بنویس چون فهمیدم خلقیات اکبر هم تا حدودی مثل پدرت هست و زن باسواد و امروزی رو به زنی که فقط پی رفت و روب باشه ترجیح میده اما حاضرم قسم بخورم خیلی وقته نوشتن و خوندن و ول کردی اون روزها که یادته پدرت بتول و عقد کرده بودانگار تلنگری شد برام خدا خانوم جونوخیر بده که منو بیدار کرد و باعث شد با زهرا خانوم معاشرت کنم من در کناراونا عاقل شدم و تونستم خودم و به زندگی که ازش جا مونده بودم برسونم.زهرا خانوم برای من یه معلم بود که هر روز یه درس تازه از زندگی رو باهاش یاد میگرفتم
وقتی خودمو پیدا کردم حتی بدجنسی های بتول هم نتونست پدرت و ازم دور کنه و آتیش به خونه خودش افتادخودتو پیدا کن نازبانو قبول کن که زندگی رو جدی نگرفتی.زانوهامو خم کردم و به ستون ایوون تکیه دادم و گفتم طلعت تو بیست ساله بودی و من دوازده ساله ازبچه به این سن که نمیشه رفتار عاقلانه انتظار داشت.طلعت گفت قبول دارم اما چشم و دل بعضی مردها سیر شدنی نیست و این ربطی به زن و سن و سالش نداره.شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم دور و برمو نگاهی کردم مهین هم بیداربود و لای در وایساده بود و همونطور که عروسک پارچه ایش و بغل کرده بودمنو نگاه میکرددلم براش ضعف رفت گفتم بیا جان خواهر بیا ببینمت!با لحن بچه گانه ای گفت طوبی نمیاد؟گفتم چرا اگه بیای ببوسمت اونم میادبه طرفم دویید و صورت گرد و سفیدشو نزدیک اورد محکم بغلش کردم و به سینه ام فشردمش با خودم گفتم یعنی حالا بچه هام از خواب بیدار شدن یا نه؟طلا حریره بادام و فرنی داره؟اصلا احمد از گشنگی تونسته بخوابه؟دلم اشوب شد و باز اشک چشمم جاری شد قلبم میسوخت طلعت با سینی صبحونه به اتاق اومد مهین و رها کردم و بلند شدم و گفتم من اینجا چه غلطی میکنم؟باید همین الان برگردم.طلعت تا حال پریشون منو دید گفت آروم باش صبحونه اتو بخور بعد با هم میریم سرمو رو شونه طلعت گذاشتم و بلند گریه کردم.طلعت سرمو نوازش کرد و گفت آروم باش دختر جون باید صبور باشی صدای در خونه منو از بغل طلعت جدا کرد طلعت گفت یعنی سعید به این زودی برگشت گفتم مگه سعید کجا رفته گفت یادت مگه رفته قرار شد صبح زود بره دنبال خانوم جون با شنیدن این حرف پابرهنه تو حیاط دوییدم و در و باز کردم
چشام از حدقه بیرون زد باورم نمیشداولش فکر کردم توهم زدم اما واقعی بود نیر احمد به بغل پشت در وایساده بودبدون هیچ حرفی به طرفش رفتم و احمد و از بغلش گرفتم.طلعت از رو ایوون بلند گفت بفرما تو نیر...نیر پر از بغض بود و با ناراحتی گفت نمیتونم باید زود برم فخر السادات گفته باید زود برگردم دیشب دایه رضوان عذرم وخواست بهم گفت تو زندگی نازبانو و اکبر و از هم پاشوندی از دیشب تا الان تو اتاقی که مال طاهره بود موندم تا ببینم کی عصبانیت دایه از بین میره.نیر گفت دایه رضوان میگه نازبانو خوب یا بد کنار بچه هاش داشت زندگی شو میکرد تو زیر پاش نشستی و دنبال اکبر راه افتادیدپشیمونم نازبانو عجب غلطی کردم بعد صداشو کمی آروم کرد و گفت بازم حامله ای؟گفتم اینا رو ول کن دخترهامو هم بیار پیشم قول میدم خودم با طلعت حرف بزنم و اینجا پناهت بدم.نیر با چشمای پر اشک گفت نمیشه اکبر قسم خورده بچه ها رو بهت نده الانم فخر السادات باغبان و باهام راهی کرده گفته بچه رو بده و زود برگردشاید ترسیده فرار کنم بعد باچشمهای نگرون خداحافظی کرد و رفت.پا برهنه دوییدم پشت سر نیر و چادرش و کشیدم و گفتم نیر طلا و طوبی چطورن؟گفت نگران نباش طلا رو دیشب دایه رضوان برد اتاقش طوبی هم که میدونی عزیز کرده فخر السادات هست نترس به اونا سخت نمیگذره برو خداروشکر کن که احمد سینه منیژه رو نگرفت و تا خود صبح بی قراری کرد فخر السادات گفت بچه رو ببر به مادرش برسون یه بار میون گوشت و ناخون فاصله انداختم و تا الان دارم تاوان پس میدم.بعد رفتن اقا و اکبر احمد و اماده کرد و گفت به مادرش برسون خودم جوابشونو میدم.نیر با التماس باز نگاهم کرد و گفت بیا از خر شیطون پیاده شوهمه طرفدار تو هستن.فخر السادات و دایه رضوان با آقا دعوا کردن هیچ کس وجیهه رو نمیخوادطلعت که حرفهای نیر و شنید جلو اومد و دست منو گرفت وکشید به طرف خونه و گفت وجیهه رو هر موقع رد کردن رفت نازبانو برمیگرده وگرنه پاشو تو اون خونه نمیزاره منو کشوند تو خونه و در و محکم بست.با ناراحتی گفتم طلعت چرا در و کوبوندی نیر مهربون و دل رحمه اگه بیشتر التماس میکردم بچه هامو می اوردطلعت نگاه تاسف باری بهم کرد و گفت باز که ساده شدی مگه نیر کیه که بچه هاتو بیاره اصلا مگه میتونه؟


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیویکم

بزار حالا که نیر پیغوم آورده پیغوم ما روهم ببره تو ایوون نشستم و سینه ام و تو دهن احمد گذاشتم بچه بیچاره ام برای شیر له له میزد اشکهام یه لحظه هم بند نمی اومدنگاهی به آسمون کردم و هر چی کینه از فخر السادات داشتم فراموش کردم و براش از خدا عاقبت بخیری خواستم وقتی احمد و بغل کردم کمی اروم شدم.زن عمو به ایوون اومد و باتعجب نگاهی به من و احمد کرد و گعت محاله با این سینه های دم کرده تو حامله باشی!زن حامله که شیر نداره گفتم خودشو هم که حامله شدم شیر داشتم و به طلا شیر میدادم زن عمو شونه ای بالا انداخت و گفت من شرط میبندم که تو حامله نیستی بعد با پوزخندی گفت ولی آفرین حقه خوبی زدی رومو برگردوندم و جوابشو ندادم طلعت با سینی چای اومد و گفت بس کن مادر تو رفیق دزدی یا شریک قافله؟چرا انقد زبونت نیش داره راحتش بزارحرفهای زن عمو منو بفکر برد دلم میخواست این بار حق با اون باشه.احمد که سیر شد بردمش تو اتاق خوابوندمش برگشتم تو حیاط و به طلعت گفتم فکر نمیکنی سعید و خانوم جون دیر کردن طلعت گفت نگران نباش میان راه دوره بعد چادرش و سرش کرد و گفت من برم دنبال مونس امروز خودمون کار داریم بعد رفتن طلعت زن عمو سری تکون داد و گفت پولی تو بساط نداره که به مونس بده بهش گفته برای کمک خرج کاری پیدا کنه اون بدبختم بعد عمر کار کردن برای ما حالا مجبوره بخاطر چندرقاز پول صبح تا شب کار کنه یادته چقداشرفی داشتم؟اما تو این مدت همه رو فروختم مرحوم پدرت مرد آینده نگری نبودزن عمو حق داشت نگران باشه صدای در اومد و احمد و گذاشتم رو پای زن عمو و در و باز،کردم اینبار خانوم جون و سعید بودن خانوم جون رنگ به رو نداشت فهمیدم ماجرا رو فهمیده تا خانوم جونو دیدم بغضم ترکید و محکم خودم توبغلش انداختم و اونقدر گریه کردم تا از حال رفتم وقتی به هوش اومدم دیدم مونس داره شونه هامو میماله و خانوم جون با صورتی غمزده داره نگام میکنه طلعت همونطور که داشت آب قند هم میزد گفت دیروز تا حالا هیچی نخورده دیگه جونی براش نمونده و اب قند و داد دستم گفتم خوبم سعید بالا سر من وایساده بودم و همونطور که سعی میکرد اشکهاش و از ما قایم کنه گفت خانوم جون برم براش خرما بخرم؟دلم براش سوخت و گفتم نه برادر جان خوبم.سعید دو زانو جلوی خانوم جون نشست و گفت تو رو خدا نزار خواهرمو اذیت کنن خانوم جون که سعی میکرد خودشو حفظ کنه گفت تو برو به درس و مشقت برس نگران اون نباش اگه میخوای برای خواهرت کاری کنی سعی کن برای خودت کسی بشی و غم رو دلش نباش.سعید دست خانوم جون و بوسید و گفت شرمنده امروز خیلی دیرم شده باید برم به مدرسه سعیدتقریبا پونزده ساله بود و تازه وارد متوسطه دوم شده بود تصمیم داشت بعد تموم کردن درسش بره دنبال علوم حوزوی سعید بلند شد و صورت منو هم بوسید و رفت.هیچکدوم جرات حرف زدن نداشتیم و بلاخره زن عمو سر حرف و با پرس و جو از ده باز کرد خانوم جون گفت همه چی امن و امان خست نگران نباش بعد نگاهی به من کرد و با حرص گفت برا چی ماتم گرفتی؟ تو که اینقد ضعیف نبودی؟ چرا با اولین ناملایمت خودتو باختی؟خانوم جون بیقرار دور اتاق راه میرفت و یه بند منو نصیحت میکرد که زندگی خوشی وناخوشی داره قرار نیست همیشه همه چی به میل ما باشه زیر لب گفتم از بس سوختم و ساختم دیگه خسته شدم چنان به زندگی باختم که قابل وصف نیست.خانوم جون نگاه با محبتی بهم کرد و گفت دشمنت ببازه مادرچرا فکر میکنی باختی تو تا زمانی که مردت اهل و خوب بود کنارش بودی و با خوب و بدش ساختی بازنده اصلی اکبر هست وقتی خوشی های زود گذرش تموم بشه و بچه هات قد بکشن و بفهمن که عهد شکن پدرشون بوده اون موقع بازنده اصلی مشخص میشه.به گریه افتادم و خانوم جون کنارم نشست و گفت تو الان یه زن هفده ساله و بالغی که تجربه های ارزشمندی کسب کردی و میدونم خیلی بیشتر از سن و سالت میفهمی.خانوم جون گفت من نمیگم برگرد و با اکبر بساز و تحمل کن تازه اول نیاز تو هست اگه برگردی و از سر بی مهری اکبر به گناه کشیده بشی اونوقت من بانی اون گناه هستم که نزاشتم به وقتش جدا بشی هر تصمیمی بگیری من و طلعت پشتت هستیم فقط تنها سفارشم به تو اینه یه جوری اوضاع رو پیش ببر که بچه هات کمترین صدمه رو بخورن بچه ها هم پدر میخوان هم مادر اما اگه قرار باشه وجودیکیشون ضروری باشه اول مادر هست.پس اگه میخوای جدا بشی سعی کن با اکبر سر بچه هات توافق کنی اگه هم میخوای برگردی همه چیز و فراموش کن و خونه رو میدون جنگ نکن برای بچه هات گفتم نه خانوم جون من دیگه برنمیگردم همه چی بین من و اکبر تموم شد.خانوم آهی کشید و گفت پس با اکبر دعوا نکن طوری ازش جدا شو که بعد چند سال بگه ای وای چه زنی رو از دست دادم نگه چه خوب از دستش راحت شدم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیودوم

