#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهویکم
اون خوش قیافه بود محاسنش تیره و چشم و ابروی روشنی داشت قد و قامتش چهار شونه و مردونه بود با خودم که تعارف نداشتم ظاهر جذابش در مرحله اول جذبم کرده بودتا ظهر همه فکرم درگیر اون بودبالاخره ظهر شد و ظرف ناهارم و برداشتم و به سمت حیاط مریضخونه رفتم.چهار زانو گوشه ای دنج و ساکت نشستم و مشغول خوردن ناهارم شدم که یهو از پشت سرم صداشو شنیدم غذا تو دهنم موند انگار قدرت بلعمو از دست داده بودم قلبم داشت خودشو میکوبید به دیوار سینه ام با شیطنت گفت چی شد فکرهاتونو کردید؟با مکافات اونچه تو دهنم بود و قورت دادم و به طرفش برگشتم و با حرص گفتم خیر من شما رو یادم نمیاد بهتره خودتون و معرفی کنید وگرنه.خندید و گفت وگرنه چی؟حرفی نداشتم که بگم دستام به وضوح میلرزید با اخم بلند شدم و روی نیمکت فلزی نزدیکم نشستم اما اون از رو نرفت و اومد کنارم نشست وگفت اززندگیت راضی هستی؟ یادمه خیلی بچه بودی که شوهرت دادن با اینکه نمیدونستم اون کیه اما دلم میخواست بهش بفهمونم که دیگه همسری ندارم به روبرو خیره شدم و گفتم سالهاس که متارکه کردم.به طرفش برگشتم و نگاهم با نگاهش تلاقی کرد چشمان جذابش برقی زد که برقی که نشان از تعجبش داشت.از شیطنتهاش خوشم می اومددلم میخواست زمان متوقف بشه به خودم نهیب زدم و بلند شدم و به طرف ساختمون قدیمی مریضخونه راه افتادم و با حرص گفتم نزاشتید ناهارم رو بخورم
دوباره با اون نگاه شرش نگاهم کرد وگفت خوب میخوردی ترسیدی باهات هم لقمه بشم؟!از خودم که اینطور داشتم دل به یه مرد غریبه میدادم شرم کردم برام خیلی عحیب بود تو این مدت کم چطور دلباخته اون شده بودم.یادم افتاد چقد منیره رو بخاطر حسش به محمود سرزنش کردم حالا خودم دست کمی از اون نداشتم.یاد پرویز افتادم که چطور بارها بهم ابرازعلاقه کرد و قصدش ازدواج بود و من با اینکه به حسش اطمینان داشتم اما همچین احساس شیرینی نسبت بهش نداشتم اما حالا بدون هیج مقاومتی داشتم افسار دلم و به یه غریبه میباختم یه لحظه به خودم گفتم نکنه زن داشته باشه کاش میتونستم ازش بپرسم راه افتادم تا ازش فاصله بگیرم چند قدم دور نشده بودم که گفت من بهرامم دستیار طبیب تو ده یادت نیومد؟منو باش که فکر میکردم تو دختر باهوشی هستی؟ناباور برگشتم و نگاهش کردم چقد تغییر کرده بود اون پسر شیرین و خوش قیافه الان برای خودش مرد مقبولی شده بودبنظرم سه سالی از اکبر کوچیکتر بودموهاش بلند تر از قبل شده بود و چهره اش پخته تربه صورتش با دقت نگاه کردم چطور اونو نشناختم من؟ته دلم از اینکه منو توخطاب کرده بود قند آب میشد نمیدونم اون همه شجاعت و از کجا آورده بودم
گفتم ببخشید که شما رو نشناختم خیلی عوض شدید! ازدواج کردین؟بهرام سری تکون داد و گفت بله با این حرف لبخند روی لبهام خشکیدسعی کردم متوجه ناراحتیم نشه خودمو جمع و جور کردم و گفتم در هر صورت خوشحال شدم دیدمتون.بهرام بدون اینکه حرفی بزنه همونجا نشست و من برگشتم.حرفهایی در مورد عشق در یک نگاه شنیده بودم اما باور نمیکردم که اون اینطور منو تونسته باشه بی قرار کنه تو دلم خودمو سرزنش میکردم از اینکه همچین حسی به مرد متاهل دارم شیطون لعنت کردم و سعی کردم از فکر بهرام خارج بشم اون روز به هر طریقی بود خودمو سرگرم کردم و همه تلاشم و کردم تا دیدار اونو فراموش کنم
شب که به خونه رفتم ماجرای دیدارم با بهرام و به طلعت و زن عمو گفتم زن عمو گفت بهرام و میگی؟!عجب پسر معقولی بود از طبیب شنیدم پدرش مرده و مادرش با یه مرد بداخلاق ازدواج کرده
و بهرام و خواهرش زیر دست ناپدری افتادن.مردک بی وجدان همون روزهای اول بهرام و از خونه بیرون میکنه اما شانس اورد و خواهرش با یه پزشک ماهر ازدواج میکنه و بهرام مدتی پیش خواهرش میمونه و بعد هم برای کار کردن و کسب تجربه میاد ده ما پیش طبیب کار میکنه تا هم جا و مکانی داشته باشه هم کاری یاد بگیره تا بدرد آینده اش بخوره همیشه از فضولی های زن عمو که دوست داشت ته همه چی رو در بیاره کلافه بودم
اما اون شب قلباً خوشحال بودم که زن عمو اون اطلاعات و داره موقع خواب احمد و که بیشتر از دخترا بهم وابسته بود بغل کردم و بوسیدم و از خدا خواستم این محبت ناغافل و از قلبم بیرون کنه از اینکه به مرد متاهلی دلباخته بودم ازخودم متنفر بودم.صبح که بیدار شدم اماده شدم تا برم مریضخونه قلبم بی قراری میکرد اما با خودم عهد بستم اگه دیدمش فقط به سلام و علیکی ساده اکتفا کنم و زود ازش دور بشم ظهر روی همون نیمکت نشسته بودم و مشغول خوردن ناهار بودم که بهرام با دختری کوچیک و زیبا کنارم اومد و گفت این هم دختر من زهره نگاهی به زهره کردم همون دختری بود که یکبار بغل همسر دکتر طاعت دیده بودم متوجه شدم که همسر دکتر طاعت خواهر بهرام هست
گفتم دکتر طاعت شوهر خواهرتون هست؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهویکم
اون خوش قیافه بود محاسنش تیره و چشم و ابروی روشنی داشت قد و قامتش چهار شونه و مردونه بود با خودم که تعارف نداشتم ظاهر جذابش در مرحله اول جذبم کرده بودتا ظهر همه فکرم درگیر اون بودبالاخره ظهر شد و ظرف ناهارم و برداشتم و به سمت حیاط مریضخونه رفتم.چهار زانو گوشه ای دنج و ساکت نشستم و مشغول خوردن ناهارم شدم که یهو از پشت سرم صداشو شنیدم غذا تو دهنم موند انگار قدرت بلعمو از دست داده بودم قلبم داشت خودشو میکوبید به دیوار سینه ام با شیطنت گفت چی شد فکرهاتونو کردید؟با مکافات اونچه تو دهنم بود و قورت دادم و به طرفش برگشتم و با حرص گفتم خیر من شما رو یادم نمیاد بهتره خودتون و معرفی کنید وگرنه.خندید و گفت وگرنه چی؟حرفی نداشتم که بگم دستام به وضوح میلرزید با اخم بلند شدم و روی نیمکت فلزی نزدیکم نشستم اما اون از رو نرفت و اومد کنارم نشست وگفت اززندگیت راضی هستی؟ یادمه خیلی بچه بودی که شوهرت دادن با اینکه نمیدونستم اون کیه اما دلم میخواست بهش بفهمونم که دیگه همسری ندارم به روبرو خیره شدم و گفتم سالهاس که متارکه کردم.به طرفش برگشتم و نگاهم با نگاهش تلاقی کرد چشمان جذابش برقی زد که برقی که نشان از تعجبش داشت.از شیطنتهاش خوشم می اومددلم میخواست زمان متوقف بشه به خودم نهیب زدم و بلند شدم و به طرف ساختمون قدیمی مریضخونه راه افتادم و با حرص گفتم نزاشتید ناهارم رو بخورم
دوباره با اون نگاه شرش نگاهم کرد وگفت خوب میخوردی ترسیدی باهات هم لقمه بشم؟!از خودم که اینطور داشتم دل به یه مرد غریبه میدادم شرم کردم برام خیلی عحیب بود تو این مدت کم چطور دلباخته اون شده بودم.یادم افتاد چقد منیره رو بخاطر حسش به محمود سرزنش کردم حالا خودم دست کمی از اون نداشتم.یاد پرویز افتادم که چطور بارها بهم ابرازعلاقه کرد و قصدش ازدواج بود و من با اینکه به حسش اطمینان داشتم اما همچین احساس شیرینی نسبت بهش نداشتم اما حالا بدون هیج مقاومتی داشتم افسار دلم و به یه غریبه میباختم یه لحظه به خودم گفتم نکنه زن داشته باشه کاش میتونستم ازش بپرسم راه افتادم تا ازش فاصله بگیرم چند قدم دور نشده بودم که گفت من بهرامم دستیار طبیب تو ده یادت نیومد؟منو باش که فکر میکردم تو دختر باهوشی هستی؟ناباور برگشتم و نگاهش کردم چقد تغییر کرده بود اون پسر شیرین و خوش قیافه الان برای خودش مرد مقبولی شده بودبنظرم سه سالی از اکبر کوچیکتر بودموهاش بلند تر از قبل شده بود و چهره اش پخته تربه صورتش با دقت نگاه کردم چطور اونو نشناختم من؟ته دلم از اینکه منو توخطاب کرده بود قند آب میشد نمیدونم اون همه شجاعت و از کجا آورده بودم
گفتم ببخشید که شما رو نشناختم خیلی عوض شدید! ازدواج کردین؟بهرام سری تکون داد و گفت بله با این حرف لبخند روی لبهام خشکیدسعی کردم متوجه ناراحتیم نشه خودمو جمع و جور کردم و گفتم در هر صورت خوشحال شدم دیدمتون.بهرام بدون اینکه حرفی بزنه همونجا نشست و من برگشتم.حرفهایی در مورد عشق در یک نگاه شنیده بودم اما باور نمیکردم که اون اینطور منو تونسته باشه بی قرار کنه تو دلم خودمو سرزنش میکردم از اینکه همچین حسی به مرد متاهل دارم شیطون لعنت کردم و سعی کردم از فکر بهرام خارج بشم اون روز به هر طریقی بود خودمو سرگرم کردم و همه تلاشم و کردم تا دیدار اونو فراموش کنم
شب که به خونه رفتم ماجرای دیدارم با بهرام و به طلعت و زن عمو گفتم زن عمو گفت بهرام و میگی؟!عجب پسر معقولی بود از طبیب شنیدم پدرش مرده و مادرش با یه مرد بداخلاق ازدواج کرده
و بهرام و خواهرش زیر دست ناپدری افتادن.مردک بی وجدان همون روزهای اول بهرام و از خونه بیرون میکنه اما شانس اورد و خواهرش با یه پزشک ماهر ازدواج میکنه و بهرام مدتی پیش خواهرش میمونه و بعد هم برای کار کردن و کسب تجربه میاد ده ما پیش طبیب کار میکنه تا هم جا و مکانی داشته باشه هم کاری یاد بگیره تا بدرد آینده اش بخوره همیشه از فضولی های زن عمو که دوست داشت ته همه چی رو در بیاره کلافه بودم
اما اون شب قلباً خوشحال بودم که زن عمو اون اطلاعات و داره موقع خواب احمد و که بیشتر از دخترا بهم وابسته بود بغل کردم و بوسیدم و از خدا خواستم این محبت ناغافل و از قلبم بیرون کنه از اینکه به مرد متاهلی دلباخته بودم ازخودم متنفر بودم.صبح که بیدار شدم اماده شدم تا برم مریضخونه قلبم بی قراری میکرد اما با خودم عهد بستم اگه دیدمش فقط به سلام و علیکی ساده اکتفا کنم و زود ازش دور بشم ظهر روی همون نیمکت نشسته بودم و مشغول خوردن ناهار بودم که بهرام با دختری کوچیک و زیبا کنارم اومد و گفت این هم دختر من زهره نگاهی به زهره کردم همون دختری بود که یکبار بغل همسر دکتر طاعت دیده بودم متوجه شدم که همسر دکتر طاعت خواهر بهرام هست
گفتم دکتر طاعت شوهر خواهرتون هست؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهودوم
بهرام خندید و متعجب گفت میشناسیدش؟گفتم البته مدتی منشیش بودم اما قسمت نبود بیشتر درخدمتشون باشم.نگاهی به دختر زیبا کردم و گفتم دخترتونو چند بار با همسر دکتر طاعت دیدم برای همین فهمیدم دکتر طاعت شوهر خواهرتون هست بعد پرسیدم همسرتون اجازه میده بچه به این کوچیکی رو هر روز بیارید مریضخونه؟بهرام نگاهی بهم کرد و گفت اگه من همه این سوالها رو روی کاغذ مینوشتم بازم نمیتونستم انقد دقیق بپرسمشون از فضولی خودم و سوالهای زیادم خجالت کشیدم.بهرام سری تکون داد و گفت مادرش چند ماه پیش عمرش و داد به شما جا خوردم نه از خبر فوت همسرش از اینکه از شنیدن خبر مرگ کسی اینطورخوشحال شده بودم از خودم بدم اومد تو دلم گفتم بهرام تو تو این مدت کوتاه چی به سرم آوردی به زحمت دست و پامو جمع کردم و گفتم خدا رحمتشون کنه.بهرام گفت نقطه مشترک من و تو در اینه که مرگ عزیزانمونو به چشم دیدیم روز مرگ مادر و برادرت و فراموش نمیکنم
همونطور که روز مرگ پدر و همسرم و نمیتونم فراموش کنم خداروشکر وقتی مادرم مرد من پیشش نبودم.زهره پشت پدرش قایم شده بود و دست پدرش و میکشید و میگفت بریم خونه عمه وگاهی هم نگاهی به من مینداخت.ظرف غذام و کنار گذاشتم و به طرف زهره گرفتم صورتش گرد و سفید بود و مژه وابروهاش مثل پدرش بور بودروی زانوهام نشستم و زهره رو محکم بغل کردم و گفتم یه روز بیا خونه ما و با دخترام بازی کن.اونطور که معلوم بود یه سالی از احمد من کوچیکتر بودنگاه خیره ای بهم کرد و چیزی نگفت از نزدیک که نگاش کردم بی نهایت شیرین و دلربا بود و تموم زیبایی های پدرش و به ارث برده بودبهرام نگاهی به من کرد و با تعجب گفت مگه تو بچه داری؟غمگین سرم و تکون دادم و گفتم بله سه تا بچه رو دستم مونده پدرشون با بی انصافی طردمون کرد و پی عشق و عاشقی اش رفت.بهرام مکثی کرد و گفت متاسفم اما بنظرم بخاطر همین سختی ها انقد معقول و خانوم شدیدباور کن با اون دختر ساده ده زمین تا آسمون فرق کردی.نمیدونستم چی بگم ولی دوست داشتم اون ساعتها باهام حرف بزنه و من گوش بدم.وجودش در من انگیزه ی دوبرابر ایجاد کرده بوداز شبهای بعدتا دیر وقت تو مطبخ ناهار فردا رو آماده میکردم دوست داشتم وقتی کنارم میاد خوراکی قابلی بهش تعارف کنم.صبح ها برعکس قبل به سر و صورتم میرسیدم و با ظاهر مرتب میرفتم سرکارم.طلعت همه حرکاتم و زیر نظر داشت و میپرسید چه عجب به سر و وضعت میرسی و به خورد و خوراکت اهمیت میدی؟اما من هر بار از جواب دادن طفره میرفتم.دوست داشتم خانوم جان حالا حالاها از ده نیاد میترسیدم با هوشی که داره خیلی زود به حال درونم پی ببره.بعضی وقتا دلم میخواست بشینم و با ملک ناز در مورد احساسی که تودرونم بپا شده بود حرف بزنم اما خجالت میکشیدم من تمام عمر حرفهامو ریختم تو خودم اما ملک ناز مثل من نبود اون بعضی وقتها از درگیری های عاطفیش برام حرف میزد و منم تا جایی که میتونستم راهنماییش میکردم نمیدونم تو اون مدت چی به سرم اومد که یهو دیدم بی پروا دارم به بهرام ابراز علاقه میکنم و اونو مثل جون خودم دوست دارم اونم در جواب محبتهای من میخندید و میگفت چه سالهای سختی رو گذروندیم اما بازم شکر هر چند دیر اما دیدمت وقتی تو رو پیدا کردم از زمین و زمان ناامید بودم و تو با محبتت به من امید رفته ام وبرگردوندی دلمون از اون میسوخت که خدا از سالهای پیش ما رو سر راه هم گذاشته بود اما ما نادیده گرفته بودیم بهرام میگفت پدرت مرد روشنفکر و عاقلی بود اما نمیدونم چرا تو رو انقد زود راهی خونه بخت کردبا کنجکاوی ازش پرسیدم تو چی ؟ تو کار بزرگتر و عاقلتر از من بودی تو اون ده به دختری یا من فکر کرده بودی؟بهرام چشماشو تنگ میکرد و با شوخی میگفت نه اگه میخواستم به دخترهای دور و برم توجه کنم قطعا تو اخرین نفر بودی نمیدونم چی تو تو تغییر کرده که انقد خواستنی و خانوم شدی کاش میگفتی چه وردی خوندی که منو اینطور مجذوب خودت کردی.با این حرفهاش من قهر میکردم و اونم با شیطنتهای خاص خودش روزها سر راهم سبز میشد تا منو بخندونه و آشتی کنیم تموم عشقس که سالها انتظارش و میکشیدم بهرام نثارم میکرد و منم سعی میکردم محبتی که تو وجودم نسبت بهش دارم و تقدیمش کنم.حدودا بیست و دو سه سالم بودامااحساس میکردم مثل دختر نورسی پر از طراوت و احساسم بعضی وقتها خودمو تو آیینه نگاه میکردم برعکس قبل چهره ام بشاش و با نشاط شده بود و زیبایی های خودمو میدیدم و دلیل همه اینااحساسی بود که بهرام در من روشن کرده بود و مدام ازم تعریف میکرد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهودوم
بهرام خندید و متعجب گفت میشناسیدش؟گفتم البته مدتی منشیش بودم اما قسمت نبود بیشتر درخدمتشون باشم.نگاهی به دختر زیبا کردم و گفتم دخترتونو چند بار با همسر دکتر طاعت دیدم برای همین فهمیدم دکتر طاعت شوهر خواهرتون هست بعد پرسیدم همسرتون اجازه میده بچه به این کوچیکی رو هر روز بیارید مریضخونه؟بهرام نگاهی بهم کرد و گفت اگه من همه این سوالها رو روی کاغذ مینوشتم بازم نمیتونستم انقد دقیق بپرسمشون از فضولی خودم و سوالهای زیادم خجالت کشیدم.بهرام سری تکون داد و گفت مادرش چند ماه پیش عمرش و داد به شما جا خوردم نه از خبر فوت همسرش از اینکه از شنیدن خبر مرگ کسی اینطورخوشحال شده بودم از خودم بدم اومد تو دلم گفتم بهرام تو تو این مدت کوتاه چی به سرم آوردی به زحمت دست و پامو جمع کردم و گفتم خدا رحمتشون کنه.بهرام گفت نقطه مشترک من و تو در اینه که مرگ عزیزانمونو به چشم دیدیم روز مرگ مادر و برادرت و فراموش نمیکنم
همونطور که روز مرگ پدر و همسرم و نمیتونم فراموش کنم خداروشکر وقتی مادرم مرد من پیشش نبودم.زهره پشت پدرش قایم شده بود و دست پدرش و میکشید و میگفت بریم خونه عمه وگاهی هم نگاهی به من مینداخت.ظرف غذام و کنار گذاشتم و به طرف زهره گرفتم صورتش گرد و سفید بود و مژه وابروهاش مثل پدرش بور بودروی زانوهام نشستم و زهره رو محکم بغل کردم و گفتم یه روز بیا خونه ما و با دخترام بازی کن.اونطور که معلوم بود یه سالی از احمد من کوچیکتر بودنگاه خیره ای بهم کرد و چیزی نگفت از نزدیک که نگاش کردم بی نهایت شیرین و دلربا بود و تموم زیبایی های پدرش و به ارث برده بودبهرام نگاهی به من کرد و با تعجب گفت مگه تو بچه داری؟غمگین سرم و تکون دادم و گفتم بله سه تا بچه رو دستم مونده پدرشون با بی انصافی طردمون کرد و پی عشق و عاشقی اش رفت.بهرام مکثی کرد و گفت متاسفم اما بنظرم بخاطر همین سختی ها انقد معقول و خانوم شدیدباور کن با اون دختر ساده ده زمین تا آسمون فرق کردی.نمیدونستم چی بگم ولی دوست داشتم اون ساعتها باهام حرف بزنه و من گوش بدم.وجودش در من انگیزه ی دوبرابر ایجاد کرده بوداز شبهای بعدتا دیر وقت تو مطبخ ناهار فردا رو آماده میکردم دوست داشتم وقتی کنارم میاد خوراکی قابلی بهش تعارف کنم.صبح ها برعکس قبل به سر و صورتم میرسیدم و با ظاهر مرتب میرفتم سرکارم.طلعت همه حرکاتم و زیر نظر داشت و میپرسید چه عجب به سر و وضعت میرسی و به خورد و خوراکت اهمیت میدی؟اما من هر بار از جواب دادن طفره میرفتم.دوست داشتم خانوم جان حالا حالاها از ده نیاد میترسیدم با هوشی که داره خیلی زود به حال درونم پی ببره.بعضی وقتا دلم میخواست بشینم و با ملک ناز در مورد احساسی که تودرونم بپا شده بود حرف بزنم اما خجالت میکشیدم من تمام عمر حرفهامو ریختم تو خودم اما ملک ناز مثل من نبود اون بعضی وقتها از درگیری های عاطفیش برام حرف میزد و منم تا جایی که میتونستم راهنماییش میکردم نمیدونم تو اون مدت چی به سرم اومد که یهو دیدم بی پروا دارم به بهرام ابراز علاقه میکنم و اونو مثل جون خودم دوست دارم اونم در جواب محبتهای من میخندید و میگفت چه سالهای سختی رو گذروندیم اما بازم شکر هر چند دیر اما دیدمت وقتی تو رو پیدا کردم از زمین و زمان ناامید بودم و تو با محبتت به من امید رفته ام وبرگردوندی دلمون از اون میسوخت که خدا از سالهای پیش ما رو سر راه هم گذاشته بود اما ما نادیده گرفته بودیم بهرام میگفت پدرت مرد روشنفکر و عاقلی بود اما نمیدونم چرا تو رو انقد زود راهی خونه بخت کردبا کنجکاوی ازش پرسیدم تو چی ؟ تو کار بزرگتر و عاقلتر از من بودی تو اون ده به دختری یا من فکر کرده بودی؟بهرام چشماشو تنگ میکرد و با شوخی میگفت نه اگه میخواستم به دخترهای دور و برم توجه کنم قطعا تو اخرین نفر بودی نمیدونم چی تو تو تغییر کرده که انقد خواستنی و خانوم شدی کاش میگفتی چه وردی خوندی که منو اینطور مجذوب خودت کردی.با این حرفهاش من قهر میکردم و اونم با شیطنتهای خاص خودش روزها سر راهم سبز میشد تا منو بخندونه و آشتی کنیم تموم عشقس که سالها انتظارش و میکشیدم بهرام نثارم میکرد و منم سعی میکردم محبتی که تو وجودم نسبت بهش دارم و تقدیمش کنم.حدودا بیست و دو سه سالم بودامااحساس میکردم مثل دختر نورسی پر از طراوت و احساسم بعضی وقتها خودمو تو آیینه نگاه میکردم برعکس قبل چهره ام بشاش و با نشاط شده بود و زیبایی های خودمو میدیدم و دلیل همه اینااحساسی بود که بهرام در من روشن کرده بود و مدام ازم تعریف میکرد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوسوم
بهرام از زندگی پر ملالش و کتکهایی که از ناپدریش میخورد برام میگفت از ازدواج تلخش که با بیماری زنش تلختر شده بودو از اینکه بنا به جبر روزگار سالها ازمادر و خواهرش دور مونده بودبا اینکه نمیخواستم اوقاتش و تلخ کنم اما منم نیاز داشتم بعد این همه سال از سختی هایی که کشیدم برای یکی بگم مهر و محبت بهرام مرهمی روی زخمهام شده بوددوماه بود که هر روز تو مریضخونه بهرام و میدیدم.همه چیز بینمون خوب پیش میرفت و من به همین هم راضی بودم.یکی دوبار خانوم جون از ده اومد اما انقدر درگیر کارهای سعید بود که متوجه حال من نشدسعید میخواست به نجف بره و اینبار خانم جون مخالف بودمن اونقدر تو حال و هوای خودم غرق بودم که به هیچ چیزی اهمیت نمیدادم یه روز پروین خواهر بهرام با زهره به مریضخونه اومد اکثر اوقات پروین از زهره نگهداری میکرد اون تا منو و بهرام و در حال ناهارخوردن دید جلو اومد و بهرام و صدا کردبهرام از همونجا گفت بیا اینجا و کارتو بگواما پروین نزدیک نیومد و با اخم گفت کارم واجب و خصوصی هست.بهرام ازجاش بلند شد و رفت و بعد چند دقیقه اومد از من خداحافظی کرد و گفت مشکلی پیش اومده باید برم با نگرانی گفتم اتفاقی افتاده؟بهرام گفت قول میدم تو اولین فرصت همه چیز و بگم فقط صبور باش ازحرفهای بهرام و رفتار پروین دلشوره گرفتم دست خودم نبود از روز اولی که پروین و تو مطب. دکترطاعت. دیدم خاطره خوبی نداشتم روز بعد هر چی منتظر بهرام شدم نیومد براش چلو گوشت پخته بودم با بی میلی ظرف. غذا رو کنار گذاشتم و روی نیمکت فلزی و سرد مریضخونه نشستم.تو فکر و خیال غرق بودم که صدای پروین منو به خودم آوردبا پوزخند مسخره ای گفت منتظر بهرامی؟با دیدنش دست و پامو گم کردم تو اون بلوز و دامن سبز میدرخشیدبا دستپاچگی گفتم خیر اما هر کس منو میدید متوجه نگاههای منتظرم میشدجلو اومد و گفت فهمیدم تو و بهرام همکارهای خوبی هستیداما بنظرم خبر نداری که این ارتباط داره به ضرر اون تموم میشه واقعیتش یکی از دوستامو براش در نظر گرفتم و اونا در شرف نامزدی هستن اون چند بار به مریضخونه اومده و بهرام و کنار تو دیده و بودن شما کنار هم براش سوء تفاهم پیش آورده.پروین ادامه داددیروز هم اومدم اینجا به بهرام این قضیه رو گفتم و اونم گفت خودم میرم قضیه رو حل و فصل میکنم حالا هم قرار شده با نامزدش حرف بزنه و از دلش در بیاره.حالا هم گفتم چند روز مریضخونه نیاد تا این حرف و حدیثها تموم بشه بعد قیافه جدی تری به خودش گرفت و گفت
از تو میخوام پاتو از گلیمت درازتر نکنی و بیشتر مراقب رفتارت باشی دختر جون حیفه کارت و از دست بدی شنیدم ۳ تا بچه داری که چشمشون به دست تو هست.پروین با لحن آزار دهنده و چندجمله تحقیر آمیز اومده بود به من هشدار بده و منو تهدید کنه از حرفهاش آتیشی تو وجودم روشن شد انگار طنابی دور گردنم انداختن و دارن میکشن حالت تهوع داشتم و سرم گیج میرفت فقط باز و بسته شدن دهنش و میدیدم و صداشو نمیشنیدم و متوجه نبودم چی میگه
نفهمیدم کی رفت احساس کردم خنجری تو قلبم فرو رفته و دارم جون میدم به زور بدن نیمه جونمو روی نیمکت تکون دادم نفسم بالا نمی اومدیکم اونجا نشستم و بعد رفتم سراغ دکترحال ناخوشم و بهونه کردم و سه روز مرخصی گرفتم و به زورتن بیجونم و کشوندم و به سمت خونه راه افتادم.پای رفتن به خونه رو نداشتم بدون ترس از قضاوت بقیه تا خونه گریه کردم
با حال زار به خونه رسیدم طلا و طوبی و مهین چادرهای کوچیکشون و که طلعت براشون دوخته بود به سر کرده بودن و گوشه ایوون خاله بازی میکردن احمد هم دور حوض با قرقره پلاستیکی مشغول بازی بودن.زن عمو هم گوشه ایوون نشسته بود و تسبیح میچرخوند زیر لب سلام بی جونی دادم و به اتاق رفتم زن عمو گفت امروز زود اومدی چرا رنگت پریده طلعت و مونس پشت دار قالی نشسته بودن طلعت گفت چیزی شده دیگه نتونستم تحمل کنم و گوشه ای نشستم و به گریه افتادم دیگه نمیتونستم قایم کنم چیزی رو طلعت ک مونس نگاهی بهم کردن و از پشت دار بلند شدن.زن عمو هم که حال منو دیده بودپشت سر من اومد داخل اتاق و با تعجب گفت چی شده دختر جون به لبمون کردی دیگه نمیتونستم بیشتر از این خوددار باشم از حرفهای پروین دلم شکسته بود از بهرام شاکی بودم که این همه مدت بهم دروغ گفته و ماجرای نامزدیش و بهم نگفته وقتی حرفهاش یادم میفتاد دیوونه میشدم و هزار بار خودمو نفرین کردم که هنوز هم ابله هستم
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوسوم
بهرام از زندگی پر ملالش و کتکهایی که از ناپدریش میخورد برام میگفت از ازدواج تلخش که با بیماری زنش تلختر شده بودو از اینکه بنا به جبر روزگار سالها ازمادر و خواهرش دور مونده بودبا اینکه نمیخواستم اوقاتش و تلخ کنم اما منم نیاز داشتم بعد این همه سال از سختی هایی که کشیدم برای یکی بگم مهر و محبت بهرام مرهمی روی زخمهام شده بوددوماه بود که هر روز تو مریضخونه بهرام و میدیدم.همه چیز بینمون خوب پیش میرفت و من به همین هم راضی بودم.یکی دوبار خانوم جون از ده اومد اما انقدر درگیر کارهای سعید بود که متوجه حال من نشدسعید میخواست به نجف بره و اینبار خانم جون مخالف بودمن اونقدر تو حال و هوای خودم غرق بودم که به هیچ چیزی اهمیت نمیدادم یه روز پروین خواهر بهرام با زهره به مریضخونه اومد اکثر اوقات پروین از زهره نگهداری میکرد اون تا منو و بهرام و در حال ناهارخوردن دید جلو اومد و بهرام و صدا کردبهرام از همونجا گفت بیا اینجا و کارتو بگواما پروین نزدیک نیومد و با اخم گفت کارم واجب و خصوصی هست.بهرام ازجاش بلند شد و رفت و بعد چند دقیقه اومد از من خداحافظی کرد و گفت مشکلی پیش اومده باید برم با نگرانی گفتم اتفاقی افتاده؟بهرام گفت قول میدم تو اولین فرصت همه چیز و بگم فقط صبور باش ازحرفهای بهرام و رفتار پروین دلشوره گرفتم دست خودم نبود از روز اولی که پروین و تو مطب. دکترطاعت. دیدم خاطره خوبی نداشتم روز بعد هر چی منتظر بهرام شدم نیومد براش چلو گوشت پخته بودم با بی میلی ظرف. غذا رو کنار گذاشتم و روی نیمکت فلزی و سرد مریضخونه نشستم.تو فکر و خیال غرق بودم که صدای پروین منو به خودم آوردبا پوزخند مسخره ای گفت منتظر بهرامی؟با دیدنش دست و پامو گم کردم تو اون بلوز و دامن سبز میدرخشیدبا دستپاچگی گفتم خیر اما هر کس منو میدید متوجه نگاههای منتظرم میشدجلو اومد و گفت فهمیدم تو و بهرام همکارهای خوبی هستیداما بنظرم خبر نداری که این ارتباط داره به ضرر اون تموم میشه واقعیتش یکی از دوستامو براش در نظر گرفتم و اونا در شرف نامزدی هستن اون چند بار به مریضخونه اومده و بهرام و کنار تو دیده و بودن شما کنار هم براش سوء تفاهم پیش آورده.پروین ادامه داددیروز هم اومدم اینجا به بهرام این قضیه رو گفتم و اونم گفت خودم میرم قضیه رو حل و فصل میکنم حالا هم قرار شده با نامزدش حرف بزنه و از دلش در بیاره.حالا هم گفتم چند روز مریضخونه نیاد تا این حرف و حدیثها تموم بشه بعد قیافه جدی تری به خودش گرفت و گفت
از تو میخوام پاتو از گلیمت درازتر نکنی و بیشتر مراقب رفتارت باشی دختر جون حیفه کارت و از دست بدی شنیدم ۳ تا بچه داری که چشمشون به دست تو هست.پروین با لحن آزار دهنده و چندجمله تحقیر آمیز اومده بود به من هشدار بده و منو تهدید کنه از حرفهاش آتیشی تو وجودم روشن شد انگار طنابی دور گردنم انداختن و دارن میکشن حالت تهوع داشتم و سرم گیج میرفت فقط باز و بسته شدن دهنش و میدیدم و صداشو نمیشنیدم و متوجه نبودم چی میگه
نفهمیدم کی رفت احساس کردم خنجری تو قلبم فرو رفته و دارم جون میدم به زور بدن نیمه جونمو روی نیمکت تکون دادم نفسم بالا نمی اومدیکم اونجا نشستم و بعد رفتم سراغ دکترحال ناخوشم و بهونه کردم و سه روز مرخصی گرفتم و به زورتن بیجونم و کشوندم و به سمت خونه راه افتادم.پای رفتن به خونه رو نداشتم بدون ترس از قضاوت بقیه تا خونه گریه کردم
با حال زار به خونه رسیدم طلا و طوبی و مهین چادرهای کوچیکشون و که طلعت براشون دوخته بود به سر کرده بودن و گوشه ایوون خاله بازی میکردن احمد هم دور حوض با قرقره پلاستیکی مشغول بازی بودن.زن عمو هم گوشه ایوون نشسته بود و تسبیح میچرخوند زیر لب سلام بی جونی دادم و به اتاق رفتم زن عمو گفت امروز زود اومدی چرا رنگت پریده طلعت و مونس پشت دار قالی نشسته بودن طلعت گفت چیزی شده دیگه نتونستم تحمل کنم و گوشه ای نشستم و به گریه افتادم دیگه نمیتونستم قایم کنم چیزی رو طلعت ک مونس نگاهی بهم کردن و از پشت دار بلند شدن.زن عمو هم که حال منو دیده بودپشت سر من اومد داخل اتاق و با تعجب گفت چی شده دختر جون به لبمون کردی دیگه نمیتونستم بیشتر از این خوددار باشم از حرفهای پروین دلم شکسته بود از بهرام شاکی بودم که این همه مدت بهم دروغ گفته و ماجرای نامزدیش و بهم نگفته وقتی حرفهاش یادم میفتاد دیوونه میشدم و هزار بار خودمو نفرین کردم که هنوز هم ابله هستم
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
داستان فرزند با سواد چوپان و شمارش گوسفندان
چوپانی را فرزندی بود زیرک و کاردان و این پسر کمک پدر همی کرد در احصاء (شمارش) و آمارگیری از گوسفندان. چنان چه هر غروب پسر گوسفندان را همی شمرده و چند و چون کار به پدر گزارش همی داده تا پدر به نتیجه همی رساند.
تا اینکه پسر بزرگ شد و به دنبال کسب مدرک راهی شهر شد؛ بعد از چند سال تلاش و کوشش و جد و جهد سرانجام پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت. پدر در کمال مسرت روزی از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او کمک کند؛ فرزند هم با تمام اشتیاق قبول کرد.
گوسفندان وارد آغل شدند اما گویی کار پسر به انجام نرسیده بود چون معلوم بود که هنوز نتوانسته آن ها را بشمرد. به همین دلیل از پدر خواهش کرد که بار دیگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل کند؛ ولی مثل این که ... پسر نتوانست برای بار دوم و... بار بعد هم موفق شود و تا اینکه نصف شب شد!
پدر که تا آن موقع حوصله کرده و چیزی نگفته بود از کوره در رفت و با عصبانیت از پسرش پرسید: قبلاً بار اول گوسفندان را دقیق می شمردی و آمارش را به من تحویل می دادی، اما الان تا نصف شب هم از عهده این کار بر نیامده ای؟ علت چیست؟
پسر گفت: قبلاً که با سواد نبودم و ضرب و تفسیم و توان نمی دانستم کله گوسفندان را می شمردم اما الان با سواد شده ام، پای گوسفندان را می شمرم و تقسیم بر 4 می کنم ولی نمی دانم چرا جور در نمی آید؟!
ریشه حل مشکلات در ساه نگاه کردن به آنهاست. گاهی دانش زیاد در موضوعی نه تنها به حل مسئله کمک نمی کند؛ بلکه مشکلات جدید ایجاد می کند! گاهی افراد با پیچیده تر کردن مسائل از حل آنها عاجز می شوند.