با خودم گفتم قبل اینکه فخر السادات یا دایه رضوان خبرچینی کنن خودم بگم چی ها بین من و اکبر و خونواده اش شدمیدونستم خانوم جون اگه بشنوه چی گفتم ازم دلگیر میشه با من من گفتم خانوم جون نمیدونم سعید چقدرشو برات تعریف کرده اما اکبر زندگی با یه زن دیگه رو میخواد نه منوخانوم جوون گفت میدونم اما تو هم بگو سبک بشی گفتم خانوم جوون من یه زنم همه چی رومیفهمم اوایل ازدواجم متوجه احساس اکبر به وجیهه شدم نمیدونم از کی این احساس و داشت اما اونقدر قوی بود که ازدواج وجیهه هم از بینش نبرد انقد قوی بود که با وجود سه بچه بعد طلاق وجیهه از ترس اینکه باز یکی دیگه معشوقش و ازچنگش در نیاره رفت و التماس کرد تا عقدش کردمن و سه تا بچه هام تو زندگی اکبر جایی نداشتیم خانوم آهی کشید و حرفی نزد زن عمو شروع کرد به نفرین کردن و گفت الهی کرمش بیفته الهی به دردی دچار بشه که روز خوشش دندون درد باشه خانوم جون با حرص نگاهی به زن عمو کرد و گفت تو هم که کاری جزنفرین بلد نیستی نازبانو اول جوونیش هست میخواد بعد این زندگی کنه با کینه توزی فقط خودشو زجر میده نگاهی به طلعت کرد و گفت ببین این زن نمونه یه فرشته واقعی هست همیشه علی خدابیامرز میگفت این زن چه وقتی تازه عروس خونم بود چه وقتی جفا دید و چه وقتی بتول مریض شد و قدرت داشت هیچ وقت به ذلت و اذیت کسی حتی دشمنش راضی نشد آرامش و خانومی خودش هم نصیب زندگی خودش شدنازبانو باید از طلعت یاد بگیره خونه پدرم ۳ تا اتاق بیشتر نداشت و یکیش برای طلعت و زن عمو بود یکیش هم مال سعید بود و بقیه باید تو اون اتاق باقی مونده زندگی میکردیم.حیاطمون نسبتا بزرگ بود و پدرم میخواست یه اتاق تو در تو توش بسازه که عمرش کفاف ندادزن عمو دراز کشید و گفت ببخشید نمیتونم بشینم.بعد نگاهی به خانوم کرد و گفت باید هر چی زودتر عقلمونو بزاریم رو هم و این دختر و روونه خونه اش کنیم با سه تا بچه جدا شدنش درست نیست.خانوم جوون بدون اینکه نگاهی بهش کنه گفت تصمیم با خودشه تو نسخه نپیچ ما فقط میتونیم حمایتش کنیم هر تصمیمی گرفت.زن عمو بلند شد و نشست و گفت نازبانو خودش عقلش قد نمیده که اومده اینجا گیریم طلاق گرفت بعد میخوادچیکار کنه؟خانوم جون که متوجه منظور زن عمو شده بود گفت من که میدونم تو دلت برای نازبانو و زندگیش نسوخته تو نگرانی نازبانو وبال گردن طلعت نشه زن عمو با صدای جیغ مانندی گفت وا چرا حرف تو دهن من میزاری؟ اصلا به من چه ربطی داره؟هر کاری دلتون میخواد بکنیدخانوم جون همونطور که سرش پایین بود گفت اگه اینطار به مذاقت خوش نیومده برگردبرو ده سر خونه و زندگیت برا چی خونه به اون بزرگی و ول کردی اومدی اینجا؟زن عمو همونطور که داشت دراز میکشید گفت برای اینکه علیلم مگه نمیبینی نمیتونم بشینم خانوم جون که دیگه صبرش تموم شده بود گفت فقط طلعت بچه ات نیست چند روزم برو خونه پسرهات این دختر چه گناهی کرده؟بعد رو به من گفت بلند شو مادر ظهر شده وضو بگیردو رکعت نماز بخون و تو دلت همه چی رو بسپر به خدا اون صلاحته بهتر میدونه.مونس برا ناهار کله گنجشکی درست کرده بود دور هم خوردیم و بعدش تو اتاق با خانوم جون دراز کشیدیم وطلعت مادرش و برداشت و برد تو اتاق خودش.نگاهی به خانوم جون کردم و تو دلم گفتم کاش خانوم جون حالا حالاها زنده بمونه وگرنه من بدبخت میشم یاد دخترهام افتادم و اشکی رو گونه ام غلطیدخانوم جان با دستش اشکم و پاک کرد گفتم برام دعا کن خانوم جون.طلعت پیش ما برگشت و گفت شرمنده ام که مادرم بلد نیست حرف بزنه و سنجیده رفتار نمیکنه دست خودش نیست پیر و غرغرو شده خانوم جون گفت اشکالی نداره البته مادرت کلا از جوونی همین بودبعد نگاهی به طلعت کرد و گفت اما چه اهمیتی داره وقتی خودت جواهری
طلعت با حیا خندید و گفت نگفتید خانوم جون تصمیمتون چیه ؟شما میگید چیکار کنیم؟خانوم جان گفت فعلا چند روز صبر میکنیم بلاخره این وسط دعوا و بی احترامی شده و هر طرف خودشو حق میدونه.چند روز بعد اگه خودشون پیداشون شد که فبهاالمراد اگه نه طاهره رو خبر میکنم و میفرستم اونجا سر و گوشی آب بده.هر چی نباشه به قول قدیمی ها گوشت دایه رضوان زیر دندون ماس طاهره فعلا تو خونه من زندگی میکنه و در واقع عروس منه پس دایه مجبوره میانداری کنه البته ابراهیم هم برام کم از پسر نیست پنج سال بیشترنداشت که پدر و مادر بی انصافش که تو راه مونده بودن به آبادی ما پناه آوردن بابت هزینه راه و خوراکشون تا مقصد طفل معصوم و تو خونه ارباب گذاشتن و رفتن و دیگه نیومدن خدابیامرز مادر ارباب هم گفت که اینجا یتیم خونه نیست که نگهشداریم منم اونو به خونه خودمون آوردم.اکبر با من چیکار کرده بود که حتی زندگی طاهره رو هم تحت شعاع قرار داده بود تو دلم اکبر و نفرین کردم.چهاروز از رفتنم به اونجا گذشت

ادامه دارد....


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
داستان دختر زیبای دنیا

می گویند روزگاری پسری به پدرش گفت که می خواهد ازدواج کند و دختری زیبایی را دیده است.
پدرش گفت: کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
وقتی پدر دختر را دید عاشقش شد و گفت این دختر به درد تو نمی خورد! تو باید با فردی که تجربه این دنیا را دارد زندگی کنی!
پدر و پسر باهم دعوا کردند و کار به پلیس و محکمه و شکایت رسید.
پلیس گفت: دختر را بیاورید تا از او بپرسم.
وقتی پلیس او را دید از زیباییش شگفت زده شد و گفت: این دختر باید با شخص عالی مقام ازدواج کند.
بنا بر این هر سه تای آنها پیش وزیر رفتند. وزیر گفت: کسی با این ازدواج نمی کند مگر وزرا.
سرانجام دعوایشان به امیر و حاکم روزگار رسید. امیر گفت من دعوایتان را حل می کنم. امیر هم وقتی دختر را دید گفت: این دختر فقط باید با امرا عروسی کند.
وقتی همگی باهم سر دختر دعوا می کردند، دختر گفت: من راه حلی دارم. من می دوم و شما پشت سر من بدوید هر کسی که مرا گرفت، من قست او خواهم بود و با او ازدواج خواهم کرد.
پس جوان و پیر و پلیس و وزیر و امیر پشت سر او دویدند ولی همه آنها در چاله عمیقی افتادند.
دختر رو به آنها کرد و گفت: حالا مرا شناختید؟ من دنیا هستم که همه دنبالم می دوند تا به من برسند، ولی سرانجام در قبر می افتند و کسی پیروز نمی شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👌1
#داستان_کوتاه

به خاطر یک مشت توت🌳

💢نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای به فکرش رسیده بود که از این همه درخت، درخت توت توی پیاده رو بکارد که حالا شاخه هایش تا پنجره اتاقم رسیده بود و یک تنه آسایش من و یک محله را گرفته بود.

هر سال فصل توت که میشد پیر و جوان به این درخت بخت برگشته آویزان میشدند تا توتها را از اقصی نقاطش بچینند و به شادی و میمنت بخورند.
یکی از همین روزها که از اداره برگشتم از اینکه رئیس جدیدمان آقای کریمان با دو روز مرخصی ام مخالفت و در برابر اصرارم مرا تهدید به جابه جایی کرده و اولتیماتوم داده بود که دیگر برای مرخصی پیشش نروم، حسابی کفری بودم.
همان شب قبل از خواب نقشه کشیدم تا فردا بروم پیشش و به هر قیمتی شده از او دو روز مرخصی بگیرم تازه چشمم داشت گرم میشد که با سر و صدای یک مشت مزاحم توت خوار از جا پریدم.
از آنجا که حوصله تذکر و جنگ و جدل با این جماعت بی ملاحظه را نداشتم با خودم گفتم که تحمل میکنم تا توتشان را بخورند و بروند پی کارشان، اما پیش بینی ام غلط از آب درآمد چون این قبیله توت ندیده که از صدای شان معلوم بود یک پسر بچه هم همراه شان است، ول کن درخت نبودند و از آنهایی بودند که تا درخت را منقرض نمی کردند بی خیالش نمی شدند.
کم کم صدای پسربچه شان را که تا پشت پنجره اتاقم بالا آمده بود و سایه کله اش را روی پرده می دیدم شنیدم که همزمان با تکان دادن شاخه مرتب تکرار می کرد:« مامان جمع کن دیگه دارم تکون میدم.» پدر لندهورش هم چند بار داد زد: «صدرا پاتو بذار روی شاخه کلفته نیفتی.»
مادرش یکریز می گفت:« همینو تکون بده نرو بالاتر.»
کاسه صبرم لبریز شد مثل دیوانه ها از جایم پریدم و رفتم پنجره را باز کردم و سرم را بردم بیرون تا بگویم:« میمون ها هم این وقت شب نارگیل نمی چینند که شما توت می چینید.»
اما تا دهان باز کردم از چیزی که دیدم خشکم زد آن لندهور که خیلی اصرار داشت پسرش پایش را روی شاخه کلفته بگذارد، آقای کریمان بود او هم از دیدن من جا خورد و از اینکه او را در آن موقعیت اسفبار میدیدم حالش گرفته شد.
برنامه من هم تغییر کرد. دویدم و یک صافی بزرگ و یک کیسه نایلون برداشتم و رفتم پیششان.
با تخصصی که داشتم کلی توت برایشان چیدم و داخل نایلون تحویل شان دادم و تا دم ماشین هم بدرقه شان کردم.
با این کار هم به رئیسم حال دادم هم تا آنجا که میشد مرام کشش کردم قبل از اینکه گازش را بگیرد شیشه را پایین داد و گفت: «سلیمانی جان چند روز مرخصی میخواستی؟!»
من هم که حالا آتو ازش داشتم نامردی نکردم و گفتم:« با اجازه شما چهار روز.»
لبخند تلخی زد و گفت: «فردا برگه ات را بیاور.»

نه تنها آن چهار روز را مرخصی گرفتم بلکه از آن به بعد یک روز در میان با برگه مرخصی جلوی اتاق آقای کریمان بودم.او هم نه نمی گفت.
حالا هر وقت از پنجره بیرون را نگاه می کنم با دیدن شاخه
کلفته، قیافه آقای کریمان و صدرا جلوی چشمم می آید و ناخود آگاه خنده ام می گیرد.

نویسنده: #شروین۰سلیمانی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حکمت خدا...🌱

بعد از دانلود،برای عزیزانتون ارسال کنید❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 📚📙📚📘 ✺≽ ⊱━━━⊱


حکایت «کفش‌های گِلی
»

در یکی از شهرهای کوچک، معلمی ساده‌دل در دبستانی قدیمی درس می‌داد. روزی یکی از شاگردانش، پسربچه‌ای لاغر و خجالتی، با کفش‌های پاره و گِلی وارد کلاس شد. بچه‌ها خندیدند، اما معلم سکوت کرد و با لبخند گفت:
«امروز همه‌مون یاد می‌گیریم معنیِ تمیزی فقط در ظاهر نیست.»

بعد از کلاس، معلم یواشکی از دربان پرسید:
«این پسر کجا زندگی می‌کنه؟»
و فهمید خانه‌شان در حاشیه شهر است؛ جایی که حتی برق و آب درست حسابی نداشت.

شب، معلم به مغازه کفش‌فروشی رفت و یک جفت کفش نو خرید. فردا صبح، پیش از آمدن بچه‌ها، کفش را روی نیمکت همان شاگرد گذاشت و یادداشتی کوچک کنارش گذاشت:

«برای کسی که هر روز با پای گِلی هم، دنبال آفتاب می‌دود.»

آن روز، وقتی پسرک کفش‌ها را دید، هیچ‌کس لبخندش را فراموش نکرد. از آن روز به بعد، درسش بهتر شد، حرف می‌زد، می‌خندید…
سال‌ها گذشت.

روزی معلمِ پیر در بیمارستان بستری شد. پزشکی جوان وارد اتاقش شد، با لبخند گفت:
«شما منو نمی‌شناسید، اما من همون پسربچه‌ام… اون روز شما فقط برام کفش نخریدین؛ بهم یاد دادین آدم حتی وقتی فقیره، می‌تونه تمیز، محترم و باارزش باشه.»

اشک از چشمان معلم سرازیر شد و گفت:
«و تو امروز به من یاد دادی که هیچ مهربونی‌ای، حتی کوچک‌ترینش، در جهان گم نمی‌شه
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_50 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه

شیوا که حسابی خورده بود تو برجکش اما انگاری نمیتونست پیشنهادش رو رد کنه ، لبخند زورکی زد و دستش رو گذاشت تو دست کاویانی که به سمتش دراز شده بود و رفتم به سمت جایگاه رق.ص..نیشم باز شد و به امیر گفتم:
+چقدر باحاله این کاویانی ، حسابی حال شیوا رو گرفت.
-شخصیت جالبی داره ، اما کله گنده قاچاق و این حرفاست.
+کار با شغلش ندارم ، اما اینکه انقدر تعهد و این چیزا براش مهمه جالب بود برام
-راستی قبل اینکه من برسم چی گفت؟
با جزئیات همه حرفامون رو تعریف کردم و امیر هم در سکوت گوش داد ، مطمعن بودم اگه شخصیت دیگه ای این وسط بود و من باهاش هم کلام شده بودم حسابی قاطی میکرد اما چیزی نگفت و فقط سرشو تکون داد.چند دقیقه بعد کاویانی برگشت پیشمون و به من گفت:
-نجاتت دادم
+واقعا لطف بزرگی کردید ، امشب که خداروشکر گذشت امیدوارم تو مهمونی های بعدی هم شما حضور داشته باشید..خنده کوتاه و با ژستی رو کرد و به امیر گفت:
-جلسه کی شروع میشه ، امشب برای همه سوپرایز دارم.
امیر: مشتاق شدم ، تا ده دقیقه دیگه شروع میشه.
-عالیه ، پس با اجازه بانو ، به امید دیدار
+به امید دیدار..
با قدم های منظم ازمون دور شد و من در گوش امیر گفتم:+کدوم جلسه ؟ از اینجا میرید بیرون؟
-نه ، داخل یکی از اتاق های بالا تدارک دیدم
فقط همتا این جلسه ممکنه کمی طول بکشه ، مراقب خودت هستی دیگه؟
 
+اره واقعا نگران من نباش
-نگرانت که هستم ، اما مجبورم کمی تنهات بزارم خواهش میکنم از شلوغی دور نشو ،
علی هم همین اطرافه
+چشمممم ، قول میدم.امیر ازم دور شد و رفت داخل ساختمون ، با رفتنشون تعداد مهمونا کمی کم شد و اما صدای موزیک رفت بالاتر و همه جوون ها ریختن وسط ،خداروشکر شیوا هم به خاطر ضایع شدنش دیگه طرفم نیومد و خودش رو با دختری که نمیشناختمش مشغول کرده بود
 