دانش، آگاهی و سواد برای رشد و پیشرفت و گام نهادن رو به جلو مفید است و پیچیده کردن دانسته های قبلی گامی به عقب و بازگشت خواهد بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چوپانی را فرزندی بود زیرک و کاردان و این پسر کمک پدر همی کرد در احصاء (شمارش) و آمارگیری از گوسفندان. چنان چه هر غروب پسر گوسفندان را همی شمرده و چند و چون کار به پدر گزارش همی داده تا پدر به نتیجه همی رساند.
تا اینکه پسر بزرگ شد و به دنبال کسب مدرک راهی شهر شد؛ بعد از چند سال تلاش و کوشش و جد و جهد سرانجام پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت. پدر در کمال مسرت روزی از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او کمک کند؛ فرزند هم با تمام اشتیاق قبول کرد.
گوسفندان وارد آغل شدند اما گویی کار پسر به انجام نرسیده بود چون معلوم بود که هنوز نتوانسته آن ها را بشمرد. به همین دلیل از پدر خواهش کرد که بار دیگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل کند؛ ولی مثل این که ... پسر نتوانست برای بار دوم و... بار بعد هم موفق شود و تا اینکه نصف شب شد!
پدر که تا آن موقع حوصله کرده و چیزی نگفته بود از کوره در رفت و با عصبانیت از پسرش پرسید: قبلاً بار اول گوسفندان را دقیق می شمردی و آمارش را به من تحویل می دادی، اما الان تا نصف شب هم از عهده این کار بر نیامده ای؟ علت چیست؟
پسر گفت: قبلاً که با سواد نبودم و ضرب و تفسیم و توان نمی دانستم کله گوسفندان را می شمردم اما الان با سواد شده ام، پای گوسفندان را می شمرم و تقسیم بر 4 می کنم ولی نمی دانم چرا جور در نمی آید؟!
ریشه حل مشکلات در ساه نگاه کردن به آنهاست. گاهی دانش زیاد در موضوعی نه تنها به حل مسئله کمک نمی کند؛ بلکه مشکلات جدید ایجاد می کند! گاهی افراد با پیچیده تر کردن مسائل از حل آنها عاجز می شوند.
دانش، آگاهی و سواد برای رشد و پیشرفت و گام نهادن رو به جلو مفید است و پیچیده کردن دانسته های قبلی گامی به عقب و بازگشت خواهد بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
زیاد به دنیا وابسته نباشید !چون هر چقدر هم که طول بکشد مرگ فرا میرسد و آن را رها میکنید . . .🖤
همه نعمت های موجود در آن زودگذر است و ماندگار نیست.!🥀
برای چیزی که از دست دادی اندوهگین نباش،
دنیا را در دستان خود نگه دارید نه در دل خود.
بگذارید آخرت هدف شما باشد که با تمام وجود برای آن تلاش می کنید.
نگذارید دنیا شما را از بهشتی که به وسعت آسمان ها و زمین است و سعادتی که پایانی ندارد! دور کند🩶الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه نعمت های موجود در آن زودگذر است و ماندگار نیست.!🥀
برای چیزی که از دست دادی اندوهگین نباش،
دنیا را در دستان خود نگه دارید نه در دل خود.
بگذارید آخرت هدف شما باشد که با تمام وجود برای آن تلاش می کنید.
نگذارید دنیا شما را از بهشتی که به وسعت آسمان ها و زمین است و سعادتی که پایانی ندارد! دور کند🩶الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
خواهران عزیزم، به الله قسم تون میدم......
با دلی پر از نگرانی و دلسوزی، با چشمانی که بارها اشک شدم برای شنیدنِ بعضی خبرها، التماس میکنم به حرف دلسوزی که مثل یک برادرِ مهربان نگرانتان است گوش بدین
لطفاً... لطفاً عکسهای خودتان رو حتی با بدترین آرایشها، برای هیچ کس در این دنیای پیچیدهی مجازی نفرستین😭😭
نه برای دوستی که امروز صمیمی به نظر میرسه و نه برای کسی که با کلامش حس امنیت و اعتماد به شما مییده
من خودم بارها و بارها شاهد بودم که چگونه یک عکسِ به ظاهر ساده، سرنوشتِ یک زندگی رو به تاریکی کشونده
شنیدم که چطور آوای پشیمانی دخترانی که روزی فکر میکردن خطری نیست، تا ابد در دلشان طنینانداز شده 😭😭😭
این عمل، تنها یک اشتباه کوچک نیست؛ به راستی که یک گناه بزرگ عس گناهی که سنگینی آن فقط در آخرت نیست، بلکه در همین دنیا هم دامان انسان رو میگیره
نگین که ما فقط عکس رد و بدل میکنیم، کار دیگری نمیکنیم
همین فرستادن عکس، خودش کلیدی است که در گناهان بزرگتر رو باز میکنه همانطور که ملاقات یک مرد و زن نامحرم در خلوت گناه است، فرستادن عکس نیز همانند آن، گناهی کبیره و پلی است به سوی تباهیهای بیشتر
خواهرم!!!!
عزیزم، تو گلی باشکوه و باکرامتی این گنجینهی وجودت رو به سادگی و فقط برای دیده شدن، در معرض هر نگاهی قرار نده حریمداری تو، حصار آبرو و ایمان توست
از جان و دل میخواهم که این حرفهای از سر عشق و دلسوزی رو بپذیری. برای خودت، برای خانوادهات و برای خدایی که تو را اینچنین زیبا و محترم آفریده ....
والسلام علیکم و رحمهالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با دلی پر از نگرانی و دلسوزی، با چشمانی که بارها اشک شدم برای شنیدنِ بعضی خبرها، التماس میکنم به حرف دلسوزی که مثل یک برادرِ مهربان نگرانتان است گوش بدین
لطفاً... لطفاً عکسهای خودتان رو حتی با بدترین آرایشها، برای هیچ کس در این دنیای پیچیدهی مجازی نفرستین😭😭
نه برای دوستی که امروز صمیمی به نظر میرسه و نه برای کسی که با کلامش حس امنیت و اعتماد به شما مییده
من خودم بارها و بارها شاهد بودم که چگونه یک عکسِ به ظاهر ساده، سرنوشتِ یک زندگی رو به تاریکی کشونده
شنیدم که چطور آوای پشیمانی دخترانی که روزی فکر میکردن خطری نیست، تا ابد در دلشان طنینانداز شده 😭😭😭
این عمل، تنها یک اشتباه کوچک نیست؛ به راستی که یک گناه بزرگ عس گناهی که سنگینی آن فقط در آخرت نیست، بلکه در همین دنیا هم دامان انسان رو میگیره
نگین که ما فقط عکس رد و بدل میکنیم، کار دیگری نمیکنیم
همین فرستادن عکس، خودش کلیدی است که در گناهان بزرگتر رو باز میکنه همانطور که ملاقات یک مرد و زن نامحرم در خلوت گناه است، فرستادن عکس نیز همانند آن، گناهی کبیره و پلی است به سوی تباهیهای بیشتر
خواهرم!!!!
عزیزم، تو گلی باشکوه و باکرامتی این گنجینهی وجودت رو به سادگی و فقط برای دیده شدن، در معرض هر نگاهی قرار نده حریمداری تو، حصار آبرو و ایمان توست
از جان و دل میخواهم که این حرفهای از سر عشق و دلسوزی رو بپذیری. برای خودت، برای خانوادهات و برای خدایی که تو را اینچنین زیبا و محترم آفریده ....
والسلام علیکم و رحمهالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2👍1
💐 ◍⃟💗◍⃟💐 ◍⃟💗◍⃟💐 ◍⃟
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان کوتاه⇩⇩⇩
شخصی به نزد عارفی دانا رفت و از سختی های زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
عارف پاسخ ﺩﺍﺩ:
ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ؟
گفت : ﺑﻠﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ …
عارف ﮔﻔﺖ : زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ …
ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ..
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ،
ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ...
ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ..
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ ..
ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ ...
ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ!
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ ؟
ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید ..
از رحمت و برکت خداوند هیچوقت نا امید نشید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان کوتاه⇩⇩⇩
شخصی به نزد عارفی دانا رفت و از سختی های زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
عارف پاسخ ﺩﺍﺩ:
ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ؟
گفت : ﺑﻠﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ …
عارف ﮔﻔﺖ : زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ …
ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ..
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ،
ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ...
ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ..
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ ..
ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ ...
ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ!
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ ؟
ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید ..
از رحمت و برکت خداوند هیچوقت نا امید نشید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و شش
ماهرخ خاموش ماند، نگاهش را به زمین دوخت. فرشته قدمی نزدیک تر شد، صدایش را پایین تر آورد و گفت حسینه خانم از این که خان صاحب اینقدر زود او را برگردانده، سخت دلگیر است. به خانم بزرگ گفت کار، بهانه است من میدانم، سلیمان فقط به خاطر ماهرخ برگشته.
ماهرخ لبانش را فشرد، سرش را به نشانهٔ اندوه پایین انداخت. فرشته می خواست ادامه بدهد که در همان لحظه فایقه داخل شد. با ورود او، فرشته بی درنگ سکوت کرد و خودش را به کار مشغول نشان داد. سپس با لحنی ساختگی پرسید برای چاشت چی بپزیم؟
فایقه نگاه تندی به ماهرخ انداخت؛ نگاهی که پر از زهر و سرزنش بود. بعد با کنایه ای سنگین گفت چی فرق میکند؟ مدتیست زندگی بالای اعضای این خانواده زهر شده هر چه بپزیم، فرقی به حال کسی ندارد.
ماهرخ لحظه ای در چشمان فایقه نگریست. خوب میدانست این زهر زبان مستقیم به سوی اوست. اما خاموش ماند، چیزی نگفت، فقط آرام از آشپزخانه بیرون شد. دوباره به سوی زینه ها رفت، قدم هایش سنگین و دلش پر از تیرگی بود.
وقتی به اطاقش رسید، دروازه را به آرامی گشود. سلیمان خان و نرگس روی مبل نشسته بودند و گرم صحبت بودند. با دیدن او، نگاه سلیمان روشن شد. با صدای گرم و پر از محبت گفت کجا رفته بودی، عزیزم؟ بیا، پیش ما بنشین.
ماهرخ به سوی تخت رفت، نشست، آهی سبک کشید و آرام گفت آشپزخانه رفتم دیدم کاری به من نیست، دوباره برگشتم.
سلیمان خان در میان صحبت، نگاهش ناگهان روی دست ماهرخ لغزید. ابروانش در هم رفت، صدایش رنگی از نگرانی گرفت و پرسید دستت را چی شده ماهرخ؟
ماهرخ دستش را خواست پنهان کند، اما سلیمان خان با شتاب از مبل برخاست و خودش را به او رساند. دست ظریفش را به نرمی اما با اضطراب گرفت. طوری که قلبش لرزیده باشد، با چشم های تیزش به سوختگی نگاه کرد و پرسید این چیست؟ چرا دستت اینطور شده؟
ماهرخ با صدایی آرام، لبخندی کمرنگ و پر از بی اعتنایی زد و جواب داد چیزی نیست در تنور سوخت.
سلیمان خان با ناباوری پرسید در تنور؟! تو با تنور چی کار داشتی، عزیزم؟
ماهرخ نگاهش را پایین انداخت، با صدای آرام و شکسته گفت خانم بزرگ گفت نان برایش بپزم من بلد نبودم، اینطور شد. ولی زیاد نسوخته، حالا خوب است.
چشم های سلیمان از خشم شعله گرفت. صدایش پر از عصبانیت و اعتراض شد و گفت یعنی چی «زیاد نسوخته»؟ ببین دستت چی شده! تو نان بپزی؟ پس فایقه و فرشته به چی هستند؟!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و شش
ماهرخ خاموش ماند، نگاهش را به زمین دوخت. فرشته قدمی نزدیک تر شد، صدایش را پایین تر آورد و گفت حسینه خانم از این که خان صاحب اینقدر زود او را برگردانده، سخت دلگیر است. به خانم بزرگ گفت کار، بهانه است من میدانم، سلیمان فقط به خاطر ماهرخ برگشته.
ماهرخ لبانش را فشرد، سرش را به نشانهٔ اندوه پایین انداخت. فرشته می خواست ادامه بدهد که در همان لحظه فایقه داخل شد. با ورود او، فرشته بی درنگ سکوت کرد و خودش را به کار مشغول نشان داد. سپس با لحنی ساختگی پرسید برای چاشت چی بپزیم؟
فایقه نگاه تندی به ماهرخ انداخت؛ نگاهی که پر از زهر و سرزنش بود. بعد با کنایه ای سنگین گفت چی فرق میکند؟ مدتیست زندگی بالای اعضای این خانواده زهر شده هر چه بپزیم، فرقی به حال کسی ندارد.
ماهرخ لحظه ای در چشمان فایقه نگریست. خوب میدانست این زهر زبان مستقیم به سوی اوست. اما خاموش ماند، چیزی نگفت، فقط آرام از آشپزخانه بیرون شد. دوباره به سوی زینه ها رفت، قدم هایش سنگین و دلش پر از تیرگی بود.
وقتی به اطاقش رسید، دروازه را به آرامی گشود. سلیمان خان و نرگس روی مبل نشسته بودند و گرم صحبت بودند. با دیدن او، نگاه سلیمان روشن شد. با صدای گرم و پر از محبت گفت کجا رفته بودی، عزیزم؟ بیا، پیش ما بنشین.
ماهرخ به سوی تخت رفت، نشست، آهی سبک کشید و آرام گفت آشپزخانه رفتم دیدم کاری به من نیست، دوباره برگشتم.
سلیمان خان در میان صحبت، نگاهش ناگهان روی دست ماهرخ لغزید. ابروانش در هم رفت، صدایش رنگی از نگرانی گرفت و پرسید دستت را چی شده ماهرخ؟
ماهرخ دستش را خواست پنهان کند، اما سلیمان خان با شتاب از مبل برخاست و خودش را به او رساند. دست ظریفش را به نرمی اما با اضطراب گرفت. طوری که قلبش لرزیده باشد، با چشم های تیزش به سوختگی نگاه کرد و پرسید این چیست؟ چرا دستت اینطور شده؟
ماهرخ با صدایی آرام، لبخندی کمرنگ و پر از بی اعتنایی زد و جواب داد چیزی نیست در تنور سوخت.
سلیمان خان با ناباوری پرسید در تنور؟! تو با تنور چی کار داشتی، عزیزم؟
ماهرخ نگاهش را پایین انداخت، با صدای آرام و شکسته گفت خانم بزرگ گفت نان برایش بپزم من بلد نبودم، اینطور شد. ولی زیاد نسوخته، حالا خوب است.
چشم های سلیمان از خشم شعله گرفت. صدایش پر از عصبانیت و اعتراض شد و گفت یعنی چی «زیاد نسوخته»؟ ببین دستت چی شده! تو نان بپزی؟ پس فایقه و فرشته به چی هستند؟!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد 🩵⭐🍀
#پندانه
شكسپيرميگه:
اگه يه روزی فرزندی داشته باشم،
بيشتر از هر اسباب بازی ديگه ای براش بادكنك ميخرم.
بازی با بادكنك خيلی چيزها رو به بچه ياد ميده....
بهش ياد ميده كه بايد بزرگ باشه اما سبك،تا بتونه بالاتر بره.
بهش ياد ميده كه چيزای دوست داشتنی ميتونن توی يه لحظه،حتی بدون هيچ دليلی و بدون هيچ مقصری از بين برن
پس نبايد زياد بهشون وابسته بشه
ومهم تر ازهمه بهش ياد ميده كه وقتی چيزی رو دوست داره، نبايد اونقدر بهش نزديك بشه وبهش فشار بياره كه راه نفس كشيدنش رو ببنده، چون ممكنه برای هميشه از دستش بده .
و اینکه وقتی یه نفر و خیلی
واسه خودت بزرگ کنی در اخر میترکه و تو صورت خودت میخوره.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پندانه
شكسپيرميگه:
اگه يه روزی فرزندی داشته باشم،
بيشتر از هر اسباب بازی ديگه ای براش بادكنك ميخرم.
بازی با بادكنك خيلی چيزها رو به بچه ياد ميده....
بهش ياد ميده كه بايد بزرگ باشه اما سبك،تا بتونه بالاتر بره.
بهش ياد ميده كه چيزای دوست داشتنی ميتونن توی يه لحظه،حتی بدون هيچ دليلی و بدون هيچ مقصری از بين برن
پس نبايد زياد بهشون وابسته بشه
ومهم تر ازهمه بهش ياد ميده كه وقتی چيزی رو دوست داره، نبايد اونقدر بهش نزديك بشه وبهش فشار بياره كه راه نفس كشيدنش رو ببنده، چون ممكنه برای هميشه از دستش بده .
و اینکه وقتی یه نفر و خیلی
واسه خودت بزرگ کنی در اخر میترکه و تو صورت خودت میخوره.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هفت
رگ های گردنش برآمده بود. دست ماهرخ را رها کرد، با قدم های بلند و عصبی از اطاق بیرون رفت. ماهرخ با اضطراب برخاست، نرگس هراسان پشت سرش دوید و گفت لالا جان، صبر کن…
اما سلیمان گوش نمی داد. مثل طوفان از زینه ها پایین شد. مستقیم به سوی سالن رفت که خانم بزرگ با متانت همیشگی اش نشسته بود.
سلیمان خان گفت مادر جان! شما به ماهرخ گفتید نان در تنور بپزد؟!
خانم بزرگ رنگ از رخسارش پرید، نگاهش برای لحظه ای لرزید، اما با تکبر گفت بلی، من گفتم.
سلیمان خان دستانش را مشت کرد، صدایش پر از خشم و لرزه شد و گفت مادر! ماهرخ تازه وارد این خانه است، بلد نیست! چطور اجازه دادید دست ظریف او را در تنور بسوزاند؟ فایقه و فرشته در این خانه چه می کنند؟ چرا باید ماهرخ نان بپزد؟
خانم بزرگ لب هایش را به هم فشرد. نگاهش مثل همیشه پر از غرور بود، اما در برابر عصبانیت سلیمان، صدایش لرزید و گفت من… من فقط خواستم یاد بگیرد، این خانه رسم و راه خودش را دارد…
سلیمان خان با تندی سخنش را برید و داد زد رسم و راه خانه شما، برای من مهم نیست وقتی پای رنج ماهرخ در میان باشد!
صدای او مثل صاعقه در سالن پیچید. ماهرخ که با نرگس پشت سرش ایستاده بود، قلبش با هر کلمهٔ سلیمان به تپش افتاده بود؛ نیمی از ترس و نیمی از شیرینیِ آن که کسی این چنین از او دفاع می کرد.
خانم بزرگ لحظه ای سکوت کرد، نگاهش میان چهره ای برآشفته ای پسرش و قامت لرزان ماهرخ لغزید. نفس عمیقی کشید و در حالی که رنگ صورتش هنوز پریده بود، زیر لب زمزمه کرد سلیمان جان، آرام باش چرا اینقدر برآشفته می شوی؟ این فقط یک کار ساده بود.
سلیمان خان با خشم قدمی نزدیک تر شد، صدایش بلندتر از قبل در سالن پیچید و گفت کار ساده؟! برای شما شاید ساده باشد، اما برای ماهرخ نبود! دستش را دیده ای؟ سوخته.
خانم بزرگ نگاهش را از او گرفت و با سردی، چشم در چشم ماهرخ دوخت. در صدا و نگاهش چیزی از کینه و تحقیر پیدا بود و گفت هنوز چند ساعت از آمدن پسرم نشده، زود برایش شیطانی کنی؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هفت
رگ های گردنش برآمده بود. دست ماهرخ را رها کرد، با قدم های بلند و عصبی از اطاق بیرون رفت. ماهرخ با اضطراب برخاست، نرگس هراسان پشت سرش دوید و گفت لالا جان، صبر کن…
اما سلیمان گوش نمی داد. مثل طوفان از زینه ها پایین شد. مستقیم به سوی سالن رفت که خانم بزرگ با متانت همیشگی اش نشسته بود.
سلیمان خان گفت مادر جان! شما به ماهرخ گفتید نان در تنور بپزد؟!
خانم بزرگ رنگ از رخسارش پرید، نگاهش برای لحظه ای لرزید، اما با تکبر گفت بلی، من گفتم.
سلیمان خان دستانش را مشت کرد، صدایش پر از خشم و لرزه شد و گفت مادر! ماهرخ تازه وارد این خانه است، بلد نیست! چطور اجازه دادید دست ظریف او را در تنور بسوزاند؟ فایقه و فرشته در این خانه چه می کنند؟ چرا باید ماهرخ نان بپزد؟
خانم بزرگ لب هایش را به هم فشرد. نگاهش مثل همیشه پر از غرور بود، اما در برابر عصبانیت سلیمان، صدایش لرزید و گفت من… من فقط خواستم یاد بگیرد، این خانه رسم و راه خودش را دارد…
سلیمان خان با تندی سخنش را برید و داد زد رسم و راه خانه شما، برای من مهم نیست وقتی پای رنج ماهرخ در میان باشد!
صدای او مثل صاعقه در سالن پیچید. ماهرخ که با نرگس پشت سرش ایستاده بود، قلبش با هر کلمهٔ سلیمان به تپش افتاده بود؛ نیمی از ترس و نیمی از شیرینیِ آن که کسی این چنین از او دفاع می کرد.
خانم بزرگ لحظه ای سکوت کرد، نگاهش میان چهره ای برآشفته ای پسرش و قامت لرزان ماهرخ لغزید. نفس عمیقی کشید و در حالی که رنگ صورتش هنوز پریده بود، زیر لب زمزمه کرد سلیمان جان، آرام باش چرا اینقدر برآشفته می شوی؟ این فقط یک کار ساده بود.
سلیمان خان با خشم قدمی نزدیک تر شد، صدایش بلندتر از قبل در سالن پیچید و گفت کار ساده؟! برای شما شاید ساده باشد، اما برای ماهرخ نبود! دستش را دیده ای؟ سوخته.
خانم بزرگ نگاهش را از او گرفت و با سردی، چشم در چشم ماهرخ دوخت. در صدا و نگاهش چیزی از کینه و تحقیر پیدا بود و گفت هنوز چند ساعت از آمدن پسرم نشده، زود برایش شیطانی کنی؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هشت
این جمله مثل خنجری در قلب ماهرخ.نشست چشمانش پر از اشک شد لب هایش ، لرزید اما سکوت.کرد نرگس با حیرت دهانش را باز کرد خواست چیزی بگوید اما سلیمان خان از شدت عصبانیت صدایش لرزید و به لرزه افتاد و گفت مادر این چه حرفیست ؟ چگونه جرأت کردی چنین چیزی را در حق همسر من بگویی ؟ قدم هایش را محکم به سمت مادرش ، برداشت انگشت اشاره اش را بالا گرفت و گفت ماهرخ شیطانی! نکرده او مظلوم است ساده است هیچکس حتی شما مادرجان اجازه ندارد حرمت اش را بشکند! سالن در سکوت فرو رفت تنها نفس های بریده و پرخشم سلیمان بود که فضا را پر میکرد خانم بزرگ برای اولین بار احساس کرد پسرش در برابرش ایستاده است. ماهرخ با چشمهایی اشک آلود به قامت سلیمان خیره ماند ؛ قلبش با هر کلمه ای که از دهان او بیرون می ، آمد لرزید نرگس آرام دست ماهرخ را گرفت ، فشار داد طوری که میخواست بگوید ببین او پشت تو ایستاده است.
سلیمان خان بعد از آن جمله ای تند دیگر طاقت ماندن در آن فضا را نداشت. نگاه پر از خشم و اندوهش را از مادرش گرفت ، به سوی ماهرخ برگشت و دستش را گرفت ماهر با هراس و تردید نگاهش میکرد بعد گفت بیا ، آماده شو. همین حالا میرویم نزد داکتر ماهرخ سراسیمه لب زد نی... لازم نیست... من خوب هستم... سوختگی ام زیاد نیست... سلیمان خان بی درنگ سخنش را برید با صدای قاطع و بی چون و چرا گفت خاموش تو چیزی نمیفهمی من نمی گذارم به بهانه ای یک کار بی جا دستت بسوزد و بعد خاموش بنشینم ماهرخ خواست دوباره حرفی بزند اما سلیمان خان نگاه تندی به او انداخت. در آن نگاه آنقدر جدیت و محبت درهم تنیده بود که جرأت نکرد چیزی بگوید. او دست ماهرخ را محکم تر گرفت از کنار نرگس و خانم بزرگ گذشت. نرگس با نگرانی به دنبالشان ، دوید اما سلیمان خان بی اعتنا به نگاه ها و پچ پچها از زینه ها بالا رفت در تمام راه ماهرخ آهسته می گفت سلیمان ، خان ، قسم به خدا ضرور نیست.
ولی او حتى لحظه ای ایستاد نشد. وقتی به معاینه خانه رسیدند سلیمان با عجله وارد شد. منشی داکتر چیزی پرسید اما او بدون اینکه جواب منشی را بدهد مستقیم گفت خانم ام دستش سوخته فوراً داکتر را خبر کنید.ماهرخ با شرم و اندکی خجالت نگاه های مردم را حس می کرد. دلش نمیخواست کسی به او توجه کند آرام گفت سلیمان خان به خدا ضرور نبود این همه عجله.... سلیمان به او نگاه کرد نگاهش جدی و محکم بود و گفت تو عزیزترین من هستی برایت هیچ چیز کم نمیگذارم اگر کوچک ترین دردی بکشی قلب من میسوزد نه فقط دستت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هشت
این جمله مثل خنجری در قلب ماهرخ.نشست چشمانش پر از اشک شد لب هایش ، لرزید اما سکوت.کرد نرگس با حیرت دهانش را باز کرد خواست چیزی بگوید اما سلیمان خان از شدت عصبانیت صدایش لرزید و به لرزه افتاد و گفت مادر این چه حرفیست ؟ چگونه جرأت کردی چنین چیزی را در حق همسر من بگویی ؟ قدم هایش را محکم به سمت مادرش ، برداشت انگشت اشاره اش را بالا گرفت و گفت ماهرخ شیطانی! نکرده او مظلوم است ساده است هیچکس حتی شما مادرجان اجازه ندارد حرمت اش را بشکند! سالن در سکوت فرو رفت تنها نفس های بریده و پرخشم سلیمان بود که فضا را پر میکرد خانم بزرگ برای اولین بار احساس کرد پسرش در برابرش ایستاده است. ماهرخ با چشمهایی اشک آلود به قامت سلیمان خیره ماند ؛ قلبش با هر کلمه ای که از دهان او بیرون می ، آمد لرزید نرگس آرام دست ماهرخ را گرفت ، فشار داد طوری که میخواست بگوید ببین او پشت تو ایستاده است.
سلیمان خان بعد از آن جمله ای تند دیگر طاقت ماندن در آن فضا را نداشت. نگاه پر از خشم و اندوهش را از مادرش گرفت ، به سوی ماهرخ برگشت و دستش را گرفت ماهر با هراس و تردید نگاهش میکرد بعد گفت بیا ، آماده شو. همین حالا میرویم نزد داکتر ماهرخ سراسیمه لب زد نی... لازم نیست... من خوب هستم... سوختگی ام زیاد نیست... سلیمان خان بی درنگ سخنش را برید با صدای قاطع و بی چون و چرا گفت خاموش تو چیزی نمیفهمی من نمی گذارم به بهانه ای یک کار بی جا دستت بسوزد و بعد خاموش بنشینم ماهرخ خواست دوباره حرفی بزند اما سلیمان خان نگاه تندی به او انداخت. در آن نگاه آنقدر جدیت و محبت درهم تنیده بود که جرأت نکرد چیزی بگوید. او دست ماهرخ را محکم تر گرفت از کنار نرگس و خانم بزرگ گذشت. نرگس با نگرانی به دنبالشان ، دوید اما سلیمان خان بی اعتنا به نگاه ها و پچ پچها از زینه ها بالا رفت در تمام راه ماهرخ آهسته می گفت سلیمان ، خان ، قسم به خدا ضرور نیست.
ولی او حتى لحظه ای ایستاد نشد. وقتی به معاینه خانه رسیدند سلیمان با عجله وارد شد. منشی داکتر چیزی پرسید اما او بدون اینکه جواب منشی را بدهد مستقیم گفت خانم ام دستش سوخته فوراً داکتر را خبر کنید.ماهرخ با شرم و اندکی خجالت نگاه های مردم را حس می کرد. دلش نمیخواست کسی به او توجه کند آرام گفت سلیمان خان به خدا ضرور نبود این همه عجله.... سلیمان به او نگاه کرد نگاهش جدی و محکم بود و گفت تو عزیزترین من هستی برایت هیچ چیز کم نمیگذارم اگر کوچک ترین دردی بکشی قلب من میسوزد نه فقط دستت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و نه
#پارت هدیه
چشمان ماهرخ پر از اشک شد، اما چیزی نگفت. داکتر آمد و با مهربانی او را به اطاق برد. سلیمان لحظه ای هم آرام نگرفت، کنار تخت ایستاد، حتی وقتی داکتر مشغول تداوی دست ماهرخ شد. گاهی خم می شد، به چهرهٔ او می نگریست
ماهرخ با دیدن این همه توجه، قلبش لرزید. حس کرد که با همهٔ سختی ها، با همهٔ دشمنی ها، در آغوش همین مرد است که احساس امنیت می کند
داکتر بعد از نگاهی دقیق به دست ماهرخ آهی کشید و گفت کاش همان وقتی که تازه سوخته بود می آمدی حالا زخم کمی کهنه شده. با این هم، نگران نباش دخترم… مرهم می گذارم، زود خوب می شود
داکتر مرهم را به نرمی روی دست ماهرخ گذاشت و پانسمان کرد. ماهرخ کمی از سوزش به خود لرزید، اما لبخندی زد تا نگرانی سلیمان را کمتر کند. داکتر ادامه داد حالا چند روز این مرهم را عوض کن، دستت پاک نگه دار، ان شاءالله خوب می شود.
سلیمان خان نفس عمیقی کشید، احساس کرد باری از روی سینه اش برداشته شد. رو به داکتر با صدایی محکم گفت سپاس داکتر صاحب. من خودم هر روز می آورم که مرهم اش عوض شود. نمی گذارم ذره ای اذیت شود.
ماهرخ آهسته گفت ضرور نیست سلیمان خان…
اما نگاه جدی و پر حرارت او به روشنی نشان می داد که این مرد تصمیمش را گرفته و کسی توان تغییرش را ندارد
سلیمان خان دست پانسمان شدهٔ ماهرخ را گرفت و او را از کلینیک بیرون برد. هوای صبح اندکی خنک بود و نسیم ملایمی بر صورت ماهرخ می وزید. او سرش را پایین انداخته بود، از یک سو دلش آرام شده بود که سلیمان خان اینگونه از او حمایت می کرد، اما از سوی دیگر بیم داشت که این برخوردها خانه را بیشتر به آتش بکشد.
در راه، سلیمان خان با صدایی آرام تر اما هنوز پر از خشم گفت دیگر نمی گذارم حتی انگشت کوچکت را اذیت کنند. هر کس در این خانه به تو دست درازی کند، جوابش را مستقیم از من خواهد گرفت.
ماهرخ آهسته گفت کاش اینقدر با خانم بزرگ بد حرف نمی زدید شاید نیت شان بد نبوده…
سلیمان خان تند به سویش نگاه کرد و حرفش را برید و گفت نیت خوب؟! نیت خوب یعنی تویی که بلد نیستی، ببرندت پای تنور و بسوزی؟ این بازی ها دیگر برایم تمام شده.
وقتی به خانه رسیدند، خانم بزرگ و حسینه در ایوان نشسته بودند. به محض دیدن پانسمان دست ماهرخ، رنگ از رخ خانم بزرگ پرید. سلیمان خان بی درنگ به طرف شان رفت و گفت مادر جان! این بود وعده ای که به من دادید؟ مگر نگفتید مراقب ماهرخ میباشید؟
لایک ان شاءالله فراموش نشود ❤️
یکجا نشر شد همه✅
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و نه
#پارت هدیه
چشمان ماهرخ پر از اشک شد، اما چیزی نگفت. داکتر آمد و با مهربانی او را به اطاق برد. سلیمان لحظه ای هم آرام نگرفت، کنار تخت ایستاد، حتی وقتی داکتر مشغول تداوی دست ماهرخ شد. گاهی خم می شد، به چهرهٔ او می نگریست
ماهرخ با دیدن این همه توجه، قلبش لرزید. حس کرد که با همهٔ سختی ها، با همهٔ دشمنی ها، در آغوش همین مرد است که احساس امنیت می کند
داکتر بعد از نگاهی دقیق به دست ماهرخ آهی کشید و گفت کاش همان وقتی که تازه سوخته بود می آمدی حالا زخم کمی کهنه شده. با این هم، نگران نباش دخترم… مرهم می گذارم، زود خوب می شود
داکتر مرهم را به نرمی روی دست ماهرخ گذاشت و پانسمان کرد. ماهرخ کمی از سوزش به خود لرزید، اما لبخندی زد تا نگرانی سلیمان را کمتر کند. داکتر ادامه داد حالا چند روز این مرهم را عوض کن، دستت پاک نگه دار، ان شاءالله خوب می شود.
سلیمان خان نفس عمیقی کشید، احساس کرد باری از روی سینه اش برداشته شد. رو به داکتر با صدایی محکم گفت سپاس داکتر صاحب. من خودم هر روز می آورم که مرهم اش عوض شود. نمی گذارم ذره ای اذیت شود.
ماهرخ آهسته گفت ضرور نیست سلیمان خان…
اما نگاه جدی و پر حرارت او به روشنی نشان می داد که این مرد تصمیمش را گرفته و کسی توان تغییرش را ندارد
سلیمان خان دست پانسمان شدهٔ ماهرخ را گرفت و او را از کلینیک بیرون برد. هوای صبح اندکی خنک بود و نسیم ملایمی بر صورت ماهرخ می وزید. او سرش را پایین انداخته بود، از یک سو دلش آرام شده بود که سلیمان خان اینگونه از او حمایت می کرد، اما از سوی دیگر بیم داشت که این برخوردها خانه را بیشتر به آتش بکشد.
در راه، سلیمان خان با صدایی آرام تر اما هنوز پر از خشم گفت دیگر نمی گذارم حتی انگشت کوچکت را اذیت کنند. هر کس در این خانه به تو دست درازی کند، جوابش را مستقیم از من خواهد گرفت.
ماهرخ آهسته گفت کاش اینقدر با خانم بزرگ بد حرف نمی زدید شاید نیت شان بد نبوده…
سلیمان خان تند به سویش نگاه کرد و حرفش را برید و گفت نیت خوب؟! نیت خوب یعنی تویی که بلد نیستی، ببرندت پای تنور و بسوزی؟ این بازی ها دیگر برایم تمام شده.
وقتی به خانه رسیدند، خانم بزرگ و حسینه در ایوان نشسته بودند. به محض دیدن پانسمان دست ماهرخ، رنگ از رخ خانم بزرگ پرید. سلیمان خان بی درنگ به طرف شان رفت و گفت مادر جان! این بود وعده ای که به من دادید؟ مگر نگفتید مراقب ماهرخ میباشید؟
لایک ان شاءالله فراموش نشود ❤️
یکجا نشر شد همه✅
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پیام تبریکی بر شما خواهران و برادران غزه!
سلام بر شما ابر مردان خدا، که صبورترین بندگانش بوده و در مقابل جبر و ظلم دشمن ایستادگی کردید.
سلام بر شما پدران غیور، که با افتخار فرزندان شهیدتان را در دستان خود دفن نموده و پیشانی خود را اخم نکردید.
سلام بر شما مادران قوی، که آرزوی شهادت فرزندانتان را داشته و آنها را بخاطر جهاد فیسبیلالله تربیت نمودید. بابت آن همه درد و مصیبتی که برایتان رسید، حتی آه و ناله هم نکردید.
سلام بر شما کودکان مظلوم، که این همه درگیریها و مشکلات شما را از پای در نیاورد، بلکه قویتر تان ساخت.
سلام بر تکتک شما مردمان غزه، که در مقابل دشمن خود را کم نیاورده و چون کوه، قوی و مستحکم استادید. و به ایمانتان هیچ خللی وارد نشد بلکه ایمانتان قویتر از قبل گشت.
خواهران و برادران غزه! صبر و استقامتتان لایق ستایش و تمجید است خوشا به سعادتتان که الگویی از صبر، ایمان و تقوا هستید.
بعد از صحابه بهترین مردمان شمائید و در نزد خداوند متعال مقام و جایگاه والایی دارید.
با اینکه آتشبس صورت گرفت خواستم این شادی پس از روزهای طولانی سختی و غم، را برایتان تبریک و تهنیت بگویم و امیدوارم خوشیهایتان مستدام گردد و خداوند متعال ریشهی دشمن پلید را از بیخ برکند تا از چنگالش نجات یابید.
از خدا میخواهم آتش بس دائمی شود تا بتوانید با آرامش و امنیت و بدون شنیدن صدای بمباران زندگی را سپری بنمائید و بار دیگر طعم زندگی را بچشید.