💥کاوه:
بالاخره جلسه شروع شد و از همون اول کاویانی شروع کرد به حرف زدن و جلسه رو دست گرفت ، اینطوری خیلی خوب و یعنی قراره اتفاق های مهمی بیفته...
کاویانی: من مدت ها بود که داشتم راجع پروژه جدید فکر میکردم . منتظر شرایط مساعدی بودم که اعلامش کنم .
رادمنش: سراپا گوشیم کوروش خان ، ما همیشه منتظر پیشنهاد های جذاب شما هستیم.
کاویانی: ممنون ، ما الان کارمون به جایگاه امنش خودش رسیده و همینطور در امد تقریبا ثابتی داریم ، درسته؟همه زیر لب حرفش و تایید کردن اما من سراپا گوش شده بودم تا ببینم چی میخواد بگه ، حس میکردم امشب یه قدم خیلی بزرگ قراره برداریم.
کاویانی : تاسیس شرکت جدید، اما نه داخل ایران،من نظرم بیشتر به دبی ، چون ما اونجا مشتری های زیادی داریم و میتونیم به جای کار کردن از راه دور با عرب های پولدار و جذاب کار های بزرگتری انجام بدیم،یک ساعت گذشته بود کاویانی بعد از قانع کردن همه نگاهی به من انداخت و گفت:
-نظر شما چیه جناب صوفیان؟ امشب خیلی ساکتید..
+ترجیح میدم بیشتر گوش بدم تا صحبت کنم ،
اما چیزی که من متوجه شدم این وسط یه مشکل بزرگ هست!
-چه مشکلی؟..سعی کردم خیلی تیز باشم و بالاخره یه چیزی از حرفاش بیرون بکشم که کاویانی هم با گفتن حرفم خیلی حال کرد.و انتظار نداشت کسی به اون قسمت توجهی کنه ، اما بعد از اینکه من پرسیدم شروع کرد به توضیح دادن و حرفاشم قانع کننده بود.
کاویانی: حالا نظر شما چیه جناب صوفیان؟
+اگه همه چی همینطور که گفتید پیش بره مشکلی باقی نمیمونه.
رادمنش: گفته بودم که رو هوش این اقا امیر حساب باز کن ، مطمعنم تو این راهی که داریم قدم برمیدارم خیلی جاها کمکمون میکنه.
+شما لطف دارید.
بالاخره کاویانی پایان جلسه رو اعلام کرد و همه از اتاق رفتیم بیرون ، تو تمام مدت فکرم پیش همتا بود و خدا کمکم کرد .که تونستم از پس امشب بربیام.تقریبا زودتر از همه رفتم بیرون و تا برسم پیش همتا.با دیدنش که مثل دختر بچه های مظلوم سر جای خودش نشسته بود لبخندی اومد روی لبام ، زیادی دوست داشتنی شده بود برام این دختر .تا ساعت یک مهمونی برگذار بود که بالاخره کم کم رفتن و مارو با کلی خستگی تنها گذاشتن ، همه خدمه هارو مرخص کردم .و گفتم که برای جمع اوری خونه و تمیز کاری واسه فردا صبح ساعت 9 برگردن ، چون اصلا نمیتونستم بیشتر از این وجود کسی رو تحمل کنم.بعد از اینکه همه رفتن همتا سریع رفت اتاقش تا لباسش رو عوض کنه ، 20 دقیقه ای گذشت تا بیاد...با صدای قدم های همتا به خودم اومدم و با دیدنش که موهاش رو گوجه ای کرده بود و ارایشش رو پاک کرده بود لبخندی اومد رو لبام.اومد کنارم نشست.

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_51 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_یک

-به چی لبخند میزنی اینجوری ؟
+به تو ، امشب خیلی خوشگل شده بودی
راستی قیافه شیوا رو تا اخر مهمونی دیدی؟
-وااای اره خیلی حال کردم از اینکه اینجوری ضایع شد.
+کاویانی انتقامتو یه تنه گرفت قشنگیه لحظه سکوت کرد و رفت تو فکر ، چونش و گرفت تو دستام و گفتم:
+چی ذهنتو درگیر خودش کرده؟
-هیچی خیلی مهم نیست ..
+وقتی میپرسم یعنی که مهمه همتا ؟ بگو ببینم..
-حرف رادمنش ، دارم با خودم فکر میکنم نکنه تو حیف باشی به هر حال من قبلا،انگشت اشارمو روی لباش گذاشتم
+هیسسس ، چند بار راجع این موضوع حرف زدیم همتا..واقعا جز اینکه من از ته دلم عاشقت باشم چی میتونه منو وادار به خیلی از کارا کرده باشه؟
-کاوه نمیگم عاشقم نیستی ، اما تو واقعا دلت نمیخواد  کسی تو زندگیت باشه که گذشته خوبی داشته باشه یا ادم پاکی باشه،،،؟نگاهی به قیافه مظلومانش انداختم و سعی کردم با مهربونی یه بار برای همیشه این موضوع رو تو سرش حل کنم.
+همتا گذشته تو اتفاقایی که برات افتاده دست خودت نبوده ، اینو قبول داری یا نه؟
-اوهوم
+پاک بودن و من تو چشم های تو میبینم تو قلب مهربونت که حتی وقتی میخوای شیوا رو ناراحت کنی .یه دلسوزی تهش چشمات هست و سعی میکنی خودت رو کنترل کنی،دلم میخواد این اخرین باری باشه که داریم این حرفارو میزنیم و تا اخر عمر حتی بهش فکر هم نکنی..اما این و بدون من هیچ کجای زندگیم کسی شبیه به تورو نمیتونستم پیدا کنم..نوک بینیشو کشیدم و با شوخی گفتم:
+بعدشم اصلا کی میتونه منو با این همه اخلاق بد تحمل کنه؟

-تو خیلی هم اخلاقت خوووبه ، فقط وقتایی که عصبانی میشی خیلی ازت میترسم.
+ازم نترس ، چون من هیچ وقت به تو اسیبی نمیزنم اگر همه گاهی باهات تند میشم به خاطر اینه که اون رفتار اشتباه رو دیگه تکرار نکنی. وگرنه مگه من دلم میاد تورو ناراحت کنم؟
-ولی یه چیزی و خوب میدونم
+چی؟
-اینکه بعد از اون همه سختی تو تنها شانس من برای ادامه این زندگی شدی ، یعنی اگه تو نبودی مطمعنم من نمیتونستم با خیلی از موضوع ها کنار بیام اما تو کنارم موندی و کمکم کردی.
+خوشحالم بابت اینکه دارم از زبون خودت میشنوم که گذشته رو فراموش کردی و داری با خیلی از موضوع ها کنار میای.یه لحظه حالت چهرش جدی شد و با نگاه خیره ای بهم گفت:
-کاوه؟
-هیچ وقت منو تنها نزاریا ، اگه تورو هم از دست بدم مطمعنم دیگه نمیتونم به این زندگی ادامه بدم..
+هیسسس، دیگه این حرفو نزنی همتا من هیچ وقت تورو تنهات نمیزارم.نگاهی به ساعت انداختم و ادامه دادم :+بریم بخوابیم ، صبح خدمتکارا میان برای جمع کردن خونه نمیتونیم بیدار شیم
-باشه بریم...همراه همتا از پله بالا رفتیم و بعد از شب بخیر هر کدوم رفتیم داخل اتاق خودمون.روی تخت دراز کشیدم .با اینکه خیلی خسته بودم اما خواب به چشمامم نمیومد ، فکرم درگیر پروژه جدیدی بود که کاویانی ازش میگفت..فردا قبل از شرکت حتما باید میرفتم پیش سرهنگ و راجع این قضیه باهاش حرف میزدم.ترس عجیبی تو جونم افتاده بود از اینکه با اومدن همتا مخالفت کنه چون میدونستم اونجا چه خطر هایی پیش رومون هست .و اگه یک قدم اشتباه بردارم و عملیات لو بره جون جفتمون در خطر میفته ، نمیدونم ...
 
💥همتا:
صبح با سر و صدایی که از طبقه پایین میومد چشمام رو باز کردم و کش و غوسی به بدن کوفتم دادم ،اب خنکی به صورتم زدم تا یکم خواب از سرم بپره ، امروز خیلی استرس داشتم اما هیچ دلیلی منطقی براش پیدا نمیکردم.شونه ای بالا انداختم و سعی کردم به روی خودم نیارم و الکی حال خودم رو خراب نکنم.کاوه با لباس های بیرون رو مبل نشسته بود و سرش تو موبایلش بود ، با دیدنم سرش و اورد بالا با لبخند نگاهم کرد

-صبح بخیر ، بیداری شدی؟
+صبح بخیر، چرا بیدارم نکردی؟
-دلم نیومد، منتظر موندم خودت بیدار بشی.
خنده ای کردم و بعد از اینکه یکم باهم صحبت کردیم رفت که به کاراش برسه و قبلش گفت که دیر میاد و واسه ناهار منتظرش نمونم.بعد از رفتن کاوه نگاهی به خدمتکارا انداختم و وقتی مطمعن شدم همه چی اکیه ، مشغول کتاب خوندن شدم.انقدر موضوع کتاب برام جذاب بود که وقتی به خودم اومدم مسئولشون اومد سمتم و بعد از اینکه پایان کارشون رو اعلام کرده. همون پاکتی که کاوه بهم داده بود رو بهشون تحویل دادم و بعدش رفتن..

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
🌊

#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_52 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه#و_دو

💥کاوه:
بعد از صحبت با همتا از شرکت زدم بیرون ،حس میکردم هر لحظه ممکنه از سر درد دیونه بشم ، نمیتونستم تصور کنم من برم دبی و همتا بمونه اینجا..وقتی سرهنگ گفت امکان نداره که اجازه همچین موضوعی رو به من بدن حس میکردم تموم دنیا رو سرم اوار شده ، خیلی تلاش کردم که رضایتشو بگیرم اما قبول نکرد و وقتی بهم گفت چرا انقدر اصرار کردنت زیاده ، روم نشد بگم من دلم بستم به این دختر.هوا تاریک شده بود که رسیدم خونه ، تو راه خیلی تلاش کردم که این قیافه ماتم زد رو از همتا پنهون کنم ، تا رفتن من 2 ماه مونده بود و من دلم نمیخواست همه این روزایی که میتونستیم کنار هم باشیم و لذت ببریم با غم و غصه خرابش کنم ،ترجیح میدادم این موضوع رو فعلا باهاش درمیون نزارم شاید تا موقع رفتن راهی پیدا میکردم ...بالاخره بعد از کلی ترافیک رسیدم به خونه و دست گلی هم که براش خریده بودم از رو صندلی برداشتم و رفتم داخل خونه و همتا رو از دور دیدم که منتظرم ایستاده بود.از دور هم برق خوشحالی رو تو چشمای خوشگلش میدیدم ، انگاری کافی بود فقط همتا رو ببینم تا هرچی غم و غصه تو دلم هست رو فراموش کنم ...
 
موقع شام که بودیم همتا گفت:
-کاوه همه چی خوبه؟ حس میکنم یکم فکرت درگیره
+چیزی نیست عزیزم حل میشه
-خب بگو مشکل چیه؟ از من کمکی بر میاد؟
+راجع کار واقعا عزیزم ، اگه چیز مهمی بود حتما باهات درمیون میذاشتم.سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت ، همتا هم فهمیده بود همه چیز سر جاش نیست ولی انگاری ترجیح داد که باور کنه .و دیگه سوالی راجع این موضوع نپرسید ، اینطوری منم راحت تر میتونستم فکر کنم تا یه حرکتی بتونم بزنم.

بعد از خوردن شام به خواسته همتا رفتیم بیرون تا یکم دور بزنیم ، حق هم داشت خیلی وقت بود بیرون نرفته بود و حوصلش سر رفته بود.وقتی میدیدم با کوچیک ترین موضوع ها اینجوری ذوق میکرد دلم براش میگرفت ، به این فکر میکردم اگه من نباشم چطوری میخواد روزاشو بگذرونه؟بیرون که بودیم همه تلاشم و کردم که بهش خوش بگذره و شب خوبی براش رقم بخوره ، تو راه برگشت بودیم که همتا بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
-میگم کاوه ، اگه این عملیات تموم بشه رابطه ما تکلیفش چی میشه؟
+یعنی چی عزیزم؟
-خب ما الان داریم باهم زندگی میکنیم ، تا چند ماه دیگه مدت صیغمون که تموم شد بعدش باید چیکار کنیم؟
+ماموریت من که تموم بشه برای همیشه مال هم میشیم ، قانونی و رسمی
-خانوادت چی؟

+همتا واقعا به نظرت من تو سن و سالی هستم که خانوادم برای ایندم تصمیم بگیرن
-نه خب اما به هر حال نظرشون که مهمه
+بله مهمه اما من مطمعنم هیچ مخالفتی ندارن.سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت ، شاید هم سکوتش به خاطر این بود که رسیدیم به خونه .
------
💥همتا:
روز ها پشت سر هم میگذشت و رابطه منو کاوه بهتر و نزدیک تر میشد ، گاهی حس میکردم هر روز که میگذره بیشتر عاشقش میشم ، روز اولی که اومد خونمون و دیدمش تصورش رو هم نمیکردم روزی برسه که من انقدر عاشقش باشم ، دوست داشتن و با تک تک سلول های بدنم حس میکردم ، وقتی براش غذا درست میکردم انگاری داشتم لذت بخش ترین کار جهان رو انجام میدادم.وقتی حرفی میزدم و کاوه میخندید حتی باعث میشد خودمو دوست داشته باشم ، کاوه کسی بود که حتی منو تبدیل میکرد به یه ادم دوست داشتنی برای خودم ...من خوشبختی خودم رو تو کاوه پیدا کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که برای من هیچکس بهتر از اون نیست..

💥کاوه:
تقریبا سه هفته دیگه من باید از این کشور واسه یه مدت میرفتم و هنوز نتونسته بودم به همتا بگم ، اخه چطوری دلم میومد؟انقدر که تو این مدت همه چیو ریخته بودم تو خودم حس میکردم یکم دیگه منفجر میشم از این همه فشار.از طرفی طاقت ناراحتیش و نداشتم ، از طرف دیگه خود  خواهی بود تا لحظه اخر هیچی بهش نمیگفتم و لحظه اخری بهش خبر میدادم.تو کل تایمی که شرکت بودم فقط به این فکر میکردم که چطوری بهش بگم اما هرچی بیشتر دنبال جمله های مناسب میگشتم . بیشتر خودمو گم میکردم و بیشتر به بن بست میرسیدم،امروز برای اخرین بار رفتم ،تا با سرهنگ راجع این موضوع صحبت کنم اما به هیچ وجه اجازه نمیداد حتی وقتی هم گفتم رسمی عقدش میکنم ، گفت که یعنی هرکی تو عملیات میره زن و بچش رو با خودش ببره؟حق باهاش بود اما من نمیدونستم وقتی نیستم به کی میتونم بسپرمش؟اون هیچکس و نداشت ، اصلا طاقت میاورد یه مدت بدون من اینجا بمونه؟نباید همتا تو این خونه میموند ، چون همه این ادما ادرس اینجارو داشتن و من باید میبردمش به یه جای امن.


#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پشت ویترین مغازه ها
جنس هایی هست که خیلی گرونن …
یه چیزایی هم میشه پیدا کرد که ارزونه …
اما گاهی یه گوشه ای
یه چیزی میذارن که شاید کهنه باشه ، شایدم معمولی اما ...
روش نوشته “فروشی نیست” !

آدم باید از اون جنس باشه ..


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
📖⃟❥ᬉᭂ📚ᬉᭂᭂ❥⃟📖 ⃟❥ᬉᭂ📚ᬉᭂᭂ❥⃟📖

🔷#داستان_کوتاه

مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.

شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است.
شیخ گفت: روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم.
زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی، خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟
سر بر سجده گذاشت و توبه کرد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1😢1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیوسوم

ملک ناز تند تند مشق هاش و مینوشت هنوز دوره متوسطه اول و تموم نکرده بودخانوم جون تو فکر بود و دلم میخواست بدونم به چی فکر میکنه
بعد کمی فکر کردن به سعید گفت پسرفردا برو طاهره رو بیار باهاش کار واجبی دارم.سعید گفت چشم صبح مدرسه نمیرم و میرم دنبالش خانوم جون گفت با کمک طاهره یکم هم از انبار خورد و خوراک بردارید و بیاریدبه ابراهیم بگو یه روز بعدش بیاد دنبال زنش قبل ظهر طاهره و سعید از ده اومدن طاهره که فکر خانوم جونو انگار خونده بود هر چی تو خونه آذوقه بود بار کرده بود و آورده بودطلعت حصیر و تو ایوون پهن کرد و همه دور هم نشستیم و زن عمو هم بالشتش و اورد و کنار ما ولو شد و گفت من نمیتونم بشینم خانوم جون بلندطاهره رو صدا زد و گفت کارها رو بسپار به مونس بیا اینجا کارت دارم.طاهره با عجله اومد و جلوی خانوم جون دو زانو نشست
خانوم اول حال و احوال کرد و طاهره که کم حرف بود ذاتا گفت تو خونه که هیچ تو محل هم جاتون خالیه همسایه ها میان دم در و سراغتونو میگیرن ومیپرسن خانوم جون بی خبر کجا رفت انگار براخودشم سوال بود و گفت شما چخبر خانوم جون چرا برنگشتیدزن عمو دستش و زیر سرش گذاشت و نیم خیز شد و با زبون نیش دارش گفت چخبر میخوای باشه از دست اکبر و خونواده اش روزگارمون شده عاقبت یزیدیعنی تو از حال و روز این دختر خبر نداری؟!طاهره معذب گفت واقعا نمیدونم دارید از چی حرف میزنیداخلاقش و میدونستم عادت به سوال کردن نداشت.خانوم جون بی توجه به کنایه های زن عمو به طاهره گفت زحمتی برات دارم میخوام سری به خونه فخر السادات بزنی و بگی بیان و این قائله رو تموم کنن.بعد با من من گفت خوشم نمیاد راز کسی رو برملا کنم امادختر من انقد ارزش نداشت که حتی دایه رضوان که مادر اکبر هست سراغی از این دختر بخت برگشته میگرفت زن عمو از شنیدن این حرف خانوم جون چشماش گرد شد و زود و سریع از جاش بلند شد و نشست و محکم زد پشت دستش و گفت ای دل غافل!فکر کردین من موهامو تو آسیاب سفید کردم من میدونستم از اول اینا ریگی به کفش دارن اصلا کاملامشخص بود دایه با آقا باقر سر و سری داره پس فخرالسادات مادر خونده اکبر هست عجب مادر بیخیالی هست این دایه رضوان چطور اختیار پسرش و داده دست این زن..خانوم جون با حرص نگاهی به زن عمو کرد و گفت حرفهات تموم شد ماه سلطان؟!زن عمو با بی اعتنایی گفت بدنم رو این حصیر خشکید بلند بشم راه برم طاهره معلوم بود ازحرفهای زن عمو دلگیر شده اما حرفی نزد و گفت چشم خانوم جون میرم و پیغامتونو میرسونم.در خونه به صدا دراومد زن عمو که روسری به سر داشت در و باز کردمنکه منتظر نیر بودم پشت سر زن عمو دوییدم و سرک کشیدم اما برخلاف انتظارم باغبون پیر خونه فخرالسادات بود.همونطور که داشت از شال کمری که بسته بود به کمرش چیزی مثل کشمش در میاورد و میخورد گفت نازبانو رو صدا بزنید بیاد باید با من به خونه برگرده قلبم تند تند میزد زن عمو با لحن تندی گفت تو اون خونه بزرگتر از تو نبود که بیاد دنبال نازبانو؟مرد که حسابی خرفت شد شوکه شد و شال دور کمرش و صاف کرد و گفت من نمیدونم به من گفتن بیام دنبال نازبانو خانوم اگه اون نمیخواد برگرده گفتن احمد و برگردونم با شنیدن این حرف گوشهام داغ شد و حالت تهوع گرفتم با التماس برگشتم سمت خانوم جون و نگاهی بهش کردم زن عمو گفت وا چه حرفها ما دزد و هم دست تو نمیدیدم ببری.خانوم جون چادرشو زود سرش کرد و رفت دم در و زن عمو رو کنار کشید و با لبخندی مصنوعی گفت بفرما داخل مشهدی پیرمرد که حسابی از حرفهای زن عمو دلخور شده بود گفت انگار خواهرتون خیلی عصبانیه والا منم مامورم و معذورخانوم جون گفت بین دو خونواده شکرآب شده این حرفها طبیعیه بفرما تو یه استکان چای بخور تا ببینیم چیکار باید بکنیم.پیرمرد چند بار یاالله گفت و وارد حیاط شد من و طلعت دوییدم تو اتاق و چادر سر کردیم از اینکه خانوم جون اونو دعوت کرد تو ناراحت بودم.خانوم جون به مونس گفت چای ببر براش پیرمرد کنار دیوار رو زانوهاش نشست و زن عمو هم مثل یه نگهبان بالاسرش وایساده بودجلو رفتم و سلام دادم پیرمرد که منو میشناخت به گرمی جواب سلامم و داد و گفت دختر جون از خر شیطون پیاده شو و برگرد سر خونه و زندگیت همون موقع مونس چای اورد و پیرمرد یه حبه قند تو دهنش انداخت و چای و داغ داغ سر کشید و رو به خانوم جون گفت حالا چیکار کنم؟خانوم جون گفت بهشون سلام برسون و بهشون بگو به حرمت نون و نمکی که خوردیم خودشون بیان و عروسشونو ببرن