✍ ستایش نجیبی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام بر شما ابر مردان خدا، که صبورترین بندگانش بوده و در مقابل جبر و ظلم دشمن ایستادگی کردید.
سلام بر شما پدران غیور، که با افتخار فرزندان شهیدتان را در دستان خود دفن نموده و پیشانی خود را اخم نکردید.
سلام بر شما مادران قوی، که آرزوی شهادت فرزندانتان را داشته و آنها را بخاطر جهاد فیسبیلالله تربیت نمودید. بابت آن همه درد و مصیبتی که برایتان رسید، حتی آه و ناله هم نکردید.
سلام بر شما کودکان مظلوم، که این همه درگیریها و مشکلات شما را از پای در نیاورد، بلکه قویتر تان ساخت.
سلام بر تکتک شما مردمان غزه، که در مقابل دشمن خود را کم نیاورده و چون کوه، قوی و مستحکم استادید. و به ایمانتان هیچ خللی وارد نشد بلکه ایمانتان قویتر از قبل گشت.
خواهران و برادران غزه! صبر و استقامتتان لایق ستایش و تمجید است خوشا به سعادتتان که الگویی از صبر، ایمان و تقوا هستید.
بعد از صحابه بهترین مردمان شمائید و در نزد خداوند متعال مقام و جایگاه والایی دارید.
با اینکه آتشبس صورت گرفت خواستم این شادی پس از روزهای طولانی سختی و غم، را برایتان تبریک و تهنیت بگویم و امیدوارم خوشیهایتان مستدام گردد و خداوند متعال ریشهی دشمن پلید را از بیخ برکند تا از چنگالش نجات یابید.
از خدا میخواهم آتش بس دائمی شود تا بتوانید با آرامش و امنیت و بدون شنیدن صدای بمباران زندگی را سپری بنمائید و بار دیگر طعم زندگی را بچشید.
مردمان غزه! پیروزی مبارکتان باد.
✍ ستایش نجیبی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوچهارم
همه با تعجب نگاهم میکردن و طلعت گفت خب حرف بزن دختر مردیم از نگرانی
اما چی باید میگفتم بدون حرفی بلندشدم و به اتاقم رفتم و گوشه ای کز کردم و خوابیدم.وقتی غرق تو خوشی بودم اونا مگه خبر داشتن که الان تو وقت بدبختی اونا رو همراه خودم کنم غروب با تب و لرز از خواب پریدم خواب بهرام و دیده بودم اما یادم نبود چی دیدم ملک ناز بالای سرم نگران نشسته بود حال و روزپریشون من همه رو کلافه کرده بودملک ناز موهامو نوازش کرد و گفت چی شده خواهر جان نمیخوای حرف بزنی همه نگرانت هستیم از مدرسه که اومدم حال همه پریشون بودحتی بچه هات با دیدن گریه هات ترسیدن و بهونه میگیرن
اما طلعت قدغن کرد که خلوتت و بهم بزنیم.با دیدن ملک ناز باز اشکهام شروع به باریدن کرداز بچگی یاد گرفته بودم از دست بدم مادرم برادرم پدرم اما از دست دادن بهرام و بلد نبودم اما چاره چه بود مگه میتونستم با زور و زنجیر کسی رو برای خودم بکنم باید روی بهرام چشم میبستم بلند شدم و نشستم و سیر تا پیاز ماجرا رو برای ملک ناز گفتم ملک ناز با چشمهای متعجب نگاهم کرد و بغلم کرد و گفت بمیرم برای دل پاک و ساده ات کاش اصلا به اون مریضخونه نرفته بودی حالا هم به سر کار قبلت برگرداصلا دیگه کار کردن تو بسه بهتره کنار بچه هات باشی بعد این از این به بعد خودم کار میکنم طلعت تقه ای به در زد و با سینی چای اومد تو سینی رو جلوم گذاشت و چهار زانو روبه روم نشست و نگران بهم خیره شدبعد اروم قطرات اشکش و پاک کرد و گفت از وقتی باپدرتون ازدواج کردم قول دادم به خودم که براتون مثل مادر باشم میدونم هیچ وقت نتونستم برای شما و پدرتون جای بدری رو پر کنم اما خدا شاهده همه تلاشم و کردم اما وقتی تو رو میبینم که اینطور غصه میخوری و نمیتونی حرفت و بهم بزنی میفهمم که اصلا موفق نشدم با گریه خودمو به آغوش طلعت انداختم و هق هق کنان گریه کردم طلعت بدون اینکه بپرسه چی شده سرم و نوازش کرداون واقعا برامون مثل یه دوست و همراه فداکار و مهربون بودملک ناز همه چیز و از من شنیده بود برای طلعت تعریف کرد طلعت اشکهامو پاک کرد و گفت تو این مدت متوجه تغییر حال و هوات شده بودم متوجه شدم درگیرماجرایی هستی اما گفتم خودش هر موقع صلاح بدونه میگه الانم با عقل ناقصم میگم که پیش داوری نکن تو هنوز نظر بهرام و نمیدونی!نمیتونم باور کنم اون اینطور تو رو عاشق کنه و بعد لامروت باشه به فکر رفتم اون حرف طلعت تو دلم امیدی روشن کردپیش خودم گفتم یعنی ممکنه باز بهرام بیادو تا همیشه بمونه.طلعت گفت صبر کن بهرام بیاد حرفهاش و بشنو اگه واقعا دیدی تو رو نمیخواد بعد غمبرک بزن.یه روز تواضطراب و نگرانی گذشت لحظه ای از فکر بهرام خارج نمیشدم دیگه همه از حال دلم خبردار بودن زن عمو دلش برام میسوخت و مدام با حرفهاش نمک رو زخمم میپاشیدهر موقع منو میدید سرشو تکون میداد و آه میکشید و میگفت بخت فقط بخت اول تو هم مثل طلعت بداقبال بودی.زن عمو قصدش دلداری دادن من بود اما راهش و بلد نبود و با حرفهاش بیشتر آزار میداد تا زیاده روی میکرد با تشر طلعت یا مونس ساکت میشدمرخصیم تموم شد و تو اون سه روز از بس گریه کردم همه رو کلافه کرده بودم ناچار باید به سر کارم برمیگشتم از صبح دلشوره داشتم مونس غذامو آماده کرد و تو کیف دستیم گذاشت و داددستم و گفت همه چیز و بسپار به خداصورت مونس و بوسیدم و گفتم برام دعا کن دعا کن یا محبتش از دلم بیرون بره یا بهرام برگرده آروم آروم به طرف مریضخونه رفتم از بس فکرهای جورواجور کرده بودم حس میکردم دارم دیوونه میشم.به بچه هام فکر کردم به طوبی که امسال کلاس اول میرفت به طلا دختر شیطون و شیرین زبونم که وقتی از سرکار برمیگشتم ساعتها با دستهای کوچیکش شونه هام و ماساژ میداد و از کارهایی که از صبح کردن برام میگفت به احمد پسر کوچیک و مهربونم که خلقیات مرحوم نادر برادرکوچیکم و به ارث برده بودمثل اون آروم و به همون اندازه کم حرف و مهربون بودتصمیم گرفتم به نصیحت زن عمو گوش بدم هر چند کار سختی بود اما بچه هام کسی رو غیر از،من نداشتن دلم و به بچه هام خوش میکردم و این عشق و عاشقی رو فراموش میکردم تا واردمریضخونه شدم یکراست به طرف مطب دکتر رفتم وارد مطب دکتر شدم و سلام و احوالپرسی مختصری باهاش کردم.دکتر زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت اقور بخیرچطوری نازبانو؟ انگار رنگ به رو نداری؟گفتم کسالت مختصری داشتم اما الان بهترم و بیرون رفتم روی صندلی نشستم و چشم به برگه اسامی دوختم.اولین اسم روی برگه رو خوندم و تا سرم و بالا کردم صاحب اسم و ببینم دهنم خشکید و به نفسهام به شماره افتادبا خودم گفتم دیوونه شدم و اونودارم تصور میکنم اما نه واقعیت بود بهرام بودکه با سر و وضع آشفته جلوم وایساده بودشانس اوردم نشسته بودم اگه سرپا بودم حتما میخوردم زمین
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوچهارم
همه با تعجب نگاهم میکردن و طلعت گفت خب حرف بزن دختر مردیم از نگرانی
اما چی باید میگفتم بدون حرفی بلندشدم و به اتاقم رفتم و گوشه ای کز کردم و خوابیدم.وقتی غرق تو خوشی بودم اونا مگه خبر داشتن که الان تو وقت بدبختی اونا رو همراه خودم کنم غروب با تب و لرز از خواب پریدم خواب بهرام و دیده بودم اما یادم نبود چی دیدم ملک ناز بالای سرم نگران نشسته بود حال و روزپریشون من همه رو کلافه کرده بودملک ناز موهامو نوازش کرد و گفت چی شده خواهر جان نمیخوای حرف بزنی همه نگرانت هستیم از مدرسه که اومدم حال همه پریشون بودحتی بچه هات با دیدن گریه هات ترسیدن و بهونه میگیرن
اما طلعت قدغن کرد که خلوتت و بهم بزنیم.با دیدن ملک ناز باز اشکهام شروع به باریدن کرداز بچگی یاد گرفته بودم از دست بدم مادرم برادرم پدرم اما از دست دادن بهرام و بلد نبودم اما چاره چه بود مگه میتونستم با زور و زنجیر کسی رو برای خودم بکنم باید روی بهرام چشم میبستم بلند شدم و نشستم و سیر تا پیاز ماجرا رو برای ملک ناز گفتم ملک ناز با چشمهای متعجب نگاهم کرد و بغلم کرد و گفت بمیرم برای دل پاک و ساده ات کاش اصلا به اون مریضخونه نرفته بودی حالا هم به سر کار قبلت برگرداصلا دیگه کار کردن تو بسه بهتره کنار بچه هات باشی بعد این از این به بعد خودم کار میکنم طلعت تقه ای به در زد و با سینی چای اومد تو سینی رو جلوم گذاشت و چهار زانو روبه روم نشست و نگران بهم خیره شدبعد اروم قطرات اشکش و پاک کرد و گفت از وقتی باپدرتون ازدواج کردم قول دادم به خودم که براتون مثل مادر باشم میدونم هیچ وقت نتونستم برای شما و پدرتون جای بدری رو پر کنم اما خدا شاهده همه تلاشم و کردم اما وقتی تو رو میبینم که اینطور غصه میخوری و نمیتونی حرفت و بهم بزنی میفهمم که اصلا موفق نشدم با گریه خودمو به آغوش طلعت انداختم و هق هق کنان گریه کردم طلعت بدون اینکه بپرسه چی شده سرم و نوازش کرداون واقعا برامون مثل یه دوست و همراه فداکار و مهربون بودملک ناز همه چیز و از من شنیده بود برای طلعت تعریف کرد طلعت اشکهامو پاک کرد و گفت تو این مدت متوجه تغییر حال و هوات شده بودم متوجه شدم درگیرماجرایی هستی اما گفتم خودش هر موقع صلاح بدونه میگه الانم با عقل ناقصم میگم که پیش داوری نکن تو هنوز نظر بهرام و نمیدونی!نمیتونم باور کنم اون اینطور تو رو عاشق کنه و بعد لامروت باشه به فکر رفتم اون حرف طلعت تو دلم امیدی روشن کردپیش خودم گفتم یعنی ممکنه باز بهرام بیادو تا همیشه بمونه.طلعت گفت صبر کن بهرام بیاد حرفهاش و بشنو اگه واقعا دیدی تو رو نمیخواد بعد غمبرک بزن.یه روز تواضطراب و نگرانی گذشت لحظه ای از فکر بهرام خارج نمیشدم دیگه همه از حال دلم خبردار بودن زن عمو دلش برام میسوخت و مدام با حرفهاش نمک رو زخمم میپاشیدهر موقع منو میدید سرشو تکون میداد و آه میکشید و میگفت بخت فقط بخت اول تو هم مثل طلعت بداقبال بودی.زن عمو قصدش دلداری دادن من بود اما راهش و بلد نبود و با حرفهاش بیشتر آزار میداد تا زیاده روی میکرد با تشر طلعت یا مونس ساکت میشدمرخصیم تموم شد و تو اون سه روز از بس گریه کردم همه رو کلافه کرده بودم ناچار باید به سر کارم برمیگشتم از صبح دلشوره داشتم مونس غذامو آماده کرد و تو کیف دستیم گذاشت و داددستم و گفت همه چیز و بسپار به خداصورت مونس و بوسیدم و گفتم برام دعا کن دعا کن یا محبتش از دلم بیرون بره یا بهرام برگرده آروم آروم به طرف مریضخونه رفتم از بس فکرهای جورواجور کرده بودم حس میکردم دارم دیوونه میشم.به بچه هام فکر کردم به طوبی که امسال کلاس اول میرفت به طلا دختر شیطون و شیرین زبونم که وقتی از سرکار برمیگشتم ساعتها با دستهای کوچیکش شونه هام و ماساژ میداد و از کارهایی که از صبح کردن برام میگفت به احمد پسر کوچیک و مهربونم که خلقیات مرحوم نادر برادرکوچیکم و به ارث برده بودمثل اون آروم و به همون اندازه کم حرف و مهربون بودتصمیم گرفتم به نصیحت زن عمو گوش بدم هر چند کار سختی بود اما بچه هام کسی رو غیر از،من نداشتن دلم و به بچه هام خوش میکردم و این عشق و عاشقی رو فراموش میکردم تا واردمریضخونه شدم یکراست به طرف مطب دکتر رفتم وارد مطب دکتر شدم و سلام و احوالپرسی مختصری باهاش کردم.دکتر زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت اقور بخیرچطوری نازبانو؟ انگار رنگ به رو نداری؟گفتم کسالت مختصری داشتم اما الان بهترم و بیرون رفتم روی صندلی نشستم و چشم به برگه اسامی دوختم.اولین اسم روی برگه رو خوندم و تا سرم و بالا کردم صاحب اسم و ببینم دهنم خشکید و به نفسهام به شماره افتادبا خودم گفتم دیوونه شدم و اونودارم تصور میکنم اما نه واقعیت بود بهرام بودکه با سر و وضع آشفته جلوم وایساده بودشانس اوردم نشسته بودم اگه سرپا بودم حتما میخوردم زمین
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوپنجم
با غیظ نگاهم کرد و گفت معلوم هست کجایی؟!کاش بهم خبر داده بودی و منو این همه نگران نمیزاشتی دلواپست بودم و هیچ نشونی و آدرسی ازت نداشتم.بهرام راس میگفت استخدام من تو مریضخونه خیلی سریع اتفاق افتاد و آدرس من جایی نوشته نشدبه چهره اش دقیقتر شدم موهاش آشفته بود و چشماش قرمز دیگه تو اون صورت جذابش نشاط و سرحالی نبوداز اینکه نگرانم شده بود بند بند وجودم غرق لذت شداما چیزی بروز ندادم و گفتم بهتر است دیگه برید!راستی براتون دردسر نشه با من کمینه هم کلام میشید!بهرام که متوجه کنایه هام شد گفت منظورت از این کنایه ها رو میفهمم بهتره باهم حرف بزنیم ظهر تو حیاط منتظرم و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه رفت.انگار جون گرفته بودم.تهدیدهای پروین و فراموش کردم و بی صبرانه منتظر ظهر بودم که برسه.یه لحظه یادنصیحت زن عمو افتادم که میگفت اگه راحت بدست بیایی راحت هم از دست میری اما من بقدری درگیر احساساتم بودم که برام اهمیتی نداشت بعدش چی میشه.اما بازم با خودم فکر کردم همه اینا تو ذهن من هست من خبری از درون بهرام ندارم و تصمیم گرفتم همه اون چیزهایی که خواهرش بهم گفته بود و باهاش درمیون بزارم.بعد ویزیت مریضها توسط دکتر با دکتر به اتاق عمل رفتیم و من تمام مدت نگاهم به ساعت بود حدود ساعت دو بود که کارم تموم شداز زمان قراری که با بهرام گذاشته بودم خیلی گذشته بود اما نفهمیدم با چه سرعتی خودمو به حیاط رسوندم و هر چی چشم گردوندم اثری ازش نبودحدس زدم وقتی دیده دیر کردم برگشته سر کارش و بیشتر منتظر نمونده دلم گرفت و اینبار دل به دریا زدم و به دنبالش رفتم سمت ساختمون مریضخونه اما همینکه خواستم وارد ساختمون بشم از دور پروین و دیدم با دیدنش حالم خراب شد و دلشوره گرفتم راهم و کج کردم و ازش دور شدم.باز بدبینی به سراغم اومد که نکنه بهرام میخواسته از نامزدیش بگه و ازم عذرخواهی کنه اون روز وقتی دیدم کارم تموم شده از دکتر خداحافظی کردم و وسایلم و برداشتم و با غم راهی خونه شدم فکر نکردن به این ماجرا سختترین کار بود تو ذهنم قیافه نامزدش و تصورمیکردم و حدس میزدم مثل پروین خوش قیافه و امروزی باشه.مطمئنا از اون زنهایی هست که قیمت عطر پارسی اش از حقوق یک ماه من بیشتر بودصداش افکارم و پاره کرد لحظه ای فکر کردم باز خیال کردم اما نه درست میشنیدم خودش بود بهرام بودشونه به شونه ام تو پیاده رو کنارم ایستاده بود با اخمهای تو هم و قیافه عبوس.نگاهش کردم و من من کنان گفتم کارم طول کشید وقتی هم اومدم شما نبودیدبهرام بدون توجه به حرفهام گفت حرفهام جدی هست میخوام بشنوی میشه همونطور که به سمت خونه ات میری همراهیت کنم البته مایلم خونه اتونو هم یاد بگیرم تا اگه بازم غیبت زد بدون کجا باید بیام دنبالت با اینکه از خدام بود باهاش برم اما شونه ای بالا انداختم و خودمو بی میل نشون دادم و گفتم من اختیارم دست خودم هست شما ببینید اگه براتون دردسر نمیشه بیایید.بهرام با اعتراض گفت چرا اینطور با من حرف میزنی؟اون دو روز بدون اینکه به من بگی رفتی حالا هم که برگشتی فقط داری کنایه میزنی و با نیش زبونت داری آزارم میدی اگه مشکلی هست حرفی داری رک و راست بگو تا باهم حلش کنیم نمیدونستم از حرفهایی که پروین به من گفته بود خبر داره یا نه؟کمی تو سکوت قدم زدیم و بعد همه اون چیزهایی که داشت آزارم میداد و آماده کردم وگفتم شنیدم نامزدت ما رو باهم دیده و ناراحت شده! بدون تعارف میگم از دستت دلخورم ای کاش به من میگفتی نامزدداری تا من این همه بهت نزدیک نمیشدم بعد با بغضی که داشت گلومو چنگ میزد گفت تو اصلا میدونی چی به روزم آوردی؟!بهرام ساکت بود و فقط گوش میدادبعد با آرامش گفت حرفهات تموم شد؟هیچ جوابی ندادم بهرام گفت میشه یه جا بشینیم از خدام بود گفتم البته،بازم در برابرش هیچ مقامتی نتونستم بکنم باهم به پارک نزدیک مریضخونه رفتیم روی زمین روبروی هم نشستیم بهرام کمی مکث کرد و گفت بعد از مرگ فاطمه همسرم خواهرم یکی ازدوستاش و که اسمش ملیحه بود بهم معرفی کردملیحه معلم بود و یه سال قبل از دیدن من ازدواج کرده بود و سه ماه بعد هم جدا شده بودپروین گفت بعد از طلاق ملیحه همسر قبلیش برای آموزش خلبانی رفته آمریکا و فکر نکنم دیگه برگرده.به پیشنهاد پروین چند باری ملیحه رو دیدم راستش دختر بدی هم نبودپروین میگفت اون همون دختریه که میتونه منو خوشبخت کنه ازش بدم نمی اومد تو اولین نگاه بخاطر زیبایی بی اندازه اش توجهم و به خودش جلب کرداما بعد از چند جلسه صحبت کردن متوجه شدم اون نمیخواد از زهره نگهداری کنه و غیرمستقیم ازم خواست دخترم و به پروین بدم...پروین هم که بخاطرخوشبختی من حاضر بود هر کاری بکنه بهم گفت من مثل چشمهام از زهره نگهداری میکنم تو به زندگیت برس
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوپنجم
با غیظ نگاهم کرد و گفت معلوم هست کجایی؟!کاش بهم خبر داده بودی و منو این همه نگران نمیزاشتی دلواپست بودم و هیچ نشونی و آدرسی ازت نداشتم.بهرام راس میگفت استخدام من تو مریضخونه خیلی سریع اتفاق افتاد و آدرس من جایی نوشته نشدبه چهره اش دقیقتر شدم موهاش آشفته بود و چشماش قرمز دیگه تو اون صورت جذابش نشاط و سرحالی نبوداز اینکه نگرانم شده بود بند بند وجودم غرق لذت شداما چیزی بروز ندادم و گفتم بهتر است دیگه برید!راستی براتون دردسر نشه با من کمینه هم کلام میشید!بهرام که متوجه کنایه هام شد گفت منظورت از این کنایه ها رو میفهمم بهتره باهم حرف بزنیم ظهر تو حیاط منتظرم و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه رفت.انگار جون گرفته بودم.تهدیدهای پروین و فراموش کردم و بی صبرانه منتظر ظهر بودم که برسه.یه لحظه یادنصیحت زن عمو افتادم که میگفت اگه راحت بدست بیایی راحت هم از دست میری اما من بقدری درگیر احساساتم بودم که برام اهمیتی نداشت بعدش چی میشه.اما بازم با خودم فکر کردم همه اینا تو ذهن من هست من خبری از درون بهرام ندارم و تصمیم گرفتم همه اون چیزهایی که خواهرش بهم گفته بود و باهاش درمیون بزارم.بعد ویزیت مریضها توسط دکتر با دکتر به اتاق عمل رفتیم و من تمام مدت نگاهم به ساعت بود حدود ساعت دو بود که کارم تموم شداز زمان قراری که با بهرام گذاشته بودم خیلی گذشته بود اما نفهمیدم با چه سرعتی خودمو به حیاط رسوندم و هر چی چشم گردوندم اثری ازش نبودحدس زدم وقتی دیده دیر کردم برگشته سر کارش و بیشتر منتظر نمونده دلم گرفت و اینبار دل به دریا زدم و به دنبالش رفتم سمت ساختمون مریضخونه اما همینکه خواستم وارد ساختمون بشم از دور پروین و دیدم با دیدنش حالم خراب شد و دلشوره گرفتم راهم و کج کردم و ازش دور شدم.باز بدبینی به سراغم اومد که نکنه بهرام میخواسته از نامزدیش بگه و ازم عذرخواهی کنه اون روز وقتی دیدم کارم تموم شده از دکتر خداحافظی کردم و وسایلم و برداشتم و با غم راهی خونه شدم فکر نکردن به این ماجرا سختترین کار بود تو ذهنم قیافه نامزدش و تصورمیکردم و حدس میزدم مثل پروین خوش قیافه و امروزی باشه.مطمئنا از اون زنهایی هست که قیمت عطر پارسی اش از حقوق یک ماه من بیشتر بودصداش افکارم و پاره کرد لحظه ای فکر کردم باز خیال کردم اما نه درست میشنیدم خودش بود بهرام بودشونه به شونه ام تو پیاده رو کنارم ایستاده بود با اخمهای تو هم و قیافه عبوس.نگاهش کردم و من من کنان گفتم کارم طول کشید وقتی هم اومدم شما نبودیدبهرام بدون توجه به حرفهام گفت حرفهام جدی هست میخوام بشنوی میشه همونطور که به سمت خونه ات میری همراهیت کنم البته مایلم خونه اتونو هم یاد بگیرم تا اگه بازم غیبت زد بدون کجا باید بیام دنبالت با اینکه از خدام بود باهاش برم اما شونه ای بالا انداختم و خودمو بی میل نشون دادم و گفتم من اختیارم دست خودم هست شما ببینید اگه براتون دردسر نمیشه بیایید.بهرام با اعتراض گفت چرا اینطور با من حرف میزنی؟اون دو روز بدون اینکه به من بگی رفتی حالا هم که برگشتی فقط داری کنایه میزنی و با نیش زبونت داری آزارم میدی اگه مشکلی هست حرفی داری رک و راست بگو تا باهم حلش کنیم نمیدونستم از حرفهایی که پروین به من گفته بود خبر داره یا نه؟کمی تو سکوت قدم زدیم و بعد همه اون چیزهایی که داشت آزارم میداد و آماده کردم وگفتم شنیدم نامزدت ما رو باهم دیده و ناراحت شده! بدون تعارف میگم از دستت دلخورم ای کاش به من میگفتی نامزدداری تا من این همه بهت نزدیک نمیشدم بعد با بغضی که داشت گلومو چنگ میزد گفت تو اصلا میدونی چی به روزم آوردی؟!بهرام ساکت بود و فقط گوش میدادبعد با آرامش گفت حرفهات تموم شد؟هیچ جوابی ندادم بهرام گفت میشه یه جا بشینیم از خدام بود گفتم البته،بازم در برابرش هیچ مقامتی نتونستم بکنم باهم به پارک نزدیک مریضخونه رفتیم روی زمین روبروی هم نشستیم بهرام کمی مکث کرد و گفت بعد از مرگ فاطمه همسرم خواهرم یکی ازدوستاش و که اسمش ملیحه بود بهم معرفی کردملیحه معلم بود و یه سال قبل از دیدن من ازدواج کرده بود و سه ماه بعد هم جدا شده بودپروین گفت بعد از طلاق ملیحه همسر قبلیش برای آموزش خلبانی رفته آمریکا و فکر نکنم دیگه برگرده.به پیشنهاد پروین چند باری ملیحه رو دیدم راستش دختر بدی هم نبودپروین میگفت اون همون دختریه که میتونه منو خوشبخت کنه ازش بدم نمی اومد تو اولین نگاه بخاطر زیبایی بی اندازه اش توجهم و به خودش جلب کرداما بعد از چند جلسه صحبت کردن متوجه شدم اون نمیخواد از زهره نگهداری کنه و غیرمستقیم ازم خواست دخترم و به پروین بدم...پروین هم که بخاطرخوشبختی من حاضر بود هر کاری بکنه بهم گفت من مثل چشمهام از زهره نگهداری میکنم تو به زندگیت برس
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوششم
پروین میگفت کمی که بگذره ملیحه زهره روقبول میکنه راستش منم قبول کردم.از اینکه بهرام با آب و تاب داشت از زیبایی اون دختر برام تعریف میکرد آتیش گرفته بودم بازم وجود یه رقیب زیبا قلبمو به درد میاورداما به روی خودم نیاوردم.بهرام گفت ما تا نامزدی هم پیش رفتیم اما همسر ملیحه برگشت و بهش پیام دادقصد رجوع داره اون هم از من مهلت خواست تا فکرهاش و بکنه و تصمیم نهاییش و بگیره.تو این گیر و دار تو رودیدم و بعد یه هفته معاشرت فهمیدم بهت علاقه دارم ،با تو معنی آرامش و فهمیدم تو دختر صادق و مهربونی هستی و همه اتفاقهای زندگیت و بی کم و کاست برام گفتی تو با جان و دل به من محبت کردی من شیفته اخلاقت شدم و وقتی فهمیدم آنقدر قوی و مستقل زندگی سه تا بچه ات و مدیریت میکنی فهمیدم من و زهره هم میتونیم بهت تکیه کنیم.اون روزکه تو حیاط داشتیم ناهار میخوردیم پروین اومد و گفت که ملیحه منو انتخاب کرده حتی چند باری هم برای دیدنم به مریضخونه اومده منم با عجله سراغ ملیحه رفتم و ازش خواستم که به همسرش فرصت دوباره بده چون من نمیتونم از زهره دور بمونم و با زبون بی زبونی بهش فهموندم که از ازدواج با اون منصرف شدم.حرفهای بهرام بهم آرامش داد باور نمیکردم که اون دختر باسواد و زیبایی مثل ملیحه رو بخاطر من پس زده اون روز فهمیدم که اگه عشق واقعی باشه هیچی مانعش نمیشه تو سکوت باهم قدم میزدیم و نمیدونم چی شد انگشتهام به انگشتهای بهرام خورد و دلم لرزید و دستم و زود کشیدم کنار بهرام بی تفاوت گفت ببین نازبانو من فکرهامو کردم اگه تو هم دلت با منه بیا باهم ازدواج کنیم من خونه کوچیکی دارم باهم بچه هامونو اونجا سر و سامان بدیم خودمونم بعد این همه سختی کنار هم به آرامش میرسیم
از شنیدن پیشنهاد ناگهانی بهرام جاخوردم.بهرام برام خود عشق بودهمونی بود که تموم حال خوب و بدم به اون بستگی داشت احساس غرور میکردم باور نمیکردم که بهرام بین من و ملیحه ، من و انتخاب کرده تا غروب تووخیابون قدم زدیم و بستنی خوردیم و گفتیم وخندیدیم و هیچ کدوم متوجه گذر زمان نشدیم.نزدیک خونه با عجله از بهرام خداحافظی کردم به خونه که رسیدم زن عمو تو ایوون مشغول نماز خوندن بود تا منو دید بلند چند بار گفت الله اکبرخنده ام گرفت بچه هام دوییدن تو ایوون و محکم بغلشون کردم وبوسیدمشون.طلعت به ایوون اومد و تا قیافه بشاش من و دید با تعجب گفت خیره با ذوق به طرفش دویدم و اونو بغل کردم و بوسیدم زن عمو با عجله نمازش و تموم کرد وگفت اصلا نفهمیدم چی خوندم ؟ چخبر؟ بهرام و دیدی؟چرا انقد دیر اومدی؟طلعت و رها کردم و پیش زن عمو رفتم و همه چیز و براش تعریف کردم دستهاش و بالا برد و گفت الحمد الله برات ختم برداشتم.شب که بچه ها خوابید من و مونس و ملک ناز دور هم نشستیم زن عمو گفت باید اول خانوم جون بیاد ،اصلا باید بریم از طبیب در مورد بهرام تحقیق کنیم زن عمو فکر میکرد و هر لحظه چیزی به خاطرش می اومداون شب از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم سرم و روی پای زن عموگذاشتم و گفتم زن عمو عاشقی چقد قشنگه زن عمو گفت الهی یار خوب نصیبت بشه گفتم زن عمو شما عاشق عموی خدا بیامرز بودی؟زن عمو اخمی کرد و فحشی نثار روح عمو کرد و تا نگاه پرتشر طلعت و دید گفت خدا از سر تقصییراتش بگذره اما وقتی به جوونیم فکر میکنم میبینم این مرد زندگیمو نابود کرده زن عمو که میخواست درمورد زندگیش حرف بزنه مکثی کرد و گفت یکسال از ازدواج نگذشته بود که دوتا پسر دسته گل براش زاییدم ما چندین نسل دوقلوزا بودیم اما اون منو تو خونه تنها گذاشت و با زن صیغه ایش بیگم خانوم روانه قم وجمکران شدطلعت با اعتراض گفت تقصیر خودت بود بیگم خانوم دختر دایی خودت بود میخواستی بعد مرگ شوهرش پناهش ندی تا آقام هم هوایی نشه زن عمو که سر درد و دلش باز شده بود بدون توجه به طلعت گفت نمیدونی با چه مکافاتی بیگم و به یه پیرمرد شوهر دادم
اما مگه یکی دوتا بودن برای من کلفت و نوکر گرفته بودخونه بزرگی داشتم خورد و خوراک فَت و فراوون هر کدوم از بچه هام و که میزاییدم یه جفت النگوی پهن دستم مینداخت اما چه فایده سر به هوا و رفیق باز بود.هر چند وقت یه بار بار و بنه جمع میکرد و با رفیقاش چند ماه به مشهد میرفتن گاهی هم عازم کربلا میشد و یه بارم حج رفت شاید تو کل سال شش ماه هم نمیدیدمش.گوشش به خاک باشه امانشد یه بار منو با خودش ببره و من فقط تو چار دیواری و همدم نوکر و کلفت بودم. بعد نگاهی به مونس کرد و گفت فکرمیکنی چرا به این دختر مونس میگفتم چون تنها محرم و همدمم بودزن عمو گفت تا از سفر برمیگشت برام یه قواره پارچه میاورد و طلا میخرید و قربونی میکردمیریخت و میپاشید و به ماه نکشیده دوباره بچه ای تو دامنم میزاشت و میرفت.اعتقاد داشتن زن باید سرش به زاییدن و بچه داری مشغول باشه
ادامه دارد...
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوششم
پروین میگفت کمی که بگذره ملیحه زهره روقبول میکنه راستش منم قبول کردم.از اینکه بهرام با آب و تاب داشت از زیبایی اون دختر برام تعریف میکرد آتیش گرفته بودم بازم وجود یه رقیب زیبا قلبمو به درد میاورداما به روی خودم نیاوردم.بهرام گفت ما تا نامزدی هم پیش رفتیم اما همسر ملیحه برگشت و بهش پیام دادقصد رجوع داره اون هم از من مهلت خواست تا فکرهاش و بکنه و تصمیم نهاییش و بگیره.تو این گیر و دار تو رودیدم و بعد یه هفته معاشرت فهمیدم بهت علاقه دارم ،با تو معنی آرامش و فهمیدم تو دختر صادق و مهربونی هستی و همه اتفاقهای زندگیت و بی کم و کاست برام گفتی تو با جان و دل به من محبت کردی من شیفته اخلاقت شدم و وقتی فهمیدم آنقدر قوی و مستقل زندگی سه تا بچه ات و مدیریت میکنی فهمیدم من و زهره هم میتونیم بهت تکیه کنیم.اون روزکه تو حیاط داشتیم ناهار میخوردیم پروین اومد و گفت که ملیحه منو انتخاب کرده حتی چند باری هم برای دیدنم به مریضخونه اومده منم با عجله سراغ ملیحه رفتم و ازش خواستم که به همسرش فرصت دوباره بده چون من نمیتونم از زهره دور بمونم و با زبون بی زبونی بهش فهموندم که از ازدواج با اون منصرف شدم.حرفهای بهرام بهم آرامش داد باور نمیکردم که اون دختر باسواد و زیبایی مثل ملیحه رو بخاطر من پس زده اون روز فهمیدم که اگه عشق واقعی باشه هیچی مانعش نمیشه تو سکوت باهم قدم میزدیم و نمیدونم چی شد انگشتهام به انگشتهای بهرام خورد و دلم لرزید و دستم و زود کشیدم کنار بهرام بی تفاوت گفت ببین نازبانو من فکرهامو کردم اگه تو هم دلت با منه بیا باهم ازدواج کنیم من خونه کوچیکی دارم باهم بچه هامونو اونجا سر و سامان بدیم خودمونم بعد این همه سختی کنار هم به آرامش میرسیم
از شنیدن پیشنهاد ناگهانی بهرام جاخوردم.بهرام برام خود عشق بودهمونی بود که تموم حال خوب و بدم به اون بستگی داشت احساس غرور میکردم باور نمیکردم که بهرام بین من و ملیحه ، من و انتخاب کرده تا غروب تووخیابون قدم زدیم و بستنی خوردیم و گفتیم وخندیدیم و هیچ کدوم متوجه گذر زمان نشدیم.نزدیک خونه با عجله از بهرام خداحافظی کردم به خونه که رسیدم زن عمو تو ایوون مشغول نماز خوندن بود تا منو دید بلند چند بار گفت الله اکبرخنده ام گرفت بچه هام دوییدن تو ایوون و محکم بغلشون کردم وبوسیدمشون.طلعت به ایوون اومد و تا قیافه بشاش من و دید با تعجب گفت خیره با ذوق به طرفش دویدم و اونو بغل کردم و بوسیدم زن عمو با عجله نمازش و تموم کرد وگفت اصلا نفهمیدم چی خوندم ؟ چخبر؟ بهرام و دیدی؟چرا انقد دیر اومدی؟طلعت و رها کردم و پیش زن عمو رفتم و همه چیز و براش تعریف کردم دستهاش و بالا برد و گفت الحمد الله برات ختم برداشتم.شب که بچه ها خوابید من و مونس و ملک ناز دور هم نشستیم زن عمو گفت باید اول خانوم جون بیاد ،اصلا باید بریم از طبیب در مورد بهرام تحقیق کنیم زن عمو فکر میکرد و هر لحظه چیزی به خاطرش می اومداون شب از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم سرم و روی پای زن عموگذاشتم و گفتم زن عمو عاشقی چقد قشنگه زن عمو گفت الهی یار خوب نصیبت بشه گفتم زن عمو شما عاشق عموی خدا بیامرز بودی؟زن عمو اخمی کرد و فحشی نثار روح عمو کرد و تا نگاه پرتشر طلعت و دید گفت خدا از سر تقصییراتش بگذره اما وقتی به جوونیم فکر میکنم میبینم این مرد زندگیمو نابود کرده زن عمو که میخواست درمورد زندگیش حرف بزنه مکثی کرد و گفت یکسال از ازدواج نگذشته بود که دوتا پسر دسته گل براش زاییدم ما چندین نسل دوقلوزا بودیم اما اون منو تو خونه تنها گذاشت و با زن صیغه ایش بیگم خانوم روانه قم وجمکران شدطلعت با اعتراض گفت تقصیر خودت بود بیگم خانوم دختر دایی خودت بود میخواستی بعد مرگ شوهرش پناهش ندی تا آقام هم هوایی نشه زن عمو که سر درد و دلش باز شده بود بدون توجه به طلعت گفت نمیدونی با چه مکافاتی بیگم و به یه پیرمرد شوهر دادم
اما مگه یکی دوتا بودن برای من کلفت و نوکر گرفته بودخونه بزرگی داشتم خورد و خوراک فَت و فراوون هر کدوم از بچه هام و که میزاییدم یه جفت النگوی پهن دستم مینداخت اما چه فایده سر به هوا و رفیق باز بود.هر چند وقت یه بار بار و بنه جمع میکرد و با رفیقاش چند ماه به مشهد میرفتن گاهی هم عازم کربلا میشد و یه بارم حج رفت شاید تو کل سال شش ماه هم نمیدیدمش.گوشش به خاک باشه امانشد یه بار منو با خودش ببره و من فقط تو چار دیواری و همدم نوکر و کلفت بودم. بعد نگاهی به مونس کرد و گفت فکرمیکنی چرا به این دختر مونس میگفتم چون تنها محرم و همدمم بودزن عمو گفت تا از سفر برمیگشت برام یه قواره پارچه میاورد و طلا میخرید و قربونی میکردمیریخت و میپاشید و به ماه نکشیده دوباره بچه ای تو دامنم میزاشت و میرفت.اعتقاد داشتن زن باید سرش به زاییدن و بچه داری مشغول باشه
ادامه دارد...