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیوچهارم

پیر مرد که خیلی بهش برخورده بود بااخم سرشو پایین انداخته بود خانوم جون که متوجه دلخوریش شده بود گفت مشهدی شما از چشمای منم مورد اعتماد تری اما اگه این دختر تو شرایط عادی اومده بودمن دنبال شما روونه اش میکردم اما الان باید بیان و تکلیف این دختر و معلوم کنن بچه هم شیر خواره هست یه روزنتونستن نگهش دارن بچه رو بدم ببری تلف میشه پیرمرد حرفی نزد و رفت.زن عمو همونطور که هیکل چاقشو میکشید گفت بهترین پیغوم فرستادی بعد اون خانوم جون طاهره نفرستاد و یه روزم صبر کردیم اما خبری نشدبلاخره طاهره روخانوم جون فرستاد خونه فخر السادات خانوم نگران به طاهره گفت پیغموم و که دادی زود برگرد من طاقت دلشوره ندارم طاهره چشم گفت و رفت همه چشممون به در بود که برگرده بعد یه ساعت طاهره برگشت.هممون جلوش دوییدم دلمون میخواست ببینیم تو اون خونه چخبره؟طاهره خیلی گرفته بود و ناراحت بودخانوم جون گفت چی شده؟حرف بزن دخترطاهره با من من گفت فخر السادات گفت حق نازبانو همینه که بلاتکلیف بمونه چون به همه ما بی احترامی کرده
خانم جونش که ما رو به حرمت نون ونمک قسم میده چرا به بچه اش یادنداده حرمت نگهداره بخدا بخاطر آتیشی که توخونه من بپا کرده حقشه که همینطور در حسرت دیدن دخترهاش بمونه حالا هم اگه میخواد خودش برگرده.خانوم جون که ترسیده بود و از ترس چشماش گرد شده بود گفت خب؟منم چون اخلاق شما رو میدونستم به دست و پاش افتادم که به حرمت سالهایی که تو خونه اش بودم کاری بکنه اونم با اکراه گفت امروزکه نه اما چند روز دیگه میاییم و تکلیفش و یکسره میکنیم اونم فقط بخاطر گل روی خانوم جون.زن عمو نگاهی به خانوم جون کرد و گفت میدونستم طرف مرد کوتاه بیا نیست.طاهره رو به زن عمو گفت اتفاقا از دست شما هم ناراحت بودن که زن عموی نازبانو پیرمرد ریش سفید که عمری باغبون ما بوده رو کنف کرده و مرد بیچاره با گلایه برگشته.زن عمو نگاهی به طلعت که ساکت بود کرد و گفت چه آدمای پررویی مگه ما چی گفتیم؟خانوم جون رفت کنار حوض و آبی به صورتش زد و بعد رفت تو مطبخ.خیلی ناراحت بودم به اتاق رفتم زن عمو هم همونجا رو حصیر خوابیدهوای اتاق خفه کننده بود احمد و بغل کردم و اومدم تو ایوون کنار طلعت و زن عمو.هیچ کدوم نای حرف زدن نداشتیم.طاهره لب ایوون با صورت غمگین نشسته بود خیلی تو فکر بود دلم میخواست بفهمم داره به چی فکر میکنه.خانوم جون از مطبخ بیرون اومد و طاهره به طرفش رفت و خانوم و بغل کرد و گریه کردخانوم جون گفت چی شده دختر؟زن عمو لبهاشو آویزون کرد و باتمسخر گفت خانوم جون تو این سن بچه اورده و نگه میداره باور کن ملک ناز و میفرستادیم بهتر از این برامون پیغوم میاورداحمد و دادم بغل طلعت و رفتم پیش طاهره یه لحظه برای دایه رضوان نگران شدم طاهره در موردش هیچی نگفته بودطاهره تا منو کنارش دید روشو برگردوندترسیدم یه وقت کاسه کوزه ای رو سر من شکسته باشن.دستش و گرفتم و گفتم من بچه شیر میدم بخدا از فکر و خیال دارم دیوونه میشم تو رو به جون احمد که نوه خواهرته قسمت میدم حرفی بزن بگو چی شده؟طاهره نگاهی به من کرد و گفت خواهر بیچاره ام از ترس اینکه تو این دعوا رازش و برملا نکنی خودش رفته همه چی رو به اکبر گفته طاهره به گریه افتاد و با هق هق گفت با این سن آقا روش دست بلند کرده و خدا میدونه به چه حال و روزی انداخته خواهر بیچاره اموکه چرا این راز و به اکبر گفتی؟با تعجب گفتم اخه این چه کاریه که کرده؟چه دلیلی داره من این حرفها رو که هیچ ربطی به دعوای من و اکبر نداره رو به کسی بگم؟طاهره گفت یعنی خودت نمیدونی؟گفتم نه بخدا؟طاهره گفت خواهرم میگه اونطور که من فهمیدم نازبانو تو دعوا حرمت نمیشناسه و همه رو بهم میریزه دایه رضوان گفت ترسیدم خودم نگم نازبانو بی مقدمه بگه و زندگی اکبر و به آتیش بکشه بهتر دیدم خودم آروم همه چی رو بهش بگم.با گلایه نگاهی به خانوم جون کردم و گفت میبینی خانوم جون اخه من کجا دهن لقی کردم طاهره گفت میگن تو به منیره تهمت زدی و اونو از چشم برادر و پدرش انداختی.منیره از دست تو خیلی دلخوره
زن عمو که داشت به حرفهای ما گوش میداد گفت خب چی شد؟ خواهرت نظرش چیه؟طاهره که متوجه سوال زن عمو نشد گفت هیچی اکبر به حرفهای خواهرم گوش داده و گفته تو منو بهونه کردی تا تو این خونه بمونی بعد رفته پیش فخر السادات و بهش گفته هر کی میخوادمن و زاییده باشه من تو رو مادرخودم میدونم تو زحمت بزرگ کردن منو کشیدی یه اخم ازت یادم نمیاد.خواهر بدبخت منم دلشکسته گوشه اون اتاق فقط داره روزهاشو سپری میکنه.نمیدونه چه تصمیمی بگیره میگه اگه اوضاع اینطور پیش بره احتمالا بره مشهد هنوز تکلیفش با خودش معلوم نیست.زن عمو با حرص گفت حال خواهر تو رو که نخواستیم برامون بپرسی خبری که بدرد ما بخوره رو بده نظرشون در مورد دعوای نازبانو و اکبر چیه؟