❤3
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_62💅•✾••┈•
#قسمت_شصت_و_دو
کاوه:
بعد از اون شب مهمونی چند بار دیگه هم کاویانی من و شیوا رو کنار هم قرار داد اما اصلا درک نمیکردم که برای چی داره این کارارو میکنه ، فرصت هم پیش نیومده بود که باهم تنهایی باشیم و ازش بپرسم چی تو سرشه ، چون کاملا فهمیده بودم کوروش هیچ کاری و بدون دلیل انجام نمیده ، حتی اگه یه لیوان رو به جا کنه تو ذهنش برای اون برنامه داشته ...صبح که با سرهنگ صحبت کردم گفت که کیومرث رسیده ایران و تو انفرادی نگهداری میکنن ازش ،همون اول بسم الله اعتراف های زیادی کرده بود و خیلی از کارهاشون رو لو داده بود ، داشتم به این نتیجه میرسیدم که کوروش حق داشته که بخواد سر این آدم رو بکنه زیر آب ، زیادی غیر قابل اعتماد بود…
نگاهی به ساعت انداختم ، امروز خیلی تو شرکت مونده بودم و حسابی خسته شده بودم برای همین سیستم و خاموش کردم و کیفم رو برداشتم تا برم خونه اما قبل رفتم چند ضربه به اتاقم زده شد و رادمتش اومد داخل .این دفعه برعکس همیشه لبخندی روی لباش نبود و با جدیت اومد سمتم و گفت:..-میشه باهات صحبت کنم ؟ البته اگه وقتش رو داری؟
+بله حتما ، چیزی شده آقای رادمنش؟
-یه کاری برام پیش اومده و باید برگردم ایران اما هرچی به شیوا میگم توام بیا گوشش بدهکار نیست ، امکانش هست تو این مدت که من نیستم مراقب شیوا. باشی؟......
یا حسین ، خوده دخترش کم بود الان اینم اضافه شده؟ چطوری باید ازش مراقبت کنم اخه من مگه بیکارم ؟
+جناب رادمنش شیوا خانم دختر عاقلی هستش و انقدری بزرگ شده که بتونه از خودش مراقبت کنه اما چشم من اگه چیزی نیاز داشتن حتما کمکشون میکنم ..
-مرسی پسرم ، هیچ کس جز تو نبود که من بخوام ازش همچین چیزی رو بخوام…
من میرم دیگه خداحافظ
+ به سلامت
حس کردم این موضوع رو بهتره با کاویانی در میون بزارم چون احتمالا اونم در جریان باشه…چند ضربه به در اتاقش زدم و وارد شدم ، سر بالکن بود و داشت سیگار میکشید و تلفن حرف میزد ، متوجه حضور من نشده بود و شنیدم که داشت میگفت :دکتر همه چی طبق خواسته شما پیش میره ، کیومرث که شرش کنده شد و تموم شد رفت ، الانم نوبت رادمنشه ولی ...ما باید اینو در نظر بگیریم سرمایه زیادی تو شراکت با ما داره و در مرحله اول باید فکری برای این ماجرا بکنیم…تصمیم گرفتم قبل از اینکه من و ببینه از اتاقش برم بیرون ، چندتا موضوع ذهنم رو درگیر کرده بود و مهم ترینش این بود که هرچی زودتر بفهمم این دکتری که داشت باهاش حرف میزد کی بود ! چطوری میتونم بهش دسترسی داشته باشم ؟انقدر ذهنم درگیر بود که اصلا نفهمیدم چطوری رسیدم به خونه ، کاویانی داشت همه رو از میدون خارج میکرد.. و این یعنی من نزدیک ترین آدم بهش هستم … البته فعلا و به موقعش سر منم میکنه زیر آب .
———
دو روز بعد ..با پیشنهادی که کاویانی بهم داده مخم سوت کشید ، باور نمیکردم که ازم میخواد با شیوا ازدواج کنم تا بتونه سرمایه کیومرث رو بین خودمون حفظ کنه...
+کوروش تو که میدونی همتا تو زندگی منه ! این چه پیشنهادی که داری به من میدی ؟ بعدشم چرا خودت بهش نزدیک نمیشی اگه انقدر این موضوع برات مهمه؟
-اولا که همتا زن رسمی تو نبوده و بعدشم مگه این ازدواج قراره دائمی باشه ؟
بعد از اینکه تموم سهم رادمنش و از چنگ شیوا در بیاری طلاقش میدی به همین راحتی..
+نمیتونم کوروش ، من به خاطر اعتماد تو آدم کشتم اما ازم نخواه که به همتا خیانت کنم..
-تو الان هیجان زده شدی نمیتونم درست تصمیم بگیری، یکم برو خونه استراحت کن بعدا راجع بهش صحبت میکنیم.پوفی کشیدم و بعد از خداحافظی از اتاقش زدم بیرون ، چی تو سر این مرد داره میگذره؟ الان باید چه غلطی میکردم؟بین عملیاتم و تعهدم نسبت به همتا باید یکی رو انتخاب میکردم .
راستش از سرهنگ خیلی میترسیدم و خوب میدونستم اینجا انقدر نفوذی داره که اگه خودم بهش نگم یه جوری بهش میرسونن و گند میزنن به اعتبار من.از تصور اینکه همتا از این ماجرا خبر دار بشه هم برام وحشتناک بود ،میدونستم هیچ دلیلی نمیتونه اونو قانع کنه که من با شیوا ازدواج کنم هر چند الکی و صوری …انقدر فکر و خیال کردم که نفهمیدم کی شب شد و زمان چطوری گذشت ، همون لحظه که خواستم برم داخل اتاقم و بخوابم موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد و با دیدن اسم کوروش فحشی زیر لب دادم و گوشی رو جواب دادم .
-سلام کاوه جون، کجایی پسر ؟
فکراتو کردی!
+راستش نه ، این موضوع خیلی برای من حساسه و نمیدونم چطوری باید باهاش کنار بیام ، خوب از احساس من به همتا خبر داری!!
-هیچ وقت احساس و قاطی کارت نکن وگرنه بدجور باخت میدی ، اون دختر هم که ایرانه و از چیزی با خبر نمیشه ..چند ثانیه ای سکوت کرد و ادامه داد :
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾•#همتا_62💅•✾••┈•
#قسمت_شصت_و_دو
کاوه:
بعد از اون شب مهمونی چند بار دیگه هم کاویانی من و شیوا رو کنار هم قرار داد اما اصلا درک نمیکردم که برای چی داره این کارارو میکنه ، فرصت هم پیش نیومده بود که باهم تنهایی باشیم و ازش بپرسم چی تو سرشه ، چون کاملا فهمیده بودم کوروش هیچ کاری و بدون دلیل انجام نمیده ، حتی اگه یه لیوان رو به جا کنه تو ذهنش برای اون برنامه داشته ...صبح که با سرهنگ صحبت کردم گفت که کیومرث رسیده ایران و تو انفرادی نگهداری میکنن ازش ،همون اول بسم الله اعتراف های زیادی کرده بود و خیلی از کارهاشون رو لو داده بود ، داشتم به این نتیجه میرسیدم که کوروش حق داشته که بخواد سر این آدم رو بکنه زیر آب ، زیادی غیر قابل اعتماد بود…
نگاهی به ساعت انداختم ، امروز خیلی تو شرکت مونده بودم و حسابی خسته شده بودم برای همین سیستم و خاموش کردم و کیفم رو برداشتم تا برم خونه اما قبل رفتم چند ضربه به اتاقم زده شد و رادمتش اومد داخل .این دفعه برعکس همیشه لبخندی روی لباش نبود و با جدیت اومد سمتم و گفت:..-میشه باهات صحبت کنم ؟ البته اگه وقتش رو داری؟
+بله حتما ، چیزی شده آقای رادمنش؟
-یه کاری برام پیش اومده و باید برگردم ایران اما هرچی به شیوا میگم توام بیا گوشش بدهکار نیست ، امکانش هست تو این مدت که من نیستم مراقب شیوا. باشی؟......
یا حسین ، خوده دخترش کم بود الان اینم اضافه شده؟ چطوری باید ازش مراقبت کنم اخه من مگه بیکارم ؟
+جناب رادمنش شیوا خانم دختر عاقلی هستش و انقدری بزرگ شده که بتونه از خودش مراقبت کنه اما چشم من اگه چیزی نیاز داشتن حتما کمکشون میکنم ..
-مرسی پسرم ، هیچ کس جز تو نبود که من بخوام ازش همچین چیزی رو بخوام…
من میرم دیگه خداحافظ
+ به سلامت
حس کردم این موضوع رو بهتره با کاویانی در میون بزارم چون احتمالا اونم در جریان باشه…چند ضربه به در اتاقش زدم و وارد شدم ، سر بالکن بود و داشت سیگار میکشید و تلفن حرف میزد ، متوجه حضور من نشده بود و شنیدم که داشت میگفت :دکتر همه چی طبق خواسته شما پیش میره ، کیومرث که شرش کنده شد و تموم شد رفت ، الانم نوبت رادمنشه ولی ...ما باید اینو در نظر بگیریم سرمایه زیادی تو شراکت با ما داره و در مرحله اول باید فکری برای این ماجرا بکنیم…تصمیم گرفتم قبل از اینکه من و ببینه از اتاقش برم بیرون ، چندتا موضوع ذهنم رو درگیر کرده بود و مهم ترینش این بود که هرچی زودتر بفهمم این دکتری که داشت باهاش حرف میزد کی بود ! چطوری میتونم بهش دسترسی داشته باشم ؟انقدر ذهنم درگیر بود که اصلا نفهمیدم چطوری رسیدم به خونه ، کاویانی داشت همه رو از میدون خارج میکرد.. و این یعنی من نزدیک ترین آدم بهش هستم … البته فعلا و به موقعش سر منم میکنه زیر آب .
———
دو روز بعد ..با پیشنهادی که کاویانی بهم داده مخم سوت کشید ، باور نمیکردم که ازم میخواد با شیوا ازدواج کنم تا بتونه سرمایه کیومرث رو بین خودمون حفظ کنه...
+کوروش تو که میدونی همتا تو زندگی منه ! این چه پیشنهادی که داری به من میدی ؟ بعدشم چرا خودت بهش نزدیک نمیشی اگه انقدر این موضوع برات مهمه؟
-اولا که همتا زن رسمی تو نبوده و بعدشم مگه این ازدواج قراره دائمی باشه ؟
بعد از اینکه تموم سهم رادمنش و از چنگ شیوا در بیاری طلاقش میدی به همین راحتی..
+نمیتونم کوروش ، من به خاطر اعتماد تو آدم کشتم اما ازم نخواه که به همتا خیانت کنم..
-تو الان هیجان زده شدی نمیتونم درست تصمیم بگیری، یکم برو خونه استراحت کن بعدا راجع بهش صحبت میکنیم.پوفی کشیدم و بعد از خداحافظی از اتاقش زدم بیرون ، چی تو سر این مرد داره میگذره؟ الان باید چه غلطی میکردم؟بین عملیاتم و تعهدم نسبت به همتا باید یکی رو انتخاب میکردم .
راستش از سرهنگ خیلی میترسیدم و خوب میدونستم اینجا انقدر نفوذی داره که اگه خودم بهش نگم یه جوری بهش میرسونن و گند میزنن به اعتبار من.از تصور اینکه همتا از این ماجرا خبر دار بشه هم برام وحشتناک بود ،میدونستم هیچ دلیلی نمیتونه اونو قانع کنه که من با شیوا ازدواج کنم هر چند الکی و صوری …انقدر فکر و خیال کردم که نفهمیدم کی شب شد و زمان چطوری گذشت ، همون لحظه که خواستم برم داخل اتاقم و بخوابم موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد و با دیدن اسم کوروش فحشی زیر لب دادم و گوشی رو جواب دادم .
-سلام کاوه جون، کجایی پسر ؟
فکراتو کردی!
+راستش نه ، این موضوع خیلی برای من حساسه و نمیدونم چطوری باید باهاش کنار بیام ، خوب از احساس من به همتا خبر داری!!
-هیچ وقت احساس و قاطی کارت نکن وگرنه بدجور باخت میدی ، اون دختر هم که ایرانه و از چیزی با خبر نمیشه ..چند ثانیه ای سکوت کرد و ادامه داد :
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2❤1
🌊
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_63 💅•✾••┈•
#قسمت_شصت_و_سه
-منو از خودت نا امید نکن کاوه ، من روی تو حساب دیگه ای باز میکنم پس ازت خواهش میکنم خوب فکراتو بکن و بهترین تصمیم رو به من بگو ، شب بخیر...این حرفش بیشتر شبیه دستور بود تا خواهش کردن ،ولی حرفش کاملا درست بود و من نباید بیشتر از این احساسم و با کارم قاطی میکردم، انگاری به کل داشتم فراموش میکردم که برای چه کاری اینجا هستم…
همتا :
چند روزی بود مدام دلشوره کاوه رو داشتم ، همش حس میکردم اتفاق بدی قراره بیفته اما هیچ راه دسترسی هم بهش نداشتم ، با خودم میگفتم شاید من زیادی بد دل شدم و چیزی برای نگرانی وجود نداره اما این قلب لعنتی مگه آروم میگرفت ؟ چند روز پیش سپیده پیشنهاد مسافرت داده بود مدام به این فکر میکردم که باهم بریم دبی و شاید بتونم حداقل از دور کاوه رو ببینم اما از فکر اینکه یه موقع ای بفهمه تموم وجودم میلرزید ، خوب میدونستم خط قرمزش رو که رد کنم چقدر میتونه باهام بی رحم بشه .
کاوه:
من باید این عملیات رو هر چی زودتر به ثمر میرسوندم ، احساسم به همتا اجازه نمیداد
که با شیوا رابطه ای داشته باشم اما نباید هم یادم میرفت من واسه چی الان اینجا هستم !گاهی انقدر غرق این ماجرا میشدم که به کل یادم میرفت من کی هستم و خودم رو با این آدما یکی میدونستم .امشب با کوروش قرار داشتم و میدونستم میخواد در مورد شیوا باهام صحبت کنه ، وقتی راجع به این مسئله با سرهنگ حرف زدم برعکس تصورم خیلی سریع موافقت خودش رو اعلام کرد و ازم خواست به هیچ وجه این فرصت رو از دست ندم ، انگاری همه چی دست به دست هم داده بود تا من نتونم از این موقعیت فرار کنم.نگاهی تو آیینه به خودم انداختم و بعد اینکه از سر و وضعم مطمعن شدم از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم تا برم سمت رستورانی که با کوروش قرار داشتم،تو راه خیلی به این رابطه ای که کوروش داشت برام میچید فکر کردم و یه سوال گنده تو ذهنم بود که چرا من! کوروش کم آدم دورش نبود که خیلی بیشتر از من بهشون اعتماد داشت و سال ها بود،که باهاشون کار میکرد اما چرا باید به من همچین پیشنهادی میداد واقعا !چهل دقیقه بعد رسیدم به رستوران ایرانی که تو یکی از پاساژ های دبی بود و کوروش میگفت که مال یکی از دوست های صمیمیشه ، از اینکه اینجا رو انتخاب کرده بود خیلی خوشحال شدم چون واقعا دلم لک زده بود برای غذای ایرانی ، چقدر دلم برای دست پخت همتا تنگ شده بود ، بعضی وقتا به این فکر میکردم که با این شرایط کاری که دارم نباید با همتا رابطه عاطفی بر قرار میکردم ، اگه اتفاقی برای من می افتاد اون دختر میتونست دوباره به زندگی عادیش برگرده ؟ وارد رستوران که شدم احساس کردم واقعا داخل ایرانم ، کل فضا پر بود از تابلوی های ارزشمند که هر کدوم نشونه ای از تاریخ ایران رو داشت و تابلو فرشی که شام آخر و به تصویر میکشید جلوه خاصی به اونجا داده بود ،گارسون جلو اومد و به فارسی گفت: -خیلی خوش اومدید جناب، از قبل رزرو کردید ؟
+بله مهمون آقای کاویانی هستم
- بله بله خیلی خوش آمدید ، تشریف بیارید جناب ،همراه گارسون وارد اتاق مخصوصی شدم که کوروش تنهایی اونجا نشسته بود و در حال تلفن حرف زدن بود ، به محض ورود من گوشی رو قطع کرد خیلی گرم شروع کرد با من صحبت کردن و سلام علیک.نیم ساعتی راجع به شرکت و موضوع های مختلف حرف زدیم و بعد از خوردن شام میدونستم که قراره بره سر اصل مطلب،..
-کاوه فکراتو کردی؟ هفته دیگه قراره رادمنش برگرده اینجا و اگه میخوایم قدمی برداریم الان وقتشه ، +راستش من خیلی سوال ها تو ذهنم هست که نیاز دارم راجع بهشون بهم توضیح بدی
-حتما ، هرچی تو ذهنت هست رو بپرس
نفس عمیقی کشیدم و بدون هیچ مراعاتی گفتم ...+چرا من و برای این کار انتخاب کردی؟ تو آدم های زیادی دورت هست که خیلی بیشتر از من بهت نزدیک هستن ، چرا من؟
-دلیل اولش اینه که تو به شیوا علاقه ای نداری و حتی از اون بدت میاد .یه تای ابروم رو انداختم بالا و منتظر موندم تا ادامه بده :
-این یعنی تو در برابرش ضعف نشون نمیدی و منو دور نمیزنی ، حالا چرا؟ چون که خودت به کسی دیگه علاقه مند هستی و جدا از همه اینا چرا فکر میکنی اینکه من بهت اعتماد کنم عجیبه ؟
+خیلی جوابش سخت نیست، این همه آدم دورت هست و اون وقت میای منو تو این ماجرا قرار میدی که حتی یک سال هم نیست منو میشناسی ! بعدش چه تضمینی هست همینطور که سر کیومرث و زیر آب کردی و الانم رادمنش، نفری بعدی من نباشم! کوروش از روی صندلی بلند شد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدم و رفت سمت پنجره ای که اونجا بود و گفت : -از همین اخلاقات که من خوشم میاد ، رو راست حرفتو میزنی و راحت پا نمیدی به هیچ معامله ای ، کیومرث و رادمنش باید حذف میشدن چون آدمای ساده و احمقی بودن ، میدونی چرا کاوه ؟
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_63 💅•✾••┈•
#قسمت_شصت_و_سه
-منو از خودت نا امید نکن کاوه ، من روی تو حساب دیگه ای باز میکنم پس ازت خواهش میکنم خوب فکراتو بکن و بهترین تصمیم رو به من بگو ، شب بخیر...این حرفش بیشتر شبیه دستور بود تا خواهش کردن ،ولی حرفش کاملا درست بود و من نباید بیشتر از این احساسم و با کارم قاطی میکردم، انگاری به کل داشتم فراموش میکردم که برای چه کاری اینجا هستم…
همتا :
چند روزی بود مدام دلشوره کاوه رو داشتم ، همش حس میکردم اتفاق بدی قراره بیفته اما هیچ راه دسترسی هم بهش نداشتم ، با خودم میگفتم شاید من زیادی بد دل شدم و چیزی برای نگرانی وجود نداره اما این قلب لعنتی مگه آروم میگرفت ؟ چند روز پیش سپیده پیشنهاد مسافرت داده بود مدام به این فکر میکردم که باهم بریم دبی و شاید بتونم حداقل از دور کاوه رو ببینم اما از فکر اینکه یه موقع ای بفهمه تموم وجودم میلرزید ، خوب میدونستم خط قرمزش رو که رد کنم چقدر میتونه باهام بی رحم بشه .
کاوه:
من باید این عملیات رو هر چی زودتر به ثمر میرسوندم ، احساسم به همتا اجازه نمیداد
که با شیوا رابطه ای داشته باشم اما نباید هم یادم میرفت من واسه چی الان اینجا هستم !گاهی انقدر غرق این ماجرا میشدم که به کل یادم میرفت من کی هستم و خودم رو با این آدما یکی میدونستم .امشب با کوروش قرار داشتم و میدونستم میخواد در مورد شیوا باهام صحبت کنه ، وقتی راجع به این مسئله با سرهنگ حرف زدم برعکس تصورم خیلی سریع موافقت خودش رو اعلام کرد و ازم خواست به هیچ وجه این فرصت رو از دست ندم ، انگاری همه چی دست به دست هم داده بود تا من نتونم از این موقعیت فرار کنم.نگاهی تو آیینه به خودم انداختم و بعد اینکه از سر و وضعم مطمعن شدم از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم تا برم سمت رستورانی که با کوروش قرار داشتم،تو راه خیلی به این رابطه ای که کوروش داشت برام میچید فکر کردم و یه سوال گنده تو ذهنم بود که چرا من! کوروش کم آدم دورش نبود که خیلی بیشتر از من بهشون اعتماد داشت و سال ها بود،که باهاشون کار میکرد اما چرا باید به من همچین پیشنهادی میداد واقعا !چهل دقیقه بعد رسیدم به رستوران ایرانی که تو یکی از پاساژ های دبی بود و کوروش میگفت که مال یکی از دوست های صمیمیشه ، از اینکه اینجا رو انتخاب کرده بود خیلی خوشحال شدم چون واقعا دلم لک زده بود برای غذای ایرانی ، چقدر دلم برای دست پخت همتا تنگ شده بود ، بعضی وقتا به این فکر میکردم که با این شرایط کاری که دارم نباید با همتا رابطه عاطفی بر قرار میکردم ، اگه اتفاقی برای من می افتاد اون دختر میتونست دوباره به زندگی عادیش برگرده ؟ وارد رستوران که شدم احساس کردم واقعا داخل ایرانم ، کل فضا پر بود از تابلوی های ارزشمند که هر کدوم نشونه ای از تاریخ ایران رو داشت و تابلو فرشی که شام آخر و به تصویر میکشید جلوه خاصی به اونجا داده بود ،گارسون جلو اومد و به فارسی گفت: -خیلی خوش اومدید جناب، از قبل رزرو کردید ؟
+بله مهمون آقای کاویانی هستم
- بله بله خیلی خوش آمدید ، تشریف بیارید جناب ،همراه گارسون وارد اتاق مخصوصی شدم که کوروش تنهایی اونجا نشسته بود و در حال تلفن حرف زدن بود ، به محض ورود من گوشی رو قطع کرد خیلی گرم شروع کرد با من صحبت کردن و سلام علیک.نیم ساعتی راجع به شرکت و موضوع های مختلف حرف زدیم و بعد از خوردن شام میدونستم که قراره بره سر اصل مطلب،..
-کاوه فکراتو کردی؟ هفته دیگه قراره رادمنش برگرده اینجا و اگه میخوایم قدمی برداریم الان وقتشه ، +راستش من خیلی سوال ها تو ذهنم هست که نیاز دارم راجع بهشون بهم توضیح بدی
-حتما ، هرچی تو ذهنت هست رو بپرس
نفس عمیقی کشیدم و بدون هیچ مراعاتی گفتم ...+چرا من و برای این کار انتخاب کردی؟ تو آدم های زیادی دورت هست که خیلی بیشتر از من بهت نزدیک هستن ، چرا من؟
-دلیل اولش اینه که تو به شیوا علاقه ای نداری و حتی از اون بدت میاد .یه تای ابروم رو انداختم بالا و منتظر موندم تا ادامه بده :
-این یعنی تو در برابرش ضعف نشون نمیدی و منو دور نمیزنی ، حالا چرا؟ چون که خودت به کسی دیگه علاقه مند هستی و جدا از همه اینا چرا فکر میکنی اینکه من بهت اعتماد کنم عجیبه ؟
+خیلی جوابش سخت نیست، این همه آدم دورت هست و اون وقت میای منو تو این ماجرا قرار میدی که حتی یک سال هم نیست منو میشناسی ! بعدش چه تضمینی هست همینطور که سر کیومرث و زیر آب کردی و الانم رادمنش، نفری بعدی من نباشم! کوروش از روی صندلی بلند شد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدم و رفت سمت پنجره ای که اونجا بود و گفت : -از همین اخلاقات که من خوشم میاد ، رو راست حرفتو میزنی و راحت پا نمیدی به هیچ معامله ای ، کیومرث و رادمنش باید حذف میشدن چون آدمای ساده و احمقی بودن ، میدونی چرا کاوه ؟
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2❤1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_64 💅•✾••┈•
#قسمت_شصت_و_چهار
چون هیچ وقت نخواستن بزرگ بشن و رشد کنن....عادت داشتن که همیشه زیر دست بمونن و الکی بله و چشم بگن … اینا روزی اگه پاش میفتاد از ترس جونشون هر کاری میکردن ، من نیاز به آدم ترسو تو کارم ندارم .برگشت سمتم و با جدیت گفت : -اگه دنبال تضمین برای جونت هستی من بهت میدم ، ثروت رادمنش تضمین توِ ، من میخوام که تو با شیوا ازدواج کنی و تمام اون ثروت رو به دست بیاری ، بعد از مرگ رادمنش همه چی به شیوا میرسه و اگه تو بتونی جایگاه ویژه ای پیش اون داشته باشی برای داشتن تو هرکاری میکنه ،این بازی هم تا وقتی ادامه داره که تو اون سرمایه رو از دستش در بیاری و بعدش میتونی همه چی رو تموم کنی و با همتا ازدواج کنی.از اینکه اسم همتا رو به زبونش میاورد احساس خوبی بهم دست نمیداد اما نباید ری اکشنی نشون میدادم که بخواد بعدا ازش به عنوان نقطه ضعف من استفاده کنه.ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که بالاخره برگشتم خونه ،آخر سر با کوروش به تفاهم رسیدم اما لحظه آخر ازش در خواستی کردم که کمی جا خورد و انتظار نداشت ، بهش گفتم اگه منم قراره رشد کنم پس باید کنار کسایی قرار بگیرم که تو کنارشون به اینجا رسیدی ،غیر مستقیم گفتم که منو با دکتر آشنا کن و نمیدونستم واقعا این کارو میکنه یا نه…
همتا :
امروز تصمیم گرفته بودم بعد از مدت ها برم خونه ای که با کاوه زندگی میکردیم،میدونستم امکان نداره بتونم برم داخل اون خونه اما همین که از دور میدیدمش هم برام کافی بود ، نمیدونم کارم درست بود یا نه اما با خودم فکر میکردم که شاید کمی دلتنگیم کمتر بشه..شلوار لی ذغالی رنگم و که تازه با سپیده خریده بودیم با پالتو طوسی رنگم پوشیدم ، هوا خیلی سرد شده بود و امروز هم حسابی برف باریده بود ،چند پیس از ادکلن مورد علاقه کاوه هم زدم و از خونه اومدم بیرون .چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره ماشین رسید و سوار شدم، با موزیکی که گذاشته بود ناخودآگاه بغضی تو گلوم نشست و حس کردم چقدر این آهنگ با حال و احوال من هم خونی داره….انقدر تو آهنگ غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم ،با دیدن خونمون قلبم ریخت وسریع کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم .چه روزایی اینجا داشتیم اما حیف که خیلی کوتاه بود ،هوا خیلی سرد بود اما دلم میخواست ساعت ها همون جا بمونم و میدونستم هیچ وقت از دیدن این خونه سیر نمیشم ، کاشکی بازم میشد به این خونه برگردیم و ادامه زندگیمون رو اینجا بگذرونیم اما…..
انقدر تو فکر بودم که اصلا نفهمیدم ماشین ون مشکی رنگی وارد کوچه شد و وقتی جلوی پام ترمز کرد تازه به خودم اومدم ، ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم و به محض اینکه خواستم از اونجا دور بشم مردی که ماسک زده بود از ماشین پیاده شد و دستمالی گذاشت روی دهنم ، چند ثانیه هم طول نکشید که چشمام سیاهی رفت و...
کاوه :
از صبح دو بار به همتا زنگ زده بودم اما جوابم رو نداده بود ، دلهره عجیبی به جونم افتاده بود اما راه ارتباطی دیگه ای باهاش نداشتم ، به خواسته کوروش با شیوا قرار ناهار گذاشته بودم و بیشتر از این نمیتونستم خونه بمونم .با کلافگی لب تاب رو خاموش کردم و بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم از خونه زدم بیرون ، چقدر برام سخت بود کاری که داشتم انجام میدادم و فکر همتا لحظه ای راحتم نمیذاشت ، میترسیدم از اینکه یه جوری خبر دار بشه و بفهمه من دارم چیکار میکنم و اون موقع همه چی بینمون تموم میشد…
چندتا بوق زدم و شیوا از خونه اومد بیرون ، لبخندی رو لباش بود که انگار داره با عشق چندین و چند سالش میره سر قرار ، خیلی برام جالب بود که بدونم واقعا این آدم منو دوست داره یا این هم دنبال منفعته! به رسم ادب از ماشین پیاده شدم و بعد از اینکه بهش دست دادم در ماشین و براش باز کردم و بعدش خودم سوار ماشین شدم ، تو راه شیوا مدام با دستاش بازی میکرد و تند تند نفس میکشید ، نگاهی بهش انداختم و گفتم :
+حالت خوبه ؟ چرا احساس میکنم استرس داری ؟
-ام … خب راستش اره ، با تو اومدن سر قرار یکم برای من هیجانش زیاده..خنده کوتاهی کردم و گفتم: +مگه تا حالا هم دیگه رو ندیدیم یا غریبه ایم ؟
-غریبه نیستیم اما برای اولین باره که باهم دوتایی داریم میریم بیرون ، حق دارم نه؟
+چی بگم ، شاید..کمی بعد رسیدیم رستوران و بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم پیاده شدیم ، شیوا اومد سمتم و بعد از اینکه دستش رو دور دستم حلقه کرد لبخند رضایتی زد و باهم وارد رستوران شدیم .چقدر سخته دلت با یکی دیگه باشه اما مجبور باشی با کسی دیگه ارتباط بگیری ، من هیچ وقت تو زندگیم کاری و نکرده بودم که دلم بهش راضی نبود اما الان برای اولین بار داشتم تجربش میکردم و چقدر حس مزخرفی بود ، اما سعی کردم حفظ ظاهر کنم و خودم رو خوشحال نشون بدم..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾•#همتا_64 💅•✾••┈•
#قسمت_شصت_و_چهار
چون هیچ وقت نخواستن بزرگ بشن و رشد کنن....عادت داشتن که همیشه زیر دست بمونن و الکی بله و چشم بگن … اینا روزی اگه پاش میفتاد از ترس جونشون هر کاری میکردن ، من نیاز به آدم ترسو تو کارم ندارم .برگشت سمتم و با جدیت گفت : -اگه دنبال تضمین برای جونت هستی من بهت میدم ، ثروت رادمنش تضمین توِ ، من میخوام که تو با شیوا ازدواج کنی و تمام اون ثروت رو به دست بیاری ، بعد از مرگ رادمنش همه چی به شیوا میرسه و اگه تو بتونی جایگاه ویژه ای پیش اون داشته باشی برای داشتن تو هرکاری میکنه ،این بازی هم تا وقتی ادامه داره که تو اون سرمایه رو از دستش در بیاری و بعدش میتونی همه چی رو تموم کنی و با همتا ازدواج کنی.از اینکه اسم همتا رو به زبونش میاورد احساس خوبی بهم دست نمیداد اما نباید ری اکشنی نشون میدادم که بخواد بعدا ازش به عنوان نقطه ضعف من استفاده کنه.ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که بالاخره برگشتم خونه ،آخر سر با کوروش به تفاهم رسیدم اما لحظه آخر ازش در خواستی کردم که کمی جا خورد و انتظار نداشت ، بهش گفتم اگه منم قراره رشد کنم پس باید کنار کسایی قرار بگیرم که تو کنارشون به اینجا رسیدی ،غیر مستقیم گفتم که منو با دکتر آشنا کن و نمیدونستم واقعا این کارو میکنه یا نه…
همتا :
امروز تصمیم گرفته بودم بعد از مدت ها برم خونه ای که با کاوه زندگی میکردیم،میدونستم امکان نداره بتونم برم داخل اون خونه اما همین که از دور میدیدمش هم برام کافی بود ، نمیدونم کارم درست بود یا نه اما با خودم فکر میکردم که شاید کمی دلتنگیم کمتر بشه..شلوار لی ذغالی رنگم و که تازه با سپیده خریده بودیم با پالتو طوسی رنگم پوشیدم ، هوا خیلی سرد شده بود و امروز هم حسابی برف باریده بود ،چند پیس از ادکلن مورد علاقه کاوه هم زدم و از خونه اومدم بیرون .چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره ماشین رسید و سوار شدم، با موزیکی که گذاشته بود ناخودآگاه بغضی تو گلوم نشست و حس کردم چقدر این آهنگ با حال و احوال من هم خونی داره….انقدر تو آهنگ غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم ،با دیدن خونمون قلبم ریخت وسریع کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم .چه روزایی اینجا داشتیم اما حیف که خیلی کوتاه بود ،هوا خیلی سرد بود اما دلم میخواست ساعت ها همون جا بمونم و میدونستم هیچ وقت از دیدن این خونه سیر نمیشم ، کاشکی بازم میشد به این خونه برگردیم و ادامه زندگیمون رو اینجا بگذرونیم اما…..
انقدر تو فکر بودم که اصلا نفهمیدم ماشین ون مشکی رنگی وارد کوچه شد و وقتی جلوی پام ترمز کرد تازه به خودم اومدم ، ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم و به محض اینکه خواستم از اونجا دور بشم مردی که ماسک زده بود از ماشین پیاده شد و دستمالی گذاشت روی دهنم ، چند ثانیه هم طول نکشید که چشمام سیاهی رفت و...
کاوه :
از صبح دو بار به همتا زنگ زده بودم اما جوابم رو نداده بود ، دلهره عجیبی به جونم افتاده بود اما راه ارتباطی دیگه ای باهاش نداشتم ، به خواسته کوروش با شیوا قرار ناهار گذاشته بودم و بیشتر از این نمیتونستم خونه بمونم .با کلافگی لب تاب رو خاموش کردم و بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم از خونه زدم بیرون ، چقدر برام سخت بود کاری که داشتم انجام میدادم و فکر همتا لحظه ای راحتم نمیذاشت ، میترسیدم از اینکه یه جوری خبر دار بشه و بفهمه من دارم چیکار میکنم و اون موقع همه چی بینمون تموم میشد…
چندتا بوق زدم و شیوا از خونه اومد بیرون ، لبخندی رو لباش بود که انگار داره با عشق چندین و چند سالش میره سر قرار ، خیلی برام جالب بود که بدونم واقعا این آدم منو دوست داره یا این هم دنبال منفعته! به رسم ادب از ماشین پیاده شدم و بعد از اینکه بهش دست دادم در ماشین و براش باز کردم و بعدش خودم سوار ماشین شدم ، تو راه شیوا مدام با دستاش بازی میکرد و تند تند نفس میکشید ، نگاهی بهش انداختم و گفتم :
+حالت خوبه ؟ چرا احساس میکنم استرس داری ؟
-ام … خب راستش اره ، با تو اومدن سر قرار یکم برای من هیجانش زیاده..خنده کوتاهی کردم و گفتم: +مگه تا حالا هم دیگه رو ندیدیم یا غریبه ایم ؟
-غریبه نیستیم اما برای اولین باره که باهم دوتایی داریم میریم بیرون ، حق دارم نه؟
+چی بگم ، شاید..کمی بعد رسیدیم رستوران و بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم پیاده شدیم ، شیوا اومد سمتم و بعد از اینکه دستش رو دور دستم حلقه کرد لبخند رضایتی زد و باهم وارد رستوران شدیم .چقدر سخته دلت با یکی دیگه باشه اما مجبور باشی با کسی دیگه ارتباط بگیری ، من هیچ وقت تو زندگیم کاری و نکرده بودم که دلم بهش راضی نبود اما الان برای اولین بار داشتم تجربش میکردم و چقدر حس مزخرفی بود ، اما سعی کردم حفظ ظاهر کنم و خودم رو خوشحال نشون بدم..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭2❤1