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیوپنجم

طاهره گفت خواهرم ناخوش تر از اونی بود که به این چیزها فکر کنه خانوم جون گفت انشاءالله بهتر میشه خانوم جون رو به من کرد و گفت راستی جریان اکبر و کی به تو گفت؟سرم و پایین انداختم و گفتم نیر..خانوم جون میخواست به طاهره بفهمونه رازدار دایه رضوان بوده از حرفهای طاهره آتیش گرفتم و گریم گرفت و به طاهره گفتم به خواهرت بگو بی انصاف نباشه اینطور قضاوتم نکنه خانوم جون به شونه ام زد و گفت گریه نکن این برات تجربه بشه که تو عصبانیت هم مواظب حرفهات باشی ادمها تو رو ازحرفهایی که به زبون مباری قضاوت میکنن هر فکری درموردت بکنن تقصیر خودته.زن عمو که نتونست خودشونگهداره با کنایه به طاهره گفت چهار تا آدم و معطل خودت کردی که این پیغوم و بیاری بعد رو به من کرد و گفت خوب کردی خانوم جون لبشو گاز گرفت که زشته اما زن عمو محل نداد و گفت دختر بینوا رو غریب گیر اورده بودن هر چی خواستن به سرش اوردن اونوقت انتظار داشتن وسط اون دعوا ملاحظه حال اونا رو هم بکنه بعد زن عمو گفت اگه پیداشون نشد چادر سر میکنیم ومیریم دم درشون انکار اینا یه چیزی هم طلبکار شدن یه لحظه حالم خراب شد و سرم گیج رفت دستم و حیاط دور سرمچرخید دستم و به دیوار گرفتم که نیفتم و نشستم طلعت که تا اون لحظه ساکت بود بلند شد و به طرفم اومد وگفت انگار حالت خوب نیست رنگت پریده؟گفتم روح و جسمم مریضه کاش میتونستم برم اونجا از حیثیتم دفاع کنم شاید به قول مادرت وراج باشم اما دهن لق نیستم.خانوم جون بی اعتنا به حرفهام بلند شد و به طرف اتاق رفت و گفت من وضو دارم تا وقت هست نمازم و بخونم سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.وقتی به هوش اومدم که رو حصیر دراز کشیده بودم.طلعت گفت خواهر اختر خانوم قابله هست بگیم بیاد یه نگاهی بهش بندازه.زن عمو گفت پاشو همین الان مونس و بفرست دنبالش از شانس خوب من خواهر اختر خانوم تو اون نزدیکی ها برا عیادت زن حامله ای اومده بودیه ساعت هم نشد که مونس اونو آورد خونه و بعد معاینه گفت حامله نیستی اما بدنت خیلی ضعیفه با این حرفش از،خوشحالی گریه ام گرفت همه اهل خونه بغیر از زن عمو مثل من خوشحال شدن.زن عمو فکر میکرد اگه حامله باشم مجبورم دوباره به اون خونه برگردم.فردا باهم خونه رو مرتب کردیم و آب و جارو کردیم خانوم جون به مونس گفت یکم عصرونه درست کن شاید امروز اومدن و حرفشون طول کشید بچه ها گشنه نمونن.احمد و که تازه از خواب بیدار شده بود شیر دادم تا سیر باشه.ملک ناز کنارم نشست و سرشو رو شونه ام گذاشت و گفت خواهر جون اونا طلا و طوبی رو هم میارن؟گفتم کاش بیارن از بس به یاد دخترام مهین و بوسیدم بچه بیچاره ازم فراری شده گفتم نمیدونی خواهر چقد دلم برای جگر گوشه هام تنگ شده ملک ناز مکثی کرد و گفت برای اکبر هم دلتنگی؟حرف ملک ناز منو بفکر برد خودمم جواب درستی براش نداشتم
ملک ناز گفت شوهر کردن بد هست؟گفتم نه بد نیست فقط باید آدم درست و انتخاب کنی،من بدون هیچ درکی از زندگی ازدواج کردم و جای بدی لونه درست کردم
نمیگم همه ازدواج ها بدون مشکلن اما اگه عاقلانه باشه بعد مشکلات به خوشی ختم میشه اکبر نه دلش با من بود نه خونه اش مال من تو دلم آرزو کردم ملک ناز با این سن کمش عاشق نشده باشه تازه چهارده سالش شده بود و هر روز داشت زیباتر میشددلم نمیخواست با احساسات گذرا زندگیش تباه بشه.بلاخره با تموم ناامیدی ها غروب فخر السادات همراه عمه بی بی امدن.خانوم جون خودش در و باز کرد وتعارفشون کرد در مقابل استقبال گرم خانوم جون خیلی سرد فقط سلام دادن و وارد مهمونخونه شدن.خودمو جمع و جور کردم و به مهمون خونه رفتم و سلام دادم عمه بی بی جوابمو داد اما فخر السادات اعتنایی بهم نکردخانوم جون گفت اکبر آقا و پدرش ما رو قابل ندونستن بعد بدون هیچ حرفی سریع احمد و از بغلم گرفت و رو پای فخر السادات گذاشت.عمه بی بی همونطور که داشت با گوشه چارقدش خودشو باد میزد گفت والا حرفهامون زنونه هست اگه به توافق رسیدیم مردها هم میان خانوم جون جدی و محترمانه گفت البته که باید بیان همه ساکت بودیم و طلعت و زن عمو هم به مهمون خونه اومدن.زن عمو سلام و احوالپرسی سردی کرد و روبروی فخر السادات خودشو ولو کردعمه بی بی و فخر السادات خودشونو به دیدن احمد مشغول نشون دادن منتظر بودن ما سر حرف و باز کنیم.زن عمو با رک گویی کار و برای هممون راحت کرد و گفت مشتاق دیدار بودیم هر چند دلمون نمیخواست اینطور و بعد این تلخی ها دیدارمون تازه بشه.اینطور که من شنیده و با چشمهای خودم دیدم همه جوره به این دختر ظلم شده شبی که به اینجا اومدمرده اشو به این خونه رسیده بود.اون وقت شب اونم کتک خورده واقعااینکارتون به دور از انسانیت بوداین بود اون دختری که ما تحویلتون دادیم.

ادامه دارد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#ستر_زنان#بین_همدیگر
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:

حد و حدود پوشش زنان کنار هم چقدر است؟

💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً

اگر خوفی از فتنه و شهوت نباشد، یک زن مسلمان می‌تواند بدن زن مسلمان دیگری را به جز ناحیه بین ناف و زانو مشاهده کند. اما در مورد زن غیرمسلمان یا زنی که در فسق و فجور به سر می‌برد یا زنی که صفات بدن خود را در مقابل دیگران بیان می‌کند، بر زن مسلمان واجب است که شکم، کمر، سینه و ساق‌های خود را بپوشاند.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖

در مختار مع رد المحتار :

’’( وتنظر المرأة المسلمة من المرأة كالرجل من الرجل ) وقيل: كالرجل لمحرمه، والأول أصح، سراج. ( وكذا ) تنظر المرأة ( من الرجل ) كنظر الرجل للرجل ( إن أمنت شهوتها فلولم تأمن أو خافت أو شكت حرم استحساناً كالرجل هو الصحيح في الفصلين، تاترخانية معزياً للمضمرات‘‘. (6/371)

وفی تبیین الحقائق:

ﻗﺎﻝ - ﺭﺣﻤﻪ اﻟﻠﻪ -: (ﻭاﻟﻤﺮﺃﺓ ﻟﻠﻤﺮﺃﺓ ﻭاﻟﺮﺟﻞ ﻛاﻟﺮﺟﻞ ﻟﻠﺮﺟﻞ) ، ﻭﻣﻌﻨﺎﻩ اﻟﻤﺮﺃﺓ ﻭاﻟﺮﺟﻞ ﻟﻠﻤﺮﺃﺓ ﻛﺎﻟﺮﺟﻞ ﻟﻠﺮﺟﻞ ﺃﻱ ﻧﻈﺮ اﻟﻤﺮﺃﺓ ﺇﻟﻰ اﻟﻤﺮﺃﺓ ﻭاﻟﺮﺟﻞ ﻛﻨﻈﺮ اﻟﺮﺟﻞ ﺇﻟﻰ اﻟﺮﺟﻞ ﺣﺘﻰ ﻳﺠﻮﺯ ﻟﻠﻤﺮﺃﺓ ﺃﻥ ﺗﻨﻈﺮ ﻣﻨﻬﻤﺎ ﺇﻟﻰ ﻣﺎ ﻳﺠﻮﺯ ﻟﻠﺮﺟﻞ ﺃﻥ ﻳﻨﻈﺮ ﺇﻟﻴﻪ ﻣﻦ اﻟﺮﺟﻞ ﺇﺫا ﺃﻣﻨﺖ اﻟﺸﻬﻮﺓ ﻭاﻟﻔﺘﻨﺔ؛ ﻷﻥ ﻣﺎ ﻟﻴﺲ ﺑﻌﻮﺭﺓ ﻻ ﻳﺨﺘﻠﻒ ﻓﻴﻪ اﻟﻨﺴﺎء ﻭاﻟﺮﺟﺎﻝ ﻓﻜﺎﻥ ﻟﻬﺎ ﺃﻥ ﺗﻨﻈﺮ ﻣﻨﻪ ﻣﺎ ﻟﻴﺲ ﺑﻌﻮﺭﺓ، ﻭﺇﻥ ﻛﺎﻥ ﻓﻲ ﻗﻠﺒﻬﺎ ﺷﻬﻮﺓ ﺃﻭ ﻓﻲ ﺃﻛﺒﺮ ﺭﺃﻳﻬﺎ ﺃﻧﻬﺎ ﺗﺸﺘﻬﻲ ﺃﻭ ﺷﻜﺖ ﻓﻲ ﺫﻟﻚ ﻳﺴﺘﺤﺐ ﻟﻬﺎ ﺃﻥ ﺗﻐﺾ ﺑﺼﺮﻫﺎ، ﻭﻟﻮ ﻛﺎﻥ اﻟﺮﺟﻞ ﻫﻮ اﻟﻨﺎﻇﺮ ﺇﻟﻰ ﻣﺎ ﻳﺠﻮﺯ ﻟﻪ ﻣﻨﻬﺎ ﻛﺎﻟﻮﺟﻪ ﻭاﻟﻜﻒ ﻻ ﻳﻨﻈﺮ ﺇﻟﻴﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﻊ اﻟﺨﻮﻑ؛ ﻷﻧﻪ ﻳﺤﺮﻡ ﻋﻠﻴﻪ. ﻭﻭﺟﻪ اﻟﻔﺮﻕ ﺑﻴﻦ ﻧﻈﺮﻫﺎ ﻭﻧﻈﺮﻩ ﺃﻥ اﻟﺸﻬﻮﺓ ﻋﻠﻴﻬﻦ ﻏﺎﻟﺒﺔ، ﻭﻫﻲ ﻛﺎﻟﻤﺘﺤﻘﻖ ﺣﻜﻤﺎ ﻓﺈﺫا اﺷﺘﻬﻰ اﻟﺮﺟﻞ ﻛﺎﻧﺖ اﻟﺸﻬﻮﺓ ﻣﻮﺟﻮﺩﺓ ﻣﻦ اﻟﺠﺎﻧﺒﻴﻦ، ﻭﺇﺫا اﺷﺘﻬﺖ ﻫﻲ ﻟﻢ ﻳﻮﺟﺪ ﺇﻻ ﻣﻨﻬﺎ ﻓﻜﺎﻧﺖ ﻣﻦ ﺟﺎﻧﺐ ﻭاﺣﺪ ﻭاﻟﻤﻮﺟﻮﺩ ﻣﻦ اﻟﺠﺎﻧﺒﻴﻦ ﺃﻗﻮﻯ ﻓﻲ اﻹﻓﻀﺎء ﺇﻟﻰ اﻟﻮﻗﻮﻉ، ﻭﺇﻧﻤﺎ ﻛﺎﻥ ﻟﻠﻤﺮﺃﺓ ﺃﻥ ﺗﻨﻈﺮ ﻣﻦ اﻟﻤﺮﺃﺓ ﺇﻟﻰ ﻣﺎ ﺟﺎﺯ ﻟﻠﺮﺟﻞ ﺃﻥ ﻳﻨﻈﺮ ﺇﻟﻴﻪ ﻣﻦ اﻟﺮﺟﻞ ﻟﻠﻤﺠﺎﻧﺴﺔ ﻭاﻧﻌﺪاﻡ اﻟﺸﻬﻮﺓ ﻏﺎﻟﺒﺎ ﻛﻤﺎ ﻓﻲ ﻧﻈﺮ اﻟﺮﺟﻞ ﺇﻟﻰ اﻟﺮﺟﻞ، ﻭﻛﺬا اﻟﻀﺮﻭﺭﺓ ﻗﺪ ﺗﺤﻘﻘﺖ ﻓﻴﻤﺎ ﺑﻴﻨﻬﻦ، ﻭﻋﻦ ﺃﺑﻲ ﺣﻨﻴﻔﺔ - ﺭﺣﻤﻪ اﻟﻠﻪ - ﺃﻥ ﻧﻈﺮ اﻟﻤﺮﺃﺓ ﺇﻟﻰ اﻟﻤﺮﺃﺓ ﻛﻨﻈﺮ اﻟﺮﺟﻞ ﺇﻟﻰ ﻣﺤﺎﺭﻣﻪ ﻓﻼ ﻳﺠﻮﺯ ﻟﻬﺎ ﺃﻥ ﺗﻨﻈﺮ ﻣﻦ اﻟﻤﺮﺃﺓ ﺇﻟﻰ اﻟﻈﻬﺮ ﻭاﻟﺒﻄﻦ ﻓﻲ ﻫﺬﻩ اﻟﺮﻭاﻳﺔ ﺑﺨﻼﻑ ﻧﻈﺮﻫﺎ ﺇﻟﻰ اﻟﺮﺟﻞ؛ ﻷﻥ اﻟﺮﺟﺎﻝ ﻳﺤﺘﺎﺟﻮﻥ ﺇﻟﻰ ﺯﻳﺎﺩﺓ اﻻﻧﻜﺸﺎﻑ، ﻭﻓﻲ اﻟﺮﻭاﻳﺔ اﻷﻭﻟﻰ ﻳﺠﻮﺯ، ﻭﻫﻲ اﻷﺻﺢ، ﻭﻣﺎ ﺟﺎﺯ ﻟﻠﺮﺟﻞ ﺃﻥ ﻳﻨﻈﺮ ﺇﻟﻴﻪ ﻣﻦ اﻟﺮﺟﻞ ﺟﺎﺯ ﻣﺴﻪ؛ ﻷﻧﻪ ﻟﻴﺲ ﺑﻌﻮﺭﺓ، ﻭﻻ ﻳﺨﺎﻑ ﻣﻨﻪ اﻟﻔﺘﻨﺔ.( 6/18)

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
14 /ربیع الثانی /1446 ه‍.ق‍
1
*داستان_معجزه_دعای_نیم_شب*

این داستان کاملا واقعیه❤️❤️

چند سال پیش روستای ما
#جماعت تبلیغ اومد
(جماعت تبلیغ ۷ ماهه) پدرم تعریف کرد که
#امیر جماعت یه پسر خیلی جوون بوده همه رو صدا کرده گفته میخوام یه #داستان از زندگیم براتون تعریف کنم

گفته من یه
#پسر ورزشکار بودم یه روزی رفتم سر زمین تا با #دوستام فوتبال بازی کنیم میگه حین بازی کردن پام به چیزی خورده شدت #برخورد خیلی زیاد بوده که از قسمت ساق پاش ،پاش خیلی بد میشکنه ،میگه دوستام منو به خونه رسوندن #درد پام خیلی زیاد بوده با خونواده ام رفتیم پیش یه شکسته بند اون پامو با چوب و باند بسته توصیه هم کرده که تا چند روز اصلا بازش نکنید

میگه برگشتیم خونه روز بعدش
#پام شروع کرده به #سوزش و #خارش خیلی بدی کم کم دردش بیشتر شده و چند روز بعد بدتر شده و مجبور میشه باند پاشو #باز کنه وقتی باز میکنه میبینه پاش ناجور #چرک و خون زده میره دکتر
وقتی# دکتر پاشو میبینه میگه پات
#عفونت شدیدی کرده ما کاری نمیتونیم برات بکنیم میگن برو #زاهدان خونواده پسره میگن ما هیچ پولی نداریم چجوری بریم با اصرار زیاد #بیمارستان خودش هماهنگ میکنه با آمبولانس می‌فرستنش #زاهدان
وقتی اونجا میره#دکترا هم همون حرفو میزنن که نمیتونیم کاری انجام بدیم باید بری
#مشهد
بازم لطف
#الله شامل حالشون میشه و بیمارستان خودش هماهنگ میکنه و میفرستنش مشهد اونجا هم #دکترا همون حرف قبلی رو میزنن که #عفونت پیشروی کرده و اگه به قلبت برسه میمیری
راهی نیس جز اینکه
#پاتو قطع کنیم مگه اینکه بری #تهران

#پسره وقتی این حرفو میشنوه #شروع میکنه به #گریه کردن که تا همینجا با هزار سختی اومدیم و هم اینکه نمیتونم #اجازه بدم که پامو #قطع کنید چون من هنوز جوون هستم #ازدواج نکردم چطور با یک پا #زندگی کنم
#اصرار میکنه که منو برگردونید شهرمون نمیخوام کاری بکنم هر چی میشه بشه
هرچقد خونواده اش اصرار میکنن که
#پاتو از دست بدی #بهتر از اینه که جونتو از دست بدی
ولی گوش نمیکنه خلاصه برمیگردن شهرشون
وقتی میان خونه هریکی از
#اعضای خونواده شروع میکنن به #گریه کردن مادر جدا پدر جدا
از
#نداری و بیماری #پسرشون
تا اینکه یکی از
#دوستای پسره که یک پسر #ایمان داری بوده میاد دیدنش میگه #فلانی  حالت چطوره #پسره شروع میکنه به گریه کردن از حال بدش میگه
دوستش میگه فلانی کی
#پای تورو شکسته؟؟؟ میگه #الله💔 دوستش میگه پس از خودش بخواه که #شفات بده
امشب
#نماز شب بخون و از #الله درخواست کن #شفات بده ولی قبلش از خونواده ات بخواه که لباستو عوض کنن و حموم ببرنت و شب بخواه که تنهات بزارن

ایشون هم همین کارو میکنه
#نیم شب که میرسه با هر #سختی که بوده آماده میشه برای #نماز شب
آماده میشه برای
#نماز شب چون نمیتونسته رو #پاهاش وایسته سمت #قبله دراز میکشه
تا #الله اکبر میگه #بغضش میشکنه چنان حالش بد میشه که با #شدت خیلی بدی #گریه میکنه
#رکوع با گریه #قیام با گریه تمام #نمازش با گریه تموم میشه
بعد نماز #دستاشو بلند میکنه #میگه طوری #گریه کردم که نمیتونم وصف کنم #حالمو از #خدا خواستم #شفام بده و بهم رحم کنه

تا خود #صبح با #دعا و #گریه سَر میکنه
قبل# نماز صبح میگه #خواب سنگینی منو گرفت گفتم یکم بخوام بعد بلند میشم برای #نماز صبح

بعدچن ساعت #مادرش میاد بیدارش کنه برای نماز صبح میگه #وقتی از جام بلند شدم
یه #احساس #عجیبی بهم دست داد انگار کاملا #سبک و #سر حال بودم #انگار نه انگار که دیشب اون همه #درد داشتم یه #نگاه کردم به #پام دیدم میتونم #انگشت های پام تکون میخورن (درحالی که قبلا از شکستگی پاش انگشت هاش تکون نمی‌خوردن و حس نداشتن)میگه #شوکه شدم #لباسمو کشیدم بالا
که دیدم #سبحان الله #پام جوش خورد #کاملا😭
انگار نه انگار این پا #شکسته بوده

میگه #شروع کردم با #صدای بلند #گریه کردم #مادرم وحشت زده همش میپرسیده #پسرم چیشده چرا #گریه میکنی
میگه نمیتونستم #حرف بزنم
به زور خودمو آروم کردم گفتم #مادر نگاه کن #پامو سالمه سالم شده #الله شفام داد 😭❤️‍🩹

سبحان الله سبحان الله

همه خونواده شوکه بودن
واقعا چه خدای کریم و بزرگواری داریم
با یک #دعای خالصانه معجزه ای شگفت‌انگیز رقم زد
میشه از این خدای قدرتمند چیزی نخواست؟؟
میشه تسلیم مشکلات و سختی ها شد
میشه غرق نا امیدی و بدبختی شد

نه انصاف نیس وقتی #خدای به این بزرگی داریم #قبول کنیم سرنوشت بد رو
عزیزان خواهش میکنم اگه گرفتار هر #سختی و درد و رنجی هستید به طرف .الله برید
ازش .عاجزانه درخواست کنید .بهتون کمک کند.بهش بگید که چقدر بهش #نیاز دارید چقد #محتاجش هستید
میان دعای شما و معجزه خداوند دیواری هست به نام اعتماد پس بهش اعتماد کنید
خواسته هاتون رو درخواست کنید
مطمئن باشیدقلبی که در سختی ها به الله پناه ببره الله حتما پناهش میده و نا امید بر نمی‌گردونه ❤️‍🩹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢41
چیزی که خودشون ساختن اما به بچه هاشون تا قبل از بلوغ اجازه دسترسی ندادند ونمیدهند
▪️پولدارترین فرد جهان چگونه فرزندانش را تربیت می کند؟

🔻بیل گیتس 61 ساله در مصاحبه اخیر خود با میرور در لندن اعتراف کرد تا قبل از 14 سالگی اجازه داشتن موبایل به فرزندانش را نداده بود. ثروتمندترین انسان روی کره زمین همچنین اذعان کرد که هنگام غذا خوردن کسی حق استفاده از موبایل را سر میز ندارد.

🔻بنیانگذار مایکروسافت با 67 میلیارد دلار ثروت، درحالی‌که یک ساعت کاسیوی 8 پوندی (40 هزار تومان) به دست داشت گفت حتی فرزندان من محدودیت تماشای تلویزیون در پایان شب داشتند تا زودتر به رختخواب بروند و این کاملاً به نفع شان بود

🔻نه گفتن به موقع براى رشد روانى كودك لازم است وگرنه پس فردا از همه عالم طلبكار است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2025/10/09 03:00:23
Back to Top
HTML Embed Code: